نظام نرمش ناپذیر (1)

مانیفست با کلمات شومی آغاز سخن می کند: « شبحی اروپا را دنبال می کند - شبح کمونیسم. همه ی قدرتهای اروپای کهن برای بیرون راندن این شبح متحد گشته اند: پاپ و تزار، مترنیخ(1) و گیزو (2)، رادیکالهای فرانسه و پلیس مخفی
يکشنبه، 10 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظام نرمش ناپذیر (1)
نظام نرمش ناپذیر (1)

 

نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

مانیفست با کلمات شومی آغاز سخن می کند: « شبحی اروپا را دنبال می کند - شبح کمونیسم. همه ی قدرتهای اروپای کهن برای بیرون راندن این شبح متحد گشته اند: پاپ و تزار، مترنیخ(1) و گیزو (2)، رادیکالهای فرانسه و پلیس مخفی آلمان.»
این شبح البته وجود داشت. در سال 1848، سال ترور نظام کهن آن قاره بود. شور انقلابی در فضا موج می زد و زمین در زیر پا می لرزید. در یک لحظه- فقط در یک لحظه کوتاه- چنین می نمود که نظام کهن در حال فرو ریختن است. در فرانسه رژیم محتضر لویی فیلیپ،(3) که پادشاهی متوسط بود و با بحران دست و پنجه نرم می کرد، از پای درآمد. پادشاه از سلطنت خلع شد و به ویلایی در سوری (4) گریخت و در آنجا پناه جست و کارگران پاریس چون موجی آشفته و وحشی برخاستند و «پرچم سرخ» را بر فراز « هتل دو ویل» برافراشتند. در بلژیک پادشاه، وحشت زده و هراسان، تسلیم شد و استعفا کرد. در برلن سنگرها برپا و گلوله ها شلیک شد. در ایتالیا مردم کوچه و بازار سر به طغیان برداشتند. در پراگ و وین، به تقلید پاریس، شورشهای عمومی درگرفت و مردم اداره ی شهرها را برعهده گرفتند.
مانیفست فریاد می زد: « کمونیستها از پنهان کردن نظرات و هدفهای خود گریزانند. آنها آشکارا اعلام می دارند که فقط با به کار بردن زود و به طریق قهر آمیز می توانند به هدفهای خود برسند و روابط اجتماعی موجود را دگرگون کنند. بگذارید طبقات حاکمه از انقلاب کمونیستی به لرزه درآیند. پرولتاریا چیزی جز زنجیرهای خود ندارد که از دست بدهد. آنها دنیا را فتح خواهند کرد.»
طبقات حاکمه واقعاً بر خود لرزیدند و به چشم دیدند که کمونیسم همه جا را فرا گرفته است. ترس و وحشت آنها بی دلیل نبود. در کارخانه های ذوب فلزات فرانسه، کارگران همراه با ضربات چکش، سرودهای انقلابی می خواندند و هاینریش هاینه،(5) شاعر رمانتیک آلمانی، که در آن کارخانه ها به سیر و گشت مشغول بود، گزارش می دهد: «واقعاً مردم در زندگی آرامی که می گذراندند، هیچ گونه تصوری از منظورهای شیطانی که در این سرودها نهفته بود نداشتند.»
اما با همه ی کلمات تند و جنگ طلبانه مانیفست، این بانگ دیوآسا، فریادی برای انقلاب کمونیستی نبود؛ فریادی بود که فقط از عجز و محرومیت بر می خاست. زیرا، در مقایسه با شرایطی که انگلستان را به خواب خرگوشی فرو برده بود، سراسر اروپا در حال غلیان و جوشش بود. بر حسب توصیف جان استوارت میل، حکومت فرانسه «ترکیبی بود فاقد روحیه تعالی و پیشرفت ... تقریباً و منحصراً با انگیزه های ضعیف و خودخواهانه ی بشری پیش می رفت.» و تنها فرانسه نبود که چنین وضعی داشت. آلمان چهارمین دهه ی قرن نوزدهم را می گذرانید و پروس هنوز نه پارلمان داشت نه آزادی بیان و حق اجتماع، نه آزادی مطبوعات و محاکمه به وسیله ی هیأت قضات، و نه هیچ مدارا و گذشت در مقابل هر گونه اعتقادی که سر مویی از عقاید کهن حقوق الاهی پادشاهان انحراف داشت. ایتالیا درگیر آشفتگی مزمن حکومت شاهزادگان بود. روسیه تحت فرمانروایی نیکلای اول بود ( که به رغم دیداری که یک بار از نیولانارک آقای رابرت اوون کرد)، بر حسب توصیف دوتوکویل(6): « یکی از ستونهای حکومت استبدادی اروپا» بود.
هر گاه این فریاد یأس و محرومیت در مسیر درست هدایت می شد شاید آن بانگ دیوآسا یک انقلاب واقعی به دنبال داشت، اما، چنانکه پیش آمد، قیام، خودجوش، بی نظم و ترتیب و بی هدف بود. مردم به پیروزیهای بی طرح و نقشه و آنی دست یافتند و بعد سرگردان ماندند که دیگر چه باید بکنند، در نتیجه همان نظام سابق، دست نخورده، به جای خود برگشت. شور و هیجان انقلابی فروکش کرد و هر جا چنین نشد بیرحمانه سرکوب شد. طغیان و آشوب پاریس به بهای ده هزار کشته و زخمی به وسیله ی گارد ملی فرو نشست و لویی ناپلئون بر ملت استیلا یافت و بزودی جمهوری دوم را به سلطنت دوم بدل کرد. در بلژیک تصمیم گرفته شد که از پادشاه بخواهند هچنان بر جای خود بماند و او این باج را با اعلام لغو حق اجتماعات پذیرفت. در وین و هنگری مردمی که ازدحام کرده گرد هم جمع شده بودند از سنگرهای نظامی گلوله باران شدند و در آلمان جمعیت طرفدار قانون اساسی که موضوع جمهوری را دلیرانه مورد بحث قرار داده بود درهم شکست و عملا به دو گروه متخاصم تقسیم شد و سرانجام، با خواری و رسوایی، مملکت را به فردریک ویلهلم چهارم (7) امپراتور پروس تسلیم کرد و مذلت بارتر اینکه پادشاه اعلام داشت تاجی را که دستهای اعضای فرومایه و بدگوهر مجلس بدو پیشنهاد کنند نخواهد پذیرفت.
انقلاب به سر آمد- انقلابی که خشمگینانه و خون آلود بود، اما بی نتیجه. در اروپا چهره های تازه ای سر بلند کردند اما سیاستها تقریباً همان بود که بود.
با این همه برای گروه کوچکی از رهبران طبقه کارگر که « اتحادیه ی کمونیست» را تشکیل داده بودند موجبی برای یأس شدید نبود. درست است که انقلابی که بدان امید فراوان بسته بودند به شکست منتهی شد و جنبشهای رادیکال، در سراسر اروپا، با چنان خشونت و بیرحمی که سابقه نداشت، مورد تعقیب قرار گرفت و فرو نشست. اما به همه ی آن وقایع می توان با آرامش و خونسردی نگریست چه با توجیه و تحلیل تاریخی آن وقایع، قیام 1848 فقط نمایش و تمرین کوچک و ساده ای بود برای روی صحنه آوردن نمایش عظیمی که طرح آن برای آینده ریخته شده بود و در توفیق آن نمایش هیبت انگیز کوچکترین تردیدی نبود.
