نظام نرمش ناپذیر (2)

هر گاه مارکس در طول سالهای تبعیدش در ایجاد جنبش انقلابی کارگران اقدامی نکرده بود، امروزه به عنوان شخصیتی مهم در جهان شناخته نمی شد. مارکس در شمار یکی از انقلابیهای انگشت شمار است و بی شک یکی از موفق ترین
يکشنبه، 10 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظام نرمش ناپذیر (2)
نظام نرمش ناپذیر (2)

 

نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

هر گاه مارکس در طول سالهای تبعیدش در ایجاد جنبش انقلابی کارگران اقدامی نکرده بود، امروزه به عنوان شخصیتی مهم در جهان شناخته نمی شد. مارکس در شمار یکی از انقلابیهای انگشت شمار است و بی شک یکی از موفق ترین آنها. او فقط یکی از معدود پیامبران سوسیالیسم است که در حقیقت در این باره که جامعه ی جدید چگونه باید باشد، هیچ مطلبی ننوشت. کمکهای نهایی او در زمینه های دیگر است: در نظریه ی ماتریالیسم دیالکتیک تاریخیش، و حتی مهمتر از آن، در تحلیل بدبینانه اش از دورنمای اقتصاد سرمایه داری.
در برنامه ی انترناسیونال کمونیست که در 1928 تنظیم شده - و در واقع بیان تازه و مجددی از مانیفست کمونیست است- می خوانیم: « تاریخ سرمایه داری تمامی نظریه های مارکس و انگلس را درباره ی قوانین تکامل جامعه ی سرمایه داری تأیید می کند... که باید به ناگزیر به زوال کامل نظام سرمایه درای منجر شود». این قوانین چه بود؟ تشخیص و ارزیابی مارکس از نظامی که می شناخت چه بود؟
پاسخ این سؤال در کتاب عظیم سرمایه نهفته است. با آن نگرانی وسواس آلود مارکس، مایه ی حیرت است که اصولا این کتاب به پایان رسیده است- البته، به یک معنی هرگز به پایان نرسیده است. این کتاب هجده سال در جریان تدوین بوده است؛ در 1851 «پنج هفته» روی آن کار شده، در 1859 « شش هفته» و در 1865 کار به پایان رسیده است- یک بسته ی عظیم از دست نوشته های ناخوانا که دو سال طول کشید تا آنها را اصلاح و تنظیم کنند و جلد اول را فراهم آورند. به هنگام مرگ مارکس در 1883 سه جلد دیگر باقی مانده بود. جلد دوم را انگلس در 1885 و جلد سوم را در 1894 انتشار داد. جلد چهارم (جلد نهایی) در 1910 به بازار آمد.
کسی که همت خواندن این کتاب را داشته باشد باید 2500 صفحه را از نظر بگذراند. آن هم چه صفحاتی! بعضی از آن صفحات ظریفترین مطلب فنی را شامل می شود که با حد اعلای دقت روی آن کار شده است. مطالب دیگر با احساس خشم و عاطفه در هم پیچیده است. او دانشمند اقتصادی است که تمام آثار اقتصادی را مطالعه کرده است. یک ملا نقطی آلمانی با علاقه ای مفرط به حاشیه نویسی. منتقدی پر احساس که می تواند بنویسد: « سرمایه کاری مرده است، جانوری است خوانخوار که فقط با مکیدن خون کارگر زنده، زندگی می کند» و هم اوست که به ما می گوید سرمایه از وقتی که به دنیا پا نهاده است « از سر تا پایش، از هر تکه اش، خون و کثافت می ریزد.»
با این همه، هیچ کس نباید شتابزده نتیجه گیری کند که پس متن این کتاب فقط عبارت است از حمله و پرخاش آتشین نسبت به بارونهای پولدار و خبیث. درست است که به آنها حمله می شود اما با این ملاحظات که دشمن خیالی را با افشا کردن خلافکاریهای جمعی آنها رسوا می کند. مهمترین امتیاز کتاب، که مایه ی شگفتی است، در این است که بشدت از هر نوع ملاحظات اخلاقی فاصله می گیرد. مطالب این کتاب با خشم و غضب آمیخته است، اما با تحلیلی منطقی و خشک و سرد. زیرا هدفی که مارکس در پیش روی دارد کشف گرایشهای ذاتی و باطنی نظام سرمایه داری و قوانین درونی حرکت آن است و در اجرای چنین مقصودی پرهیز دارد به وسایلی که به آسانی در دسترس دارد، اما کمتر قانع کننده است، متوسل شود و درباره ی کمبودهای مانیفست به اطناب و دراز گویی بپردازد. به جای آن نوعی سرمایه داری بسیار دقیق و خالص و خیالی را در پیش چشم می گیرد و در درون این نظام انتزاعی و مجرد که زمینه ای نادر و منحصر به خود دارد، نظامی خیالی که تمام نقایص آشکار زندگی واقعی از آن دور نگه داشته شده، به شکار و تحصیل نتایج دلخواه خود می رود. زیرا هر گاه او موفق شود به اثبات برساند که بهترین نوع نظام سرمایه داری ممکن، به هر حال. با فاجعه روبه روست، االبته بسیار آسان خواهد بود که نشان دهد سرمایه داری واقعی و موجود هم همان راه را طی خواهد کرد، منتهی سریعتر.
او صحنه را چنین تصویر می کند: ما وارد دنیایی می شویم که در آن سرمایه داری کامل برقرار است: در آن نه انحصار است نه اتحادیه ها، و هیچ گونه امتیازی برای کسی وجود ندارد. دنیایی است که در آن هر کالا به بهای مناسب به فروش می رسد. و این قیمت مناسب هم همان ارزش آن است- کلمه ای فریب آمیز . زیرا مارکس می گوید (و اسمیت و ریکاردو پیش از او گفته اند) ارزش کالا عبارت است از مقدار کاری که در خود گرفته است. هرگاه تهیه ی کلاه دو برابر تهیه کفش کار برده باشد پس کلاه دو برابر کفش فروخته خواهد شد. البته لازم نیست کار مستقیماً کار دستی باشد ممکن است کار جمعی باشد که بین کالاهای مختلف تقسیم شود یا ممکن است کاری باشد که نخست در تهیه و ساخت ماشین به کار رود و بعد ماشین بتدریج به کالا شکل بدهد. مهم نیست ترتیب کار چگونه باشد هر چیزی در نهایت قابل تبدیل به کار است و در این نظام تمام کالاها به تناسب مقدار کاری که، مستقیم یا غیر مستقیم، در خود گرفته است قیمت گذاری خواهد شد.
در چنین دنیایی دو بازیگر اصلی و مهم در نمایش سرمایه داری، رو در روی هم ایستاده اند: کارگر و سرمایه دار- مالک زمین فعلاً در جامعه موقعیت نازلی پیدا کرده است. این دو بازیگر، دیگر همانهایی نیستند که در صحنه های اقتصادی مشابه دیده ایم. کارگر، دیگر برده ی اجبار و الزام تولید خود نیست. او یک عامل آزاد و طرف معامله است. وارد بازار می شود تا کالایی را که در اختیار دارد- یعنی نیروی کارش را- عرضه کند. هر گاه مزد بیشتری بگیرد آن قدر نادان نیست که آن را با افزودن بر تعداد عائله خود که مایه شکست و زوالش خواهد بود، تلف کند.
سرمایه داری در عرصه ی کار با او روبه رو می شود. او اصولا آدم بد قلبی نیست هر چند حرص و ولع او در جمع ثروت، در فصلهایی که دنیای خیالی و انتزاعی را ترک می گوید و نگاهی به انگلستان سال 1860 می اندازد، به صورتی زننده و طعنه آمیز، توصیف شده است. اما اینکه بگوییم او بر اثر انگیزه های مختلف حرص و درنده خویی تشنه ی پول و ثروت نیست، مشکلی را حل نمی کند. او صاحب مؤسسه و کارآفرین (1) اقتصادی است و با دیگر کارآفرینان همتای خود در مسابقه ای بی انتها شرکت جسته است. او باید در تلاش انباشت سرمایه باشد زیرا در محیط رقابت آمیزی که به کار مشغول است یا باید به جمع سرمایه بپردازد یا آن را از دستش می ربایند.
بسیار خوب، صحنه بدین صورت ترتیب یافته و بازیگران در جای خود قرار گرفته اند. حالا اولین مشکل سر بلند می کند. مارکس می پرسد در چنین موقعیتی سود چگونه و از کجا به دست می آید؟ هر گاه هر کالایی درست به بهای واقعیش فروخته شود، درآمد اضافی از کجا به دست کسی می رسد؟ هیچ کس جرأت نمی کند بهای کالایی را از قیمت کالای رقیب بالاتر ببرد و حتی اگر فروشنده ای خریداری را به تور بیندازد و گران بفروشد، آن خریدار در جای دیگر صرفه جویی می کند و کمتر می خرد- سود یکی موجب زیان دیگری می شود- خوب، حالا وقتی هر چیز به قیمت درست و مشروع خود مبادله شود در تمام این نظام چگونه می تواند سودی وجود داشته باشد؟
این مشکل یک پارادوکس است. اگر بپذیریم که در این نظام انحصارهایی وجود دارد که لازم نمی بیند از عوامل تعدیل کننده ی رقابت تبعیت کند یا قبول کنیم که سرمایه داران کمتر از ارزش کار، مزد پرداخت می کنند آن وقت خیلی آسان است که توضیح داده شود منافع از کجا حاصل می شود. اما مارکس هیچ یک از این دو را به میان نمی کشد و می خواهد بگوید که این سرمایه داری محض است که گور خود را خواهد کند.
او جواب را در یک دو راهه ی کور (2) می یابد، در کالایی که با کالاهای دیگر کاملا متفاوت است، در کالای نیروی کار. زیرا کارگر هم مانند سرمایه دار محصول خود را درست به قیمت- به بهایی که می ارزد- می فروشد. ارزش آن مانند ارزش هر چیز دیگر که در معرض فروش گذاشته می شود عبارت است از مقدار کاری که در آن جمع شده است- در این مورد مقدار کاری که برای «ساختن» آن صرف می شود، یعنی نیروی کار. به عبارت دیگر ارزش انرژیهای قابل فروش کارگر معادل کاری است که از نظر اجتماعی ضرورت دارد تا کارگر بتواند به زندگی ادامه دهد. اسمیت و ریکاردو هم با این نظ کاملا موافقت داشتند. ارزش واقعی یک کارگر معادل مزدی است که او برای زندگی نیاز دارد. آن مزد وسیله معیشت و گذران اوست.
تا اینجا همه چیز درست و بجاست و کلید حل مشکل تحصیل سود به دست می آید. کارگری که کاری را بر عهده می گیرد فقط می تواند مزدی را که استحقاق دارد مطالبه کند و چنانکه دیدیم مقدار آن بستگی دارد به مدت زمان کاری که برای ادامه ی حیات او لازم است . هر گاه آن مدت شش ساعت کار اجتماعی باشد که کارگر را حفظ کند و سرپا نگهدارد، پس (هر گاه کار ساعتی یک دلار باشد) کار روزانه ی او شش دلار «ارزش» دارد، نه بیشتر.
اما کارگری که کاری را برعهده می گیرد قرارنمی گذارد که روزانه فقط شش ساعت کار کند. طول مدت آن به اندازه ای است که زندگی او را تأمین کند. پس او موافقت می کند که هشت ساعت تمام کار کند و در زمان مارکس زمان کار ده یازده ساعت بود. از این رو می بینیم که او کاری به ارزش ده یازده ساعت تحویل می دهد و مزد شش ساعت کار را دریافت می دارد. مزد او هزینه ی معیشت او را که «ارزش» واقعی تعیین شده، می پوشاند اما در عوض ارزشی معادل محصول کار یک روز تمام را در اختیار سرمایه دار می گذارد. از اینجاست که سود وارد نظام سرمایه داری می شود.
مارکس این مقدار از کار را که بی مزد می ماند « ارزش اضافی» می نامد. اما از هر گونه ابراز خشم و اظهار نظر اخلاقی پرهیز می کند. کارگر فقط ارزش نیروی کار خود را دریافت می دارد. تمام آن را می گیرد. اما سرمایه دار ارزش کامل یک روز تمام از کار کارگر را تصرف می کند و این بیشتر از ساعات کاری است که مزد آن را می پردازد. بدین ترتیب وقتی سرمایه دار کالاهای خود را به معرض فروش می گذارد، آنها را به قیمت واقعی شان می فروشد و سودی هم می برد زیرا در آن کالاها مدت کار بیشتری، از مدت زمانی که او مجبور بوده است مزد آن را بپردازد، تجسم یافته است.
چگونه ممکن است چنین وضعی پیش آید؟ علت آن است که سرمایه دار یک چیز را انحصاراً در اختیار خود گرفته است، یعنی وسایل تولید را. هر گاه کارگری نخواهد تمام روز را کار کند، شغلی نخواهد داشت. در این نظام کارگر هم، مثل هر کس دیگر، نه حق دارد و نه قدرت آن را که بیش از ارزش کار خود، به عنوان وسیله و ابزار، مطالبه کند. نظام کاملا منصفانه و متعادل است اما حق کارگران پایمان می شود زیرا مجبورند بیش از مدتی که برای اداره معیشت خود لازم دارند و مزد می گیرند، کار کنند.
آیا این عجیب به نظر می رسد؟ فراموش نکنیم که مارکس زمانی را توصیف می کند که مدت کار روزانه طولانی بود- گاه، بیش از حد طاقت طولانی بود و هنگامی که مزدها، رویهمرفته، کمی بیش از حدی بود که آنها را زنده نگه دارد. این عقیده ارزش اضافی ممکن است به گذشته های دور، به دنیایی که کار با جان کندن و سخت جانی و مزد کم همراه بود، برگردد و در حال حاضر معنای خود را کم و بیش از دست داده باشد، اما در زمانی که مارکس به نوشتن مشغول بود صرفاً یک موضوع نظری و تصوری نبود. شاید مثالی به توضیح آن کمک کند: در کارخانه ای در شهر منچستر، در 1862، مدت متوسط کار یک هفته، در ظرف یک ماه و نیم، 84 ساعت در هفته بود و در ظرف 18 ماه قبل از آن، جمع ساعات کار هفتگی به 1/2 78 می رسید.
اما همه اینها مقدمات اجرای این نمایش بود. ما بازیگران را شناختیم، به انگیزه های آنان پی بردیم و از توطئه ای که به کشف « ارزش اضافی» منتهی شد سر درآوردیم. و حالا نمایش شروع می شود.
همه ی سرمایه داران سود می برند. اما همه شان هم با یکدیگر رقابت می کنند و در همین حال می کوشند بر سرمایه ی خود بیفزایند و میزان فرآورده های خود را بالا ببرند، البته به زیان رقیبانشان. اما افزایش فرآورده ، کار چندان آسانی نیست. به کارگران بیشتر نیاز می افتد و برای آن، برای تحصیل نیروی کار بیشتر، سرمایه داران باید با یکدیگر کلنجار بروند. مزدها رو به افزایش می گذارد و ارزش اضافی، بر عکس، تنزل می یابد. مثل اینکه سرمایه داران مارکسی هم مانند سرمایه داران آدام اسمیت و دیوید ریکاردو ، به همان دو راهه ی کور می رسند- منافعشان با بالا رفتن مزدها از میان می رود.
اسمیت و ریکاردو حل مشکل را در گرایش به نیروی کار و افزون بر تعداد آنها با پرداخت مزد بیشتر، در هر رونقی، می دیدند. اما مارکس این امکان را کنار می گذارد و درباره ی آن بحثی نمی کند و فقط بر دکترین مربوط به مالتوس، داغ « توهینی به نژاد بشر» می زند و به هر حال پرولتاریا که باید طبقه ی حاکم در آینده باشد نمی تواند آن قدرها کوته بین باشد که درآمدهای خود را در ارضای مشتهیات جسمانی مهار گسیخته تلف کند. او سرمایه داران خود را هم به همین طریق نجات می دهد. زیرا، او می گوید، سرمایه داران با صرفه جویی در کار از طریق ماشینی کردن طرحهای خود، با این تهدید مقابله می کنند. این اقدام بخشی از نیروی کار را به خیابانها بر می گرداند و در آنجا به صورت نیروی ذخیره ی صنعتی (3) ، همان عملی را انجام می دهند که جمعیت بارور مالتوس، بر اثر رقابت، مزدها به سطح پایین قبلی «ارزش» باز می گردد- به سطح امرار معاش و حفظ زندگی.
حال به نقطه ی حساس می رسیم. چنین پیداست که سرمایه دار از فرصت سود می جوید زیرا از بالا رفتن مزدها، با ماشینی کردن کار و ایجاد بیکاری، ممانعت می کند. اما نه به سرعت. از همان طریقی که امیدوار است خود را از شاخه ای از آن دو راهه ی کور نجات دهد، در شاخه ی دیگرش گیر می افتد.
زیرا، همینکه ماشین را به جای انسانها می نشاند، همزمان با آن، وسایل ناسودمند تولید را به جای وسایل مفید تولید به کار می گیرد. به خاطر داشته باشیم که در هیچ دنیای خیالی و ایده آلی هم کسی در معامله ی عجولانه و تند و تیز سودی حاصل نمی کند. هر قدر هم ماشین برای سرمایه دار پرارزش باشد مطمئن باشید که او پول زیادی برای آن می پردازد. هر گاه ماشین در تمام طول عمرش به ارزش ده هزار دلار کالا تحویل دهد، تصور می رود سرمایه دار ما در همان وهله ی نخست معادل این مبلغ را باید بپردازد. پس، در واقع ، فقط به وسیله ی کار زنده است که او به نفعی می رسد، فقط بر اثر ساعات کار اضافی که بدون پرداخت می ماند نفعی عاید او می گردد. بنابراین وقتی سرمایه دار تعداد یا تناسب کارگران را کاهش دهد مرغی را که تخم طلا برایش می گذاشت، قربانی کرده است.
و این آدم بیچاره حالا ناچاراست همین کار را بکند. در فعالیتهای او هیچ اتفاق غیر عادی و اهریمنی رخ نداده است. او فقط انگیزه ی تراکم سرمایه را به کار گرفته و کوشیده است پهلو به پهلوی رقبایش بایستد. وقتی مزدهای پرداختی او صعود می کند باید ماشینهایی برای صرفه جویی در کار فراهم آورد و از این راه هزینه های خود را بکاهد و منافعش را نجات دهد- اگر او چنین نکند همسایه اش چنان خواهد کرد. اما، به هر حال، او ناگزیر است ماشین را جانشین کارگر کند، همچنین باید پایه و اساس کار خود را، که به زحمت منافع خود را از آن تأمین می کند، استحکام بخشد. درست شبیه آن نمایش یونانی که انسانها خواه ناخواه، به سوی سرنوشت رهسپارند و در طی راه، ناخواسته، با همکاری با یکدیگر فنای خود را موجب می شوند.
