خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

روزهای حماسه (1)

در هر عملیّات شهید همّت سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت. در تمام مأموریت های سنگین، اگر نگویم نفر اوّل بوده، یکی از افراد درجه ی اولی بود که مأموریّت های سنگین را بر عهده می گرفت. از جمله ی این عملیّات ها،
دوشنبه، 6 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزهای حماسه (1)
 روزهای حماسه (1)

 




 

خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

به دیوار تکیه می کرد

شهید حاج محمّد ابراهیم همّت
در هر عملیّات شهید همّت سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت. در تمام مأموریت های سنگین، اگر نگویم نفر اوّل بوده، یکی از افراد درجه ی اولی بود که مأموریّت های سنگین را بر عهده می گرفت. از جمله ی این عملیّات ها، عملیّات خیبر بود. چون آتش دشمن در این عملیّات خیلی زیاد بود من به دلیل احتمال شهادت، با رفتن فرماندهان درجه ی یک به خط مخالف بودم، ولی همّت به جزیره رفت و معتقد بود اگر عقب بیاید، روحیه ی بچّه ها ممکن است ضعیف بشود.
***
یکی از نزدیکان شهید همت می گوید:
- «خودش می گفت: در سنگر آن قدر از ضعف، ناتوان می شوم که با سرُم سرپا می ایستم، اما دست از کار نمی کشم.»
مادرش نیز از تلاش و همّت فراوان او، خاطره کوتاهی دارد:
«یک بار که برای دیدنش به اندیمشک رفته و هشت روز آنجا بودیم، فقط سه ساعت بیشتر نتوانستیم او را ببینیم.»
پس از سومین روز شروع حمله ی خیبر، توان شهید حاج محمد ابراهیم همّت آن قدر از کف رفته بود که به دیوار تکیه می داد و با صدایی خسته و ضعیف، گردان ها را هدایت می کرد. هر چه به او اصرار کردند به اورژانس برود، قبول نکرد.
همّت گفت: «حالا که در خط نیستیم، باید بچّه ها لااقل صدای من را بشنوند.»
به ناچار امکانات درمانی را کنار او آوردند و به بالا زدن آستینش، سرُمی به دست او وصل کردند، همّت بی توجه به کار امدادگرها، با بی سیم با خط تماس می گرفت.
وقتی همّت شنید یکی از گردان هایش در زیر شدیدترین آتش دشمن مقاومت می کند، به راه افتاد تا در کنار یاران بسیجی خود باشد. هر چه فرماندهان خواستند مانعش شوند، نتوانستند. همت در همان لحظات گفت:
«ما باید هر چه در توان داریم، نباید بگذاریم تا صحبت امام بر زمین بماند.
باید استقامت کرد! ما در این جنگ به سلاح و تجهیزات نظامی متّکی نبوده و نیستیم، ما به خدا اتّکا داریم. باز هم شهید می دهیم و این جنگ را با خون به پیش می بریم.»
بعد هم دیدند سوار بر موتور شد و به طرف خط رفت، در راه، ترکش توپی، بهانه شد تا این پرستوی بلند پرواز به سوی عرش پر کشد.(1)

یک جوری می گویم!

شهید محمّد حسین محمّدیان
آخرین دکتری که در تهران او را معالجه کرد، برایش آزمایش مجدّد نوشت. مدتی بعد که جواب را برای دکتر برد، چنان تکیده شده بود که دکتر او را نشناخت. از محمد حسین می پرسد: «تو چه نسبتی با آقای محمّدیان دارید؟»
او می گوید: «از نزدیکان من است.»
دکتر می پرسد که: «چقدر نزدیک؟»
حاجی جواب می دهد: «خیلی نزدیک. اصلاً من و او نداریم.»
دکتر به او می گوید که آقای محمّدیان به دلیل عوارض شیمیایی، به نوعی از سرطان مبتلاست که به زودی او را از پا می اندازد. بعد که از حاجی می پرسد: «حالا چطوری به او می گویی؟»
حاجی کمی فکر می کند و می گوید: «شما نگران نباشید یک جوری می گویم!» (2)

تا آخرش ماند

شهید ابراهیم امیرعباسی
یک دوره ی آموزشی گذاشتند برای مربی ها. سخت ترین روزهای زندگی ام را در آن دوره گذراندم. آموزش ها ویژه بودند و خیلی طاقت فرسا.
از همان اوّل کار، دادِ خیلی ها درآمد. بعضی ها هم طاقت نیاوردند و انصراف دادند. ابراهیم یکی از معدود کسانی بود که نه یک بار گله کرد و نه حتی به فکر انصراف افتاد. همان روزهای اول گفت: «من اگر زیر بار فشارهای این آموزش ها کشته هم بشم، تا آخرش می مانم.»
تا آخرش هم ماند.