اتحادیه فعلا فقط اعتراضات خود را انتشار داده و نام آن را مانیفست گذاشته بود. اما مانیفست، با آن شعارها و حملات قاطع و گزنده، منظورش فقط این بود که احساسات انقلابی را برانگیزد یا به غریوهایی که فضا را پر کرده بود صدای اعتراض دیگری بیفزاید. مانیفست منظور دیگری داشت: منظورش اعلام فلسفه ای از تاریخ بود که نه تنها اتقلاب کمونیستی را بجا و لازم می دانست بلکه آن را، به صورتی قابل اثبات، اجتناب ناپذیر معرفی می کرد. بر خلاف سوسیالیستهای آرمانگرا، که آنان هم می خواستند جامعه را مطابق خواستها و آرزوهایشان تجدید سازمان دهند، کمونیستها به عواطف و آرزوهای مردمان متوسل نشدند و در پی آن نبودند آن طوری که آنان دلشان می خواهد قصرهای خیالی بسازند. بلکه به مردم فرصت دادند که سرنوشت خود را در ستاره ای بالای سر خود پندارند و مشاهده کنند که آن ستاره بناگزیر در امتداد منطقه ی البروج تاریخی حرکت می کند. طولی نخواهد کشید که نزاعی درگیرد و در آن، یکی از دو طرف، به جهات اخلاقی یا عاطفی، یا بدین سبب که نظم و ترتیب موجود تجاوزکارانه است، غالب شود. به جای آنکه با تجزیه و تحلیل سرد و نارسا بخواهند اثبات کنند کدام یک برنده است و اینکه پیروزی با پرولتاریاست، رهبران ترحیج دادند همچنان منتظر بمانند. در آخر آنها بازنده نمی شدند.
مانیفست برنامه ای بود برای آینده، اما یک مسأله نویسندگان آن را دچار شگفتی کرد. آنها خود را آماده کرده بودند که انتظار بکشند، اما نه هفتاد سال. آنها اروپا را برای پرورش نطفه ی انقلاب به دقت بررسی کرده بودند و احتمال می دادند که از آن سر برآورد و حتی هرگز نظری به روسیه نینداخته و در فکر آن هم نبودند.
مانیفست، چنانکه همه می دانند، پرورده ی مغز نابغه ی جوان، کارل مارکس بود. درست تر بگوییم، نتیجه ی همفکری او و مصاحب، هموطن، پشتیبان و همکار فوق العاده اش فریدریش انگلس بود.
این دو، مردانی جالب و البته بسیار مهم بودند. نکته این است که آنها دیگر فقط دو فرد نبودند؛ مارکس انسانی بود که در قالبی به نام مارکس محو و گم شده بود و انگلس سایه ای در پی آن. هر گاه بخواهیم با دید اعتقادی به آنها بنگریم، باید چنین قضاوت کنیم که مارکس، مانند عیسی مسیح و دیگر انبیاء، رهبری دینی است، و انگلس کسی است چون سنت پل قدیس یا یوحنا (8)، دانش پژوهان در انستیتوی مارکس- انگلس، در مسکو، با شیفتگی بت پرستانه غرق در مطالعه ی آثار آنها هستند، در حالیکه آنها را در دیگر مراکز ضد دینی با همان شدت و تعصب ریشخند می کنند؛ در همان حال که مارکس و انگلس در روسیه در زمره ی قدیسان درآمده بودند آن دو را در بیشتر جاهای دنیا به صلیب می کشیدند.
امام آنان سزاوار هیچیک از این دو گونه رفتار نیستند. آنان نه قدیسند و نه اهریمن. نوشته های آنان نه در زمره کتب مقدس است و نه مایه ی کفر و لعنت. محتوای کتابهای آنان بیشتر دیدگاههای اقتصادی است که با توفیق کامل شرح و توضیح شده و مسائل جهانی را برای ما تفسیر کرده اند و چون دیگر کتابهای مهمی که در قفسه ها جای دارند نه فاقد ارزش و شایستگی هستند و نه بی عیب و نقص. دنیا سخت با مارکس انقلابی مشغول شده است. اما حتی اگر مارکسی هم نبود، جامعه ی نوین، سوسیالیستهای دیگر و پیامبران دیگر می طلبید. تأثیر شدید واقعی و دیرپای مارکس و انگلس از فعالیتهای انقلابی آنها نیست و نه از آن بخش از کارهایی که در دوران حیاتشان ثمره ی بسیار داشت. این مارکس اقتصاددان بود که سرانجام گریبان سرمایه داری را گرفته به میدان کشید. او بود که این داغ باطله را بر پیشانی کاپیتالیسم فرو کوفت و پیشگویی کرد که سرمایه داری، الزاماً و بناگزیر، باید از هم بپاشد. کمونیسم در این پیشگویی، بر پایه ی این تشخیص و ارزیابی «علمی» بنای خود را بر پا داشت.
اجازه بدهید به زندگی این مردان بنگریم.
این دو در ظاهر با یکدیگر تفاوت فاحش داشتند. مارکس یک انقلابی می نمود. بچه هایش او را «مور» [سیاه زنگی] صدا می کردند، چون پوستش تیره بود و چشمانش فرو رفته و براق. هیکل دار بود و جسماً تنومند. در شیوه ی بیان برافروخته و اخمو، با ریشی انبوه. آدم مرتب و منظمی نبود. خانه اش پر بود از تکه کاغذهای گردآلود که درهم و برهم، در وسط اطاق، پهن بود و مارکس که شلخته و بدلباس بود، آنها را، در حالی که چشمانش از دود پیپی که می کشید به سوزش افتاده بود، لگدمال می کرد. انگلس، درست بر خلاف او، به یکی از همان افراد طبقه بورژوازی می مانست که مورد تحقیر مارکس بود: بلند قامت و خوبرو و کمی شیک پوش. او هیکل و ریخت مردی را داشت که به شمشیر بازی و شکار با سگ عشق می ورزد و عرض رودخانه ی وزر(9) را چهار بار بدون وقفه شنا کرده بود.
تنها ظاهرشان نبود که تا به این حد با یکدیگر اختلاق داشت. شخصیت آنها هم درست در دو قطب متفاوت قرار داشت. انگلس سرخوش بود و نظاره گر، ذهنی تیز داشت و مطالب را به تندی می گرفت. گفته می شد که او بیست زبان را با لکنت حرف می زند. به خوشیهای زندگی بورژوازی و شراب ناب دلبستگی داشت. جا دارد یادآوری شود که هر چند او، با عشق و علاقه، به پرولتاریا روی آورد بیشتر اوقاتش را به صورت رمانتیک می گذارنید (و با عدم توفیق) سعی می کرد ثابت کند که معشوقه اش ماری برنز، که از طبقه کارگر بود، (و بعد، پس از مرگ او، خواهرش لیزی) از اخلاف شاعری اسکاتلندی است.
