نویسنده: باد شولبرگ
مترجم: مازیار فکری ارشاد
مترجم: مازیار فکری ارشاد
در سال 1957 الیا کازان فیلم مشهور خود چهره ای در میان جمع را با اقتباس از همین داستان کارگردانی کرد. باد شولبرگ نویسنده داستان، خود نگارش فیلمنامه چهره ای میان جمع را بر عهده داشت.
***
شغل تابستانی کوچکی توی شبکه کی فاکس داشتم که پیدایش شد. صفحه های گرامافون را می گذاشتم و پخش آگهی های تبلیغاتی هم با من بود. اخبار را هم از روی تلکس آسوشیتد پرس تعقیب می کردم. یک جورایی حلقه ارتباطی میان شبکه، ایالت وایومینگ و جهان بیرونی بودم. 75 دلار در هفته، آن قدر بود که بتوانم به زندگی ادامه دهم. از کارم هم بدم نمی آمد.یک بار در یک صبح آرام وسط هفته که کلی برای خودم خرید کرده بود، فقط من و فارل بودیم. او هم نشسته بود و با دکمه ها بازی می کرد که ناگهان روی آنتن رفتیم. رئیس رفته بود بیرون و سرش گرم بود. جو آرونز مدیر بخش ما هم توی راهرو داشت به ویزیتورهای تبلیغاتی می گفت: اگر نتونین برای کی فاکس آگهی بگیرین شغلتون رو از دست می دین. باشه؟ آماده این؟ نفیر ترومپت ها بلند شد و بعد طبل ها صدایشان در آمد. آقای رودز وارد شدند.
آدم درشت اندامی بود و به کابوی ها می مانست. خیلی گنده بود و چهره ای سرخ و خندان داشت. سی و چند ساله بود، اما رفتارش به نوجوان ها می مانست. آن جا با یک پیراهن قهوه ای اتو نکرده و چکمه های کابویی ایستاده بود. این پا و آن پا می کرد و کمی خجالتی به نظر می رسید. داشتم فکر می کردم چقدر خجالتی است. یکی از ترانه های قدیمی مورد علاقه ام را پخش کردم. ترانه ای از بریگن به نام نمی توانم آغاز کنم. بعدش از استودیو بیرون زدم تا ببینم این آدم شاد کیست که پا به شبکه ما گذاشته.
گفت: خانوم، اسم من رودزه. لری رودز. به من می گن تنها.
گفتم: کی به شما می گه تنها؟
نیشش باز شد. خیلی بامزه بود و خون گرم.
گفت: لونسام لقب حرفه ایمه خانم.
اوه یه لقب حرفه ای. شغل شما چیه؟
آواز می خوانم خانوم. ترانه های فولک (محلی).
یادم آمد که این روزها همه به ترانه های فولک علاقه مند شده اند. اگر از هواداران باربارا الن نباشی، اگر ترانه پرنده دم آبی را دوست نداشته باشی یا ترانه کانال ایری را، پس حتماً یک چیزی ات می شود و شاید هم وطن دوست نباشی. لحظه ای احساس گناه کردم.
نگاهی به ساعت بزرگ استودیوی خبر انداختم. رو به من گفت: شما باید خانوم خیلی زرنگی باشین که تنهایی این ایستگاه رادیویی رو اداره می کنین. گفتم: ممنون. من می تونم هر متن آگهی تبلیغاتی رو که جلوم می ذارن، بدون اینکه خنده ام بگیره بخونم. می تونم هر صفحه موسیقی که دوست دارم بذارم و به مسئول پخش اشاره کنم که چه وقت شروع می کنم. این طوری می شه یه شبکه رادیویی محلی رو اداره کرد.
رودز لونسام فقط گفت: هاها.
گفتم: باید اضافه کنم ما توی بازار سرگرمی جایگاهی نداریم. بستگی داره چه کالایی رو بخواین تبلیغ کنین. به جز ساعت اخبار و زمانی که یه آدم معروف سر و کله اش این طرف ها پیدا می شه و باهاش مصاحبه می کنیم، بقیه برنامه ها ضبط شده است.
لبخندی زد و با مهربانی گفت: بله.
وقتی لبخند می زد، هیکلش می لرزید. قیافه اش مثل بابانوئل در سن سی و چند سالگی بود.
شما خیلی خانوم خوش صحبتی هستین. حالا ممکنه لطف کنین و پنج دقیقه از وقت پر ارزشتون رو به لونسام بدین؟
لحنش و درشتی اندامش نمی گذاشت که ردش کنم. جوری می گفت که انگار دارد لطف بزرگی در حقم می کند. باید می دیدیدش تا بفهمید چه می گویم.
گفت: من گیتارم رو با خودم آوردم. چطور دلتون میاد مردی رو که این همه دردسر کشیده تا این جا برسه و شما رو سرگرم کنه از خودتون برونین؟
در همان لحظه نمایش رادویی همسر جان پخش می شد و نیم ساعت آینده را بی کار بودم. گفتم: باشه. سرگرمم کن.
کیف گیتار را باز کرد و یک گیتار با مارک ریسینگ فورم بیرون کشید.
پرسیدم: دیروز چی کار کردی؟
سری تکان داد و نومیدانه گفت: روز سختی داشتم.
گفتم: باشه. بخون. می خوای خانه ای در مزرعه رو بخونی؟
کیف گیتارش بزرگ تر از حد معمولی بود و یک دست لباس و وسایل چهره پردازی هم در آن به چشم می خورد.
گفت: اینو خودم با جعبه سیگارهای قدیمی درست کردم. تو شهرمون ریدل ایالت آرکانزاس به من می گن مخترع کیف گیتار از جعبه سیگار. فرهنگ خاص خودشون رو دارن. بیشتر تو کار ساخت زین سوارکاری هستن.
بعد مشغول کوک کردن گیتارش شد.
گفتم: این جا سالن کنسرت کارنگی هال نیست. منم فقط بیست دقیقه وقت دارم.
از گیتار متنفر بودم. از بانجو هم بدم می آمد. ولی گمانم از گیتار بیشتر متنفر بودم به جز قطعات سگوویا یا ویسنته گومز.
گفت: اولین آهنگ فولک که خوندم «اگه چایی بیاری دو تایی با هم می خوریم» بود.
فکر کردم چه کابوی دلقکی است.
انگشتانش را روی سیم های ساز گذاشت و گفت: در این لحظه باید اعلام کنم بلد نیستم چطوری گیتار بزنم. یه مدتی توی خونه تمرین کردم. اما تدریس گیتار نه. چون هر چی می گن یاد نمی گیرم. ولی یه خواننده فولک بدون گیتار مثل تخم مرغ آب پز بدون قاشق چای خوری می مونه. حال گیریه. برای همین همه جا گیتارم رو می برم با خودم.
خیلی تلاش کردم نخندم. اما او یک چیزی در وجودش داشت. سادگی بی آلایش و شیوه ای که با آن از خودش لذت می برد، آدم را به خنده می انداخت. شروع کرد به خواندن یکی از ترانه هایی که ازش بیزار بودم. «بال سرخ کوچولو همین طوری بد می خواند. اما کم کم وضع بدتر شد. آن قدر خارج نواخت و خواند که ناگهان نواختن و خواندن را رها کرد و گفت: اگه فکر می کنی خوبه، باید ببینی پسر عموم ابرناتی این آهنگ رو چقدر خوب می خونه. صداش رو می اندازه توی دماغش و عالی می خونه.
همین جور بی وقفه حرف می زد و رفت به خاطرات کودکی در شهر ریدل آرکانزاس. اینکه چرا جایی به این کم جمعیتی اسمش شهر است. اینکه کل ساکنان شهر از یک خانواده اند. خانواده او. رودزها. شهری با سیصد و هفتاد و دو و نیم نفر جمعیت. گفت که آن نیم نفر مال نوه جدید عمویش است که دو تا کله دارد. اما فقط دو دست و یک دهان دارد و آنها هم فکر کرده اند تنها به درد رأی دادن می خورد. اصرار داشت باور کنم نوه عمویش دو تا کله سالم روی بدنش دارد. برایم تعریف کرد ازدواج خانوادگی در شهر ریدل نه تنها طبیعی بلکه بدیهی است. این که نوه مادر خوانده اش در واقع پدر خوانده اش هم می شود یا یک همچین چیزی. اینکه خودش هم نمی داند چطور عاقل و کامل به دنیا آمده، گفت که در ریدل بهش می گویند پروفسور، چرا که او تنها کسی است که در آن شهر تا کلاس سوم درس خوانده.
اون موقع فقط چهارده سالم بود. تنها کسی که جز من به این درجه رسیده پدربزرگ پدربزرگ دایی ام ویلبرهم بود. اون سال ها در هاروارد بود. پدرم می گفت اون تو بخش آزمایشگاه پزشکی کار می کرد. اما مطمئن نیستم، چون پدرم زیاد خالی می بنده.
در تمام این مدت آهنگ را هم می نواخت. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. با یک پاساژ زیبا و ماهرانه نواختن را تمام کرد.
اینو یه شب توی یه سالن کنسرت در جکسن هول زدیم و نمی دونم کس دیگه ای هم بلده به این خوبی بزنه یا نه. هاها ها.
خنده ای از ته شکم بزرگش سر دارد.
تو پول بده خانوم منم سرگرمت می کنم.
خب، نمی دانم چه بگویم. او یاغی بود و تأثیرگذار. وقاری غیر انسانی داشت که مرا معذب می کرد.