لب به سخن نمی آوردیم

شهید احمد پاسبان (رخشانی مند)
همان طور که اشاره کردیم، پس از انجام عملیات خیبر، منطقه ی جزایر مجنون توسط دشمن بمباران شیمیایی می گردد که شهید پاسبان شیمیایی می شود، با وجود اینکه بدنش تاول زده بود حاضر به انتقال به بیمارستان نبود تا عاقبت با اصرار زیاد دوستان، وقتی حالش رو به وخامت می گذارد، به پشت جبهه اعزام می گردد. ماجرایی که یکی از همرزمان شهید در خصوص شیمیایی شدن ایشان ذکر می نماید، علاقمندی شهید را به جبهه ی جنگ و سرنوشت عملیّات می رساند. وی می گوید: «بعد از شیمیایی شدن، عده ای از مجروحان را به بیمارستان شهید بقائی در اهواز منتقل کردند که پزشکان بعد از معاینه و آزمایش جهت آنان تشکیل پرونده دهند، روی بعضی پرونده ها، علامت اختصاری «E» و روی بعضی علامت اختصاری «A» می نویسند. شهید پاسبان با زیرکی خاصی که داشت، متوجه می شود پرونده هایی که علامت اختصاری «E» را دارند، باید به تهران منتقل و به دیگر شهرها اعزام شوند و پرونده هایی که علامت اختصاری «A» دارند می توانند در اهواز بمانند و با مداوای سرپایی به قرارگاه لشکر برگردند. لذا شهید پاسبان به دوستانش می گوید که علامت ها را در فرصت مناسب تغییر دهیم وگرنه از خط و جبهه و ادامه عملیّات محروم می شویم و حیف است به خاطر پیف پافی که عراقی ها کرده اند از خط دور شویم. درنتیجه در فرصت مناسب، پرونده ها را دست کاری می کنند. امّا در نهایت، حقیقت امر را به مسئولین بخش در بیمارستان می گویند و با اصرار زیاد و گرفتن دارو به خط برمی گردند که البته پزشکان توصیه می کنند که نباید این گروه مجروحان شیمیایی در معرض نور مستقیم آفتاب قرار گیرند و با ابتکار شهید پاسبان در حفر تونل هایی که به سوی مواضع عراق زده می شد، شرکت می کنند و از نور خورشید در امان می مانند.
گازهای شیمیایی در شهید پاسبان تأثیر زیادی می کنند و پس از چند روز مجدداً حالش وخیم می شود و قسمت هایی از بدنش شدیداً تاول می زند و چشم هایش به شدّت قرمز می شود و به سوزش می افتد که این امر منجر به انتقال ایشان به تهران می گردد. «و مدّت حدوداً سه ماه در بیمارستان فیروزآباد تهران بستری می گردد. با این وجود خانواده را در جریان امر قرار نمی دهد و به طوری که خانواده ی شهید اظهار می دارند، احمد به دوستانش توصیه کرده بود از اهواز مرتّب به زاهدان از طرف او تلگراف بزنند و خبر سلامتی اش را به خانواده بدهند.» زمانی که در زاهدان بود تا مدّتی از این بیماری رنج می برد و ریه ها و کلیه های او به شدّت صدمه دیده بود و گویا روی اعصابش نیز اثر گذاشته بود و حتّی در زاهدان در خیابان غش می کند که مردم بلندش می کنند. شهید وضعیت خود را که ناشی از شیمیایی شدن بود در آخرین صحبت هایی که قبل از شهادت برای خانواده اش دارد عنوان می کند: «پهلوهایمان درد می گرفت ولی لب به سخن نمی آوردیم، وقتی مرخصی آمدم شما می دانستید که کلیه هایم درد می کند.» (3)