مارکس خیلی سنگین و ملال آور بود؛ یک دانشمند عالیجناب آلمانی آرام، وسواسی، پرکار و زحمتکش، تلخ و کامل طلب. انگلس قادر بود رساله ای را با شتاب تمام بنویسد، اما مارکس جانش به لب می رسید تا مطلبی را به روی کاغذ بیاورد. انگلس از زبان عربی ناراحت بود که چهار هزار ریشه ی فعل دارد. مارکس پس از بیست سال تمرین و ممارست هنوز انگلیسی را به لهجه ی زشت و قدیمی توتونی(10) تلفظ می کرد. وقتی او درباره ی «شوک» بزرگی که بر اثر حوادث بر او وارد شده بود برای انگلس نامه ای نوشت گویی با ما حرف می زند. اما مارکس، به رغم سنگینی و کندی که داشت، دارای مغزی بزرگ بود. آنجا که انگلس با شتاب چیزی می نوشت و کاغذها را سیاه می کرد مارکس عمیقاً به فکر فرو می رفت.
آن دو، یکدیگر را دومین بار در 1844 در پاریس دیدند و همکاری آنها از این تاریخ آغاز شد. انگلس به منظور دیدار کوتاهی از مارکس به پاریس آمده بود، اما آنها به قدری حرف با یکدیگر داشتند که گفت و گویشان ده روز طول کشید. از آن پس هیچ مطلبی نبود که یکی بنویسد و آن دیگری آن را تصحیح نکرده یا آن را دوباره ننوشته باشد یا دست کم درباره ی آن موضوع با یکدیگر بحث نکرده باشند. مکاتبات آنها شامل چندین جلد است.
راههای که آن دو، پیش از آن دیدار عمومی در پاریس، پشت سر گذاشته بودند، از یکدیگر بسیار فاصله داشت. انگلس فرزند پدری بود پرهیزگار، کوته فکر، پیرو کالون، که در راین لند صاحب کارخانه ای بود. وقتی فریدریش در ایام شباب به شهر و ادب بی علاقگی نشان داد پدرش او را به شهر برمن فرستاد تا در رشته ی صادرات به بازرگانی بپردازد و با منشی ای روحانی زندگی کند. نظر کاسپار انگلس، پدرش، این بود که دین و تحصیل پول، برای روحی رمانتیک درمانی مناسب است. انگلس با وظیفه شناسی و جدیت به کار و کسب پرداخت، اما همه چیز را با شخصیتی که در حال جوشش و طغیان بود رنگ خاصی می بخشید، شخصیتی که می گفت دمی را عشق است و هرچه پیش آید خوش آید و این با معیارهای سخت و محکم پدرش جور در نمی آمد. او غرق در کار تجارت شد، اما چشمان مشاهده گرش نه تنها ناظر وسایل تزیینی بود و (لوازمی که از چوب ماهاگونی ساخته شده و با طلا مزین شده بود) بلکه به مردمی هم که مثل « سنگهای فرش شده، همدیگر را فشار می دادند و از خیابان می گذشتند» خیره می ماند. بعد شروع کرد به مطالعه ی نوشته های رادیکان زمان خودش و در بیست و دو سالگی به ایده آلهای «کمونیسم» دل بست- کلمه ای که هنوز از آن تعریف روشنی در ذهن نداشت، جز اینکه می دانست که آن مالکیت خصوصی را، به عنوان یکی از وسایل، به منظور سازمان بخشیدن به فعالیت اقتصادی جامعه طرد می کند.
بعد به منچستر رفت تا در آنجا در امور بازرگانی پدرش که پارچه فروشی بود به فعالیت بپردازد. منچستر هم، مانند کشتیها در برمن، به نظر انگلس صورتی ظاهری و نمادی داشت. در آنجا هم خیابانهای جالبی بود که در دو طرفش مغازه هایی ساخته بودند و ویلاهای زیبایی حومه شهر را در میان گرفته بود. اما منچستر دیگری هم وجود داشت که در پشت منچستر اولی روی نهان کرده بود و کارخانه داران، هرگز به هنگام رفت و آمد به ادارات خویش، آن را نمی دیدند. منچستری که جمعیتی گنگ و گیچ را در خود پناه داده بود که در کثافت و در منتهای یأس و ناامیدی زندگی می کردند و حواسشان به ماشینهای پنبه پاک کنی و موعظه ی دینی بود و خود و بچه هایشان با آن زندگی، که بسیار بیرحم بود، مأیوسانه دست و پنجه نرم می کردند. انگلس نظیر این شرایط را در کارخانه های شهرهای وطنش، در راین لند، دیده بود اما اکنون در منچستر به جستجو افتاده بود تا آنکه آخرین آلونک و زاغه های لانه موشی را کشف کند و ببیند. او مشاهدات خود را با عنوانی هول انگیز درباره ی کوچه های کثیف دنیای صنعتی که هرگز به زبان نیامده بود، انتشار داد: وضع طبقه ی کارگر در انگلستان در 1844. وقتی او از فقر و بدبختی این منطقه با یکی از دوستان آقامنش خود گفت و گو و خاطر نشان کرد که هرگز چنین «شهر بد و زشتی» ندیده است، دوستش به آرامی به سخنان او گوش فرا داده و گفته بود: « اما از همین محل روزانه مبلغ هنگفتی پول در می آید، آقا.»
او به نگارش ادامه داد- رساله هایی انتشار داد در تأیید این نظر که نشان دهد اقتصاددانان بزرگ انگلستان فقط مدافع نظم موجود هستند و یکی از نوشته ها بر روی جوانی که مجله های فلسفی رادیکال را در پاریس اداره می کرد، تأثیری خاص بخشید. نام آن جوان کارل مارکس بود.
مارکس، بر خلاف انگلس، از خانواده ای لیبرال، حتی کمی رادیکال، بود. در 1818 در شهر تریر آلمان به دنیا آمد و فرزند دوم یک خانواده ی مرفه یهودی بود که کمی پس از تولد او، آیین مسیحیت را پذیرفت تا هاینریش مارکس، که در کار وکالت بود، محدودیت کمتری در کارش داشته باشد. هاینریش مارکس مردی محترم بود و حتی به سمت مشاور حقوقی، که برای وکیلی مبرز و متشخص عنوانی افتخارآمیز بود، منصوب شده بود. اما در زمان خودش به باشگاههای غیر قانونی خاص ملحق شده بود که هواخواه آلمان جمهوری بودند. هاینریش پسر جوان خود کارل را، با آثار و افکار ولتر، لاک و دیدرو آشنا کرد.
هاینریش مارکش انتظار داشت پسرش به تحصیل حقوق بپردازد، اما مارکس جوان، در دانشگاههای بن و برلن، به جر و بحثهای مهم فلسفی روز کشانیده شد. هگل (11) طرحی انقلابی مطرح کرده بود و در بین دانشگاههای محافظه کار آلمان در این مورد شکاف وسیعی ایجاد شده بود. بر طبق نظر هگل تغییر قاعده زندگی است. هر عقیده ای بناگزیر ضد خود را می پرورد و از این رو سنتزی پیدا می شود که آن هم، به نوبه ی خود، ضد خود را به وجود می آورد. به عقیده ی هگل تاریخ چیزی جز بیان جریان این کشمکش و برخورد عقاید متغیر نیست که امروز اجاق این ملت را روشن نگه می دارد و فردا اجاق آن دیگری را. تغییر- تغییر دیالکتیکی- در اعمال انسانی ذاتی است، فقط با یک استثنا: وقتی آن قاعده به کشور پروس آمد همه ی قاعده های دیگر از کار افتاد. هگل می گوید وضع حکومت پروس مثل این بود که « خدا بر روی زمین قدم بر می دارد.»