وقتی رئیسمان سر رسید، ناگهان از جا برخاست. رئیس مرد ثروتمندی بود و زنجیره روزنامه ها را در اختیار داشت. چکمه کابوی به پا می کرد و کلاه بزرگ سفیدی بر سر داشت. او همان قدر شیفته موسیقی فولک بود که من از آن تنفر داشتم. نگاهی خریدارانه به سراپای لونسام انداخت و یاد ولایت خودش افتاد انگار. ناگهان احساسم نسبت به آمریکا تقویت شد. اما رئیسمان جی مک دانلد طوری آمریکا را دوست داشت که انگار حیاط خلوت خانه اش باشد. از نظر خودش او و آمریکا در هم تنیده شده بودند. حالا رئیس می خواست بداند آیا تنها می تواند ترانه «مرا در یک گور پرت افتاده دفن نکن» را بخواند یا نه. می گفت اخرین باری که این ترانه را در یک مراسم تشییع جنازه شنیده، آن قدر اشک ریخته که دستمالش خیس شده است. دوباره پس از شنیدن ترانه از زبان لونسام گریه اش گرفت، تا جایی که لونسام دستمالش را درآورد و به او داد. حقه بازی رئیس پیر گل کرده بود، اما می نمی دانستم که تنها احمق نیست. بعد از نواختن و خواندن یکی دو ترانه دیگر، مک دانلد آهی کشید و گفت: لعنتی. من این ترانه قدیمی رو دوست دارم. یه آهنگ غمناک آمریکایی واقعی.
لونسام دستمال سرخ رنگ دیگری از جیب درآورد و یکی دو قطره اشک نشسته بر صورتش را پاک کرد.
تنها گفت: البته من زیاد از این کار رادیو سر در نمیارم. ولی گمونم یه ایستگاه رادیویی صد در صد آمریکایی باید یه کمی آهنگ های قدیمی آمریکایی پخش کنه و درباره ش حرف بزنه.
مک دانلد با چشمانی که حس وطن پرستی از آن بیرون می زد، به تنها نگاه می کرد. و قابل پیش بینی بود که از این به بعد روزی نیم ساعت من را با مجری جدیدم به کار وادارد.
خب دیگر نمی توانم برای نامی مشهور، تعلیقی دروغین بیافرینم. آن هم اسمی به شهرت لونسام رودز. اغلب شما باید مجله لایف را خوانده یا روی جلد تایم را دیده باشید و همین طور ده دوازده تایی مقاله درباره این آدم. لونسام رودز نیم ساعت فولک خواند. وسطش هم خاطره های بامزه تعریف کرد. مشکلات خانوادگی، جملات قصار و دستور پخت غذاهای مختلف. همان طور که مادرش در ریدل- آرکانزاس آنها را می پخت. خلاصه برنامه عجیب و غریبی شد.
روز بعد یک وظیفه تازه به شرح وظایف کاری ام اضافه شد. پاسخ به نامه های طرفداران رودز تنها. نصف اهالی فاکس- وایومینگ شیفته اش شده بودند. روز بعدش که تعداد نامه ها زیاد شد، رئیس به این نتیجه رسید که باید قراردادی سه ماه با لونسام امضا کند. من هم مجبور شدم نامه ها را با لحن و لهجه لونسام پاسخ دهم. سخت بود ولی بامزه.
رئیس مدت برنامه های لونسام را به سه بار در روز و هر بار یک ساعت افزایش داد. تنها فقط وارد استودیو می شد و شروع می کرد. هرچه به مغزش می رسید، می گفت و هرچه می گفت، مردم را خوش می آمد. سبک مردم پسندی داشت؛ مردی مردمی. طوری با میکروفن راحت بود که انگار با نامزدش یا اسب محبوبش حرف می زند.
می گفت: صبح شما بخیرررررر خانوووووووم. بوی خوب قهوه میاد. کاش می تونستم بیام و به شما کمک کنم تا میز صبحونه رو بچینین.
و در همین لحظه ده ها زن خانه دار منطقه پشت میز آشپزخانه ولو می شدند و نامه هایی برایش می نوشتند که چقدر خوب آنها را درک می کند. گاهی آگهی ها را مسخره می کرد و گاه آنها را با لحنی می خواند که انگار زانو زده و مشغول دعاست. به ندرت دو بار با یک لحن آگهی ها را خوانده باشد. باهوش بود و هوشش به قیافه اش نمی آمد. مشکلش هم همین بود. مدت ها داخل استودیو و پشت میکروفن و همین طور بیرون از استودیو می دیدمش. اصلاً آن آدم ساده و ترحم انگیز و خنگی که نشان می داد نبود. همیشه مست بود و با خانم ها مؤدبانه برخورد می کرد. وقتی بیرون می رفتیم، همه را از نظر می گذراند. گرگ نبود، ولی کینگ کنگ بود. هر پنج دقیقه یک بار باید ثابت می کرد که چه آدم باحالی است. با لقب خودش رودز تنها هم خیلی حال می کرد. موفقیت کوچک در شهر کوچک فاکس ابداً ذوق زده اش نکرده بود. می گفت به خاطر جذابیت طبیعی ام است. جذابیت خدادادی ام.
یادش انداختم: چند هفته پیش این جذابیت هیچ کمکی بهت نکرده بود.
گفت: به خاطر این بود که با تو آشنا نشده بودم مارشی.
هنوزم نشدی.
راستش تلاشی هم نمی کرد.
اما تو باعث شدی من اینجا باشم. همیشه آواره بودم. چند هفته است کف پام زخم نشده، چون همه اش نشستم اون تو و آواز می خونم و حرف می زنم. قبلش به خاطر چند دلار سگ دو می زدم. آدم هایی که یه جا می مونن رو می خوام بکشم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه زن بتونه این قدر خوب باشه که منو تا این جا بالا ببره. تا تو رو پیدا کردم مارشی.
به نظر می رسید باید عاشقش بشوم. همیشه برایش احساس مسئولیت می کردم. تا جایی که از یک خواننده فولک گمنام به یک چهره سیاسی تبدیلش کردم. یک بار در کافه ال رانچو گوستو کلانتر محلی که برای انتخابات تلاش می کرد، در حالی که هوشیار نبود، در نور کم کافه من را با ایوون دو گاربو یا همچین کسی اشتباه گرفت. لونسام رودز برای دفاع از من برخاست. او هم کله اش داغ بود. بعضی وقت ها به لحظه برخورد مشتش با چانه نامزد انتخابات محلی فکر می کنم؛ مشتی که شهرت نامزد انتخابات را نابود کرد. صبح فردا لونسام مشت محکم تری جلوی میکروفن به چانه کلانتر کوبید. گفت: این بابا که می خواد دوباره کلانتر شهر بزرگ، محترم و در حال رشد فاکس- وایومینگ بشه، به درد کلانتری دهات ما هم نمی خوره. یعنی ریدل- آرکانزاس. و در پایان اضافه کرد: از مردم نازنین فاکس می خوام که این بدبخت رو برای دور بعد انتخاب نکنن.
روز بعد مجبور شدم به پنجاه نامه از شنوندگان پاسخ بدم که پیشنهاد کرده بودن لونسام خودش نامزد انتخابات کلانتر شهر بشود. به برخی از نامه ها روی آنتن پاسخ داد. گفت نمی تواند این افتخار بزرگ را قبول کند. چون سواد درست و حسابی ندارد و تازه دیگر نمی تواند برنامه روزانه رادیویی اش را اجرا کند. گفت تنها فرق بین من و این بابا اینه که من می دونم چیزی حالیم نیس ولی اون نمی دونه.
هر روز همین حرف ها را تکرار کرد تا کلانتر بیچاره دیوانه شد. مردم هم از این متلک پرانی ها لذت می بردند. کافی بود پای میکروفن دندان هایش را به هم بساید تا هوادارانش کلانتر بیچاره را بدرند.
یک روز در پخش زنده پای میکروفن گفت: مارشی من خوابم میاد، دیشب خوب نخوابیدم. یه چیزی پخش کن تا من دو دقیقه چرت بزنم. وقتی وارد استودیو شدم، چشم هایش را روی هم گذاشت. می خواستم بکشمش. شروع کردم به خواندن یکی از نامه ها که غرید: هیسسس.
مارشی نمی ذاری بخوابم. سکوت کامل می خوام. برای سی ثانیه تمام اتاق های شهر که رادیویی داخلش روشن بود، در سکوت کامل فرو رفت. هر کس دیگری بود اخراج می شد. اما با این کار ده ها نامه از سوی طرفداران به رادیو رسید.
شب انتخابات کلانتر که شانزده سال بود با اکثریت مطلق برنده می شد، شکست سختی خورد. برنده که اسمش گورلیک بود، بیش از مجموع آرای چهار دوره گذشته نامزدی اش رأی آورد. تنها فردا صبح در برنامه اش گورلیک را به عنوان کلانتر جدید شهر معرفی کرد و گفت: او یه خدمتکار واقعی اجتماعه و اومدنش برای شهر خوب می شه.
آن قدر از این خوشمزگی ها درآورد که عکسش روی جلد مجله تایم رفت. وقتی عکاس تایم تلفن زد و گفت باید برای عکاسی به دفتر مجله برویم، باورم نمی شد. گفتم برویم، چون بالاخره من هم در موفقیتش نقشی داشتم. گاهی در برنامه زنده فریاد می زد: مارشی این متن منو کجا گذاشتی؟ همسایه ها، اگه هم ایرادی توی برنامه مشاهده می کنین، تقصیر مارشیه. براش نامه بنویسین. همیشه منو پای میکروفن ضایع می کرد. شده بودم دختر خنگه دستیارش. تایم گفته بود می خواهد من هم در کادر عکس روی جلد باشم. وقتی عکاس وارد استودیو شد، معلوم نبود تنها کدام گوری رفته و غیبش زده. همان لحظه به سر درد شدیدی دچار شدم. آخر آوردن رودز تنها از استودیوی یک شبکه محلی رادیویی به استودیوی عکاسی تایم... اون فقط ستاره یک شهر کوچک بود. اما استعداد غریبی داشت.