پا به پای بقیه

شهید عبدالحسین برونسی
در عملیّات میمک، سر راهمان یک سری ارتفاعات بود. باید از آن ها می گذشتیم و آن طرف، توی دشت خاکریز می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله های موشکی دشمن به شهر هامان را خیلی می توانستیم بدهیم.
سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (علیه السلام) بود، تیپ امام موسی کاظم (علیه السلام)، و تیپی که عبدالحسینی فرمانده اش بود؛ تیپ جوادالائمه (علیه السلام).
کار او از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یک سری ارتفاعات حفره ای و ارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند.
شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیّات رسید و ما، پا گذاشتیم توی میدان. عملیاتِ سخت و نفس گیری بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم (علیه السلام) هم که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد. تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آن جا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتک های سختی زد و خیلی فشار آورد. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت نشد.
روز هفتم دیگر نفس بچّه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوری بود که از عقب هم نمی شد نیروی کمکی بیاید. تحملِ هر لحظه، سخت تر از لحظه ی قبل می شد. بی امان، آتش دشمن، هر لحظه شدیدتر از قبل می شد، و مقاومت ما ضعیف تر.
پاتک آخرش را انگار فقط برای پیروز شدن زده بود. کار داشت به جای باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در ناامیدی و پاک داشتند مأیوس می شدند. توی این حال و هوا، یکهو سر و صدای بیسیم بلند شد. صدای عبدالحسین را که شنیدم، روحیّه ی دیگری پیدا کردم. با رفیعی که کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیم چی قاپید. توی آن سر و صدا و انفجارهای پی در پی، شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
از لابه لای حرف ها، وقتی فهمیدیم عبدالحسین می خواهد چه کار کند، کم مانده بود از خوشحالی فریاد بزنم! سریع دویدم مابین بچّه ها تا مقاوتشان بیشتر شود. خبر را به آنها دادم. در آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل شیرین تر بود برای ما.
تصمیم گرفته بود یکی از گردان هایش را برای کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد.
پا به پای بقیه شروع کرد به جنگیدن.
آن روز در مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدّتی بعد، منطقه ی ما هم تثبیت شد. (4)

ایستادگی

شهید مرتضی پادلو
در منطقه ی سردشت ارتفاعاتی وجود داشت به نام ارتفاعات شهید چمران. در این ارتفاعات، برای جلوگیری از جولان و قدرت نمایی ضدّ انقلاب، پایگاهی با دهها نیروی انقلابی ایجاد شده بود.
جاده ی مواصلاتی این پایگاه که توسط برادران جهادی احداث گردیده بود، در زمستان، به دلیل بارش متوالی باران کاملاً مسدود می شد. هیچگونه راهی برای نقل و انتقال نیروهای مستقر در پایگاه و حتی رساندن آذوقه به ایشان از طریق زمینی مقدور نبود. تنها راهی که می شد آذوقه به آنها رساند، راه هوایی، آن هم به وسیله بالگرد در هوایی آرام و بدون باد و باران بود. در منطقه، چند هفته به صورت پیوسته کولاک بود. هیچ بالگردی پرواز نمی کرد. از طرفی هم می دانستیم که نیروهای بالای ارتفاعات به دلیل نبود آذوقه حتماً با مشکل روبرو هستند.
بالاخره حاجی با هماهنگی و ارتباطات بسیار نزدیکی که با ارتش داشت، توانست اجازه پرواز بالگرد را از فرماندهان ارتش بگیرد.
در همان حال به همراهی حاجی و بالگرد برای رساندن مواد غذایی به ارتفاعات رفتیم. در طول مسیر چندین دفعه نزدیک بود بالگرد به دلیل وضعیّت نامساعد جوی سقوط کند. ولی با توجّهات الهی این اتفاق نیافتد.
تا این که به محل پایگاه رسیدیم. بالگرد نمی توانست بنشیند و در ارتفاع دو سه متری معلق بود. حاجی برای تحویل آذوقه و سرکشی از نیروهای پایگاه بیرون پرید.
وقتی وضعیت نامناسب نیروهایی را که چندین روز غذا نخورده بودند دید، با خود عهد کرد که هر طور شده راه مواصلاتی را بگشاید. ایستادگی بر همین عهد بود که منجر به شهادتش شد. (5)

چیزی نیست!

شهید علی چیت سازیان
هنوز از قایق پیاده نشده بودیم که یک خمپاره ی 120 نشست روی پد. همون جایی که قایق جلویی پیاده شده بودند. دلم هُرّی ریخت، یادم آمد که قایق جلویی داشت فرمانده اطّلاعات- عملیات رو می برد. سراسیمه پیاده شدم. حدسم درست بود. خم شده بود و درد می کشید، اما آخ هم نمی گفت. یک ترکش نشسته بود توی پا و شکمش. جسارت کردم و پرسیدم: «علی آقا چی شده؟» خیلی عادی جواب داد: «چیزی نیست، شما برید سرِ کار خودتان.» (6)

غسل شهادت

شهید علی تجلایی
به حمام رسیدیم. آب به اندازه ی کافی نبود و در آن سرمای زمستان، آب موجود نیز به شدّت سرد و استخوان سوز بود. سطح آب را لایه ای از یخ گرفته بود و برای غسل باید یخ ها را می شکستیم. علی تجلایی اولین نفری بود که در آن سرمای طاقت سوز، لباس هایش را از تن کند. (7)