این انگیزه ای بسیار نیرومند برای شاگرد جوان بود. مارکس به گروهی از روشنفکران پیوست که به « هگلی های جوان» شهرت داشتند و درباره ی مسائلی جسارت آمیز چون خداناشناسی و کمونیسم نظری محض، بر حسب دیالکتیک هگل، بحث و مشاجره می کردند. مارکس نیز تصمیم گرفت فیلسوف شود و اگر به خاطر عمل و رفتار آن کشور « خداگونه» نبود چه بسا که شده بود. استاد محبوب مارکس، برونو باوئر (12) که مشتاق بود در دانشگاه بن برای او شغلی دست و پا کند، به خاطر عقاید ضد دینی و هواخواهیش از حکومت مشروطه، (عقایدی که بروشنی یکی از دیگری بدتر بود) از خدمت برکنار شد و به این ترتیب خدمتکار یری دانشگاهی برای دکتر مارکس جوان غیر ممکن گردید.
مارکس به روزنامه نگاری روی آورد. راینیشه تسایتونگ(13)، روزنامه ی کوچک لیبرالا طبقه ی متوسط، که خودش مشترک آن بود، از او خواست سردبیری آن را بپذیرد. او قبول کرد و پنج ماه در آن خدمت باقی ماند. مارکس پس از آن رادیکال شد اما رادیکالیسم او بیشتر فلسفی بود تا سیاسی. وقتی فریدریش انگلس، برای ادای احترام، به دیدار او شتافت، مارکس از ملاقات این جوان شسته رفته و عقاید کمونیستیش خیلی خوشش نیامد و چون خود او هم متهم شده بود که کمونیست است، مبهم و دو پهلو در جواب سؤال او گفت: «نمی دانم کمونیست چیست، اما یک فیلسوف اجتماعی را که هدفش دفاع از ستمدیگان است به این آسانی نمی توان محکوم کرد.» گذشته از لحن انکار آمیزش نوشته های او برای مقامات مؤثر و سنگین بود. مقاله ی تندی در لغو قانونی نوشت که روستاییان را از اعمال حق مسلم خود در جمع آوری چوبهای خشک از جنگل مانع می شد. به همن علت هم مورد ایراد و سرزنش قرار گرفت. سر مقاله هایی در دلسوزی از وضع نابسامان مسکن نوشت. بدین مناسبت به او اخطار شد و چون پا فراتر گذاشت و مطالب ناخوشایندی از تزار روسیه به قلم آورد روزنامه توقیف شد.
مارکس به پاریس رفت تا سردبیری روزنامه ی رادیکال دیگری را بر عهده بگیرد که عمر آن هم چون روزنامه قبلی کوتاه بود. در این موقع علایق مارکس بیشتر متوجه سیاست و اقتصاد شده بود: به وضع حکومت پروس علاقه خاص نشان می داد؛ و مقاومت سخت و بی آرام بورژوازی آلمان در مقابل هر چه که امکان داشت در شرایط آرام طبقات کارگر در آلمان خللی ایجاد کند؛ رفتارهای مسخره آمیزی که از خود بروز می دادند و مشخصه ی طبقات حاکم و ثروتمند اروپا بود- مورد توجهش قرار داشت- همه ی این مسائل در ذهنش به هم آمیخت تا بخشی از فلسفه ی نوین تاریخ را به وجود آورد. وقتی انگلس به دیدار او آمد و هر دو گفتنیهای خود را روی هم ریختند، آن فلسفه کم کم شکل رسمی پیدا کرد.
این فلسفه، عنوان ماتریالیسم دیالکتیک را به خود اختصاص داد. دیالکتیک، زیرا عقیده ی هگل را در تغییر ذاتی تجسم می بخشید و ماتریالیسم، چون با دنیای عقاید و مسائل انتزاعی سروکار نداشت بلکه در زمینه ی اجتماعی و محیط مادی بحث می کرد.
چند سال بعد انگلس در بیانیه مشهوری تحت عنوان «آنتی دورینگ»(14) (زیرا هدفش مخالفت با استادی آلمانی به نام اویگن دورینگ بود) نوشت: « درک مادی تاریخ از این اصل آغاز می شود که تولید، و به تبع آن مبادله ی تولیدات، پایه و اساس هر گونه نظم اجتماعی است؛ که هر جامعه ای در تاریخ به وجود آمده توزیع تولیدات و همراه آن تقسیم جامعه به طبقات و گروهها بر این مبنا صورت گرفته است که چه چیز تولید شده، چگونه تولید شده و به چه ترتیبی مبادله شده است. بر حسب چنین درکی علل نهایی تغییرات همه ی جوامع و انقلابات سیاسی باید پی جویی و ریشه یابی شود اما نه در مغز انسانها، نه در افزایش بینش آنها در حقیقت و عدالت سرمدی، بلکه در تغییراتی که در شیوه ی تولید و مبادله پیدا می شود. این مسائل را نباید در فلسفه پی جویی کرد بلکه باید در اقتصاد دورانی که مورد بررسی است جستجو کرد.»
فهم این استدلال دشوار نیست. مارکس می گوید هر جامعه بر یک پایه ی اقتصادی بنا شده است؛ در نهایت بر وجود مسلم افراد انسان که فعالیتهای خود را به ترتیبی نظم و نسق بخشیده اند، که خوراک و مسکن خود را تأمین کنند. این ترتیب و تشکیلات ممکن است در هر جامعه و در هر عصری بشدت با یکدیگر تفاوت داشته باشند. ممکن است جامعه ی شبانی باشد یا جامعه ی شکار، به صورت واحدهای پیشه ور گروهی تشکیل دهنده یا مجموعه های عظیم صنعتی ایجاد کنند. افراد انسان هر گونه تشکیلاتی برای رفع مشکلات اساسی اقتصادی خود ترتیب دهند، جامعه به نوعی فعالیت روبنایی فکری و غیر اقتصادی احتیاج دارد، جامعه احتیاج دارد با کمک قوانین به هم بپیوندند و حکومتی که از دین و فلسفه الهام می گیرد از آن مراقبت کند.
اما این رو بنای فکری نمی تواند اتفاقی و الله بختی انتخاب شود، بلکه باید شالوده ای را که بر روی آن بنا می شود نشان دهد. هیچ اجتماع شکاری نمی تواند به صورت جامعه ی صنعتی سربلند کند و قوانینی را که در چارچوب آن جامعه معمول است به کار گیرد. همین طور بدیهی است یک اجتماع صنعتی از قانون و حکومت مفهومی کاملا متفاوت می فهمد تا آن اجتماع بدوی روستایی. باید توجه داشت که دکترین ماتریالیسم تأثیر عملی و خلاقه ی عقاید را طرد نمی کند بلکه فقط نظرش این است که اندیشه ها و عقاید خود محصول محیط هستند و با این همه، هدف آنها تغییر و دگرگونی محیط است.
ماتریالسم خود عقایدی پدید می آورد که کاملا کورکورانه با فعالیت اقتصادی همراه و دمساز است. مارکس با آن مخالفتی نداشت. زیرا نظریه ی جدید همان قدر دیالکتیکی بود که ماتریالیستی: «آن نظریه تغییر را آشکارا نشان می دهد، تغییر ذاتی و دایمی را و، در این جریان بی انتها، عقایدی که در یک دوران پدید می آیند به شکل گرفتن عقاید دیگر کمک می رسانند.» مارکس در تفسیری که بر کودتای لویی ناپلئون در 1852 نوشته است می گوید: « انسانها تاریخ خود را می سازند. اما آنها آن را طوری که دلشان می خواهد نمی سازند، آن را تحت شرایطی که خودشان انتخاب کرده باشند نمی سازند، بلکه تحت شرایطی که در آن زمان وجود دارد یا به آنها داده شده و از گذشته به آنها منتقل شده است می سازند.»