بیست دقیقه بعد از برنامه صبح گاهی او را در اتاقش یافتم. تنها راه بیدار کردنش این بود که آب گلدان را روی صورت بزرگ و دوست داشتنی اش بپاشم. لونسام رودز زندگی حرفه ای من بود. مقاله و عکس تایم کار خودش را کرد. در مقاله نوشته شده بود: رودز تنها نسخه ای جوان تر، چاق تر و بامزه از ویل راجرز است.
روز بعد از شیکاگو با من تماس گرفتند. از آژانس جی اند دبلیو و می خواستند فوری با لونسام صحبت کنند. پانصد دلار در هفته. و باید از خداش باشه تو به شبکه رادیویی سراسری کار کنه. خیلی ساده، دوست داشتنی، راحت و سرراست حرفش را زد. به آقای ساده دوست داشتنی گفتم باهاش تماس می گیریم.
به اتاقش رفتم. مثل یک خرس خواب بود. فریادم زدم: بلند شو بشکه تنبل، سرنوشت تو رو فراخوانده. گفت: فرا چی...؟
گفتم: شیکاگو، شبکه جی اند دبلیو، هفته ای پونصد دلار، روزی یک ساعت برنامه صبح گاهی. آخر هفته ها تعطیل. فقط باید همین مزخرفی باشی که الان هستی.
با چشمانی خواب آلود و سرخ و پف کرده نگاهم می کرد. گفت: چی کار باید بکنیم مارشی؟
گفتم: تو باید کاری بکنی. تو شیکاگو یه برده جدید گیر میاری.
گفت: تو شیکاگو باهات ازدواج می کنم. دختر جون من به یه زن صادق و همراه تو اون شهر بادخیز نیاز دارم.
یکی از نقطه ضعف های بزرگش، توصیفی بود که از مسائل مهم از خودش در می آورد. از ته قلب اعتقاد داشت ما یک تیم هستیم.
گفتم: چطور می خوای با یکی ازدواج کنی وقتی یکی دیگه رو دوست داری؟ مگه می تونی از رودز تنها دل بکنی و کس دیگه ای رو دوست داشته باشی؟
گفت: مارشی من چند تا دختر این ور و اون ور می شناسم. اما هیچ کدوم مثل تو نمی شن. تو تو مسابقه زیبایی برنده نمی شی، ولی می تونی منو جمع و جور کنی. تو منو به موقع می بری سر کار. منو روشن و خاموش می کنی. با هوادارهام در ارتباطی. وقتی به تکرار می افتم، تو منو درست می کنی. تو می دونی کی ترمزم رو بکشی. تو منو هدایت می کنی و من بهت نیاز دارم. بگو آره و بریم شیکاگو و تو هم همسر آقای رودز پول دار می شی. نمی تونم تو رو از دست بدم. تو باهوش ترین دختر نسبتاً خوش قیافه ای هستی که می شناسم.
گفتم: جمعش کن. این کاره. بهشون بگم می ری؟
گفت: اگه تو بیای می رم.
گفتم: باشه. ولی فقط به عنوان یه شغل. یه شغلی که بعد از مدت ها نمی تونم ولش کنم. فهمیدی؟
گفت: باشه. شانسم رو او جا امتحان می کنم.
پس بهشون بگم میایم.
فقط به خاطر پونصد دلار نیست. رودز تنها آدم سه چهره ای نیست.
زنگ زدم شیکاگو و در مورد دستمزد و شرایط کار چانه زدم. گفتند برای یک ستاره محلی بیش از این نمی دهند.
وقتی جوابشان را به لونسام گفتم، گفت باید خودم باهاشون حرف بزنم. یک ساعت طول کشید تا لباس هایش را بپوشد و او را به ایستگاه رادیویی برسانم. آن جا گفت با شیکاگو تماس بگیرم. گوشی را گرفت و یک ساعت حرف زد و موفق شد. این شخصیت واقعی لونسام رودز بود. با هزار دلار در هفته شروع کرد و بیست و شش هفته بعد دستمرش به هزار و پانصد دلار در هفته رسید.
به شیکاگو پرواز کردیم و تنها برنامه را در دست گرفت. اسمش را گذاشتند مسافر آرکانزاس. به همان شیوه پیش رفت که ستاره فاکس شده بود. با یک تفاوت. قضیه انتخابات کلانتر شهر در ذهنش باقی مانده بود. دیگر تمام وقتش را صرف تعریف کردن خاطرات بامزه از خانواده اش در ریدل- آرکانزاس نمی کرد. می خواست پیشرفت کند. کسانی که روزگاری وظیفه شان تعویض صفحه های موسیقی بود، امروز درباره موضوعات مهمی چون مشکل ترافیک نیویورک و راه های رشد اقتصادی آمریکا صاحب نظر شده بودند. این خوره ای بود که وجود لونسام را می خورد. او به جایی رسیده بود که نه تنها فرشته ها، بلکه احمق ها را هم می توانست فریفته خود سازد. یکی دو بار با او صحبت کردم و یادش انداختم از کجا آمده. کله شقی کرد و به محبوبیتش میان مردم خیلی فخر فروخت. به نظرم پزشک ها بهش می گویند دوگانگی ناشی از قدرت. همه نشانه های ابتلا به بیماری توهم قدرت را داشت. ظرف چند روز دو بار پخش ترانه باربارا الن را قطع کرد و گفت که حالش از این ترانه به هم می خورد و ترجیح داد به جایش درباره مشکلات نظافت شهر شیکاگو حرف بزند. گفت وضعیت نظافت شهر او را به یاد روستای زادگاهش ریدل می اندازد. با این تفاوت که ریدل یک اسب داشت و شیکاگو ده هزار رأس. دو روز بعد ستاد شهروندی نظافت شهری او را به سمت ریاست افتخاری خود برگزید. فردایش لونسام در برنامه ترانه بنفشه های زیبا را خواند و آن را به ستاد انتخاباتی شهروندان تقدیم کرد. بعد گفت از پیشنهاد همکاری با این ستاد خوشش آمده. کلی هم خاطره از آبا و اجدادش تعریف کرد و دل همه را برد.
چند هفته ای بیشتر طول نکشید که پدربزرگ بسکوم و پسر عمو ابرناتی و جد بزرگوار ویلبرهم و کل فک و فامیل لونسام تبدیل به چهره های سرشناش اجتماعی شدند. هال کتز تصویر ساز معروف پیش لونسام آمد و قراردادی با او بست که براساس آن کمیک استریپ هایی هفتگی براساس شخصیت های ریدل تولید شود. هزار دلار دستمزد هفتگی و درصدی از فروش سهم لونسام بود. به تدریج اوضاع لونسام خوب شد و تقریباً هفته ای دوهزار و پانصد دلار پول درمی آورد. برای پابرهنه ای از دهات دور دست آرکانزاس درآمد بدی نبود. این موفقیت اصلاً اتفاقی نبود. او از ابتدای زندگی اش برای رسیدن به چنین جایی دورخیز کرده بود. یک خانه شیک در منطقه امباسادور شرقی و یک کادیلاک آبی رنگ خرید که اسمش را لونسام گذاشته بود. کم کم یک ساعت طلایی 18 عیار سوییسی خرید و کمدش پر از لباس شد. سلیقه اش کمی دهاتی بود، ولی جنس مرغوب می پوشید. یادمان باشد که بالاخره یک خواننده روستایی فولک بود.
اما پیشنهادش به من را هرگز فراموش نکرد. شبی تلفن زنگ خورد و بیدارم کرد. لونسام بود. می گفت لبه پنجره نشسته و اگر با او ازدواج نکنم، شیرجه می زند توی خیابان. می گفت از این همه موفقیت گیج شده و فقط به من اعتماد دارد. جملاتش ستایش آمیز نبود، ولی گفتم به حرف هایش فکر می کنم. نمی دانم که عاشقش بودم یا نه. شاید 90 درصد ازش متنفر بودم و 10 درصد حس مادرانه ای نسبت بهش داشتم. بله در کنار وظایف حرفه ای، حس مادرانه ای بهش داشتم. راستش را بخواهید آماده بودم موفقیت و پیشرفت شغلی را در ازای یافتن مرد رویاهایم رها کنم. وقتی جوانی، فکر می کنی بچه دار شدن دردسر است. بعدها می بینی که گویا به دردسرش می ارزد. صبح فردای پیشنهاد لونسام دوروبر استودیوی سی دیدمش. ازش خواستم مثل آدم ازم خواستگاری کند و مرا به خودکشی تهدید نکند.
گفت: خدا حفظت کنه مارشی، تو به من لطف کردی. حتی وقتی که آدم محبوبی شدم. تو درست ترین انتخاب ممکن هستی.
بهش گفتم: بگیر بخواب.
حامیان مالی برنامه از لونسام راضی بودند. جذاب ترین مجری رادیو شده بود. برنامه اش را با این جمله آغاز می کرد: این جا رو ببین، این جا رو ببین. این جاده لونسامه. بعد می گفت: آهای همسایه ها مسافر آرکانزاس تون اومده. و بعد همه را جادو می کرد. گاهی می گفت: هی رفقا نمی دونم شما از این چیزها خوشتون میاد یا نه. ولی من دوست دارم و کمی هم لپ هام سرخ می شه.
هم زمان همه مدیران شرکت های تبلیغاتی سری به تأسف تکان می دادند و می گفتند: او نابعه است. مدتی بود یک شرکت تولید شیر خشک عکس او را روی قوطی هایش چاپ کرد. زد به سرش که خودش شرکتی به نام لونسام رودز تأسیس کند. یک جگوار هم خرید و کنار کادیلاکش پارک کرد. شهرت و محبوبیتش روزافزون شد و حالا در حد جکی گلیزن و اسقف شین محبوب بود.