کوه بازی دراز

شهید سردار علیرضا موحد دانش
چند روز بعد دوباره با علی صحبت کردند و گفتند بروید بازی دراز را بگیرید. علی هم که به قول خودش دوست نداشت دست رد به سینه ی هیچ عملیّاتی بزند، با روی خوش قبول کرد. با یک سری از بچّه های ارتش قاطی شدیم. ما را با هلی کوپتر آوردند روی تپه ای و رها کردند و رفتند. هیچ وسیله ی ارتباطی نداشتیم که با پادگان تماس بگیریم. تنها یک نقشه در دست علی بود. چهار پنج تایی جلوی بچّه ها حرکت می کردیم و چند کیلومتر جلو می رفتیم. بعد، یکی از ما برگشت و بقیه را می آورد. هنوز بازی دراز را پیدا نکرده بودیم که ناگهان احساس کردیم روی ارتفاعاتی که اطراف ما را احاطه کرده بود، چیزهایی حرکت می کند. ابتدا فکر کردیم گله ی گوسفند است. نزدیک تر که شدیم، دیدیم آمدند. یک نفربر پی ام پی مدل صد و سیزده به تازگی برایمان فرستاده بودند. علی رفت و از طریق بی سیم آن با پادگان تماس گرفت و پرسید: «آقا اینا کی هستن؟ خودی هستن یا دشمن؟» گفتند: «نمی دونیم. علی پرسید: «اصلاً خودتون می دونید کجاها نیرو دارید؟» جواب شنید: «نه.»
علی یک گروه از بچّه ها را به سمت ارتفاعات مورد نظر فرستاد و به آن ها گفت: از این شیارها بالا برید. اگر دیدید عراقی هستن، بزنیدشون. اگر خودی بودند، تکبیر بگین.» بچّه ها هم رفتند. دیدند آن ها عراقی هستند سریع همان جا سنگر کندند و ماندند. دشمن هم که دید ما آن جا نیرو داریم، دیگر از آن سمت جلو نیامد. بقیه ی ما به رفتن ادامه دادیم. نمی دانستیم کدام یک از این کوه ها بازی دراز است. دشمن هم به حضور ما پی برده بود و گلوله های توپ و خمپاره برایمان می فرستاد. بالاخره متوجّه شدیم همان کوهی که دشمن در آن مستقر است و از آن جا ما را هدف قرار می دهد، بازی دراز است. بچّه ها برای مبارزه با گرسنگی روزه می گرفتند تا بیسکویتی را که برای هر وعده غذایی داده می شد، جمع کرده تا شب، موقع افطار بخوریم و بتوانیم کمی رفع گرسنگی کنیم.
بیسکویت ها که تمام شد، نان خشک جنگی برایمان رسید. آن را با گیاهان اطرافمان می خوردیم. تا این که یکی از بچّه ها جراحت سختی برداشت و کارش به بیمارستان در تهران کشید.
دکترهای جراح وقتی شکمش را باز کردند، از محتویات سبز آن متأثر شدند. از بیمارستان به مسئولان خبر رسید که بچه ها برای رفع گرسنگی به گیاه پناه برده اند. از آن وقت بود که جعبه بارهای تدارکاتی برای ما رسید.
***
من و علی، نه تنها توی یک کلاس بودیم، بلکه توی آسایشگاه هم، تخت هایمان پهلوی هم قرار داشت. توی اون جمع، فقط ما دو نفر به سربازی رفته بودیم. مسئولان آموزش ما، همه از استادان دوره دیده و کار کرده بودند. آن ها دوره ی آموزشی سختی را برای ما تدارک دیدند. مثلاً لخت می شدیم و به همان حال باید روی خارها غلت می زدیم. از تمام بدنمان خون بیرون می زد.
بدتر از همه تیرهای جنگی بود که بغل گوشمان می زدند. تیرها به زمین می خورد و سنگ ها را از جا می پراند. سنگ ها بدتر از گلوله عمل می کردند. طوری که تلفات هم داشتیم. در همان آموزشهای سخت بیش از نیمی از بچّه ها به بهانه های مختلف مرخصی گرفتند و رفتند و دیگر برنگشتند. من هم که تا قبل از آن خیلی به خودم می بالیدم و در میان دوستان و آشنایان به اصطلاح یکی بودم، این جا کم آوردم. تنها علی بود که بسیار تیز و چابک عمل می کرد، حتی در بعضی از موارد، از خود استادها، حرکات را استادانه تر انجام می داد. آن قدر که پیش از پایان دوره آموزشی مان به او پیشنهاد شد که استاد تاکتیک پادگان شود، اما علی نپذیرفت. (8)

پی نوشت ها :

1- صنوبرهای سرخ، صص 92-90.
2- خداحافظ قهرمان، ص 14.
3- دریاتبار، ص 89-87 .
4- خاک های نرم کوشک، صص 199-198.
5- سردار کوهستان، صص 71-70.
6- دلیل، ص 141.
7- ستاره بدر، ص 32.
8- من و علی و جنگ، ص 2-1 و 5-4 .

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.