اما جنبه ی دیالکتیکی – جنبه ی تغییر- این نظریه ی تاریخ، صرفاً به تأثیر متقابل عقاید و ساختارهای جامعه بستگی ندارد، بلکه عامل بسیار نیرومند دیگری هم در آن مؤثر است. دنیای اقتصادی هم خودش در حال تغییر است. آن واقعیت نهایی هم که ساختار عقاید بر روی آن بنا می شود خودش دایماً در تغییر است و ثبات ندارد.
مثلاً بازارهای پراکنده ی قرون وسطا بر اثر انگیزه های سیر و سیاحت و تشکیل اتحادیه های سیاسی گرد هم آمد و متحد شد و دنیای بازرگانی جدیدی پا به وجود نهاد. کارخانه های دستی قدیمی جای خود را، بر اثر اختراعی که صورت گرفته بود، به ماشین بخار داد و تشکیلات اجتماعی نوین که کارخانه نامیده شد به وجود آمد. در هر دو حالت، آن واقعیت نهایی زندگی اقتصادی، خودش تغییر شکل داد و وقتی چنین شد سازگاری و انطباق نوینی را به اجتماعی که در آن بود تحمیل کرد.
همینکه چنین تغییری صورت گرفت یک سلسله نتایج با خود به همراه آورد. بازار و کارخانه با رسم و راه زندگی فئودالی سازگاری نداشت- با این حال آنها از درون آن بیرون آمدند. آنها زمینه ی فرهنگی و اجتماعی تازه ای می طلبیدند که متناسب با خودشان باشد. آنها با تشکیل طبقات اجتماعی جدید، به زایمان دشواری که در حال وقوع بود، مدد می رسانیدند: بازار، طبقه ی تجار حرفه ای را خلق می کرد و کارخانه پرولتاریا را.
اما فرایند تغییر اجتماعی تنها این نبود که اختراعات جدید به نهادهای قدیمی فشار وارد آورد، بلکه مضوع پیدا شدن طبقات جدید بود که جانشین طبقات قدیمی شدند. زیرا هر جامعه از طبقاتی تشکیل یافته است که در آن گروههایی از مردم جمع آمده اند و با یکدیگر در خصوص شیوه تولید موجود، نوعی رابطه - مساعد یا مخالف- دارند و تغییر اجتماعی همه ی آنها را تهدید می کند. همینکه شرایط فنی تولید تغییر می کند- مثلا وقتی با آمدن کارخانه، صنعت دستی از میان می رود- طبقات قدیمی در می یابند که وضع مألوف آنها هم دستخوش تغییر و دگرگونی می شود. آنها هم که در قله نشسته اند احساس می کنند که زمین از زیر پایشان کشیده می شود در حالی که، برعکس، کسانی که در زیر هستند بالا می آیند. ما چنین زیر و رو شدن نسبی طبقات اجتماعی را در عصر ریکاردو در انگلستان دیدیم. وقتی که سرمایه داران بر موج انقلاب سوار شدند حقوق ویژه ی طبقه متوسط را که در آن زمان محترم بود مورد تهدید قرار داده به زور گرفتند.
بدین سان مبارزه در می گیرد. طبقاتی که موقعیت آنها به خطر افتاده و گرفته شده است به جنگ با طبقاتی که موقعیت بهتری به دست آورده اند بر می خیزند: اربابهای فئودال با تاجران که قد علم کرده اند، و استادکار با سرمایه دار جوان به نزاع می پردازد.
فرایند تاریخ به دوست و دشمن توجهی ندارد. شرایط بتدریج تغییر می کند و طبقات اجتماعی هم بتدریج، اما مسلماً، جابه جا می شوند و، در این آشفتگی و دل واپسی، توزیع ثروت هم تغییر پیدا می کند. از این روی تاریخ نمایشی است از مبارزه پی گیر و قطع نشدنی بین طبقات، به منظور تقسیم ثروت جامعه. زیرا تا وقتی که روشهای جامعه تغییر می یابد توزیع ثروت موجود از حمله در امان نیست.
پیشگویی این نظریه برای عصر مارکس و انگلس چیست؟ انقلاب، انقلابی اجتناب ناپذیر که وقوع آن را مسلم می گیرد. زیرا، بر طبق این تجزیه و تحلیل، سرمایه داری هم باید زیر بنایی فنی (15) از واقعیت اقتصادی داشته باشد و روبنایی (16) از نظام طبقاتی. اگر زیر بنای فنی آن گسترش می یابد، پس الزاماً روبنای آن هم باید در معرض فشار فزاینده قرار گیرد.
این درست همان است که ماکس و انگلس در 1848 به چشم خود دیدند. زیر بنای فنی سرمایه داری- در واقع لنگرگاه آن- تولید صنعتی بود. روبنای آن نظام، مالکیت خصوصی، که تحت آن نظام، سهمی از محصول جامعه نصیب آنهایی می شد که صاحب دستگاههای عظیم فنی بودند. مبارزه بر این واقعیت مبتنی بود که زیر بنا و روبنا با یکدیگر ناسازگار بودند.
چرا؟ زیرا زیربنای تولید صنعتی - تهیه ی عملی کالا- فرایندی بشدت سازمان یافته، کامل و منسجم بود در حالی که روبنای مالکیت خصوصی فردگراتریی نظام اجتماعی بود. بدین سبب جدال و منازعه بین زیربنا و روبنا درگرفت: کارخانه ها به طرح ریزی اجتماعی نیاز داشتند و مالکیت خصوصی از آن متنفر بود. سرمایه داری چنان بغرنج و پیچیده شده بود که به رهبری احتیاج داشت. در حالی که سرمایه داران به حفظ آزادی خرابکارانه اصرار می ورزند.
از این وضع دو نتیجه حاصل می شد: نخست اینکه سرمایه داری باید خود را متلاشی کند. طبیعت بی طرح و نقشه ی تولید، باید قاعدتاً فعالیت اقتصادی را به بی نظمی بکشاند- به بحرانها و تنزلهای فاحش و هرج و مرجهای اجتماعی و کسادی اقتصادی- نظام واقعاً بسیار پیچیده بود؛ دایماً پیوستگی و ارتباطش به هم می ریخت و راه خود را گم می کرد، کالایی را بیش از حد لزوم تولید می کرد و تولید کالای دیگر را بشدت کاهش می داد.
ثانیاً سرمایه داری، بی آنکه متوجه باشد، جانشین خود را پرورش می داد. در درون کارخانه های عظیمش نه تنها شالوده ی فنی سوسیالیسم را- که تولید انبوه بود- بنا می نهاد بلکه نیز طبقه ای تربیت شده و نظام یافته را که مجری و کارگزار سوسیالیسم خواهد بود- طبقه پرولتاریای برانگیخته را- پرورش می داد. سرمایه داری با پویایی درونی خویش اسباب زوال خود را فراهم می آورد و در جریان کار، دشمن خود را تغذیه می کرد. این بینشی عمیق و انقلابی در تاریخ بود، نه تنها از نظر آنچه برای آینده پیش بینی می کرد بلکه هم از این جهت که چشم اندازی کاملاً تازه از گذشته در مقابل دیدگان می گشود. ما کم کم با «تفسیر و تعبیر اقتصادی» تاریخ آشنایی یافته و می توانیم با توجه به جدال و مبارزه ای که بین طبقه ی بازرگان نوظهور قرن هفدهم با دنیای اشرافی و صاحبان زمین و دودمان درگرفته بود، با آرامی و متانت، ازگذشته ارزیابی تازه ای بکنیم. اما برای مارکس و انگلس این تنها آزمونی در تعبیر و تفسیر مجدد تاریخی نبود. دیالکتیک با آینده سروکار پیدا می کند، و آینده، چنانکه در مانیفست کمونیست به وضوح آمده است، به انقلاب کمونیستی اجتناب ناپذیری منجر می شود. که حاصل همین دیالکتیک است. مانیفست با کلماتی تلخ و گزنده اعلام می دارد: «تکامل صنعت نوین... زیرپای همان بنیانی را که بورژوازی بوجود آورده خالی می کند و تولیداتش را متصرف می شود. پس با آنچه بورژوازی تولید می کند، قبل از همه گور خودش را می کند. از این رو زوال آن و پیروزی پرولتاریا هر دو به یکسان اجتناب ناپذیر است.»
مانیفست، با آن تفسیر تند و انعطاف ناپذیر از تاریخ، در پاریس نوشته نشده بود. دوران خدمت مارکس در آن شهر کوتاه بود. او، که مدیریت مجله تند و رادیکالی را بر عهده داشت، باز هم نقاط حساس حکومت پروس را قلقلک می داد و بدین سبب از پایتخت فرانسه اخراج شد.
در این تاریخ او ازدواج کرده بود. در 1843 با جنی فون وستفالن که در کودکی با او همسایه بود. جنی دختر یک اریستوکرات پروسی بود که سمت مشاور سلطنتی داشت، با این همه آقای بارون فون وستفالن اندیشمندی آزاده و انسان دوست بود. او با مارکس جوان درباره ی هومر و شکسپیر گفت و گو می کرد و حتی از عقاید سن سیمون، به رغم نظر کشیش محلی که آنها را فاسد و کفرآمیز اعلام کرده بود، سخنانی به میان آورده بود. و جنی، دخترش، زیباترین دختر شهر بود؛ زیبا با خواستگاران بی شمار. او به آسانی می توانست مردی « مناسب» تر از این همسایه ی سیه چرده اش داشته باشد اما او به مارکس دل باخته بود و هر دو خانواده با شادی این وصلت را پذیرا شدند. این زناشویی برای مارکس توفیقی اجتماعی و در خور اهمیت بود و برای بارون، شاید تأییدی شادی زای از عقاید انسان دوستانه اش. مایه ی تعجب بود اگر می توانست پیش بینی کند بر سر دخترس چه خواهد آمد به آن ازدواج رضایت دهد. زیرا جنی مجبور شد زنی بدکاره را در بستر زناشویی راه دهد و دست گدایی به سوی همسایه اش دراز کند و پولی بگیرد تا بتواند تابوتی بخرد و یکی از کودکانش را به خاک بسپارد. جنی به جای زندگی راحت در شهر تریر و برخورداری از حیثیت و احترام اجتماعی، ناچار بود سالهایی از عمر خود را در اطاق ملال انگیز و غمزده، در قسمت کثیف شهر لندن به سر آورد و در جنجال و رسوایی یک دنیای خصومت بار شریک شوهرش باشد.
با همه ی این گرفتاریها آن وصلت عمیقاً فداکارانه بود. مارکس که با دیگران رفتاری خشن و حسادت آمیز داشت و به همه بدگمان و خشمناک بود، برای خانواده اش شوهر و پدری فداکار بود. سالهای بعد، وقتی جنی در حال مرگ بود و مارکس بیمار، دخترش تماشاگر چنین صحنه ی عاشقانه ای بوده است:
مادرم در اطاق بزرگ جلویی دراز کشیده بود و «مور» در اطاق کوچک چسبیده به آن. .... من هرگز آن بامداد را فراموش نمی کنم وقتی پدرم آن قدر توانایی یافت که از جایش بلند شود و به اطاق مادرم برود. گویی آن دو در بحبوحه ی شباب به هم رسیده اند- مادرم چون محبوبه ای جوان بود و پدرم جوانی با حرارت و خونگرم، که گویی تازه به هم رسیده و زندگی را آغاز کرده اند؛ نه مانند پیر مردی رعشه دار و زنی در حال مرگ که می خواهند از یکدیگر وداع کنند.
خانواده مارکس در 1849 به لندن کوچ کرد. اخراج از پاریس، چهار سال پیش از آن، آنها را به بروکسل کشانید و تا وقتی که آتش انقلاب در 1848 زبانه کشید در آنجا اقامت گزیدند (مانیفست هم در همانجا انشاء شد) بعد، همینکه پادشاه بلژیک اطمینان حاصل کرد تخت و تاج لرزان خود را به چنگ آورده است، رهبران رادیکال را در پایتخت جمع و جور کرد و مارکس، مدت کوتاهی پس از آن، به آلمان رفت.
او باز همان رسم و راه سابق را در پیش گرفت: مدیریت روزنامه ای را عهده دار شد و حکومت فقط در انتظار زمان مناسب بود که آن را تعطیل کند. او آخرین شماره را به رنگ سرخ چاپ کرد و در لندن پناه جست.
وضع مادی مارکس در این موقع بسیار اسف انگیز بود. انگلس در منچستر زندگی می کرد و به حیات مضاعف شگفت انگیز خود ادامه می داد (او در بورس منچستر فردی محترم و سرشناس بود) و خانواده ی مارکس را با وامها و چکهایی که هرگز تمامی نداشت اداره می کرد. با همه ی این کمکهای مالی، خانواده ی مارکس با فقر و بینوایی شدیدی روبه رو بودند. جمع آنها پنج نفر بود به علاوه ی لنشن، خدمتکار خانواده ی وستفالن که در طول این مدت، بی آنکه حقوقی بگیرد، با آنها زندگی می کرد. مارکس کاری نداشت - جز آن کاری که هرگز تمامی نداشت، یعنی هر روز از ساعت ده صبح تا هفت شب در موزه ی بریتانیا به کار پردازد. مارکس در پی آن برآمد تا با نوشتن مقالاتی در مسائل سیاسی روز، برای روزنامه نیویورک تریبون، که مدیرش چالز دانا (17) هواخواه شارل فوریه بود و بدش نمی آمد که به سیاستهای اروپایی چند سیلی بنوازد، پولی تهیه کند. این کار مدتی به او کمک کرد اما در حقیقت این انگلس بود که با نوشتن مقالاتی چند به داد مارکس رسید و به مارکس طی نامه ای چنین توصیه شد که «تو باید مقالاتت را درباره ی مسائل جنگ تند و تیزتر کنی.» وقتی نوشتن مقالات متوقف شد مارکس سعی کرد در راه آهن به منشیگری اشتغال ورزد، اما به خاطر دستنوشته های شرارت آمیزش، تقاضای او رد شد. از آن پس هر چه داشت به گرو رفت. همه ی نقره آلات و اشیاء گران بهای خانوادگی، مدتها پیش فروخته شده بود: در آن موقع مارکس در چنان فقر و فاقه و احتیاج شدیدی بسر می برد که ناچار بود خانه نشین باشد زیرا کت و حتی کفشهایش را نیز به گرو گذاشته بود. حتی آنقدر پول نداشت که تمبر بخرد و نوشته هایش را برای ناشر بفرستد. برای اینکه از ناراحتی چیزی کم نداشته باشد تنش دملهایی دردناک درآورده او را بسیار رنج و آزار می داد. روزی عصر، پس از آنکه تمام روز را با بدبختی و ناراحتی در موزه به نوشتن بسر آورده بود، وقتی وارد خانه شده چنین یادداشت کرده است: « امیدوارم تا مدتی که بورژوازی وجود دارد، موجبی باشد که به من یادآوری کند.» در این زمان او فصل هول انگیز کتاب سرمایه را که «روزگار» را تشریح می کرد، نوشته بود.
تنها تکیه گاه او انگلس بود. مارکس مدام با او مکاتبه می کرد و درباره ی اقتصاد، سیاست، ریاضیات، امور نظامی، تاکتیک و هر چه در زیر آسمان کبود وجود داشت، و بخصوص از وضعیت خودش، با او تبادل نظر می کرد. اینک نمونه ای از یکی از نامه هایش:
زنم بیمار است. طفلک جنی بیمار است. لنشن نوعی تب عصبی دارد و من نمی توانم به دکتر مراجعه کنم چون پولی ندارم که به او بپردازم. هشت ده روز است که ما با نان و سیب زمینی زندگی می کنیم و حالا تردید دارم که همان را هم بتوانیم به دست بیاوریم... برای «دلنا» هیچ چیز ننوشته ام زیرا پولی که روزنامه بخرم ندارم... چگونه می توانم خود را از این زندگی مصیبت بار نجات دهم؟ در همین هفته ی گذشته چند شیلینگ و حتی چند پنس از کارگران قرض کردم. کار خیلی زشتی بود اما چاره ی دیگری نداشتم وگرنه باید همه از گرسنگی می مردیم.
فقط در سالهای آخر گشایشی حاصل شد. دوستی قدیمی ارثیه ی مختصری برای مارکس به جا گذاشت و او دیگر از آن پس به فقر و فاقه ی شدیدی دچار نشد. انگلس هم بالاخره به میراثی رسید و شغل خود را رها کرد و در 1869 برای آخرین بار سری به اداره ی خود زد و به دیدار دختر مارکس آمد: « در حالی که بادی به غبغب انداخته، خنده کنان و آوازخوانان غرق در شادی بود.»
جنی در سال 1881 فوت کرد. او دو تن از پنج کودکش و از جمله تنها پسرش را به خاک سپرده، پیر و شکسته شده بود. مارکس بیمارتر از آن بود که بتواند در مراسم تشییع جنازه ی همسرش شرکت کند. وقتی انگلس به او نگاه کرد با خود گفت: « مور هم مرده است» اما نه کاملا. او دو سال دیگر هم بار زندگی را به دوش کشید، مأیوس و ناراحت از شوهرانی که دو دخترش انتخاب کرده بودند؛ خسته و دلمرده از ستیزه وجدال برای جنبش طبقه ی کارگر، خود را یکباره از این حالت که هرگز ایمان خود را- که او را به ستوه آورد- از دست نداده است، نجات داد (و روزی بر زبان آورد که « من مارکسیست نیستم») و سپس بعد از ظهر روزی در ماه مارس، آرام آرم، دیده فرو بست و درگذشت.
حال ببینیم مارکس در این سالهای طولانی تهی دستی و فقر و فاقه چه کاری کرده است؟
مارکس از یک سو جنبش بین المللی طبقه کارگر را ایجاد کرد. او به هنگام جوانی نوشته است: « فیلسوفان تاکنون فقط دنیا را به طرق گوناگون توضیح و تفسیر کرده اند در حالی که آن را باید تغییر داد.» مارکس و انگلس در تفسیر تاریخ خویش پرولتاریا را جاه و مقام بخشیدند و مقدم داشتند و بعد کوشیدند آن را به پیش برانند و رهبری کنند تا بتواند حداکثر توانایی خود را در تاریخ به کار گیرد.
این اقدام با توفیق چندانی روبه رو نشد. همزمان با انتشار مانیفست، «اتحادیه ی کمونیست»(18) تشکیل یافت اما همیشه به صورت تشکیلاتی بر روی کاغذ باقی ماند. مانیفست که بیانیه ی آن بود حتی در معرض فروش عامه قرار داده نشد و با از دست رفتن انقلاب 1848 آن اتحادیه هم نابود شد.
موضوع در 1864 با تشکیلاتی بسیار جاه طلبانه به نام « مجمع بین المللی کارگران» [انترناسیونال](19)، دنبال شد.انترناسیونال با هفت میلیون عضو سر برافراشت و با قدرت، در موج اعتصاباتی که سرتاسر اروپا را در خود گرفت دست داشت و شهرتی هول انگیز کسب کرد. اما آن هم محکوم بود که دورانی کوتاه داشته باشد. انترناسیونال قشونی مرتب و منظم و بی مانند و پرطاقت از کمونیستها نداشت بلکه ترکیبی بود از هواداران اوون، پرودون، فوریه و سوسیالیستهای ملایم، ملی گرایان تند و متعصب و هواداران اتحادیه ی کارگران که بدون هرگونه نظریه ی انقلابی- هر چه می خواست باشد- گرد هم جمع شده بودند. مارکس با مهارتی شایان، گروه خود را پنج سال متفق نگه داشت، بعد انترناسیونال دچار پراکندگی شد. بعضی به دنبال باکونین (20) به راه افتادند که مردی بزرگ بود با سابقه ی انقلابی واقعی و زندگی در سیبری در تبعید (گفته می شد سخنرانی او چنان برانگیرنده و هیجان انگیز بود که شنوندگانش ، اگر او می خواست، رگ گردن خود را هم م زدند.) و بقیه توجه خود را به امور ملی معطوف داشتند. آخرین میتینگ انترناسیونال در 1874 در نیویورک برپا شد و شکستی غم انگیز داشت.
اما بسیار مهمتر از ایجاد انترناسیونال اول، لحن تند و مؤثری بود که مارکس در مسائل طبقه کارگر به کار گرفت، و آن عبارت بود از شیوه ی جنگ طلبانه و تحمل ناپذیر انسانها، که مارکس از همان آغاز یقین داشت که هر که در پی او نیفتد و راه معقول و مستدل او را دنبال نکند، راه درست نرفته است. زبان او، چون یک دانشمند اقتصاد روشن و د قیق، مانند مورخی فیلسوف فصیح و بلیغ و نظیر یک انقلابی تند و گزنده بود. او دشمنانش را «احمقها» «اراذل و اوباش» و حتی «سوسکها» خطاب می کرد. مارکس در اوایل کارش، وقتی هنوز در بروکسل بود با خیاطی از اهالی آلمان به نام وایت لینگ ملاقاتی داشت. وایت لینگ یکی از افراد کارآزموده جنبش کارگری بود. روی پایش اثر زخمهایی از داغهای زندانهای پروس باقی بود و داستانی طولانی از فعالیتهای دلیرانه و از فداکاری به خاطر کارگران آلمانی داشت. او آمده بود درباره مسائلی چون عدالت، برادری و همبستگی با مارکس گفت و گو کند، اما به جای آنها خود را در معرض امتحان بیرحمانه ی «اصول علمی» سوسیالیسم دید. وایت لینگ بیچاره دچار سردرگمی شد و جوابهایش قانع کننده نبود. مارکس که گویی بر مسند رئیس امتحان کنندگان تکیه زده است، شروع کرد خشمگینانه در اطاق قدم زدن و فریاد کردن که: « جهل و نادانی هرگز به داد کسی نرسیده است» و گفت و گو بدین صورت پایان یافت.
ویلیش یکی دیگر بود که طرد و اخراج شد. یک سرهنگ پیشین پروسی که در انقلاب آلمان مشارکت داشت و بعد در جنگهای داخلی آمریکا، در صف اتحادیه ی فدرال، به مقام ژانرالی نایل آمده بود. اما او به یک نوع عقیده « غیر مارکسیستی» چنگ انداخته و معتقد شده بود که « اداره ی محض» هم به جای « شرایط بالفعل» می تواند انگیزه و محرک قوی برای انقلاب باشد. از برای داشتن چنین نظری- که لنین هم بعدها آن را امتحان کرد و دید به هر حال چندان هم دور از واقعیت نیست- او هم از جنبش طرد شد.
تعداد چنین افراد را می توان تا بی نهایت شمرد. اما شاید هیچ واقعه ای به این حد هیجان انگیز و پیشگویی کننده از پیدایش جنبشی که روزی به شکارگاه جادویی « منحرفان و گمراهان» و « ضد انقلابیون» داخلی بدل شود، چون آتش کینه ای که بین مارکس و پیر پرودون (21) پیدا شد نباشد. پرودون پسر یک بشکه ساز فرانسوی بود؛ سوسیالیستی درخشان و خود ساخته که با انتشار کتابی با عنوان مالکیت چیست؟ روشنفکران فرانسه را تکان داد. جواب پرودون این بود: « مالکیت دزدی است» و اعلام داشت ثروت خصوصی هنگفت باید از میان برود هر چند نه تمام مالکیت خصوصی. مارکس و پرودون با یکدیگر ملاقات، گفت و گو و مکاتبه کردند و بعد مارکس از او خواست که به نیروهای همراه او و انگلس بپیوندد. پاسخ پرودون چان عمیقاً تکان دهنده و حاکی از پیشگویی آینده بود که جا دارد، اندکی به تفصیل عیناً، نقل شود.
او نوشت: « بیا با تمام امکانات برای کشف قوانین جامعه تشریک مساعی و همکاری کنیم، از طریقی که این قوانین عمل می کنند، یعنی بهترین روشی که می شود برای کشف آنها در پیش گرفت. اما، به خاطر خدا، پس از آنکه همه ی جزمهای پیشینی (22) را به دور ریختیم، مگذار جز آنچه خود سعی کردیم و رسیدیم، دکترین و آیینی، از نوع دیگر، به مردم تلقین و تزریق کنیم ... من از صمیم قلب عقیده ی تو را که مایل هستی تمام نظریه های گوناگون را تحت بررسی قرار دهی و روشن کنی، تحسین می کنم. بگذار، در رفتار و کردار، خوب و صمیم باشیم. بگذار به جهانیان نمونه ای از مدارای آگاهانه و دوراندیشانه را بنماییم. فقط بدین خاطر که ما در رأس جنبشی تازه هستیم. بیا خود را رهبران بی تحمل جدید نشان ندهیم. بگذار ما از حواریون دینی تازه نباشیم- حتی اگر این دین، دین منطق، دین عقل محض باشد. بیا هر نوع اعتراضی را خوشامد گوییم و آن را با آغوش باز بپذیریم و هر نوع تحریم و استثنا و صوفی گری را محکوم سازیم. بگذار هرگز هیچ سؤالی را قطعی و تمام شده تلقی نکنیم و حتی، پس از آنکه آخرین بحث خود را هم کاملا تجزیه و تحلیل و تمام کردیم، بتوانیم اگر لازم شد، باز آن را با متانت و طنز و شوخی از سر گیریم. با چنان شرطی، با خوشحالی تمام، در مجمع شما شرکت خواهیم جست- وگرنه، نه.»
پاسخ مارکس این بود: پرودن کتابی نوشته و آن را فلسفه ی فقر نام نهاده است. مارکس اکنون در ابطال آن عنوانش را فقر فلسفه نام می دهد.
همین نمونه کافی است نشان دهد که بی تحملی ونبودن مدارا هرگز از میان نرفته است. انترناسیونال اول یک انترناسیونال ملایم دیگری به نام انترناسیونال دوم در پی داشت که سوسیالیستهایی نظیر برنارد شاو (23) رمزی مکدانلد (24) یوسیف پیلسودسکی (25) (وهم لنین، موسولینی و لاوال)(26) نیز در آن شرکت جستند و پس از آن انترناسیونال رسوای سوم تحت حمایت مسکو ترتیب یافت. باید گفت فشار این جنبشهای بزرگ شاید از تنگ نظری، از ناتوانی مطلق و خشم انگیز در قبول عقیده ی مخالف، از آن جو مستبدانه و از آن دشمن رویی (27) با دموکراسی حاکم بر آن، که از تنها بنیانگذار کمونیسم به میراث رسیده بود کمتر بود.

پی نوشت ها :

1- Metternich، دولتمرد و سیاستمدار اتریش (1773-1859).
2- F. Guizot، مورخ و سیاستمدار فرانسوی(1787-1876).
3- Louis Philippe، شاه فرانسه (1773-1850).
4- Surrey
5- Heinrich Heine، شاعر آلمانی (1797-1856).
6- A. de Tocqueville، مورخ و جامعه شناس فرانسوی (1805-1859).
7- Frederic Wilhelm IV
8- Saint Paul
9- Weser
10- Teutonic English، وابسته به Teuton، نژاد قدیمی در اروپای شمالی که شامل آلمانیها نیز بوده است.
11- Hegel، فیلسوف بزرگ آلمانی (1770-1831).
12- Bruno Bauer
13- Rheinische Zeitung
14- Anti- Duhring
15- technical base
16- superstructure
17- Charles A. Dana، )1819-1897)، مدیر روزنامه ی نیویورک تریبون (از 1847-1862).
18- Communist League
19- the International Workingmen's Association
20- Mikhail A. Bakunin، سوسیالیست انقلابی روسی، که بنیانگذار آنارشیسم شمرده می شود (1814-1876).
21- Pierre Proudhon، از متفکران و صاحبنظران فرانسوی در مسائل سیاسی و اجتماعی (1809-1865)
22- digmatisms a priori
23- Bernard Shaw، نمایشنامه نویس بریتانیایی (1856-1950).
24- Ramsay MacDonald، سیاستمدار انگلیسی (1866-1937).
25- Joseph Pilsudski، دولتمرد لهستانی (1867-1935).
26- Pierre Laval، سیاستمدار فرانسوی (1883-1945).
27- Antipathy، « بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمن روی و گران جان» کلیله و دمنه، به تصحیح مینوی، ص 214. شادروان مینوی « آنتی پاتیک» را معادل «دشمن روی» گرفته اند.

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط