بازخوانی خاطرات روزهای مقاومت و پیروزی در گفتگو با بسیجی حاجی امیر نیکدل از همرزمان شهید حسن آبشناسان
درآمد
شکی نیست که حضور بزرگ مردان میهن اسلامی به ویژه جوانان عاشق و شهادت طلب در دوران دفاع مقدس هشت ساله و دفاع آنان از دستاوردهای انقلاب اسلامی و تمامیت ارضی کشور نقش اساسی و تعیین کننده در مقاومت و پیروزی در برابر عوامل استکبار جهانی داشته است. مقاومت تحسین برانگیز جوانان برومند این سرزمین همچون شهید سرلشکر حسن آبشناسان که نهج البلاغه مولای متقیان علی (ع) را فصل العین خویش قرار داده بود، همراه تکاوران جان بر کف لشکر 21 حمزه و بسیجیان معصوم صحنه های بی نظیری از شجاعت و شهادت آفریدند که اگر به ثبت و نشر آن توجه نکنیم شاید به فرهنگ معاصر و تاریخ درخشان مردم این سرزمین جفا روا داشته ایم. آقای امیر نیکدل بسیجی سرشناس محله چیذر تهران در این گفتگو گوشه ای از رویدادهای درخشان دوران شکوهمند مقاومت و پیروزی را بیان کرده است که با هم می خوانیم:ابتدا از چگونگی اولین آشنایی تان با شهید حسن آبشناسان بفرمایید؟
موقعی که همراه گروهی از نیروهای داوطلب بسیجی به جبهه اعزام شدم در پادگان دزفول به ستاد جنگ های نامنظم معرفی شدیم. آنجا سرهنگ عباس میرانی رئیس ستاد بود و سرهنگ جمشیدی و سرهنگ حسن آبشناسان دو تن از فرماندهان ستاد بودند که لباس شخصی به تن داشتند و نیروهای اعزامی را گزینش می کردند. البته قبل از ورودمان به جبهه کار عملیات نامنظم را آغاز کرده بودند. صبح فردای آن روز آمدند، ده نفر از آن و همراه ده نفر دیگر از کلاه سبزها به سرپرستی جناب سرهنگ آبشناسان با یک دستگاه خودروی ریو و یک جیپ ارتشی عازم کرخه و از آنجا به جبهه سرخه مشتت منتقل شدیم. به هر کدام از ما یک قبضه تفنگ ژ-3 و چند خشاب و یک عدد قمقمه و دو تخته پتو و یک چادر انفرادی دادند.موقعی که به رودخانه کرخه رسیدیم، جناب سرهنگ آبشناسانخودروها را رها کرد و ما لخت شدیم و با شنا از رودخانه کرخه عبور کردیم. البته یک تیوپ باد کرده تراکتور را با دو قطعه تخت بسته بودند که به وسیله آن وسایل مان و جعبه مهمات را به آن طرف رودخانه منتقل کردیم. در آن فصل حرکت آب کرخه خیلی شتاب داشت. ما با زحمت خودمان را به آن طرف رساندیم. شهید آبشناسان یک چوپان محلی از همان عشایر عرب منطقه همراه خود آورده بود که راه را به ما نشان می داد.
وارد منطقه که شدیم، آنجا در کنار روستای سرخه مشتت، یک باغ بسیار وسیع مرکبات بود که به مشتت از مزدوران و همکاران ارتش عراق تعلق داشت و انواع پرتقال، نارنگی، لیمو شیرین و لیمو ترش در آن به عمل می آمد. به محض اینکه چشم بچه ها به این باغ افتاد، بدون اختیار به داخل آن رفتند و به جان پرتقال و نارنگی افتادند. آنجا سرهنگ آبشناسان به شدت ناراحت شد، و بچه ها را جمع کرد و میان شان سخنرانی کرد و به آنها توصیه کرد که از این کارهای نادرست دست بردارند. چرا که ممکن است دشمن این میوه ها را مسموم کرده و شما هنوز محل استقرار خودتان را تأمین نکرده اید و نمی دانید اوضاع منطقه چگونه است.
شهید آبشناسان در دشت عباس بچه ها را به چند تیم رزمی عملیاتی تقسیم بندی کرد. ما حدود ده نفر بسیجی و ده نفر از کلاه سبزها بودیم. یعنی یک بسیجی را در کنار یک کلاه سبز قرار داد و محل های دیده بانی و نگهبانی هر یک از تیم ها را مشخص کرد. شب اول استقرارمان در جبهه آسمان باریدن گرفت و پتوهای ما خیس شدند. همرزم کلاه سبز من که حمید نام داشت یک کیسه خواب آمریکایی همراه داشت که زیر باران داخل آن شد و راحت خوابید. ولی من در آن هوای سرد با پتوهای خیس شده نتوانستم به خواب بروم. به هرحال شهید آبشناسان این تیم ها را در بخش وسیعی از منطقه در روستاهای شاوریه و شلبیه، قطاره و دهلیز که در خط مقدم جبهه قرار داشتند مستقر کرده بود. هر شب با یکی از این تیم ها به عملیات می رفتیم.
بفرمایید اولین گروه سربازان عراقی را چگونه در آن محور به اسارت گرفتید؟
روزی هنگام عصر همراه تیمی به فرماندهی آبشناسان به عملیات گشتی در سه راهی پیر کافران به داخل سنگرهای عراقی ها رخنه کردیم. آنجا روستای ملحه قرار داشت و به صورت نم نم باران می بارید. این روستا در اشغال عراقی ها بود. در کنار روستا یک جاده تدارکاتی وجود داشت که عراقی ها پشت خاکریزهای خود در فاصله های 500 متری تانک گذاشته بودند تا از جاده محافظت کنند. چون ما در هم در فاصله 500 متری آنها مستقر شده بودیم، ابتدا این روستا را محاصره کردیم و سپس وارد آن شدیم. هنگامی که سرگرم بازرسی روستا بودیم متوجه پیرمرد نابینایی شدیم که به تنهایی آنجا زندگی می کرد. روستائیان جنگ زده یک کیسه نان خشک و مقداری آب کنار این نابینا قرار داده بودند و خودشان به مناطق امن پناه برده بودند. روستایی نابینا عرب زبان بود و زبان فارسی نمی دانست. ابتدا فکر می کرد ما عراقی هستیم. ولی چون متوجه شد که ما ایرانی هستیم و به زبان فارسی صحبت می کنیم دست و بال بچه ها را گرفت و بوسید تا او را از آنجا نجات دهیم و به عقب برگردانیم. بچه ها او را نوازش کردند و آذوقه جنگی به او دادند. اهالی روستای ملحه همچنین گاوهای خود را در طویله نگه داشته بودند. فکر می کردند به زودی جنگ تمام می شود و به خانه و زندگی شان برمی گردند. برای این چهارپایان کاه و علف گذاشته بودند. اما گاوها به علت بی آبی خیلی لاغر شده بودند. فقط پوست و استخوان از آنها مانده بود. در طویله را باز کردیم و گاوها را در بیابان رها کردیم.از روستا گذشتیم و خود را به جاده تدارکاتی عراقی ها رساندیم. احساس کردیم دشمن به وسیله تانک های محافظ جاده از چپ و راست ما را زیر نظر گرفته است. سپس یک واحد گشتی به طرف ما آمد تا ما را دستگیر کند. آنجا دیوار خرابه ای وجود داشت که پشت آن سنگر گرفته بودیم. یک خودرو ایفا همراه یک جیپ فرماندهی به طرف ما آمدند. سرهنگ آبشناسان به یکی از بچه های کلاه سبز نیروی مخصوص دستور داد خودرو ایفا را با موشک آر.پی.جی. مورد حمله قرار دهد. آن مرد تکاور یک موشک رها کرد که از وسط چرخ های عقب و جلو خودرو گذشت و آسیبی به آن نرساند. سربازان عراقی لحظه به لحظه به ما نزدیک می شدند. در آن لحظه تکاور ایرانی موشک دیگری رها کرد که این بار درون اتاق خودرو راه یافت و آن را منهدم کرد. تعدادی از سربازان سرنشین ایفا کشته و زخمی شدند و تعدادی هم پایین پریدند و روی زمین دراز کشیدند. ما هم که پشت دیوار سنگر گرفته بودیم در نتیجه مبادله آتش تعدادی از آنها را به هلاکت رساندیم. هنوز حدود هفت یا هشت سرباز عراقی در منطقه درگیری زمینگیر و پنهان شده بودند که فرمانده آن یگان عراقی با جیب فرماندهی به ما نزدیک شد.
تیم شما چند نفره بود؟
ما چهار یا پنج نفر بیشتر نبودیم. شهید آبشناسان کمی عقبتر از من سنگر گرفته بود. فرمانده عراقی ها که از جیپ پیاده شد و کوشید مرا غافلگیر و در نهایت اسیر کند. من تک و تنها در پیشاپیش بچه ها حرکت می کردم تا سربازان تسلیم شده عراقی را جمع آوری کنم. انگشتم روی ماشه تفنگ قرار داشت. وقتی متوجه شدم که فرمانده عراقی قصد حمله را دارد ماشه تفنگ را چکاندم که سرانجام یک گلوله به مغز او اصابت کرد و در جا به زمین افتاد. گمان کنم یکی از ژنرال های مهم ارتش عراق بود. در آن عملیات تعداد هشت سرباز عراقی را اسیر کردیم که اولین گروه اسیران عراقی بودند که آنها در اوایل جنگ تحمیلی به اسارت گرفتیم. یعنی تا آن روز هیچ سرباز عراقی توسط نیروهای اسلامی اسیر نشده بودند.چگونه از هویت و درجه آن ژنرال اطلاع پیدا کردید؟
سربازان عراقی که به اسارت ما در آمدند به ما گفتند که او یکی از ژنرال های توپخانه ارتش عراق بوده است. بعد از اینکه این ژنرال به هلاکت رسید سایر سربازان عراقی دست هایشان را بالا کردند و به اسارت تن دادند که بیدرنگ آنها را به پشت جبهه انتقال دادیم. شهید آبشناسان شخصاً این اسیران را به ستاد جنگ های نامنظم تحویل داد. سپس من و سروان خوشنویس سلاح ها و مهمات عراقی ها را به غنیمت گرفتیم. ولی انتقال خودرو فرماندهی شان برای ما مقدور نبود و آن را در همان جا منفجر کردیم. چون آنجا جاده درست و حسابی وجود نداشت.این درگیری در چند کیلومتری عمق نیروهای عراقی بود؟
حدود هفت یا هشت کیلومتر از جبهه خودی دور شده بودیم. مسافت زیادی از رودخانه کرخه گذشته بودیم.شهید آبشناسان با ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران هم ارتباط و همکاری داشت؟
ستاد عملیات نامنظمی که توسط شهید چمران به وجود آمده بود در جبهه اهواز فعالیت داشت. در جبهه دزفول ارتش و لشکر 21 حمزه ستادی به نام ستاد عملیات های نامنظم ایجاد کرده بود که سرهنگ میرانی فرماندهی آن را به عهده داشت. شهید آبشناسان هم از طرف ارتش مأمور شده بود یکسری از بچه های کلاه سبز و نیروی مخصوص و تعدادی از بسیجی ها را آنجا فعال کند. که من و آقای خرمی هم دو تن از آن بسیجی ها بودیم. یعنی بسیجی های داوطلب جنگ را در ارتش ادغام کرده بود. تیم شهید آبشناسان در محور سرخه مشدد در غرب دزفول مستقر بود و در عین حال با شهید چمران هم ارتباط داشت و گاهی با همدیگر دیدار می کردند.شما و آقای خرمی که از محله چیذر تهران به جبهه اعزام شدید دلایل پیوستن تان به ارتش چه بود؟
بسیجی های داوطلب که به استعداد یک اتوبوس از چیذر به جبهه اعزام شدیم، به محض ورود به دزفول، ما را به ستاد عملیات های نامنظم معرفی کردند. آنجا شهید آبشناسان 12 نفر از این گروه از جمله بنده و آقای حسن خرمی را گزینش کرد و به محل استقرار خود در محور سرخه مشتت برد. در محور کرخه یک خودرو ایفا و یک دستگاه تراکتور که گاری باری به آن بسته بودند در اختیارمان گذاشتند و مهمات و تجهیزات مورد نیاز را در آن قرار دادیم و به محل استقرارمان حرکت کردیم.پایگاه جنگ های نامنظم شهید آبشناسان دقیقاً در کدام منطقه قرار داشت؟
این پایگاه در روستای سرخه مشتت، آنسوی رودخانه کرخه قرار داشت. در این روستا مسجد نیمه مخروبه ای وجود داشت که شهید آبشناسان آن را محل فرماندهی خود قرار داده بود. برای گذشتن از رودخانه کرخه هم هیچ پلی وجود نداشت. با لباس نظامی که به تن داشتیم و به صورت شنا از کرخه عبور گذشتیم. در آن روستا شیخ عشیره ای به نام شیخ مشتت که طرفدار صدام بود و با افسران عراقی همکاری می کرد در آن روستا سکونت داشت. اما با آغاز عملیات دفاع مقدس آن شیخ خائن به عراق گریخت. او چند همسر و حدود 60 فرزند و نوه داشت. ما در آن روستا مستقر شدیم و کارمان را از آنجا شروع کردیم.عشایر منطقه تا چه میزان با شهید آبشناسان همکاری می کردند؟
یکی از هنرهای شهید آبشناسان این بود که عشایر عرب زبان محلی را به کار می گرفت. این عشایر که در محاصره عراقی ها بودند نهایت استفاده را از آنها می کرد. افراد عشایر را به عنوان بلد (راهنما) به منطقه می آورد تا تیم های جنگ های نامنظم را راهنمایی نمایند. آنها طوری ما را راهنمایی می کردند که دقیقاً بالای سر دشمن سر در می آوریم. البته در مناطقی زندگی می کردند که دشمن بعثی دسترسی به آنها نداشت.شهید آبشناسان به منظور تأمین مواد غذایی برای عشایر دشت عباس به سرهنگ چیذری مسئول پشتیبانی لویزان سفارش داده بود مقادیری آذوقه و مواد غذایی تهیه و به منطقه ارسال کند. چون آنها در عملیات شناسایی به ما کمک می کردند. روزی یک کامیون حامل آرد، قند، شکر و روغن و غیره به منطقه فرستاده شد. این مواد را به وسیله بالگرد انتقال دادیم. چون راه زمینی وجود نداشت. به منطقه چیگری فقط به وسیله بالگرد ارتباط داشتیم. موقعی که این مواد غذایی به دستمان رسید آبشناسان به بچه های تیم دستور داد آنها را بین مردم عشایر توزیع کنند.
به او گفتم: جناب سرهنگ اجازه دهید این کار را به بچه های پشتیبانی واگذار کنیم و ما دنبال کار عملیات برویم.
به من گفت: «حاجی میان این عشایر زن و کودک وجود دارد. من و شما مسئول هستیم. یادت باشد اگر دعای خیر یکی از اینها مستجاب شود امکان دارد سرنوشت جنگ تغییر کند». شهید آبشناسان و بنده و آقای خرمی چند روزی مشغول توزیع این کمک ها بودیم. عشایر هم در مقابل آردی که به آنها می دادیم نان مورد نیازمان را تأمین می کردند. چون ما در اوایل جنگ هیچ چیزی نداشتیم. حتی آب آشامیدنی به اندازه کافی نداشتیم.
شهید آبشناسان آدم پرکاری بود. به هیچ عنوان قرار نداشت. همیشه در حال تحرک و تهیه طرح و این طور چیزها بود. به همین دلیل برخی از بچه ها مخصوصاً کلاه سبزها از دست او خسته شده بودند. به شدت از او ناراحت بودند. اعتراض می کردند که به ما مرخصی نمی دهد. می خواهد ما را به کشتن دهد. سرانجام یکی از بچه ها تهدید کرد که روزی سرهنگ آبشناسان را به رگبار گلوله خواهد بست. چنین و چنان خواهد کرد. در واکنش به این تهدیدها روزی همه بچه ها را جمع کردم و به آنها هشدار دادم اگر کسی چپ به آبشناسان نگاه کند بدن او را مانند آبکش سوراخ می کنم. هر که می خواهد باشد. با کسی شوخی ندارم. ما اینجا آمده ایم برای خدا کار کنیم. آبشناسان هم واقعاً برای خدا کار می کند. چون تشخیص داده بودم که این مرد خالصانه و مخلصانه در راه خداوند متعال و برای سربلندی اسلام قدم برمی دارد، نهایت همکاری را با او انجام دادم. حتی جانم را در کف دست گذاشته بودم. دوست نداشتم کمترین آسیبی به او برسد. سرانجام من و آقای حسن خرمی از آن لحظه تصمیم گرفتیم محافظ و مدافع او باشیم. همچنین همیشه جلو یا سمت راست و چپ او حرکت می کردیم تا اگر در مسیرمان با مین یا تله انفجاری برخورد کردیم به آبشناسان آسیب وارد نشود.
یعنی از آن موقع همراه و ملازم شهید آبشناسان شدید؟
آری همینطور است. چون که برای اعتلای اسلام و دفاع از میهن و آزادی این سرزمین های اشغالی تلاش می کرد.منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83