کم کم کارش بالا گرفت و وارد معاملات املاک و جریان های سیاسی شد. شم سیاسی بالایی داشت و به کارهای خیر خواهانه هم مشغول شد. یک بار پسر بچه ای در ویسکانسین به علت مشکلات خونی در حال مرگ بود. گروه خونی اش هم کمیاب بود، اما لونسام ماجرا را با آب و تاب مخصوص خودش در رادیو گفت و درخواست اهدای خون کرد. نیم ساعت بعد صدها تلفن از سراسر آمریکا داشتیم که برای اهدای خون اعلام آمادگی می کردند. به این می گویند ضریب نفوذ. خانه بیوه ای در نیوجرزی با 9 فرزند قد و نیم قد در حال تخریب بود و لونسام درخواست کمک کرد. گفت: هیچ کس بیشتر از یک دلار نفرسته. ما آدم های معمولی باید این کارو بکنیم. همین آدم های معمولی با کمک های یک دلاری بیش از دو برابر پول مورد نیاز برای تخریب کامل و از نو ساختن خانه ای با شکوه فراهم آوردند. با پول اضافه لونسام بنیاد لونسام رودز را تأسیس کرد. هر بار کمکی برای موضوعی کوچک و شخصی درخواست می کرد، صندوق بنیاد پرتر می شد. چند چهره مشهور دیگر هم به بنیاد پیوستند. یک بار هم لونسام در برنامه از یکی از آنها نام برد و گفت: ممنونم اسکار زیلش. شما آقای خوبی هستین! بنیاد به وسواس و مشغله فکری لونسام بدل شد. به برنامه هایش که گوش می دادید، خیال می کردید در آمریکا هیچ بنیاد یا مؤسسه خیریه دیگری وجود ندارد. چهره های مشهور هم هیچ کدام با بنیادها و مؤسساتشان نتوانستند به اندازه لونسام پول در بیاورند. لونسام هم در برنامه ها با متهم کردنشان به اقامت غیر قانونی یا عضویت در حزب کمونیست تخریبشان می کرد.
مدتی بعد نزدیک اواخر بیست و شش برنامه دوم برای اولین بار گریزی به سیاست جهانی زد. تا حالا به همه یاد می داد که چگونه مشکلات شخصی شان را حل کنند. ولی ناگهان- و فکر می کنم بر اثر خوردن چند میگوی خام در رستوران چینی- در مسائل بین المللی صاحب نظر شده بود. چینی ها را تهدید کرد که اگر به تحرکاتشان علیه منافع آمریکا در کره پایان ندهند، دیگر لباس هایشان را به خشک شویی هایی که صاحبش چینی باشد، نخواهد فرستاد. در ریدل پسری چینی تبار به خواستگاری یکی از نتیجه های پدربزرگ بسکوم آمده بود. پدربزرگ شرط کرد تا زمانی که پسرک چینی موهای بافته اش را کوتاه نکند، این ازدواج سر نخواهد گرفت. پسرک هم موهایش را کوتاه کرد، اما بعد از ازدواج دوباره موهایش را بافت. لونسام می گفت: برای همینه که می گم حتی وقتی از یه چینی قول گرفتین بهش اعتماد نکنین. گفته هایش به نظر من غیر مسئولانه بود و می توانست خطرناک باشد. اما دو سناتور در نامه هایی از او برای تحلیلی درست بر وضعیت نگران کننده سیاست خارجی آمریکا تقدیر کردند. لونسام برای سخنرانی به جاهایی مثل انجمن کهنه سربازان و دختران حافظ قانون اساسی دعوت می شد. روزنامه ای هم یک ستون روزانه شوخی های سیاسی به او داد. نمی دانم چند صد هزار نامه به دستمان رسید که در آنها نوشته شده بود واقعاً نباید به آن پسرک چینی در ریدل اعتماد می کردند و مذاکرات کره باید متوقف شود و سفیر آمریکا در چین باید فراخوانده شود و لونسام باید وزیر کشور یا خارجه بشود و از این حرف ها.
یک بار بهش گفتم: لونسام تو خیلی جوک های بامزه ای درباره پسر عمو ابرناتی تعریف می کنی. ولی فکر نمی کنی وقتی درباره سیاست حرف می زنی و درخواست قطع رابطه با چین رو مطرح می کنی، باید کمی مطالعه داشته باشی که بدونی چی داری می گی؟
گفت: مردم که نمی فهمن. اغلبشون مثل خودم احمقن. ما فقط کاری می کنیم نفهمن.
دیگر نمی دانستم چه بگویم. او یک کاسب تمام عیار بود که دید خوبی برای کشف منافعش داشت. آدم پیچیده و خودمحوری بود که خوب می دانست چطور مردم را فریب دهد. مدتی افتاد به نصیحت کردن زوج های در حال جدایی و ترانه هایی درباره اهمیت عشق همسران می خواند. نامه های فراوانی از زوج ها رسید که می گفتند تحت تأثیر لونسام طلاق را فراموش کرده و زندگی نویی ساخته اند. به نویسندگان بهترین نامه از نظر خودش جایزه ای داد؛ ماه عسل دوم یک هفته در شیکاگو به هزینه لونسام رودز. تعداد نامه ها بیشتر شد. چیزهایی می نوشتند که باورتان نمی شود. چهل و هشت ساعت بعد در خانه ام مشغول بررسی نامه های رسیده بودم که تلفن زنگ زد. زنی پشت خط بود که صدایش را نشنیده بودم. خود را خانم رودز معرفی کرد. با صدایی به مهربانی یک عروس خطاب به مادر شوهرش گفتم: مادر لونسام؟ گفت: نه همسرشم. می خوام ببینمت. البته من هم کنجکاو بودم ببینمش. حدود چهل سال داشت. داشت چاق می شد، ولی پیدا بود زمانی بهره ای از زیبایی داشته، البته از نوع درجه سه. از اینکه بگویم بی ادب بود، ابا دارم، ولی گفت و گویمان چندان هم دوستانه پیش نرفت. گفت: خب پس تو همسر جدید لونسام هستی. امیدوارم بیشتر از من بتونی توی خونه نهگش داری.
با خونسردی، مراقبت و کمی بی اعتنایی گفتم: من همکار و دوست آقای رودز هستم.
گفت: جمعش کن خانوم. نگهبان ساختمون ایستگاه رادیویی تون از فامیل های دور منه. توی نامه برام نوشته که این جا چه خبره.
گفتم: البته باید اضافه کنم از شما ممنونم که منو از متأهل بودن آقای رودز باخبر کردین. خودشون که منو از دونستن این موضوع محروم کردن! خانم رودز گفت: آقای رودز همه رو از دونستن همه چی محروم می کنن. نظر منو بخواین اون یه حرومزاده بی مصرفه.
گفتم: شک ندارم که نظر شما بر پایه تجربه و مشاهده است. ایشون نه تنها بی مصرف هستن...
حرفم را قطع کرد: یه بی مصرف دیوونه. یه روانی یا همچین چیزی. شست و شو دهنده مغزی اش اینو می گفت.
شست و شو دهنده مغزی؟
آره دکتر مغزش. چی می گن بهش؟
عجب. می تونم بپرسم دلیل این ملاقات چیه؟
ماهی سه هزار دلار می گیرم و به طلاق رضایت می دم. در غیر این صورت نه تنها طلاق نمی گیرم، بلکه پدر جفتتون رو هم در میارم.
گفتم: من نامزد شوهر شما نیستم. منظورم اینه که... این موضوع رو بین خودتون حل کنین... به من ربطی نداره.
گفت: اون احمق به هر کی می رسه پیشنهاد ازدواج می ده. بعد پشیمون می شه. این قسمتی از بیماری روانیشه.
چه تشخیص جالبی! ولی بازم تأکید می کنم این یه مسئله بین خودتون دو تاست.
اون دو شخصیته. یه بار یکی از دوست هام رو کتک زد. یه بارم فک خودم رو شیکوند.
چقدر زندگی کردن با ایشون سخته.
در خروجی را نشانش دادم.
نمی دانم چرا، موضوع اصلاً برایم مهم نبود. به جز این که آقای رودز از من خواستگاری کرده و کنجکاوم بدانم چرا.
بهش تلفن زدم و گفتم فکرهایی در سر دارم.
مارشی، پاشو بیا این جا خبرهای خوبی برات دارم. به من افتخار می کنی.
گفتم: تو، تو آدم دورویی هستی. خوک دهن گشاد. جادوگر. تو... تو...
خندید و گفت: مارشی...
می توانست آدم بکشد و با همین خنده ها همه را به این فکر بیندازد که یک احمق ساده است.
عزیزم مارشی، تو به یه کم استراحت نیاز داری.
گفتم: اصلاً توی دنیا چیزی هم برات مهم هست؟
برای چی؟ چی شده؟ عزیزم...
این جور که مردم بهت گوش می دن. اون جور که باورت می کنن. همه ش دروغه. فریبه. تو با اون کادیلاک و بابابزرگ بسکومت. مردی برای مردم. هه. مارشی، تو خسته ای. سخت کار می کنی و به تعطیلات نیاز داری. ما می ریم کنار دریا.
لعنتی. مایی وجود نداره. من ازت متنفرم. از همه کارهایی که می کنی بیزارم. صدای خنده اش دیگر نمی آمد: تو چه کار می کنی؟
نمی... نمی دونم. یه کار بهتر. یه جای دیگه یه چیزی که واقعی باشه. نمی تونم درست توضیح بدم. اما از خیانت نفرت دارم.
اورم باش. مارشی، رئیس تویی. من توپ رو جلو می برم، ولی تویی که پاس می دی. خودتم می دونی. حالا پاشو بیا این جا ببینم چی شده. بیا تا عمو لونسام برات بگه چقدر زیبا و ثروتمندی.
خب، رفتم. گفتم که عاشق این مرد نبودم. اما به لحاظ حرفه ای به شدت به او وابسته بودم. تنها نبود. تامی دی پالما هم پیشش بود. یکی از بچه های شرکت تبلیغاتی بود. باهوش، فصیح و کامل. در زندگی بعدی اش می توانست ماهی راهنمای کوسه ها باشد. ازش خوشم نمی آمد، اما می دانستم او همیشه به چهره های مشهور نزدیک می شود و نقش رفیق مسئولیت پذیر و دلسوز طرف را بازی می کند. اول طرفش را با گفتن حقایق تلخ نابود می کرد و بعد در نقش منجی ظاهر می شد و همه مشکلات را حل می کرد. در واقع رابطه ای کاملاً حرفه ای با ادم ها برقرار می کرد، ولی تظاهر می کرد این یک رابطه مطلقاً دوستانه است. تامی دی پالما مشاور مالی که همه ثروت لونسام در اختیارش بود. و اکنون بهترین دوست لونسام رودز.
لونسام با دیدنم گفت: روزهای سخت تموم شد. داریم می ریم برای یه کار گنده. نیویورک، نیویورک. یه کار گنده تر تو یه شهر گنده تر.
قرار بود لونسام مجری دو برنامه بشود. یک برنامه ساز آواز مثل مسافر آرکانزاس و یک برنامه تفسیر خبر. حالا قرار بود لونسام رودز درباره چیزی فراتر از بابابزرگ بسکوم و پسر عمو ابرناتی و خاله لوسی بل سخن بگوید. همه چی رو له می کنیم! از سازمان ملل تا میزان مالیات. گریزی هم به ریدل می زنیم... پول دار می شیم. دیگه هم لازم نیست با شرکت های تبلیغاتی کار کنیم. مارشی کوچولو اصلاًچرا باید پونزده درصد سود بگیریم؟ ما یه مؤسسه ی بزرگیم. رودز، دی پالما و مولیهن. تامی همه چی رو برام سر و سامون می ده. بیا بشین شریک.
گفتم: شما دو تا حالتون خوبه؟
دی پالما گفت: موضوع کاملاً جدیه مارشا.
چهره مصمم و قانع کننده ای داشت. به قول خودم ضریب نفوذش بالا بود. لونسام گفت: مارشی. ظرف سه سال میلیونر می شم. ده تا ماشین می خرم. دویست تا آپارتمان می خرم. راه آهن شخصی راه می ندازم. قایق تفریحی می خرم. شایدم یه هواپیما خریدیم و یه مزرعه بزرگ. و به مردم می گم چی بخورن و به کی کمک کنن و چی فکر کنن.
تامی دی پالما گفت: قابل اعتمادترین صدا از زمان ویل راجرز تا کنون.
لونسام گفت: بزرگ تر از راجرز. راه های زیادی دارم برای اینکه تبدیل به یه آدم گنده بشم. گنده تر از همه.
دی پالما گفت: بزرگ ترین.
لونسام ادامه داد: و بدون تو مارشی... و برای همین هم می خوام تو کنارم باشی. چرا خودم رو گول بزنم؟ من هنوزم یه احمقم.
گفتم: واقع بین باش. بدون من تو یه احمقی. یه احمق جذاب. یه احمق پول دار.
لونسام جواب داد: من کارهای خوبم زیاد کردم. خیریه، مؤسسه بی کی، تازه می خوام یه اردوگاه تابستونی برای بچه فقیرهای شهری راه بندازم. کم کم هر خری توی این مملکنت طرفدار من می شه.
گفتم: اما خانم رودز ازت متنفره!
لونسام نالید: اون چاقا... اون کابوس، اون انتقام جو. به من هم زنگ زد.
با طعنه گفت: یه آدم ساده! یه طرفدار حفظ کانون خانواده. دفعه بعد که از کسی خواستگاری کردی، قبلش مطمئن شو که مجردی یا نه.
مارشی، آه خدای من. من اونو تو مکزیک طلاق دادم. اما اون قاضی احمق حکم رو امضا نکرد. برای همین خیال می کنه یه هفت تیر روی کله م گذاشته. باشه اشکال نداره. من اون سه هزار تای کوفتی رو در ماه بهش می دم تا هفت تیرو برداره. من شیفته توام مارشی، بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
گفتم: صداش از توی کیف ساخته شده از جعبه سیگار قشنگه!
دی پالما برخاست، سینه اش را صاف کرد و گفت: باید برم بچه ها. صبح زود با آقای پیرلس قرار بازی گلف دارم. به امید موفقیت شرکت رودز، دی پالما و کولیهن. امپراتوری ها این جوری به وجود میان.
گفتم: لری، قضیه طلاق یکی از موضوعاتیه که اصلاً در موردش شوخی ندارم... بعدشم باید بدونی همه ما توی یه دردسر بزرگ افتادیم. مشکلی که برای شرکت رودز، دی پالما و کولیهن اصلاً جالب نیست.
پس تو هم میای؟
بله، فکر کنم میام. یه دختر جوون که سعی داره توی کارش پیشرفت کنه، پینشهاد شراکت با لونسام رودز رو رد نمی کنه.
ممنون مارشی، اینو به هر کسی نمی گم. ولی بعضی وقت ها صبح های زود خیلی می ترسم. مارشی معلومه که می خوام موفق بشم. منم مثل هر کس دیگه ضعف هایی دارم. اما راستش به این جاهای ماجرا فکر نکرده بودم. محبوب ترین مجری رادیو، ستون ثابت روزنامه، کتاب داستان جد آبادم، عروسک های بابابزرگ بسکوم. همه منتظرن ببینن من چی بگم تا همون کارو بکنن. اینها به اندازه کافی برای ترسوندن یه آدم کافی هست.
لونسام بیچاره. البته صبح های زود که بیدار نیست، ولی این دستاوردها بالاخره به اندازه کافی نگران کننده هستند. ولی فقط سردرد می آمد. سردرد که خوب شد، همه چیز شاد و خوش بینانه می شود. لونسام رودز دچار نوع مزمن و خطرناکی از مرض موفقیت آمریکایی است. فقط همین. شک دارم چنین چیزی در تاریخ بشریت سابقه داشته باشد. مملکت عجیبی است. کجای دنیا کسی شبیه فرانک سیناترا و جانی ری آواز می خواند؟ کجای دنیا کسی مثل لونسام رودز به مقام یک فیلسوف و مصلح اجتماعی می رسد؟ سعی کردم اینها را به لونسام توضیح دهم. و به خودم. این سرزمین همواره پیش گامان را ستایش کرده برای همین است که ما به متفکران و استادان اعتماد نداریم. یک روز لونسام در برنامه رادیویی همین ها را گفت: پدربزرگ بسکوم هیچ وقت مدرسه نرفت و باهوش ترین آدم دهاتمون بود. هرچی می دونم از او دارم. اون یه بار به من گفت...
صدایش را شبیه پیرمردها کرد و دانستم همین کار تعداد نامه های امروز را بیشتر می کند.
موقعیت را برای رفتن به نیویورک روشن کردم. رابطه مان فقط کاری است. من دستیار، تهیه کننده، مستخدم یا همه اینها برای لونسام خواهم بود.
اما من باید این مسیرو به کمک تو طی کنم مارشی، می دونم کارم درسته و آمریکا به من نیاز داره، اما بدون تو من باید برگردم به همون جهنم دره ای که ازش اومدم. تو...
تکیه گاه تو هستم. پرستارت، همدمت، دستیارت و غیره.
بخند. وقتی می خوای توی این مسیر با من همراه باشی، باید چهره مهربونی داشته باشی. بدون تو من تنهای تنهام.
فعلاً نباید توی برنامه ت آواز بخونی. تا من تکلیف حق ضبط و پخشش رو مشخص کنم. در ضمن تو یه هاکلبری فین با مشکلات روانی هستی. آخ اگه طرفدارهات می دونستن چه جانوری هستی. به چه کسی اعتماد کردن. این یه راز کوچیک بین ماست مارشی.
این را گفت و شکمش از خنده به لرزه درآمد. از خانه اش بیرون زدم. او هم رفت بخوابد. عمو لونسام. برادر بزرگ تر همه آمریکایی ها.
به نیویورک رفتیم. به یک سوییت هفت اتاقه در برج والدورف. کار زیادی سرم ریخته بود و باید یک دستیار استخدام می کردم و خیلی زود دختری را به کار گرفتم. عکس لونسام روی جلد مجله لایف رفت. با گزارشی دو صفحه ای از شهر ریدل- آرکانزاس. مقاله ای هم درباره زندگی شخصی لونسام تهیه کردند. در این مقاله نوشته شده بود: آمریکا در این وضعیت متناقض تبدیل شدن به یک ابرقدرت، با مالیات های روز افزون و اختلافات هسته ای، به سمت و سوی خرد قدیمی و ساده اش برمی گردد. لونسام رودز مظهر این خرد ساده و قدیمی است.
لونسام به یک مجری موفق تلویزیون تبدیل شده بود و ستون روزانه اش (که توسط دو نویسنده خبره مطبوعات نوشته می شد) را سیصد روزنامه در روز بعد تکرار می کردند. عروسک های لونسام رودز برای بچه ها ساخته می شد و کیف گیتار ساخته شده از قوطی سیگار برای بزرگ سالان. برج آستوریا تبدیل به یک کاخ شده بود. گروهی از نویسندگان در طبقه پایین مستقر شده بودند و هر متنی را می نوشتند لونسام با دقت ویرایش می کرد. تهیه کنندگان تلویزیون و رادیو هم آن دوروبر زیاد می پلکیدند. سرمایه گذارها، مدیران تبلیغات و البته خبرنگاران. گروه نه چندان کوچکی پیرامون لونسام شکل گرفته بود. آنها می کوشیدند مثل لونسام رفتار کنند. من درون لونسام به اندازه هندوانه ای بزرگ باد کرده بود. دیگر به سختی می شد جلویش را گرفت تا از خودش تعریف نکند. با چرب زبانی خبرنگارها را شیفته خود می کرد و از اهداف بزرگ بنیاد لونسام رودز سخن می گفت. این که چگونه ماهی گیران روستایی فقیر را در فصل بی کاری در کارخانه ساخت کیف گیتار از جعبه سیگار به نان و نوایی رسانده یا این که چطور خانه پیر مردی بیمار را از رهن خارج کرده و به خودش سپرده است.
می گفت: همسایه ها- هنوز این واژه عادت شده در ایستگاه رادیویی شهر کوچک را ملکه ذهن داشت- اگه ما آدم های معمولی و روستایی ها یه کم بیشتر به هم کمک کنیم، همه چی درست می شه. بیاین به جای گسترش روابط دوستانه با این جمهوری های دری وری آمریکای جنوبی، روابط دوستانه رو توی محله ها و دهات تقویت کنیم. اون ها که آخرشم از ما متنفرن، پس ولشون کنین. همه چیز که نباید بر اساس ادبیات سیاسی و عصا قورت داده واشینگتن باشه! پدربزرگ بسکوم همیشه می گفت باید به سنت های خوب و قدیمی مسیحی برگردیم. این لوس بازی های مدرن رو کم کنیم.
لونسام هیچ وقت به کلیسا نمی رفت. به صبح های یک شنبه می گفت وقت رفع خستگی. ولی همیشه همه را به رفتن به کلیسا تشویق می کرد و فریاد می زد: زود از تحت بیاین بیرون و به اونی که اون بالائه بگین که به یادش هستین. به چند کنفرانس مذهبی هم برای سخنرانی دعوت شد و کلیساها و مؤسسات مذهبی دائم به او مدرک افتخاری و سمت استادی مجازی می دادند. یک کمد بزرگ از تقدیرنامه های مختلف داشتیم.
لونسام همه این کارها را حساب شده انجام می داد. اردوگاه تابستانی بچه های فقیر شهری، به فضایی برای آشنایی و هم نشینی نژادها و ادیان مختلف بدل شد و روی جامعه تأثیر گذاشت. او از شامه ای شیطانی برای انجام کارهای نیک و مفید استفاده می کرد. خودپسندی های لونسام برای مردم منافعی هم داشت. همه آدم های دوروبرش هم کمک کردند تا بی هیچ برنامه و فکر قبلی جلوی میکروفن برود و هرچه را در لحظه به ذهنش خطور می کند، بگوید. یک بار در توصیف نسل جوان گفت مثل یک خودرو جگوار سریع و باهوش اند. فردایش محصول جدید جگوار جلوی در خانه اش به او هدیه شد. کارخانه داران آدم هایی را می فرستادند تا از پله های برج آستوریا یک جوری خود را به لونسام نزدیک کنند و از او بخواهند نام محصولشان را به طور اتفاقی- یا دست کم جوری که اتفاقی به نظر برسد- در برنامه بر زبان بیاورد. تفنگی به او هدیه دادند تا نام کارخانه اش را ببرد. شلیک هر گلوله از این تفنگ چهارصد دلار خرج بر می داشت.
وقتی با آن کادیلاک و جگوار و برج آستوریا و شرکت برنامه سازی و بورس بازی و تشکیلات و مؤسسه هایش، به بینندگان سینه چاک می گفت: البته شاید من نمی دونم چی دارم می گم. من یکی از اون بچه های مزرعه های آرکانزاس هستم و گرد کار تو مزرعه هنوز رو شونه هام نشسته. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گردی روی شانه اش نبود، پول بود که بالا می رفت.
تنها چیزی را که خبرنگارها و مدیران تبلیغاتی نمی توانستند بهش بدهند، من فراهم می کردم. به من احتیاجی نداشت، ولی من تنها کسی بودم که برای پول و شهرت از سر و کولش بالا نمی رفتم. من بودم که با او درست مثل روزی که وارد ایستگاه رادیویی فاکس- وایومینگ شد، رفتار می کردم. وقتی کف کفش هایش سوراخ بود. من می دانستم چگونه به مسیر درست برش گردانم و حواسش را جمع کنم. مدتی شروع کرد به مزخرف گفتن در برنامه ها. شام بیرون بردمش و گفتم اگر حواسش را جمع نکند، کار را رها می کنم. جوابش غیر منتظره بود: اگر با من ازدواج نکنی، دیگه نمی تونم به روزهای اوجم برگردم.
گفتم: شاید. ببینیم چی می شه. ولی همکاری با تو به اندازه کافی سخت هست، نمی خوام دردسرهای همسرت بودن هم بهش اضافه بشه. گفت یک مزرعه می خواهد، چون دوست دارد به ارزش های قدیمی اش پای بند بماند و گاهی هم از قفس تلویزیون فرار کند. گفت اگر ازدواج کند و آرامش بیابد، دیگر آدم بدی نباشد. در حالتی احساسی قرار گرفته بود که خیلی از ناگفته ها را فاش می کرد. گفت از بی خوابی رنج می برد و می داند بعضی وقت ها چقدر درباره خودش حرف می زند. این یکی را انداخت گردن این که تامی دی پالما چه آدم بزرگی است و او نمی خواهد در مقابلش کم بیاورد. گفت که بسیار خجالتی و دل نازک است و این همه منم منم زدن ها برای پوشاندن همین نقطه ضعف است. من تنها کسی بودم که همه این ها را می دانستم. برای همین به من نیاز داشت و می خواست با من ازدواج کند. اگر می گفتم نه، بدجوری سقوط می کرد. بعدش یک ساعت ساکت شد و من حرف می زدم. تلاش کردم ورِ خانواده ی مادری ام یعنی سنت برنارد را بش نشان دهم. حتی اگر ورِ عصبانی خانواده سنت برنارد باشد. گفتم: نمی خوام با تو توی استخر خالی شیرجه بزنم. نمی خوام مسئولیت چیز دیگه ای رو بپذیرم. گفتم که هر کس وعده هایش را باور کند، باید روان کاوی شود. تازه اسم یکی از دوستان روان شناسم را هم به او گفتم و پیشنهاد کردم سری به او بزند. برای بدرقه تا دم در همراهم آمد. گفت: مارشی، اگه با من ازدواج کنی، شاید یه کم از عقاید کهنه ام دست بردارم و یه کم لیبرال بشم. انگار دوباره حمله بهش دست داده بود. مرد آشنای من با کت و شلوار دویست دلاری و دستمال گردن دوازده دلاری، همان قدر لیبرال است که ویلیام هاوارد تَفت. [بیست و هفتمین رئیس جمهور آمریکا و تنها رئیس جمهوری که در دوران مختلف عضو دو حزب دموکرات و جمهوری خواه بود- م] یک بار به شوخی بهش گفتم بد نیست نامزد انتخابات ریاست جمهوری بشود. لهجه آرکانزاسی، کیف گیتاری ساخته شده از جعبه سیگار و همان ژست های همیشگی. می توانست در یک نطق انتخاباتی، برای دفاع از حقوق کارگران خاطره ای از عمو بلومرش تعریف کند.
لونسام در برنامه بعدی اش به عشق ورزیدن به سرزمین مادری اشاره کرد و ترانه خانه، خانه دوستی داشتنی را خواند. چشمی در شهر نبود که اشکی بر گوشه ای ننشسته باشد. جوری ادای علاقه به ازدواج درمی آورد که از زمان ادوارد هشتم تاکنون سابقه نداشت. از آن شکوه های تقلبی داشت که سعی می کرد به کمک ادب و ملایمت تقلبی بودنش را پنهان کند. همان شب به آرکانزاس رفت تا مهمان افتخاری یک مسابقه فوتبال باشد و یک مسابقه رقص را هم داوری کند. باید تذکر بدهم و شما هم حتماً حدس زده اید که اشتیاق به داوری یک مسابقه رقص در میان دغدغه های فرهنگی لونسام چه جایگاهی می تواند داشته باشد. وسط مسابقه هم جوگیر شد و گفت برنده مسابقه را با هزینه خودش به برنامه تلویزیونی اش می برد.
دوشنبه صبح برای استقبالش به فرودگاه رفتم. اما لونسام نیامده بود. به هتل لیتل راک تلفن زدم و سراغش را گرفتم. اما اتاقش را تحویل داده بود. خبر هم داشت که برای تمرین یک برنامه تلویزیونی باید ساعت سه در نیویورک باشد. پیدایش نشد. می خواستم خفه اش کنم. باید هرچه سریع تر جایگزینی برایش پیدا می کردم. پانزده دقیقه پیش از آغاز تمرین لونسام تلفن زد. از هوارز شهری در مکزیک. برنده مسابقه رقص را هم با خود برده بود. سه روز بعد با هواپیما و البته خانم مری می برنده مسابقه برگشت. دخترکی لاغر و موطلایی که کمی به خنگ ها می زد. مری می تبدیل به بخشی از برنامه لونسام شد. لونسام خیال می کرد استعداد بی نظیری را کشف کرده. بعد یواشکی به من گفت که قصد ازدواج با او را دارد و در جمع او را سیب زمینی آرکانزاسی من خطاب می کرد.
بهش گفتم مدتی به تعطیلات می روم و بعد احتمالاً استعفا می دهم. چند موقعیت شغلی خوب در تلویزیون هم زیر سر داشتم. درآمدشان کمتر بود، در عوض لونسام رودز نداشت. گفت سرش که خلوت شود، می خواهد از درون قلب با من صحبت کند. گفتم لازم نیست، چون قلبی میان ما وجود ندارد. جواب داد خودش هم نمی داند که وسط خواستگاری نیمه کاره از من چطور به مری می پیشنهاد ازدواج داده. از ازدواج با من ترسیده بود. گفت تا هفته پیش نمی ترسیده، ولی بعد از آخرین حرف های من ترس به سراغش آمده. هر دو مورد را راست می گفت. من بهتر از خودش می شناختمش. من تحقیرش می کردم و مری می نقطه مقابل بود. او را ستایش می کرد. برای مری می همسر لونسام رودز شدن و زندگی در برج والدورف، رویایی سیندرلایی بود که به حقیقت می پیوست.
لونسام گفت: اون خیلی شیرینه.
گفتم: سیب زمینی و عسل! یه رژیم مقوی!
امیدوارم کمتر تلخی کنی. تو دختر زیبایی هستی، ولی اخلاق خاص خودت رو داری.
نیومدم این جا تا درباره اخلاق من صحبت کنیم. این ها مشکلات من هستن. اومدن استعفا بدم و خداحافظی کنم.
می تونی به تعطیلات بری. ولی بعدش برمی گردی و کارت رو با شرایط خودت ادامه می دی. استعفا دادن برات خیلی بده. یه میلیون ساله که شرکتی بهتر از شرکت لونسام رودز پیدا نمی شه.
دیگر به نام شرکت لونسام، دی پالما و کولیهن اشاره نمی کرد.
گفتم: اسم شرکت می تونه بشه رودز و دی پالما. شما دو تا پسر پا برهنه می تونین منو استخدام کنین. مثلاً به عنوان سرپرست بخش کتاب ها و ملاقات نویسنده با منتقدان. یک بار لونسام بی سواد در برنامه خبری اش گفته بود: کی حوصله کتاب خوندن داره؟
گفت: برو مرخصی مارشی، خوش بگذرون، اما با کسی آشنا نشو که حسادتم گل می کنه.
همین لحظه مری می سر رسید. با لحنی لوس گفت: عزیزم. من بستنی توت فرنگی می خوام.
لونسام گفت: به تامی بگو یکی رو بفرسته برات بخره عزیزم. الانم بزن به چاک. جلسه کاریه.
گفتم: به هر حال من دارم می رم.
مری گفت: من همیشه بستنی توت فرنگی می خوام.
گفتم: لونسام این جوری داوری می کنه. جفتتون باید خوشحال باشین.
وقتی بیرون می رفتم، شنیدم که خانم رودز گفت: خیلی ممنون. حتماً هستیم.
به کوبا رفتم. یک هتل معمولی در ساحل ورادرو. از این که از دیوانه خانه برج والدورف و لونسام فاصله گرفته بودم، خوشحال بودم. با مردی هم آشنا شدم که برای اولین بار پس از سال ها ازش خوشم آمد. از دبیران مجله نیویورک تایمز بود. با سواد و خوش فکر. در عین حال می توانست سرگرم کننده باشد. از تعطیلات لذت بردیم. به ماهی گیری رفتیم و ساعت ها در ساحل گپ زدیم.
با دور شدن از لونسام بهش فکر کردم. انگار نیرویی ذهنم را به سمت او می کشاند. انگار می خواستم برگردم پیشش. در هاوانا نسخه ای از تایم را دیدم که مطلبی درباره گسترش فعالیت های لونسام نوشته بود. لونسام نامه ای سرگشاده خطاب به چرچیل نوشته و از او خواست دست از دورویی با آمریکا بردارد، وگرنه به مخاطبانش می گوید ارتباط مالی خود با بریتانیا را قطع کنند و این لطمه بزرگی به امپراتوری خواهد زد. سی میلیون شنونده و بیننده مشتاق داشت. در پایان نوشته بود: همان طور که روزگاری پس از استقلال رودرروی بریتانیا ایستادیم. اگر آن جا بودم، هرگز نمی گذاشتم چنین اشتباهی بکند. نبودم که بگویم آن زمان در سال 1776 هم خیلی تنها نبودیم. لافایت با ما بود و سربازان لهستانی. تازه فرانسه و اسپانیا و نیمی از اروپا در حال جنگ با کت قرمزها بودند. از این که لونسام بدون هیچ مطالعه تاریخی و سیاسی درباره مسائل جهانی اظهارنظر می کند، در شگفت بودم. یک بی سواد ابله که نادانی اش به او جسارت بخشیده تا همسایه هایش را راهنمایی کند و درباره مسائل جهانی راه حل ارائه دهد. این تهدید برای بریتانیا گران تمام شد و ماجرا پیچیده شد. یکی از نمایندگان مجلس بریتانیا از چرچیل خواست تا لونسام را به دلیل سخنان غیر مسئولانه اش وادار به عذرخواهی کند. روابط آمریکا و بریتانیا دچار چالش شد. انگلیسی ها به انتقاد از آزادی بیان آمریکایی پرداختند که در آن، فردی چون لونسام می تواند با سخنان خصمانه، پسر عموهای بریتانیایی را دلخور کند. چرچیل در این باره گفت: او مناسبات سیاسی جهانی را در حد مشکلات روستای زادگاهش ریدل، ساده می انگارد. معلوم شد شهرت بابابزرگ بسکوم و پسر عمو ابرناتی به آن سوی اقیانوس آرام هم رسیده است. یک هفته تمام روزنامه های نیویورک تیتر اولشان را به این مناقشه اختصاص داده بودند. روزنامه های شیکاگو تریبیون، نیویورک جورنال و دیلی نیوز از لونسام حمایت کردند. اما تایمز و نیویورک تریب از او خواستند مدتی برای استراحت به ریدل برود و دست از سیاست جهانی بردارد.
یک شب حوالی ساعت سه صدای کوبیدن در اتاق مرا از خواب نازم در هتل هاوانا بیدار کرد. تلفن، لطفاً، از راه دور. از جا پریدم و چیزی پوشیدم و سریع خودم را به تلفن روی میز پذیرش رساندم. رفیق قدیمی بود و حال و روز خوشی نداشت. اما پدرم که نبود. لونسام رودز بود. گفتم: لونسام، از کجا می دونستی من کجام؟ آسان بود. کارت پستالی را که از کوبا برای دستیارم فرستاده بودم، دیده بود
مارشی، کی می تونی برگردی نیویورک؟ خیلی زود بیا.
هاه. انتظار داری چی بگم؟
شوخی نمی کنم. خیلی بهت نیاز دارم. مارشی اوضاع خیلی ناجوره.
چی شده؟ انگلستان به تو اعلام جنگ کرده؟
کثافت ها. گور پدرشون. انتقام می گیرم. ولی الان موضوع اون نیست. باید با من زندگی کنی.
تو و من و برنده مسابقه. یه کم شلوغ نیست؟
مری می، اون آدم بدیه. مارشی یه به دردنخور عوضیه. همین الان از این جا انداختمش بیرون. گور باباش. من همیشه تو رو می خواستم. بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
فکر کنم روزهای خوبت به پایان رسیده لری.
تو رو خدا مارشی، من الان زانو زدم. همین الان جلوی تلفن زانو زدم.
می تونی توی این حالت ترانه فولک بخونی؟
یه پنجره پشت سرمه. اگه قول ندی با اولین پرواز برمی گردی، این جا از همین پنجره می پرم بیرون.
بپر.
تو منو باور نداری. فکر می کنی من عقل و شعور ندارم. خب من الان پنجره رو باز کردم. حالا چی فکر می کنی؟ به خدا قسم همین الان خودم رو می اندازم پایین.
گوش کن لونسام. من اینجا با یکی آشنا شدم. اولین کسی که بعد دوران مدرسه دلم براش تپیده. جدیه.
لونسام خرناس کشید: خدای من! چی کار کنم که همه با من دشمنن؟
اگه کسی تو رو از من جدا کنه نمی تونم زندگی کنم. می پرم. می پرم. می خوام بمیرم.
پس بپر دیگه. از زندگی من برو بیرون. از زندگی همه برو بیرون.
فریاد کشید. باشه. اگه تو می گی این کارو بکنم، پس می کنم. تقصیر توئه.
دیوانه وار فریاد زدم. بپر. بپر. بپر.
اگر این کار را می کرد، نمی بخشیدمش. و همین طور اگر این کار را نمی کرد.
باشه. باشه. تو خودت گفتی. هرگز فراموشت نمی کنم. نمی دونستم این کارو امشب بکنم یا بعد از برنامه فردا شب. فردا شب علیه بریتانیا اعلام جنگ می کنم.
تو اعلام جنگ می کنی؟ حتی به کنگره زحمت نمی دی که به اطلاعشون برسونی؟
توضیح داد: مردم به اطلاع کنگره می رسونن. کلی روس و چینی و خارجی دیگه این جا از من حمایت می کنن. ما نباید توی این موقعیت کم بیاریم. همین جور که پسر عمو ابرناتی می گفت...
تو رو خدا بسه. اگه می خوای مردم رو گول بزنی، بزن، ولی این مزخرفات پسر عمو ابرناتی رو به من نگو.
باورش شده بود که پسر عمو ابرناتی وجود خارجی دارد. این قسمت خطرناک ماجرا بود. حالا هم باورش شده که می تواند اعلام جنگ کند. شیطان درونش حالا آزاد شده و موتورش از کار افتاده بود. می گفت: اگه اعلام جنگ کنم، میلیون ها نفر می ریزن جلوی کاخ سفید و کنگره رو مجبور می کنن وارد عمل بشه. سربازها آماده نبرد می شن. نیروهای داوطلب از همه شهرها و دهات آمریکا راهی جنگ می شن. مردم به حرف لونسام رودز گوش می کنن.
ترسیده بودم. شاید فقط بلوف می زد و می خواست من را تحت تأثیر قرار دهد. می دانست چه احساسی نسبت به آماتورهای بی مسئولیت دارم. می دانست نظرم درباره نجات سیصد میلیون چینی از سلطه کمونیسم و جریان انقلابی آفریقا چیست. شاید این قضیه اعلام جنگ را برای مقهور کردن من به راه انداخته. توانایی اش را داشت که بریتانیا را به جان ما بیندازد. چه چیزی جلویش را می گرفت. تا یک جنگ جهانی تازه به پا نکند؟ داشتم بیلبوردهای تبلیغاتی ارتش برای ثبت نام سربازان داوطلب را لابه لای بیلبوردهای تبلیغ سیگار و نوشیدنی در حاشیه بزرگراه های آمریکا مجسم می کردم. به شهرهایی که در حمله اتمی با خاک یکسان می شوند فکر کردم. لونسام را تجسم کردم که با کیف گیتار ساخته شده از قوطی سیگارش، چگونه مثل یک آدامس در آتش بمباران می سوزد و آب می شود.
خیلی خب. نپر. من میام. به شرطی که تا نیومدم، دیگه یک کلمه درباره جنگ حرف نزنی.
فکر نکن من کم میارم مارشی. من آماده مبارزه ام.
تو آماده ای شک ندارم. حالا برو تو تخت خواب و استراحت کن تا جنگ راه نیفته.
از این وضعیت خسته شدم. پریشب می خواستم با جو استالین تلفنی حرف بزنم. فکر کردم شاید بتونیم یه همکاری هایی بکنیم. اما مردیکه خرس خیال می کنه مهم تر و قدرتمندتر از اونه که با من حرف بزنه. گفتم بهش بگن که من یه ارتش پنجاه میلیون نفری از علاقه مندان پشت سرم دارم که با سوت من حمله رو آغاز می کنن. خدمت اونم می رسم.
یه حموم داغ بگیر. دو تا امپیرین و یه فنوباربیتال بخور. برو توی تخت خواب و بیرون نیا تا من برسم.
فردا عصر با اولین پرواز برگشتم و یک راست رفتم به والدورف. حال لونسام خراب بود. سه چهار روزی می شد ریشش را نزده بود.
مارشی عزیزم. خدا حفظت کنه. بمون و با من ازدواج کن و زن اول آمریکا شو. ستادهای تبلیغاتی لونسام رودز از سراسر کشور درخواست کردن نامزد انتخابات ریاست جمهوری بشم. ولی مطمئن نیستم که قبول کنم. نمی تونم همه کارها رو خودم انجام بدم.
گفتم: خواهش می کنم امروز جنگ رو شروع نکن. امروز آماده جنگ نیستم.
مارشی عزیزم. من برای تو هر کاری می کنم. یه مدت حواسم به شدت پرت این دختره اهل لیتل راک بود. این بچه فکر کرده بود می تونه سر منو شیره بماله. من به کسی نیاز دارم که هم شأن خودم باشه. یه آدم باشعور که بتونم باهاش حرف بزنم... لعنتی. هیچ کس بیشتر از من از جنگ متنفر نیست. اما اون ها منو عصبانی کردن. چرا همه مسئولیت باید به عهده من باشه. اما اگه واشینگتن می ترسه اقدامی بکنه... من باید می پریدم. تو باورم نمی کنی. این... این یادداشتیه که می خواستم از خودم به جا بذارم.
کاغذی از کشوی میزش در می آورد و با صدای هولناک آن را برایم می خواند. با سربازانی که در جبهه های جنگ در خارج کشته می شوند، هم دردی می کند. بعد از همسایه ها به خاطر درگیر کردنشان در جنگ عذر می خواهد... برای من کل این مملکت مثل ریدل- آرکانزاس است. تک تک شما برای من مثل پسر عمو ابرناتی عزیزید. یا مثل خاله لوسی بل یا بابابزرگ بسکوم. خدا شما همسایه های محترم و دوست داشتنی را حفظ کند.
اما تو گفتی به خاطر من خودت رو می خواستی بندازی پایین. چرا به موضوعات دیگه پرداختی؟
نگاهی مثلاً عاقلانه به من می اندازد: طرفدارهام. اون ها باید حس کنن تا دم آخر بهشون وفادارم. فهمیدی؟
بله. فکر کنم فهمیدم.
دختر باهوش... چرا امشب نمی مونی؟
برای این به این جا نیومدم.
داد می زند: گور بابای همه. حتی گور بابای تو اگه با من ازدواج نکنی.
در چشم هایش برق جنون را دیدم.
گفتم: لری، برو توی تخت خواب و چند تا آرام بخش بخور. و تو رو خدا دیگه ننوش. اگه خوب نشدی یه دکتر میارم بالای سرت.
ساعت نُه برنامه دارم. باید اعلام جنگ کنم... جنگ.
هیس داد نزن. باید دراز بکشی. یه مدت حرف نزن. می گم یکی بیاد برنامه رو اجرا کنه. تو فقط استراحت کن.
ناگهان تعادلش را از دست می دهد. زیر بازویش را می گیرم. اما سنگین است و هر دو زمین می خوریم. از جا بلند می شوم. لری دنبالم می کند. (...) پله ها را دو تا یکی پایین می دوم. روی پله اول سر می خورد و با سر به پایین پرتاب می شود. می بینم که جمجمه اش به دو سه پله برخورد می کند تا به پایین می رسد. ناله ای خفیف می کند و بی هوش می شود. می ترسم تکانش دهم. به سمت تلفن می دوم و به تامی دی پالما زنگ می زنم. وقتی ماجرا را بازگو می کنم، خدایان را به کمک فرامی خواند و بعد می گوید: گوش کن مارشا، از او جا بزن به چاک. من الان میام اون جا و همه چی رو درست می کنم. به هیچ کس هم نگو چه اتفاقی افتاده. به هیچ کس.
چند ساعت بعد لونسام رودز در بیمارستان است. چند شکستگی در ناحیه جمجمه نام او را از فهرست خارج می کند. او تبدیل به اسطوره ای زنده شد. حتی پیش از آن که از بالای آن پله ها بیفتد. و تامی دی پالما با مهارت میراث او را حفظ می کند. همه روزنامه ها می نویسند که او در حالی که عجله داشته به استودیوی برنامه اش برسد، از پله های خانه سُر می خورد و کشته می شود. شبکه در بیانیه ای اعلام می کند: ما همیشه از او می خواستیم که عجله نکند. اما قلب بزرگ او تا زمانی که می تپید، در خدمت دوستدارانش بود.
تامی دی پالما قضیه را این گونه توضیح داده بود. نامه خودکشی اش را هم پیدا کرد و با سوزاندنش نگذاشت ماجرای پنجره و این حرف ها فاش شود. جان هزاران جوان هم وطنم هم از نکبت جنگ نجات یافت. تامی به روزنامه ها گفت: من تا لحظه آخر همراه او بودم و تا پایان عمر، آخرین حرف هایش به یادم می ماند.
من هم حرف های آخرش یادم می ماند. اما نه آن طور که تامی گزارش داد. تامی آخرین جملات لونسام را این گونه نقل کرد: سرزمین بزرگ ما درست مثل ریدل می مونه که تکثیر شده. همه شما را دوست دارم، دوستان و همسایه های عزیز.
تامی اعلام کرد بنیاد لونسام رودز به عنوان آخرین یادگار لونسام به فعالیت های خیریه خود ادامه می دهد تا یاد این آمریکایی ساده دل را زنده نگه دارد. ناگهان صدها هزار دلار از سراسر کشور به حساب های بنیاد واریز شد تا با آنها کارهای عام المنفعه صورت گیرد. مجسمه ای از لونسام در زادگاهش نصب شد که جملات آخرش را هم پای آن حک کردند. خب. تامی آخرین حرف هایش را شنیده و گزارش کرده بود. وگرنه حرف هایی که موقع تعقیب می زد که ارزشی نداشت.
مراسم تشییع جنازه اش باشکوه ترین مراسمی بود که به خاطر دارم. ترافیک خیابان پنجم و خیابان های اطراف بسیار سنگین گزارش شد. پانصد هزار نفر برای وداع با او آمدند و بانوان زیادی با دیدن جنازه اش غش کردند. شهردار هم آمد و همین طور ژنرال مک آرتور. مدال افتخاری هم به جنازه اش تقدیم شد. همه اهالی ریدل هم با هزینه شبکه تلویزیون در مراسم حاضر شدند. یک خواننده فولک در مراسم ترانه ای جدید با عنوان «اوه مرا در شهر غریب دفن نکن» را برایش خواند. اسقف اعظم نیویورک سخنرانی غرایی درباره سجایای اخلاقی لونسام رودز ایراد کرد: او مردی برای مردم بود. چرا که در ساده ترین و ناب ترین روش ممکن مردِ خدا بود.
خیلی حیف شد که خودش در مراسم تشیع جنازه اش حضور نداشت. حتماً خوشش می آمد. دقیقاً مطابق سلیقه اش. انگار فیلمنامه مراسم را خودش نوشته و کارگردانی کرده باشد. شکی نیست که آدم تأثیر گذاری بود. همین که چند نفر سبک او را در اجرای برنامه رادیو و تلویزیونی در پیش گرفتند، نشانی از تأثیر گذاری اش بود. استودیوهای فیلم سازی به دنبال حق امتیاز ساخت فیلم زندگی نامه اش افتادند. روزنامه ها مقاله هایی نوشتند که کدام بازیگر برای ایفای نقش لونسام مناسب است. جان وین؟ ویل راجرز؟ پل داگلاس؟ بنیاد لونسام رودز در ساخت فیلم سرمایه گذاری کرد. تامی گفت: اسطوره ها این گونه به وجود می آیند.
بعد از تشیع جنازه به کافه ای رفتم و نشستم به فکر کردن. همان قدر که از او دوری کردم، بهش تعلق داشتم. من اولین کسی بودم که این اسطوره را شکل داد. چطور می توانستم فراموشش کنم بی آنکه به خودم پاسخی قانع کننده بدهم؟
منبع: شولبرگ، باد، خرداد 1392، فیلم نگار شماره 126، مازیار فکری ارشاد، تهران