تا اینجا کار از کار گذشته و سرنوشت محتوم است. همچنانکه منافع رو به کاستی می رود هر سرمایه دار کوشش و فعالیت خود را دو چندان می کند تا ماشینهای تازه ای برای صرفه جویی در کار و کاهش هزینه ها به کار اندازد. ولی این اقدام در راهی که امیدوار است سودی حاصل کند او را فقط مدتی به پیش می برد ، زیرا هر یک از دیگر سرمایه داران دقیقاً همان کار را می کنند. در نتیجه آهنگ کار ( و در واقع ارزش اضافی) در مجموعه ی فرآورده باز بیشتر سقوط می کند.
میزان سود مدام رو به کاهش می رود و زوال و فنا رخ می نماید و سود به چنان نقطه ی نازلی می رسد که دیگر تولید سودآور نیست. وقتی ماشینها جای آدمها را گرفتند و تعدا کارکنان نتوانست با میزان فرآوده ها همگام شود، مصرف هم رو به کاهش می گذارد. ورشکستگیها یکی از پی دیگری فرا می رسد. تلاش و فعالیت فروش کالاها در بازار درمی گیرد و در جریان این گیرودار بنگاههای کوچکتر تحلیل می روند و بحران سرمایه داری فرا می رسد.
اما این بحران برای همیشه باقی نمی ماند. همینکه کارگران را بر کنار کردند آنها به اجبار به مزد کم تن در می دهند. چون دستگاه و ماشین بی مصرف و عاطل مانده است، سرمایه داران قویتر می توانند آنها را به قیمتی ارزانتر از ارزش واقعی بخرند. اندک زمانی بعد باز ارزش اضافی سرو کله اش پیدا می شود. دوباره گامها رو به جلو برداشته می شود. اما باز هم نتیجه همچنان فاجعه بار است: رقابت برای جذب کارگران، مزدهای بالاتر، جابه جایی کار ماشینی، مبنای پایینتری برای تحصیل ارزش اضافی، باز هم آشفتگی بیشتر در رقابت و در نتیجه بحران و درهم ریختگی که هر بار از دفعه ی پیش بدتر خواهد بود. در دورانهای بحران، مؤسسات بزرگتر کوچکترها را می بلعند و هنگامی که غولهای صنعتی بتدریج رو به سقوط می روند مصیبت و بدبختی خیلی بیشتر از وقتی است که یک مؤسسه کوچک به سختی بیفتد و تحلیل برود.
و بعد روزی فرا می رسد که این نمایش پایان می یابد. تصویری که مارکس از آن می کشد همچون « لعنت ابدی» که در قانون رم توصیف شده فصیح و بلیغ است: « همراه با کاهش مدام شمار جاذبه های سرمایه که همه ی امتیازات و فواید این جریان نقل و انتقال را غصب و به خود منخصر کرده است، مصیبت و بدبختی، بیداد و ستم، بردگی، خفت و خواری و بهره کشی رو به افزایش می گذارد. در چنین شرایطی شورش و عصیان طبقه ی کارگر هم بالا می گیرد، تعداد افراد این طبقه بیشتر می شود و با همان مکانیسمی که در فرایند تولید سرمایه داری به کار برده، نظم و انضباط می یابد، متحد و متشکل می شود... تمرکز وسایل تولید و اجتماعی شدن کار سرانجام به نقطه ای می رسد که دیگر طبقه ی کارگر در پوسته ی سرمایه داری نمی گنجد، با آن ناسازگار و مانعه الجمع می شود. این ناسازگاری آن را به دو نیم می کند. صدای به زانو درآمدن مالکیت خصوصی سرمایه داری به گوش می رسد. مالکان غاصب خود به تصرف در می آیند.»
بدین سان نمایش یا واژگونی اجتناب ناپذیری که مارکس آن را با روش دیالکتیک روشن ساخته است پایان می یابد. نظام کامل و خالص سرمایه داری، با فعالیتی که دارد و منبع انرژی خود و ارزش اضافی را این سان در فشار گذارده و به زور از آنها بهره کشی می کند از هم می پاشد. این فرو ریختگی نظام، بر اثر بی ثباتی مدام که، در اصل، در طبیعت بی طرح و نقشه ی اقتصاد آن مخمر است تسریع می شود، هر چند نیروهایی در کار است که پایان آن را به تأخیر اندارند اما در این مبارزه ی مرگ، راه فرار از هر سو بسته است. و حال که این نظام، به صورت انتزاعی کامل و مطلق، دوام نمی آورد دیگر چه امیدی به نظام واقعی و بالفعل می توان داشت، با آن همه نقایص، انحصارات، تاکتیک های گلوگیر و آن بی سر و سامانی در تحصیل منافع؟
در نظر آدام اسمیت پله ی متحرک سرمایه داری، حداقل تا آنجا که چشم می توانست به طور معقول ببیند، رو به صعود بود. ریکاردو چنان می دید که سرانجام، بر اثر فشار دهانهای باز در سرزمینی که محصول به قدر کافی نبود و موجب وقفه در پیشرفت و بر باد رفتن خوشبختی مالک زمین می شد، این حرکت صعودی هم متوقف می گردد. استوارت میل با کشف این مطلب که جامعه می تواند محصول خود را، بدون در نظر گرفتن این نکته که « قوانین اقتصادی» چه اقتضا می کند، به طور مناسب و معقول توزیع کند چشم اندازی مطلوب نشان داد. اما در نظر مارکس امکان نجات و بقا برای آن نبود، زیرا منطق دیالکتیک به او می گفت که دولت برای حکمرانان اقتصادی فقط یک ارگان حاکم سیاسی است و تصور اینکه آن شاید به صورت یک عامل خنثی عمل کند، یک نیروی سوم بی طرف باشد و بخواهد خواستها و ادعاهای طرفین منازعه را تعدیل کند توهم صرف و آرزونگاری (4) است. نه، هیچ راه گریزی از منطق درونی نیست و پیشرفت و تکامل نظام نه تنها خود را نابود می سازد بلکه جانشین خود را هم خلق می کند.
اینکه جانشین آن به چه شبیه می تواند بود، مارکس سخن زیادی برای گفتن ندارد، اما البته، آن عبارت خواهد بود از جامعه ی « بی طبقه» و منظور مارکس این است که شالوده ی تقسیم اقتصادی جامعه بر مبنای مالکیت از میان می رود و جامعه مالک مجموعه وسایل تولید کالا خواهد شد. اما جامعه چگونه « مالک» کارخانه هایش خواهد شد و منظور از « جامعه» چیست و اینکه آیا بین مدیران و کارکنان مخالفت و ستیز سخت درمی گیرد و می تواند پیدا شود یا نه و رابطه ی رهبران سیاسی و زیردستان چگونه است- در این موارد مارکس بحثی نمی کند و فقط می گوید در مرحله انتقال «سوسیالیسم» یک «دیکتاتوری پرولتاریا» وجود خواهد داشت و پس از آن یک کمونیسم « خالص».
باید در نظر داشت که مارکس معمار کمونیسم نبود. این وظیفه ی دشوار و سهمگین بر عهده ی لنین گذاشته شد. کتاب سرمایه، کتاب محکومیت نهایی سرمایه داری است و از همه ی آنچه مارکس در آن آورده، نشانی از این نیست که مارکس به آن سوی این رستاخیز و روزداوری هم نظری انداخته و خطوط اصلی و طرح این بهشت را مشاهده کرده و دیده باشد که آن چگونه بهشتی است.
ما با این بحث رمزآمیز و الهام گونه ی او چه باید بکنیم؟
یک راه ساده برای تنظیم و مرتب کردن آن وجود دارد. به خاطر بیاوریم که این نظام بر شالوده ی ارزش- ارزش کار- بنا نهاده شده است و کلید انتقال و واگذاری آن در پدیده ی خاصی است که آن را ارزش اضافی می نامیم. اما دنیای واقعی و بالفعل از «ارزشها» ترکیب نشده است بلکه از قیمتهای موجود و قابل لمس تشکیل یافته. مارکس باید نشان دهد که دنیای دلارها و سنتها، به تقریب، آن دنیای مجرد و انتزاعی را که اوخلق کرده است، منعکس می کند. اما در انتقال از دنیای ارزشها به دنیای قیمتها، او به سرزمین بسیار پیچیده و درهم برهم ریاضیات فرود می آید و حقیقت این است که مرتکب اشتباهی می شود.
این، اشتباهی جبران ناپذیر نیست و با تنظیم معادلات مارکسیستی، حتی با فرو رفتن در ریاضیات مشکلتر و پیچیده تر از آن هم می شود «درست» بیرون آمد. یعنی، می شود بین قیمتهایی که از دنیای واقعی به دست می آید و ارزشهای نهفته بر حسب مدت کار توافق و تطابقی پیدا کرد. اما منتقدینی که روی این اشتباه انگشت می گذارند علاقه ای ندارند آن را مطرح و اصلاح کنند و قضاوت خود را با ذکر اینکه مارکس «اشتباه» کرده، خاتمه یافته تلقی می کنند. و چون بالاخره معادلات توضیح داده می شود دیگر هیچ کس به آن توجه زیادی نشان نمی دهد. چون صرف نظر از ریاضی محض بودن آن، توضیح پرت و گنگ مارکس، چارچوب سخت و دشواری دارد و برای روشن کردن این مطلب که سرمایه داری چگونه عمل می کند شیوه ی پر زحمت و غیر لازمی اختیار کرده است.
اما در همان حال که وسوسه می شویم تحلیل او را، به علت عجیب و غیر قابل انعطاف بودنش، به یک سو بیفکنیم در می یابیم که چنین کاری نادیده انگاشتن ارزش آن است. به هر حال، مارکس، نه بدان جهت اصول محض و خالص سرمایه داری را حلاجی می کند که راه را تا سر حد امکان برای بحث انتزاعی نظر خود باز بگذارد، بلکه چنین می کند زیرا بر این اعتقاد است که در سادگی دنیای نظری هم می شود مکانیسمهای دنیای علمی را بخوبی نمایش داد. از این رو امیدوار است قدرت و توانایی مدل نمونه ی او بتواند گرایشهای پنهان در زندگی واقعی را بروشنی نمودار سازد.
و چنین هم هست زیرا همان دنیای سرمایه داری مدل مارکس، با همه ی نقایص و ناآزمودگیها، در فعالیت است تا نوعی از زندگی خاص خود را نمایش دهد. هر گاه فرضهای اصلی او را بپذیریم - یعنی ترتیب بازیگرانش را همان طور که هست و انگیزه ها و محیط نمایش را- موقعیتی که او معرفی می کند تغییر می یابد، و این تغییر ، بدقت به صورتی اجتناب ناپذیر، قابل پیش بینی است و دیدیم که آنها چه تغییراتی هستند: چگونه منافع سقوط می کنند، چگونه سرمایه داران به ماشینی کردن جدید می پردازند، چگونه هر رونق و شکوفایی به اشفتگی و سقوط می انجامد، چگونه مؤسسات کوچک بازرگانی، در هر هجومی، از سوی مؤسسات عظیم بلعیده می شوند. اما همه ی این وقایع هنوز در درون و در چارچوب یک دنیای انتزاعی رخ می دهد: اکنون مارکس دریافتها و کشفیات خود را که به روی کاغذ آورده در دنیای واقعی به کار می گیرد؛ او می گوید دنیای واقعی سرمایه داری هم باید همین روند ها(5) را به نمایش بگذارد.
او این روندها را « قوانین حرکت» نظام سرمایه داری می نامد- راهی که سرمایه داری در آینده طی خواهد کرد. حقیقت شگفت آور این است که تقریباً همه ی این پیشگویی ها به حقیقت پیوست.
زیرا منافع یک مؤسسه اقتصادی باید رو به سقوط باشد. البته این بینش و پیش بینی اصالتاً از مارکس نبود و علت سقوط منابع هم همان نبود که مارکس می گفت- فعلا می توانیم موضوع بهره کشی را که در نظریه ارزش اضافی بود نادیده بگیریم. اما همچنانکه آدام اسمیت یا ریکاردو یا استوارت میل خاطر نشان کردند- و هر بازرگانی خواهد پذیرفت- فشارهایی که بر اثر رقابت وارد می شود و بالا رفتن مزدها تأثیر بسزا دارند. گذشته از انحصارهای تسخیر ناپذیر (که تعداد آنها انگشت شمار است) منافع، هم نشانه ی مشخص سرمایه داری است و هم نقطه ی ضعف (پاشنه آشیل) آن، زیرا هیچ مؤسسه بازرگانی قادر نیست قیمتهای خود را دایماً بالاتر از قیمت تمام شده ی آنها نگه دارد. تنها یک راه وجود دارد که منافع بتواند دوام پیدا کند: بازرگانی- یا کل اقتصاد- باید رو به رشد باشد.
اما رشد، پیشگویی دوم مدل مارکسیستی را لازم دارد، یعنی مدام و لاینقطع باید فنون تازه ای را به کار گرفت. این برحساب تصادف نبود که سرمایه داری صنعتی با انقلاب صنعتی آغاز شد زیرا، چنانکه مارکس مطلب را روشن کرده است، پیشرفت تکنولوژی تنها همراه و دنباله ی سرمایه داری نبود بلکه در آمدن آن نیز دخیل و مؤثر بود. بازرگانی، اگر بخواهد زنده بماند، باید چیزهای تازه بیاورد، ابداع کند و به تجربه و عمل بپردازد. بازرگانی اگر مدام در همان کارهای گذشته درجا بزند دیگر به درد این دنیایی که به تهور احتیاج دارد و باید در آن دل به دریا زد و خطر کرد، نمی خورد. اخیراً یک شرکت بزرگ شیمیایی اعلام داشت شصت درصد درآمدش از فرآوردهایی است که تا ده سال پیش ناشناخته بود و با آنکه این یک صنعت ابداعی و استثنایی است، رابطه ی بین ابتکار صنعتی را با مقدار سودی که حاصل می شود نشان می دهد.
این مدل باز هم دو گرایش دیگر از سرمایه داری را که به ظهور خواهد پیوست نشان می دهد. نیازی ندارد برای پیدایش دورهای بازرگانی درصد سال گذشته و ظهور مؤسسات غول آسای بازرگانی مدرک و سند بیاوریم، اما لازم است پیشگویی متهورانه ی مارکس را یادآور شویم. وقتی کتاب سرمایه انتشار یافت وجود مؤسسه بزرگ یک استثنا بود و در همه جا مؤسسات کوچک بازرگانی حکم می راندند. این پیشگویی در 1867 که مؤسسات غول آسا عرصه ی بازرگانی را زیر سلطه ی خود خواهند گرفت چنان تکان دهنده است که امروزه دولتمردی بگوید پنجاه سال بعد از این امریکا سرزمینی خواهد بود خرده مالکان حقیر و خیلی کوچک جای شرکتهای غول آسا را خواهند گرفت.
این همه، نکاتی قابل ملاحظه بود؛ چیزی فوق العاده و بیش از یک پیشگویی ساده. به این نکته هم توجه کنیم: این تغییرات با همه ی وسعت و عظیم و عجیب بودنش، هر گاه جهان را، آن طور که به چشم مارکس رسیده است، بررسی کنیم، چندان هم غریب و غیر عادی نیست. زیرا همه ی اینها تغییرات تاریخی است که به آرامی پدید آمده و در طول زمان گسترش یافته است؛ به عنوان یک واقعیت ، مانند رشد درخت، بی آنکه جلب توجه کند. فقط وقتی نظام اقتصادی را به صورت یک قطعه ی کوچک ذره بینی درآورده مورد بررسی قرار دهیم و رشد حیات و گسترش آن را بدقت مشاهده کنیم، سیر آرام آن در آینده قابل درک خواهد بود.
البته این پیش بینی کاملا دقیق نبود. ماکس چنین می پنداشت که منافع نه تنها در حین دور بازرگانی سقوط می کند، که درست است، بلکه می گفت این سقوط یک گرایش طولانی و دیرپا خواهد داشت، که چنین نشد. مارکس به این نکته توجه دارد که اجزای اقتصادی، که سروکارش با آنهاست، احساس و اراده و شعور دارند و خود تغییر می یابند و بنابراین با آنها نمی شود همان طور کنار آمد که شیمیدان با ذرات ثابت و لایتغیر و قابل پیش بینی در زیر ذره بین رفتار می کند. اما مدل مارکس، با همه کمبودهایش- که چنانکه خواهیم دید به هیچ وجه یک مدل قطعی و مسلم نیست- درباره ی نحوه ی کار سرمایه داری و سرنوشت آن یک پیشگویی فوق العاده و پیامبر گونه است
به هر حال آنچه مارکس پیشگویی کرده همه بی آزار و ضرر است. آخرین پیشگویی مدل مارکس هنوز باقی مانده و تحقق نیافته است؛ زیرا، چنانکه خواننده به خاطر می آورد، « سرمایه داری محض» مارکس در پایان از هم می پاشد.
خوب است از همان آغاز گفته شود که این پیشگویی را هم نباید یکسره نادیده گرفت و به کناری انداخت. سرمایه داری در روسیه و اروپای شرقی ناپدید شده است. در اسکاندیناوی و بریتانیا بخشی از آن متروک مانده. در آلمان و ایتالیا آرام آرام به دامن فاشیسم افتاد و از لجه ی خون و آتش، ضعیف و ناسالم، سربلند کرد. درست است که جنگها، قدرت خشن سیاسی، الزامات سرنوشت و فعالیتهای قاطع و تعیین کننده انقلابیون، همه در این راه سهم خود را ادا کرده اند اما حقیقت دردناک این است که همه ی این تغییرات بیشتر به همان علت روی داده است که مارکس آنها را از پیش دیده و بازگو کرده است: سرمایه داری از هم می پاشد.
چرا از هم پاشید؟ بخشی به علت اینکه به آن مرحله ی تزلزل و نااستواری که مارکس از پیش گفته بود، رسید. بحرانهای بازرگانی پیاپی، توأم با آفات و مصیبتهای جنگها، ایمان طبقات پایین و متوسط را نسبت به این نظام از بین برد. اما همه ی جواب این نیست- ما هم جنگها و رکودهای خود را داشته ایم اما سرمایه داری در امریکا زنده و سرحال است. مطلب دیگری می تواند گویای تفاوت ادامه حیات و نابودی باشد: سرمایه داری اروپایی بیشتر به علل اجتماعی، و نه به علل اقتصادی، با شکست رو به رو شد. این را هم مارکس پیشگویی کرده بود!
زیرا مارکس دریافته بود که مشکلات نظام غیر قابل تحمل نیست. با آنکه مقررات ضد انحصار و سیاستهایی که در مقابله با دور بازرگانی اتخاذ می شد، در زمان مارکس ناشناخته بود، چنین فعالیتهایی را می شد درک کرد. در آن صحنه ی مادی، از دیدگاه مارکس، هیچ چیز غیر قابل اجتناب نبود. پیشگویی مارکسیستی از فساد و تباهی، در مفهوم سرمایه داری نهفته بود که برای هیچ حکومتی رفع نادرستیها، به صورت اجتماعی، چه از نظر فکری و عقیدتی و چه حتی از لحاظ احساسی، امکان نداشت. اصلاح و درمان شکستهای سرمایه داری به حکومتی نیاز دارد که خود را مافوق منافع و علایق تنها یک طبقه نگه دارد- و اینکه، همان طور که دکترین ماتریالیسم تاریخی مارکس فاش ساخته است، پذیرفته شود که انسانها می توانند خود را از بندهای منافع اقتصادی آنی خود برهانند.
و درست به علت نبود چنین نرمش و انعطاف اجتماعی، و اسارت و بستگی به منافع نزدیک و آنی است که سرمایه داری اروپا به چنین ضعفی دچار شده است- حداقل تا بعد از جنگ جهانی دوم. زیرا برای کسی که نوشته های مارکس را خوانده است نگریستن به گذشته و اطلاع از تشخیص و سرنوشت تیره ای که ملتهای بی شمار با قدمهای استوار به همان راهی می روند که مارکس اصرار می ورزد به توقف آنها منتهی خواهد شد، هولناک است. گویی حکومتها، ناآگاهانه، در پی آن هستند که پیشگویی مارکس را تحقق بخشند و، با لجاجت، درست همان کاری را می کنند که او گفته بود انجام خواهند داد. وقتی در روسیه تزاری هر گونه اتحادیه کارگری دموکراتیک بیرحمانه سرکوب شد، وقتی در انگلستان و آلمان انحصارات و کارتلها رسماً تشویق شدند، دیالکتیک مارکسیستی واقعاً یک پیشگویی باور نکردنی بود. تا همین اواخر وقتی مشاهده می شد که در فرانسه، ایتالیا و یونان حکومتهای سرمایه داری نمی توانند مالیاتهایی را که برای اجتماعات بازرگانی وضع کرده اند، وصول کنند، وقتی به شکاف عظیمی که بین غنی و فقیر پیدا شده توجه می شد و معلوم می گردید که غنی نسبت به فقیر تا چه اندازه بی اعتنا شده است، این احساس ناراحت کننده به او دست می داد که گویی مارکس شخصیتهای قالبی روانشناختی را که در نمایش تاریخی خود به بازی وا داشته، همه را از محیط واقعی زندگی انتخاب کرده است.
همین عوامل است که ما را راهنمایی و قانع می کند که چرا سرمایه داری در امریکا، در سالهایی که در خارج به سستی گراییده یا یکباره رو به زوال رفته است، به حیات خود ادامه داده است. ما هم به سهم خود از عکس العملها و انقلابات برکنار نبوده ایم. تاریخ اقتصادی ایالات متحده امریکا هم به قدر کافی از بهره کشی و زشتی مشحون است. اما در این سرزمین، سرمایه داری رو به تکامل داشته است و دست مرده ی دودمان اشرافیت و رفتار و رسم و راه طبقه قدیمی و کهنه از آن کوتاه مانده است. این وضع در اقلیم اجتماعی امریکا که از اروپا خشن تر است تا حدی نتیجه داده است زیرا ما در این سرزمین به اعتقادنامه ی «خشن فردیت»، مدتها پس از آنکه فرد مأیوسانه و از روی ناامیدی در محیط صنعتی عظیم پایمال شده بود، چنگ زدیم. در حالی که در اروپا آن « الزام آقا منشی» سنتی پا به پای تقسیمات آشکار طبقه علناً وجود داشت. در بین توده ی مردم آمریکا نوعی روش عملی در رفتار با قدرت، خصوصی و عمومی، و دستورالعملهای عامی در باب ایده آلهای دموکراسی پیدا شد که موجب آمد کالبد سیاسی، از صخره هایی که در بیشتر کشورهای دیگر ایجاد مانع کرده است، به سرعت و به سلامت بگذرد.
پاسخ تحلیلهای مارکس در این استعداد و قابلیتهای تغییر جای دارد. هر گاه مارکس به اشتباه نمی افتاد و شرایط پیشین روانشناختی و جامعه شناختی را که در دید اقتصادیش مضمر بود، ثابت و لایتغیر نمی پنداشت، در دیگاه اقتصادیش تا به این اندازه دچار «خطا» نمی شد. قوانین اقتصادی حرکت، که الگوی سرمایه داری او فاش کرد، چه بسا هنوز هم در سرمایه داری امریکایی، ژاپنی، و اروپایی به کار باشد اما آنها امروزه یک رشته درمانها و چاره یابیهایی را به کار بسته اند که از سازگاریهای سیاسی و اجتماعی مایه می گیرند؛ کاملاً به دور از تصور و پنداشت او.
در واقع، هر چه تاریخ سرمایه داری را بیشتر بررسی و تجزیه می کنیم، خاصه در این دهه های آخر، به نفوذ اندیشه مارکس و هم به محدودیتهای آن، بیشتر پی می بریم. زیرا مشکلاتی که او در درون سرمایه داری تشخیص داد هنوز بیشترش با ما هست، که از جمله، بالاتر از همه، گرایش آن به تزلزل و بی ثباتی اقتصادی و تمرکز ثروت و قدرت است. تا حال ملتهای مختلف با همین مشکلات، به طرق کاملا مختلف، مقابله کرده اند. مثلا نروژ، که برحسب معیارهای مارکس البته ملیتی سرمایه دار است (یعنی وسایل تولید اکثراً در مالکیت خصوصی است و مکانیسم بازار ظاهراً ارزش اضافی تولید می کند). با «قوانین حرکت» سرمایه داری بدین طریق مقابله کرده است که بر طبق برنامه ای فوق العاده، توزیع مجدد درآمد را اجرا کرده و بدین طریق آن کشور در زمره ی یکی از ملتهای بسیار تساوی طلب (6) جهان درآمده است. ژاپن که آن هم مسلماً کشوری است سرمایه دار، هم در ساختار و هم در ظاهر، استخدام کارگران را در شرکتهای بزرگ، پس از یک مرحله آزمایشی، برای تمام عمر تضمین کرده است. فرانسه، نظام پر طول و تفصیل طرح و برنامه ی ملی را دارد. انگلستان، که در نظر مارکس و انگلس نمونه ی واقعی سرمایه داری خشن و استثمارگر است، در استقرار طرحهای بهداشت ملی، تأمین اجتماعی « زگهواره تا گور» و مسکن ارزان و نظایر آن پیشرو جهان است. سوئد، که در زمان مارکس مانند انگلستان خشن و سرکوبگر بود، شاید اکنون، با توجه به روش سیاسی و اقتصادیش، یکی از دموکراتیک ترین ملتهای جهان باشد.
بدین سان، آشکار می شود که سرمایه داری ساختاری اقتصادی است که بشدت قابلیت انطباق دارد. این سخن بدان معنی نیست که سرمایه داری به همه ی مشکلات خود فایق آمده است. اما با آوردن مثالهایی از کشورهای اسکاندیناوی (از زلاند نو که نمونه ی دیگری می تواند باشد سخن نگوییم) دیگر امکان ندارد در سناریوی مارکسیستی آن خط «اجتناب ناپذیر» تحول جامعه ی سرمایه داری را مشاهده کنیم. البته منظور من این نیست که هر ملت سرمایه داری، همان طور که اسکاندیناوی عمل کرده است خود را سازگار خواهد کرد و گسترش خواهد داد. مثلا در مورد ایالات متحده ی امریکا، آن نرمش و انعطاف پذیری و تجربه گرایی که سرمایه داری را در این کشور، ‌در طول اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، نسبت به سرمایه داری در دیگر کشورها، توفیق بخشیده است، چنین به نظر می رسد، که در سالهای اخیر، بیش از آنچه در خارج می بینم، تا حد کمی به حساسیت اجتماعی تن در داده و تسلیم آن شده است. این، مطمئناً، تفسیری بسیار واجد اهمیت است که ما دیگر به ایالات متحده با توجه به کیفیت زندگی که برای مردمش فراهم آورده، به صورت الگویی از یک ملت سرمایه دار نمی نگریم، بلکه آن را به عنوان یک کشور سرمایه داری که کم و بیش عقب مانده است و باید در پی آن باشد که راه بیفتد و آن را جبران کند، می بینیم.
این حقیقت مسلم که امریکا زمانی پیشتاز بود و دیگر ملتها که اکنون از او جلو افتاده اند، عقب بودند به خوبی مدلل می سازد که آینده از پیش مقدر و معین نشده است. در بیشتر دنیای کمونیست «سرمایه داری» را هنوز ملتی می شناسند که بر طبق کلیشه ی انگلستان سالهای 1850 ساخته شده است، با آن کارخانه داران کوته فکر و آزارنده و آن طبقات کارگر تلخ و وارفته. اما اقدامات اعجاب انگیز (و شکستهای) قرن بیستم به ما نشان داد که امروزه سرمایه داری به همان اندازه قابلیت دارد جامعه ای شایسته یا ناشایست به وجود آورد که سوسیالیسم معاصر. به تحلیل مارکسیستی، با کاستن از لحن تند و شدید آن از محکومیت اجتناب ناپذیرش، نمی توان بی اعتناد ماند. این شدیدترین و مهمترین آزمایشی است که سرمایه داری زیر بار آن رفته است. آزمایشی که با پر حرفی و لق لقه ی زبان و جنباندن سر و کله در باب شرارتها و نابکاریهای انگیزه ی سودجویی، روی خطوط غیر اخلاقی، هدایت شده است. این ماده و جوهر مارکسیست انقلابی است و با دانشمند اقتصاد مارکسیستی ارتباط ندارد.
برای مقالبه با هر نوع هیجان و برانگیختگی، وسیله ی آرام و ملایمی هم وجود دارد و به همین علت هم باید آن دریافتها و نظرات تیره و تاریک را هوشیارانه مورد مطالعه و بررسی قرار داد.
این مطلب را بار دیگر تکرار کنم: جهان خود را با کارل مارکس انقلابی، مشغول داشت؛ با مارکسیسم به عنوان نیرویی توسعه طلب و از لحاظ فکری بی تحمل. اما حالا این مارکس انقلابی نیست که سرمایه داری باید با او پنجه در پنجه درافکند. وقتی خروشچف لاف می زد که کمونیسم سرمایه داری را به «گور» خواهد فرستاد این اظهار بر مبنای جرأت و دلیری نظامی نبود، بلکه نظریه ی اقتصادی بود که چنین اطمینان و تضمینی را به او می داد. به هر حال در نهایت باید مسلم شود که این مارکس اقتصادی بود که در اشتباه بود، نه مارکس دانشمند دیرپسند، پروسواس و پرکار که با در غلطیدن در آشفتگی و تشتتهای فکری سطحی، می خواست به اثبات برساند که فنا و نابودی در جوهر و اساس سرمایه داری جای دارد. پاسخ ما به مارکس این نیست که بی عدالتیهای کمونیسم را به رخ او بکشیم بلکه بیشتر باید به او نشان دهیم که سرمایه داری قادر است همچنان نهادهای خود را با خواستهای عدالت اجتماعی، که هرگز اقناع نشده است، انطباق دهد.

پی نوشت ها :

1- entrepreneur
2- dilemma، حالتی که شخص بر سر یک دو راهی قرار می گیرد که اختیار هر یک از آن دو راه بدتر از دیگری است و در واقع، هر دو راه کور و بن بست است.
3- Industrial Reserue Army
4- Wishful thinking، خاقانی می گوید:
«نقش رخ آرزو به روی که بینی
آینه آرزو نگار تو گم شد»
(با تشکر از راهنمایی دانشمند محقق آقای دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی).
5- trend
6- egalitarian

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط