رویاهای سوسیالیستهای آرمان گرا (2)

آیین و مرامی که سن سیمون به تبلیغ آن پرداخت در نظر مردم این عصر تکان دهنده نیست. او اعلام می کرد هرکه می خواهد از ثمرات اجتماعی بهره مند گردد « باید کار کند»، اما در مقایسه با نتایجی که از این صغرا و کبرا حاصل می
يکشنبه، 10 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رویاهای سوسیالیستهای آرمان گرا (2)
رویاهای سوسیالیستهای آرامانگرا (2)

 

نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

آیین و مرامی که سن سیمون به تبلیغ آن پرداخت در نظر مردم این عصر تکان دهنده نیست. او اعلام می کرد هرکه می خواهد از ثمرات اجتماعی بهره مند گردد « باید کار کند»، اما در مقایسه با نتایجی که از این صغرا و کبرا حاصل می شود، جامعه ی متوازی الاضلاع رابرت اوون را کاملا به وضوح می شد دید.
سن سیمون می نویسد: « فرض کنیم که فرانسه به ناگهان پنجاه نفر از بهترین فیزیکدانها، پنجاه نفر از بهترین شیمیدانها، پنجاه نفر از بهترین زیست شناسان ... ریاضیدانان و مهندسان خود را از دست بدهد.» بدین ترتیب تا سه هزار نفر دانشمند، هنرمند و صنعتگر را می شمارد (سن سیمون به خاطر شیوه ی اقتصاد مخصوص به خودش مورد توجه نیست). نتیجه چه خواهد بود؟ فاجعه ای خواهد بود که فرانسه را از روح واقعیش تهی خواهد کرد.
بعد می گوید: « خوب، حالا تصور کنیم به جای آنها، فرانسه، بر اثر ضربه ای، جمعی از افراد عالیرتبه را از دست بدهد. مثلا برادر شاه، بعضی از شاهزادگان، افسران درباری، وزرای مملکت، قضاوت و ده هزار تن از مالکان مال اندوز این آب و خاک را- و جمعاً سی هزار نفر از این طبقات را می شمارد. نتیجه؟ سن سیمون می گوید، البته نتیجه بسیار تأسف انگیز است زیرا همه ی اینها مردمان خوبی هستند، اما این فاجعه فقط از نظر احساسی تأثرانگیز است. مملکت، خیلی صدمه نمی بیند. افراد بی شماری می توانند وظایف این مردمام محبوب تجملی را بر عهده بگیرند.
نتیجه ی اخلاقی بحث روشن است. این کارگران- صنعت پیشگان- هستند که در تمام درجات و مراتب، شایسته ی دریافت بهترین پاداشهای اجتماعی هستند و بیکاران و بیکاره ها کمترین آن را. اما حال ما اجتماعی را چگونه می بینیم؟ با قضاوتی نادرست و عجیب. وضع درست برعکس است و آنها که کمتر از همه کار می کنند بیشتر از همه نصیب می برند.
سن سیمون پیشنهادش این است که این هرم، وارونه و اصلاح شود. جامعه در واقع کارخانه ی عظیم و منظمی را می ماند و باید اصلی را که در کارخانه رعایت می شود به کار گیرد تا به نتیجه ی منطقی برسد. حکومت باید اقتصادی باشد نه سیاسی، باید امور را اداره کند و نظم و ترتیب دهد نه آنکه به مردم امر و نهی کند و دستور بدهد. پاداشها باید به نسبت سهم اجتماعی هر کس توزیع شود؛ باید اعضای فعال کارخانه از آن بهره مند گردند، نه بیکاره های تماشاچی. اینکه سن سیمون تبلیغ می کند، به طوری که از بیانش استنباط می شود، نه انقلاب است و نه سوسیالیسم. پیروزی نامه ی فرایند صنعتی است و اعتراضی بر اینکه در جامعه ی کار و تلاش بیکاره ها از ثروت سهم بیشتر را به خود اختصاص داده اند.
از اینکه این کار چگونه باید عملی شود، هیچ سخنی در میان نیست. پیروان سن سیمون بعدها از پیشوای خود گامی فراتر نهاده اصرار ورزیدند که به مالکیت خصوصی پایان داده شود، اما این هم فقط برنامه ی مبهمی در زمینه ی اصلاح اجتماعی به جا گذاشت. این دینی بود برای کار، اما فاقد برنامه و آموزش. بی عدالتی شدیدی را در توزیع ثروت جامعه خاطر نشان می سازد اما متأسفانه کسانی را که می خواهند کارها را در مسیر درست بیندازند، هدایت نمی کند.
شاید همین نبود برنامه بود که به مردی که رو در روی سن سیمون قد برافراشته بود کمک کرد، زیرا در حالی که آن نحیب زاده ی پیشین برای عقاید مهم به شور و هیجان می آمد، شارل فوریه را مسائل جزئی و مبتذل به تب و تاب می آورد. فوریه هم مانند سن سیمون به نامرتبی و بی نظمی کامل جهان اعتقاد داشت اما نظرش این بود که برای رفع آن باید جزئی ترین امور را روشن کنیم.
سن سیمون در زندگی عملی ماجراجو بود، فوریه در تصورش. زندگینامه ی فوریه کاملا روشن است. در 1772 زاده شد. پدرش بازرگانی بود از شهر بزانسون.(1) روزهای عمر خود را به صورت بازرگان سیار ناموفقی سپری کرده است. هیچ کاری انجام نداده، حتی از ازدواج هم سر باز زده است. به دو چیز علاقه نشان می داده: گل و گربه. فقط در اواخر عمرش به کاری روی آورد. در آن سالها، درست سر وقت، در ساعات تعیین شده، در اطلاق کوچکش می نشست و منتظر می ماند که سرمایه داران بزرگ به دیدار او بشتابند و د ر اجرای طرحهای او، در سراسر دنیا، سرمایه گذاری کنند. بالاخره از این فروشنده ی کوچک می خوانیم: « من، به تنهایی، پوچی و بلاهت سیاسی بیست قرن را بر هم ریختم و فقط بر اثر کار من است که نسلهای حال و آینده به ریشه و اساس شادیهای عظیم خود خواهند نگریست.» با چنین مسؤولیتی که بر دوش گرفته بود، بسختی می توانست آماده و حاضر نباشد و خود را در دسترس سرمایه داری رهایی بخش، که منتظر بود با چمدانهای پر از پول با قطار از راه برسد، قرار ندهد. اما هیچ کس نیامد.
فوریه، اگر بخواهیم مؤدب باشیم، مردی بود استثنایی و عجیب، ولی اگر باید در بیان صریح و دقیق بود، باید بگوییم، احتمالا، کمی نامتعادل و ناسالم بود. دنیایش تماماً دنیای وهم بود و خیال. بر این اعتقاد بود که کره ی خاک دورانی هشتاد هزار ساله گذرانده است، چهل هزار سال قوس صعودی داشته و همین مدت را در حال نزول بوده است، در فاصله ی این دو، (زمان دقیق آن مهم نیست) هشت هزار سال اوج نیکبختی آن بوده است. ما در پنجمین مرحله از این هشت مرحله پیشرفت زندگی می کنیم و از دوره ی آشفتگی، وحشیگری، پدر سالاری و بربریت گذشته ایم. دوره ی تعهد را در پیش داریم (که ذره ای بدی در درون آن نیست) و رو به بالا به سوی هماهنگی هستیم. پس از آنکه به حد اعلای نیکبختی رسیدیم این گردونه به کار می افتد و باز بر می گردیم به سوی پایین و از تمام این مراحل می گذریم تا باز به مرحله آغازین برسیم.
اما همینکه به درون این « هماهنگی» قدم می گذاریم و امور را عمیقتر پی می گیریم، همه ی این خیالات باد هوا می شود؛ آن پوشش برفی که قطب شمال را در خود گرفته چون شبنم فرو می ریزد، آب دریا گوارا خواهد شد، شش قمر تازه جای اقمار منظومه شمسی قدیم را خواهد گرفت، انواع جدیدی از حیوانات پیدا خواهند شد که با این «هماهنگی» سازگاری بیشتر خواهند داشت؛ یک ضد شیر، حیوانی سر به راه و رام و بسیار مفید، یک ضد نهنگ که قادر است کشتیها را به جلو براند، یک ضد خرس، ضد حشره، ضد موش رخ می نماید. عمر ما به 144 سال خواهد رسید که 120 سال آن را می توان، بی دردسر، صرف عشق و روابط جنسی کرد.
همه ی این سخنان و توصیفهای دقیق از ساکنان دیگر ستارگان، به نوشته های فوریه حالتی جنون آمیز می دهد. شاید هم چنان بود. اما وقتی دیدگان درخشان خود را به سوی زمین می اندازد آن را پر از آشفتگی و ناشادی می بیند و برای تجدید سازمانهای آن راهی به نظرش می رسد.
دستورات و تجویزهای او درباره ی جامعه بسیار دقیق است. جامعه باید به «فالانکس»(2) هایی تقسیم شود. ترتیبات آن شبیه یک هتل بزرگ خواهد بود و به شرکتهای تعاونی اوون هم بی شباهت نیست. این هتل دقیقاً توصیف شده است: یک ساختمان وسیع مرکزی (اطاقها و اندازه های تمام آنها معین شده است) با تأسیسات صنعتی و زراعی در اطراف آن. هر کس در آن هتل به تناسب وضع مالی خود در طبقه اول، دوم یا سوم سکونت خواهد کرد و تا حدی به طور خصوصی (مثلا خوردن غذا در اطاق خود) بسر خواهد برد و به اندازه ی کافی آمیزش و اختلاط خواهد داشت تا اصول و جوهر فرهنگ بین آنان گسترش یابد. از کارآیی و استعداد همگان به طریق مرکزی استفاده خواهد شد. فوریه مجرد و پیر، از وسایل و تشریفات آشپزخانه ی مرکزی چنان تصویری نقاشی می کند که آب از دهن آدم به راه می افتد.
البته هر کس باید چند ساعتی در روز کار کند. هیچ کس حق ندارد شانه از زیر بار کار خالی کند. هر کس باید همان کاری را انجام دهد که دوست دارد. بدین طریق مسأله ی کار پلید و زباله جمع کردن حل می شود زیرا از هر کس می پرسند چه کسی دوست دارد این کارها را انجام دهد. البته، بچه ها. پس گروههای خردسالان شادمانه به کشتارگاهها می روند یا به مرمت جاده ها مشغول می شوند و بدین سان زندگی خود را می گذارنند. اقلیتی از خردسالان که از این نوع کارهای پلید خوششان نمی آید در گروه کوچکی مراقب گلها خواهند شد و تلفظ ناجور خویشان خود را اصلاح خواهند کرد. در بین کارگران رقابتی دوستانه وجود خواهد داشت تا معلوم شود کدام بهتر کار می کنند: نظیر رقابتی که بین آنکه گلابی به عمل می آورد با آنکه اسفناج می کارد ممکن است پیدا شود و بالاخره (وقتی اصول فالانکسی همه جا گیر شد و سطح کره ی زمین را فرا گرفت و تعداد 984ر985ر2 فالانکسی استقرار یافت) حالا دیگر جنگهای مهم بین رؤسای خاگینه پز با آنکه بطری شامپانی می سازد درخواهد گرفت.
و همه ی این اقدامات کاملا سودمند خواهند بود و میزان سود به سی درصد خواهد رسید اما این سود متعلق به عامه است؛ مازاد (3) به این طریق تقسیم خواهد شد: پنج دوازدهم به کارگر، چهار دوازدهم برای سرمایه و سه دوازدهم برای « مدیران». و هر کس تشویق می شود، در حالی که کارگر است، صاحب سهم هم بشود.
طرح خیالپردازانه ی فوریه هر قدر هم غیر طبیعی به نظر می آید باز هم جای پایی محکم کرد. حتی در ایالات متحده امریکا که برای امور تجربی و عملی و عقل سلیم دژی مستحکم است. زمانی در آنجا بیش از چهل فالانکس ایجاد شد و اگر گروهی با هم در اجتماعات اوونی (4) گرد آمده یا جنبشهای مذهبی به صورتهای مختلف تشکیل دادند، در آنجا دست کم 178 گروه سوسیالیستی از این نوع تشکیل یافت که هر یک از 15 تا 900 نفر عضو داشت.
این گروهها تنوع بسیار داشت؛ بعضی دیندار بودند و برخی بی دین، عده ای پاک و بی آلایش و جمعی آلوده در هرزگی و شهوت، گروهی طرفدار سرمایه داری و جمعی آشوب طلب. در نقاط مختلف امریکا انواع آن به اسامی گوناگون تأسیس یافته بود، و یکی از معتبرترین آنها فالانکس امریکای شمالی بود در نیوجرسی که از 1843 تا 1855 دوام آورد، بعد به صورت نیمه هتل و نیمه اجتماع، تا اواخر 1930 ادامه یافت. از کسانی که هیچ احتمال نمی رفت در آنجا دنیا بیاید یکی هم الکساندر وولکوت (5) بود.
هیچ یک از این اجتماعهای رؤیایی ریشه ی محکمی نیافت. دنیاهای رؤیایی در برخورد با واقعیت، زمان دشواری از ستیز و منازعه در پیش دارند، و با وجود داشتن همه گونه طرحهای تجدید بنای جامعه، به صورت ایده آلی، هیچ یک به اندازه ی فالانکس ها از عملی بودن دور نماندند و هیچ یک نیز به اندازه ی آنها فریب آمیز نبود. چه کسی نمی خواست در فالانکس زندگی کند، اگر می توانست؟ فوریه، این خیالپرداز آرام، با حقیقت گویی تلخ و گزنده خویش، مصیبتها و ناراحتیهای دنیایی را که در آن زندگی می کنیم برملا می کرد، اما دستورالعمل او برای مداوای بیماریهای کشنده ای که آرزو داشت آنها را شفا بخشد بیش از حد اجزا و ترکیبهای بهشتی و تخیلی در خود داشت.
آیا این سوسیالیستهای آرمانگر مایه ی خنده و استهزاء هستند؟ آیا درست است که همه ی آنها در خواب و خیال بودند و چنانکه آناتول فرانس (6) گفته است بدون خواب و خیال بشر باید هنوز در غارها زندگی می کرد؟ هیچ یک از آنها از مختصری جنون بی نصیب نبودند، حتی سن سیمون خیلی با متانت تصور می کرد که ممکن است حیوانی بسیار باهوش، مثلا سگ آبی، روزی جای انسان را بگیرد. اما ذکر آنها به علت اینکه افرادی استثنایی بودند، یا به خاطر غنا و جالب بودن اندیشه و خیالاتشان، نیست، بلکه آنان بدین جهت افرادی ارزشمندند و توجه ما را به سوی خود می کشند که مردانی با همت بودند و به منظور قدرشناسی از همت والای آنان لازم است که فضای فرهنگی و فکری را که آنان در آن زندگی کردند بشناسیم و ارزیابی کنیم.
آنان در جهانی عمر می گذاشتند که نه تنها خشن و بیرحمانه بود بلکه این خشونت و بیرحمی را، زیر پوشش قوانین اقتصادی، عقلانی جلوه می دادند. نکر (7)، دولتمرد و کارشناس مالی فرانسوی، در تحویل قرن گفت: «آیا می شود نوعی غذا کشف کرد که کمتر از نان مطبوع باشد اما دو برابر آن ماده ی غذایی داشته باشد و مردم بتوانند هر دو روزی یک بار غذا بخورند؟» چنین تصور و احساسی، هر قدر هم سخت به نظر آید، حدود اندیشه های آن زمان را مشخص می کند. دنیایی بود که در آن خشونت بود نه مردمی. زیرا دنیا را قوانین اقتصادی در سیطره ی خود داشت و آن قوانین چیزی نبود که کسی بخواهد، یا بتواند، آنها را به بازی بگیرد یا ناچیز بشمارد. آن قوانین به سادگی در دنیا وجود داشت. دست اندازی به آن، و ناسزا گفتن به بی عدالتیهای ناشی از آن، ممکن بود نتیجه ای وخیم، ابلهانه و بی حساب به بار آورد و مثل این است که بخواهیم به خاطر طغیان و جزر و مد دریا شکوه و ناله سر دهیم.
قوانین انگشت شمار بودند، اما قطعی و نهایی. دیدیم که چگونه آدام اسمیت، مالتوس و ریکاردو، درباره ی تقسیم بندی و بخش بخش کردن قوانین اقتصادی زحمت کشیدند. این قوانین نه تنها در ظاهر تشریح می کنند که چگونه فرآورده های جامعه به تقسیم و توزیع گرایش دارند بلکه نیز نشان می دهند چگونه این توزیع باید انجام گیرد. این قوانین نشان می دهند که منافع چگونه تقسیم و از طریق رقابت کنترل می شود، مزدها همواره در زیر فشار جمعیت هستند، و اجاره بها، وقتی جامعه رو به گسترش می رود، چگونه عاید مالک می شود. هر چه هست همین است. ممکن است کسی این نتیجه را الزاماً دوست نداشته باشد، اما ظاهراً چنین پیداست که این نتیجه حاصل طبیعی حرکت و پویایی جامعه است. در آن هیچ سوء نیت انسانی مداخله ندارد و نه زیرکی و درستکاریش. چنین به نظر می رسد که قوانین اقتصادی هم مثل قوانین جاذبه است و کشمکش و درگیری با هر یک از آنها بی معنی و بیهوده است. از این جاست که در متن یک کتاب اقتصاد ابتدایی آمده است: « صد سال پیش فقط دانشمندان آنها را (قوانین اقتصادی را) درک می کردند. اما امروزه دیگر آن قوانین در همه جا بر سر زبانهاست و تنها اشکال مهم آن این است که خیلی ساده است.»
پس تعجبی ندارد که سوسیالیستهای آرامانگرا به افراط گراییدند. قوانین مقدس بودند و باید مراعات می شدند- اما وضع جامعه، که قوانین خود را مسؤول آن می شناختند، تحمل قبول آنها را نداشت. بدین سبب بود که سوسیالیستها تمام نیروی خود را به کار گرفتند و گفتند نظام باید به تمامی دیگرگون شود. اگر نظام سرمایه داری است- با تکریم رابرت بلینکو که با زنجیر به ماشین بسته شده است- بگذارید جامعه ی دیگری داشته باشیم: شرکتهای تعاونی، قوانین و دستورات اخلاقی یا حال و هوای شادی زای فالانکس را. این آرامانگرایان- که غیر از آنها که در این فصل نامشان ذکر شد، افراد دیگری هم بودند- اصلاح طلبانی بودند که بیشتر گوش به سخنان دل داشتند تا به راهنماییهای عقل. میراث آنها را بیشتر باید در ایده آلهای آسایش بخش «طرح نو» یا در «اسکاندیناویا» جست و جو کرد نه در الزام و استدلال «علمی» روسیه ی شوروی.
می دانیم که آنها سوسیالیستهای آرمانگرا بودند اما موضوع «آرامانشهر» فقط هدفهای ایده آلیستی نداشت، بلکه خود کلیدی بود برای تهیه وسایل اجرای آنها. زیرا آرمانگرایان، درست در نقطه ی مقابل کمونیستها، اصلاح طلبانی امیدوار و نوید بخش بودند، طبقات بالا را ترغیب می کردند که تغییر جامعه، در نهایت، به سود آنها خواهد بود. در حالی که کمونیستها به توده ی مردم روی آورده آنها را تشویق می کردند برای رسیدن به هدفهای خود، در صورت لزوم، به خشونت و قهر متوسل شوند؛ سوسیالیستها روش خاص خود را داشتند- به انتلیجنسیا، به خرده بورژواها، به شهروندان آزاد اندیش طبقه ی متوسط و به اشراف و نجبایی که به بلوغ فکری رسیده بودند- متوسل می شدند و از آنان می خواستند که به ایشان بپویدندند. حتی رابرت اوون امیدوار بود برادر کارخانه دارش را هم با خود موافق و چشمانش را به دیدن این نور باز کند.
و باز هم توجه داریم که آنها سوسیالیستهای آرمانگرا بودند؛ بدین معنی که آنان اصلاح طلبان اقتصادی بودند. مبتکران «آرمانشهر» از زمان افلاطون وجود داشتند، اما در زمان انقلاب فرانسه بود که آنها نسبت به بی عدالتیهای اقتصادی هم- و نه فقط سیاسی- عکس العمل نشان دادند. چون این سرمایه داری اولیه بود که علیه آنان، که نسبت به آن سر به طغیان برداشته بودند، اطاق وحشت را دایر کرد، طبیعی بود که آنان هم به مالکیت خصوصی پشت کنند و به مبارزه بر علیه ثروت خصوصی برخیزند. معدودی از آنان به اجرای اصلاحات در درون نظام می اندیشیدند. با یاد بیاوریم که این سالهای اولیه و بسیار سخت قانونگذاری صنعتی بود و این گونه اصلاحات، که به زحمت و با اکراه و بی میلی به دست می آمد، اکثر به شکست منتهی می شد و این آرامانگرایان چیزی بهتر از اصلاحات می خواستند- آنان جامعه ای تازه می خواستند که در آن اصل « همسایه خود را دوست بدار» رایج باشد و بر شیوه مغبون کردن دیگران به نفع خویش سبقت گیرد. آنان اساس ترقی و تعالی انسان را در اجتماعی کردن مالکیت، در گرمی مالکیت عمومی، می دیدند.
اینان مردانی بسیار با حسن نیت بودند، اما، با همه ی خوش نیتی و نظریه های جدی، از نشانه های احترام و نفوذ بهره ای نداشتند. آنان به تأیید و تصویب کسی نیاز داشتند که با ایشان یکدل باشد و مهم و با نفوذ. آنان چنین کسی را، از جایی که هیچ احتمالش نمی رفت، پیدا کردند- در منتهی الیه سوی دیگر سوسیالیسم- جان استوارت میل(8) را که- به تصدیق عام، بزرگترین اقتصاددان عصر بود.
هر یک از اشخاص، در این فصل، شخصیتی کم و بیش باور نکردنی داشت، اما جان استوارت میل از همه متشخصتر است. پدرش جیمز میل مورخ، فیلسوف، رساله نویس، دوست نزدیک ریکاردو و جرمی بنتم (9)، یکی از متفکران پیشرو اوایل قرن نوزدهم، بود. جیمز در هر مطلبی عقیده ای معین و ثابت داشت و بخصوص در زمینه ی تعلیم و تربیت و پسرش استوارت نتیجه ی فوق العاده آن بود.
جان استوارت میل در 1806 به دنیا آمد. در 1809، یعنی در سه سالگی، شروع کرد به آموختن لاتین. در هفت سالگی بیشتر مکالمات افلاطون را خوانده بود. سال بعد مجدداً به خواندن لاتینی پرداخت و در همان موقع نوشته های هرودوت، گزنوفون، دیوگنس، لائرتیوس، و بخشی از لوکیانوس را به دقت خوانده بود. در هشت تا دوازده سالگی ویرژیل را تمام کرده و آثار هوراس، لیویوس، سالوستیوس، اووید، ترنتیوس، لوکرتیوس، ارسطو، سقراط و آریستوفانس را از نظر گذرانده بود. در هندسه و جبر و حسابهای مختلف استاد شده بود.
تاریخی درباره ی رم، خلاصه ای از تاریخ عمومی جهان کهن، یک تاریخ هلند و قطعاتی شعر نوشته بود. در کتاب زندگینامه ی مشهور خود نوشته است: « من هرگز به یونانی، حتی به نثر، چیزی ننوشته ام فقط کمی به لاتینی. نه اینکه پدرم نسبت به ارزش این تمرینات بی اعتنا بود... بلکه فقط بدین جهت که واقعاً وقت این کار را نداشتم.»
استوارت میل چون به دوازده سالگی کامل رسید به منطق و آثار هابز (10) پرداخت. در سیزده سالگی همه ی آثاری که در زمینه ی اقتصاد سیاسی شناخته شده بود را مرور کاملی کرد.
این پرورش بسیار عجیب و، با مقیاسهای ما، بهت آور بود. هیچ تعطیلات نداشت، « تا مبادا عادت به کار کردن در او کاستی گیرد و مزه ی تنبلی به مذاقش بنشیند»؛ نه همبازی داشت و نه حتی می دانست که این نوع آموزش و تربیت او کاملا غیر عادی است. معجزه این نیست که میل سرانجام کارهای مهمی کرد بلکه در این است که توانست خود را حفظ کند و شخصیتش یکباره درهم نریزد. البته به نوعی درهم ریختگی اعصاب گرفتار شد؛ در بیست سالگی دنیای ظریف و خشک کار و کوشش فکری او که از آن نیرو می گرفت و تغذیه می شد به ناگهان از کار افتاد. در حالی که دیگر جوانان دریافته بودند که زیبایی در فعالیتهای فکری است. استوارت میل بیچاره به این نتیجه رسیده بود که زیبایی فقط در زیبایی است. او به مالیخولیا دچار شد. بعد به خواندن نوشته های گوته (11) و وردزورث (12) و سن سیمون پرداخت- مردانی که، با همان حرارت از دل سخن می گفتند که پدرش از مغز. پس از آن به دیدار هریت تیلر (13) توفیق یافت.
اقای بدبختی بود به نام تیلر که خبر نداشت زنش هریت و استوارت میل به یکدیگر دل باخته اند. آنها بیست سال تمام با هم مکاتبه می کردند، به سفر می رفتند و حتی با هم زندگی می کردند و همه ی اینها (اگر بشود به مکاتبات آنها اعتماد کرد) در کمال عصمت و بی گناهی. بعداً مانع از میان برخاست، تیلر مرد و آن دو با یکدیگر ازدواج کردند. این وصلتی بسیار مناسب بود. هریت تیلر و (بعد دخترش هلن) احساسات بیدار شده ی«میل» را، که این همه دیر آغاز شده بود، کمال بخشیدند. آن مادر و دختر چشمهای او را به حقوق زنان باز کردند و، مهمتر از آن، به حقوق مردان. وقتی میل، پس از مرگ هریت، داستان زندگی خود را مرور می کند، تأثیر و نفوذ جمع را در نظر می آورد و می نویسد: « هر کس در حال یا در آینده درباره ی من و کارهایی که انجام داده ام بیندیشد باید هرگز از یاد نبرد که همه ی آنها نتیجه ی فهم و هوش و حاصل کار یک نفر نیست بلکه از آن سه نفر است.»
میل، چنانکه دیدیم، همه ی آنچه را که باید در اقتصاد سیاسی بیاموزد در سیزده سالگی فرا گرفته بود و سی سال بعد بود که کتاب مهم خود را به رشته ی تحریر آورد؛ در دو جلد بزرگ با انشایی استادانه با نام اصول اقتصاد سیاسی (14) گویی او تمام معلومات سی ساله ی خود را فقط برای چنین منظوری انباشته بود.
این کتاب مرور و برآوردی در این زمینه ها بود: او در این کتاب موضوع اجاره بها، مزدها، قیمتها و مالیاتها را مطرح می کند و در راههایی که پیشتر اسمیت، مالتوس و ریکاردو پیموده اند دوباره گام می زند. اما کار او خیلی بیش از این بود که دکترین ها را که دیگر در آن موقع به صورت عقاید ثابت و جازم درآمده بودند، مرتب کند. او به راهی می رفت که به کشف خاص خود توفیق یابد، کشفی که بسیار مهم و معتبر بود. زیرا میل اصلی را دریافت و برملا ساخت که اقتصادیات را برای همیشه از مقوله ی علوم ملال انگیز نجات داد.
این کشف هم، مانند بیشتر روشن بینیهای بزرگ، بسیار ساده و عبارت از این بود که نشان داد قلمرو واقعی قانون اقتصادی تولید است نه توزیع.
منظور او بسیار ساده بود. قوانین اقتصادی تولید به طبیعت وابسته است. هیچ اقدام ارادی در اینکه کار در این مورد بیشتر مولد است یا چیز دیگر نمی توان کرد. هیچ امری بوالهوسانه تر و بی ثبات تر از این پدیده اقتصادی، یعنی کاهش نیروهای تولید در خاک، نیست.
قحطی و خشکسالی و سختی طبیعت اموری واقعی هستند و مقررات اقتصادی رفتار که به ما می آموزند چگونه زمین را بارور و حاصل کار را به حداکثر برسانیم، آن قدر مطلق و غیر شخصی است که قوانین گازها یا تأثیرات متقابل عناصر شیمیایی نسبت به یکدیگر.
اما- و این شاید بزرگترین اما در اقتصادیات باشد- قوانین اقتصادی با مسأله ی توزیع سرو کار ندارد. وقتی ما ثروت را به بهترین طرق ممکن به دست آوردیم، هر کار دلمان خواست می توانیم با آن انجام دهیم. میل می گوید: « انسان، به صورت انفرادی یا جمعی، هر کار دلش خواست می تواند با آن بکند. می تواند آن را در اختیار هر کسی خواست بگذارد، با هر شرایطی ... حتی آنچه را فرد با کار و زحمت خودش، بی کمک دیگری، تولید کرده است نمی تواند نگه دارد، مگر با اجازه ی جامعه. نه تنها جامعه می تواند آن را از او بگیرد بلکه افراد هم می توانند، و باید، آن را از او بازستانند. اگر جامعه ... نگیرد ... کسانی را استخدام کن و پول بده بدین منظور که مانع شوند او در مالکیت (خودش) هم اخلال کند. توزیع ثروت، بنابراین، متکی است به قوانین و عادات و رسوم جامعه. مقرراتی که توزیع به آنها اتکا دارد و بر حسب آنها معین می شود. همانها هستند که عقاید و احساسات هیأت حاکمه اجتماع آنها را می سازد و در زمانها و قرنهای مختلف تفاوت می کند و هر گاه بشر بخواهد باز هم بیشتر تفاوت خواهد کرد.»
این برای پیروان ریکاردو که موضوعهای دریافتی خود را در یک قالب سفت و سخت برای جامعه جا داده بودند ضربه ای سنگین بود. زیرا بیان میل- اگر مطلبی بیان می کرد- بسیار روشن بود. هرگز مهم نیست اگر عمل «طبیعی» جامعه، مزدها را زیر فشار گذاشت، منافع را یکسان کرد یا اجاره بها را بالا برد و از این گونه اعمال. هرگاه جامعه به نتایج این فعالیتهای « طبیعی» علاقه نداشته باشد، فقط باید آنها را تغییر دهد. جامعه می تواند مالیات بگیرد یا کمک هزینه بدهد، می تواند تصرف کند و مجدداً توزیع کند، می تواند همه ی ثروت خود را به پادشاه بدهد، یا اقدام خیر و کریمانه ی مهمی بکند، می تواند به اقتضای انگیزه های معقول در کارهایش سرعت بخشد یا- با قبول خطر از سوی خویش- به آنها بی اعتنا بماند. اما هر کاری می کند به خاطر یک توزیع «درست» نیست- حداقل چیزی نیست که اقتصادیات در باب سنجش و پی بردن به آن ادعایی داشته باشد. به هیچ «قانونی» نمی شود برای توجیه اینکه جامعه چگونه ثمرات خود را توزیع می کند مراجعه کرد: فقط آدمها هستند که ثروت خود را، آن طور که مناسب می بینند، تقسیم می کنند.
این اکتشافی بود با نتیجه ای عمیق و مهم. زیرا مجموعه ی بحث اقتصادی را از محدوده ی خفه کننده ی قانون غیر شخصی و اجتناب ناپذیر رهانید و به حیطه ی اخلاقیات آورد. پس از میل، اقتصادانان ممکن بود وارد این بحث شوند که انسانها به دلایل گوناگون شایستگی دریافت چنین یا چنان پاداشی را دارند یا آنکه نوعی توزیع معین در تولید، مؤثرتر و کارآتر از نوع دیگر است، اما دیگر هرگز تصور آن را هم نمی کردند که یک نیروی کاملا مجرد ریاضی دستور صادر می کند که چنین و چنان باید بشود.
این اکتشاف، میل را در زمره ی برادران سوسیالیست آرمانگرا، به معنای دقیق کلمه، درنیاورد. صرفاً اظهار اینکه جامعه می تواند توزیع ثروت را به صورتی که مناسب تشخیص می دهد نظم و ترتیب مجدد دهد، بدان معنی نیست که باید تمام طرح را زیر و رو کرد. عقیده میل این بود که جهان می تواند در چارچوب ساختار خود پیش برود و به تجدید سازمان و دگرگونی کامل ایمان چندانی نداشت.
او نوشته است: « اعتراف می کنم که به یک زندگی ایده آل، که مورد علاقه ی جمعی است، دلبستگی ندارم؛ جمعی که می پندارند بشر باید با مبارزه به زندگی ادامه دهد. باید لگد زد، فشار آورد، دیگران را کنار برد و پا روی پای آنها گذاشت؛ وضعی که شکل زندگی اجتماعی موجود را نشان می دهد و ناپسندیده ترین روش انسانی است، وضعی که نمونه و نشان دهنده یکی از سیماهای پیشرفت صنعتی است.»
با این همه، نارضایی او از حس مال اندوزی، چشمش را به روی فواید آن نبسته است: « انرژی و نیروی بشر که پیش از این در مبارزه و جنگ تلف می شد، باید در تلاش برای کسب ثروت به کار افتد، تا مغزهای مستعد را آموزش دهند و مانع شوند از اینکه آنها راکد و عاطل بمانند و زنگ بزنند. چون ذهنها کدر و زمخت هستند، به محرکهای سخت و تند هم احتیاج دارند که باید به آنها داد.»
این فلسفه ای بود از تسلیم و توکل- و امید. میل به توانایی انسان در به دست گرفتن سرنوشت خویش، با به کارگیری عقل، اعتقادی راسخ داشت. بر این عقیده بود که طبقات کارگر با مشکلی که مالتوس پیش کشیده بود روبه رو خواهند شد و باید افراد عائله خود را، با رضا و رغبت، تنظیم کنند. اگر از این مرحله ی سخت بگذرند، دیگر باقیش آسان است. زیرا تشخیص میل این بود که توزیع ثروت از هیچ قانونی تبعیت نمی کند و این افراد انسان هستند که در می یابند جهان تا چه حد قابل ترقی و پیشرفت است. سرانجام دنیا به مرحله ای ثابت و مستقر خواهد رسید. منافع از بین خواهد رفت و دیگر رشد نخواهد کرد اما جامعه همچنان، در چارچوب موجود، به پیشرفت و تکامل خود ادامه خواهد داد. وضعی که پیش می آید، مالک را از بهره وری از کار بیحاصل مانع خواهد شد و مالیات از ارث برداشته می شود و انسان از موجودی ستیزه جو و پرتلاش در راه کسب منفعت به موجودی بدل خواهد شد که در پی نفس زندگی و هنرها خواهد رفت.
میل به اصول سوسیالیسم، به تمام و کمال، پابند نیست. با آنکه می پذیرفت مالکیت مفاسد خود را دارد، نیز توجه داشت که نظام مالکیت دوران کودکی را می گذراند و قابلیت آن را دارد که به ظرافت و کمال برسد. احتیاج ندارد که نهادها یکباره از هر گونه مفاسدی بری باشند. از این روی در نظامی هم که کمونیسم نامیده می شد خطری می دید. زیرا، به رغم ادعای برتری در زمینه های اقتصادی، میل در آن خطری بسیار مهم، اما نه اقتصادی، مشاهده می کرد و این شبهه و بی اطمینانی را در این کلمات دوراندیشانه بر زبان آورده است:
... ادعاهای کمونیسم را با وضع ناهنجار جامعه کنونی نباید ارزیابی کرد ... سؤال این است که آیا برای فردیت، از لحاظ منش و تشخص، گریز گاهی باقی می ماند؟ آیا عقاید عامه به صورت یوغی ستمکارانه و مستبدانه بر گردنشان نخواهد افتاد؟ آیا طوری نخواهد شد که فرد، به طور مطلق، متکی به همگان شود و همگی مراقب یکدیگر باشند؟ آیا همه ی مردم بسته ی رشته ای از افکار، احساسات و کارهای رام شده و یکنواخت نخواهند شد؟ هیچ جامعه ای که در آن حرکت و پویایی و خروج از وضع عادی و مألوف، مایه ی سرزنش و ملامت باشد، راه به جایی نخواهد برد.
میل تا 1873، چون مردی بسیار محترم و حتی قابل ستایش، زندگی کرد. بستگیهای معتدل او به آموزه های سوسیالیسم، در مقابل چشم اندازی که از امید و نوید در مقابل دیدگان گشود و پرده ی شوم یأس را به کناری زد، قابل گذشت است. به هر حال از آنچه دفاع می کرد آن قدرها هراس انگیز و تکان دهنده نبود و هرکس می توانست آن را با آغوش باز پذیرا شود: بستن مالیات بر اجاره بها، مالیاتهای بر ارث، تشکیل شرکتهای تعاونی کارگران. درباره ی امکانات اتحادیه های کارگران بسیار خوشبین و امیدوار نبود و همه ی این عقاید و نظرات، خوب و احترام انگیز بود. این دکترینی بود عمیقاً و تا مغز و استخوان انگلیسی: تدریجی، خوشبینانه، از روی واقعی بینی و عاری از رادیکال بودند تند و شدید.
کتاب اصول اقتصاد سیاسی توفیقی عظیم داشت. در زمان حیات خودش، در دو جلد گرانقیمت، به چاپ هفتم رسید. میل چاپ ارزان قیمتی از آن، به هزینه ی شخصی، انتشار داد که در دسترس همگان قرار گیرد؛ کاری که نمایانگر خصوصیت و روحیه ی او بود. از این چاپ ارزان هم، در حیات خودش، پنج بار منتشر شد. میل بزرگترین اقتصاددان عصر خویش شناخته شد و او را، به حق، وارث ریکاردو می دانستند، اما او خود را کم و بیش با آدام اسمیت قابل قیاس می دانست.
او گذشته از اینکه دانشمندی در اقتصاد بود مردی قابل احترام هم بود. میل نویسنده ی کتابهای منطق (15)، در آزادی (16)، ملاحظاتی در باب حکومت پارلمانی (17) و سودگرایی (18) است که همه ی آنها در زمینه ی خاص خود کلاسیک هستند. میل بالاتر از مردی متشخص و والاست، آدمی است نزدیک به قدیسین. وقتی هربرت اسپنسر (19) رقیب مهم او، در زمینه ی فلسفه، در شرایطی بسیار طاقت فرسا، قادر نبود یک رشته طرحهایی را که درباره ی تحول اجتماعی داشت تکمیل کند، میل در اجرای طرحهای او پیشنهاد کمک مالی کرد و به رقیب خود نوشت: «خواهش من این است که پیشنهاد مرا فقط یک علاقه شخصی تلقی نکنید. هر چند اگر هم چنین پندارید، امیدوارم اجازه داشته باشم چنین پیشنهادی را بکنم. از این پیشنهاد هیچ منظوری ندارم- این فقط تقاضای ساده ای است به منظور همکاری در هدف عام و بسیار والایی که شما در راه آن زحمت کشیده و سلامتی خود را بر سر آن گذاشته اید.»
هرگز رفتاری از این بهتر نمی شد داشت. میل به دو چیز توجه خاص داشت: به زنش، که در حق او احساس فداکاری می کرد که دوستانش می پنداشتند در این مورد گویی کور است؛ و دیگر به تشویق و ترغیب معرفت و دانش، که هیچ چیز او را از آن کار باز نمی داشت. چون به نمایندگی مجلس برگزیده شد مدافعات او از حقوق بشر از حد عرف و رسم و راه عصر تجاوز کرد. با آنکه در این مورد شکست خود ابداً به آن اعتنا نکرد. او درباره ی دنیا، چنانکه می دید، می گفت و می نوشت و به تنها کسی که توجه داشت و تا آنجا که می شد تأییدش می کرد، هریت محبوبش بود.
پس از مرگ زنش، دخترش، هلن، که وجود او هم از هر جهت ضروری بود؛ جای او را گرفت. میل، در زندگینانه (20) اش با حق شناسی می نویسد: « یقیناً هیچ کس به اندازه ی من نیکبخت نبوده است که در قمار زندگی، پس از چنان باختی، چنین بردی نصیبش شود.» او از هر کاری کناره گرفت تا روزهای آخر عمر را، با هلن در آوینیون (21)، نزدیک گور هریت، بگذراند. مردی بسیار خردمند و از هر جهت بزرگمرد و کامل.
آخرین اتفاق جالب اینکه شاهکار او در اقتصادیات، حاوی «پیامهایی در ترقی و تعالی و دستیابی به یک تغییر صلح آمیز و بهبود جامعه»، در 1848 انتشار یافت. ممکن است کتابی دوران ساز (22) نباشد، اما بی شک کتابی است که در تاریخ از خود نشان بر جا گذاشته است. زیرا از نیرنگ سرنوشت، کتاب بسیار کوچک دیگری- یک جزوه- در همان سال خود را به جهان عرضه داشت؛ عنوان آن این بود: ما نیفست کمونیست. این جزوه، با کلماتی تلخ و گزنده، تمامی آن آرامش و خوشدلی موجه و دلپسندی را که جان استوارت میل به جهانیان اعطا کرده بود نابود کرد.

پی نوشت ها :

1- Besancon
2- phalansteres [به فرانسه] phalanxe، آرایش پیاده نظام در یونان باستان.
3- surplus
4- Owenite
5- Alexander Woollcott
6- Anatole France، نام مستعار ژاک آناتول تیبو نویسنده و متفکر فرانسوی (1844-1924).
7- Jacques Necker، سیاستمدار و بازرگان فرانسوی.
8- Jhon Stuart Mill
9- Jeremy Bentham، فیلسوف اجتماعی و حقوقدان انگلیسی (1748-1832).
10- Hobbes، فیلسوف انگلیسی (1588-1679).
11- Goethe، شاعر و نویسنده ی آلمانی (1749-1832).
12- Wordsworth، شاعر انگلیسی (1770-1850).
13- Harriet Taylor
14- Principles of Political Economy
15- Logic
16- of Liberty
17- of Considerations on Representative
18- Utilitarianism
19- Herbert Spencer، فیلسوف انگلیسی (1822-1903).
20- Autobiography
21- Avignon
22- epoch- making

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط