معمای اصل نخستین

« روزی روزگاری مردی بود به اسم طالس. نیمچه دانشمندی که مردم زمانه ی خودش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، چون فکرهای جدیدش را درزندگی واقعی به کار می بست. او با این قابلیت به موفقیت های نظامی و سود
سه‌شنبه، 26 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معمای اصل نخستین
 معمای اصل نخستین

 

نویسنده: کاترین آزبورن
مترجم : گلناز صالح کریمی



 

« روزی روزگاری مردی بود به اسم طالس. نیمچه دانشمندی که مردم زمانه ی خودش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، چون فکرهای جدیدش را درزندگی واقعی به کار می بست. او با این قابلیت به موفقیت های نظامی و سود اقتصادی رسید و اسم و رسمی به هم زد. اما چیزی که بیش از همه باعث شهرتش شد این بود که اعتقاد داشت جهان همان جایی که هست می ماند چون روی سطح آب شناور است، و این که همه ی موجودات جهان یک جوری از آب درست شده اند. از این فرضیه ی آبدار طالس ( که در جایی به نام میلتوس در کنار دریا زندگی می کرد) خیلی نگذشته بود که دیگران احساس کردند باید در این مسابقه شرکت کنند. یکی گفت: "آب نه، هوا" ؛ یکی دیگر گفت: "هوا نه، خاک" سومی گفت: "اصلاً هیچ کدام، چیزی دیگر که در واقع هیچ چیز به خصوصی نیست". همه می خواستند تبیین کنند که جهانی که امروز می شناسیم چگونه از یک جور ماده ی تقسیم ناپذیر یکه به وجود آمده است هر کس هم فکر می کرد تبیین خودش بهترین است. این بحث تا مدتی ادامه داشت و هر کدام از شرکت کننده ها نظریه ی نسبتاً قابل قبولی در تبیین این که جهان چگونه این طور شده که حالا هست به بحث اضافه می کرد.
مدتی بعد، حول و حوش انتهای قرن ششم و ابتدای پنجم پیش از میلاد، وضعیت بحرانی شد. شخصی به نام پارمیندس، از اهالی یونانی نشین جنوب ایتالیا، گفت: "این نوع نظریه به لحاظ منطقی غیر ممکن است! شما نمی توانید یک چیز را به چیزهای بسیار زیاد تبدیل کنید: یکی یکی است و خودش همه چیز است و تا ابد چنین خواهد بود ( یا در واقع چنین نخواهد بود، زیرا اصلاً آینده و گذشته ای نمی تواند وجود داشته باشد) !"
خب استدلال کوبنده ی پارمنیدس همه را دست پاچه کرد، این استدلال بر پایه ی مجموعه ی چشم گیری از برهان های دقیق و موشکافنه استوار بود. اگر هیچ چیز تغییر نمی کند و آن چه از قبل وجود داشته نمی تواند به چیز جدیدی تبدیل شود، پس ما چطور می توانیم ساختارهای مرکب و اشیای متنوع پیرامونمان را تبیین کنیم؟ پس هم بسیج شدند تا این مسئله را حل کنند، با این امید که راهی جدید برای تبیین اشیای بی شماری در جهان وجود دارند بیابند - البته به جز یکی دو شاگرد مخلص پارمنیدس که نظریه ی غیر عادی او را، که فقط یک کلِ یکه ی تقسیم ناپذیر وجود دارد و هیچ چیز تغییر نمی کند، قبول داشتند.
به این ترتیب متفکران اوایل قرن پنجم نظریه های جدیدی از خود صادر کردند که بیش ترشان دفاعیه ای در مقابل نظریه ی پارمندیس بود. آن ها به خود جرئت دادند و گفتند: "شاید پارمنیدس درست بگوید که هیچ چیز واقعاً تغییر نمی کند، اما آیا امکان ندارد که جهان از ابتدا مجموعه ای مرکب بوده باشد؟ بیایید فرض کنیم همه ی چیزهای زیادی بوده، الان هم چیزهای زیادی هست. در آن صورت پارمنیدس شاید درست گفته باشد که اشای هرگز تغییر نمی کنند، اما این عقیده که تنها و همیشه فقط یک چیز وجود داشته و دارد اشتباه است." و به این ترتیب تدوین نظریه هایی پرداختند در این باره که جهان چگونه در قالب انواع فراوانی از ماده پدید آمده است یکی گفت: "از چهار عنصر. " یکی گفت: " از بی نهایت عنصر." و دیگری گفت : " از ذره های تقسیم ناپذیری که از فرط کوچکی دیده نمی شوند. "اما همه ی آن ها یک صدا می گفتند که حتی اگر ذره ها و تکه های میکروسکوپی هرگز تغییر نکنند، باز از حرکت آن ها ترکیبات و ساختارهایی در شکل های بسیار متنوع به دست می آید. به این ترتیب می توان، در عین قبول حرف پارمنیدس، تبیین کرد که چگونه ساختارهای مشاهده پذیر در جهان همواره در تغییرند.
به این ترتیب این متفکران پس از دو قرن بحث و جدل درباره ی ماهیت جهان اختلافات خود را کنار گذاشتند و دوره ی متقدم جهان شناسی یونانی به پایان خود نزدیک شد. زمانِ نوعی پرسش جدید، این بار درباره ی زندگی انسان و ارزش های اخلاقی، فرا رسیده بود. سقراط و سوفسطاییان وارد می شوند....»
این داستان مدت های طولانی است که در کتاب های درسی جدید انگلیسی درباره ی فلسفه ی یونان باستان نقل می شود. این داستان به دلایل بسیار جذاب و باور پذیر است. دلیل اول این که روشمند و شسته رفته است؛ در این داستان دوران پیش از سقراط به سه مرحله تقسیم می شود، که پارمنیدس در مرحله ی میانی است، و هر مرحله با رویکردی معین به مسئله ای رایج مشخص می شود این فیلسوفان توده ی درهمی از مسئله های مختلف را دنبال نمی کردند، بلکه در گیر تحقیقی خاص برای رسیدن به جوابی برای مسئله ای خاص بودند. ما وقتی به گذشته نگاه می کنیم مایلیم که مسائل را تبیین و توجیه کنیم.
دلیل دوم جذابیت این داستان آن است که از پیش رفت در طول زمان حکایت می کند. ما به عنوان مورخین فلسفه مایلیم توضیح دهیم که چرا چیزی پس از دیگری اتفاق افتاده است، و باید نشان دهیم که چه وقایعی تغییر را جلو انداخته اند. ما می خواهیم بفهمیم چگونه می توان وقایع بعدی را با وقایع قبلی تبیین کرد. داستانی که تعریف کردیم این کار را خیلی خوب انجام می دهد: این داستان توضیح می دهد که چرا متفکران بعد از پارمنیدس خط فکری متفاوتی نسبت به متفکران پیش از او دنبال کردند و نشان می دهد که این متفکران بعدی در یافتن راهی برای مواجهه با مسائلی که پارمنیدس طرح کرده بود حقایقی مهم کشف کردند و روش های تحقیق خود را بهبود بخشیدند. پس این داستان به عنوان تاریخ هم برای ما جذاب است، بخصوص اگر انتظار داشته باشیم که تاریخ بر مدار پیش رفت باشد.
دلیل سومِ خوشایند بودنِ این داستان آن است که ظاهراً درباره ی فلسفه است. دو چیزی که ما آن ها را خصوصیات حیاتی فلسفه می دانیم این هاست: اول، اشتیاق به بحث آزاد با کسانی که مخالف مایند، با پذیرش این مطلب که دیدگاه هایی غیر از دیدگاه ما هم وجود دارد که باید مطرح شوند، و دوم ضرورت استدلال کردن درباره ی دیدگاه خودمان، به طوری که برای طرف مقابل درک پذیر باشد و احترام گذاشتن به استدلال های منطقی طرف مقابل، این داستان سنتی درباره ی فلسفه ی پیش سقراطی هر دوی این خصوصیات را به نحو رضایت بخشی دارد. شاید این متفکران ابتدایی بودند و سؤال های عجیب و غریب داشتند، اما ( از قرار معلوم) با هم مخالفت می کردند و در بحثی آهسته و پیوسته یکی بعد از دیگری به هم جواب می دادند. علاوه بر این، ظاهراً برهان هایی را که پارمیندس در اثبات دیدگاه هایش مطرح کرده بود مد نظر داشتند. به نظر می رسد آن ها احساس می کردند که باید به آن برهان ها احترام بگذارند و صدق نتیجه های استدلال منطقی را بپذیرند. به این ترتیب اگر پارمیندس اثبات کرده بود که تغییر ممکن نیست، مخالفان او نی توانستند بدون هیچ استدلالی بگویند که این طور نیست. این واقعیت که آن ها این فرضیه را ازنظریه هاشان کنار گذاشتند نشان می دهد که استدلال منطقی را می شناختند، حتی اگر اغلبشان کار چندانی در دفاع از دیدگاه های خودشان انجام نمی دادند.
مورخانِ فلسفه همواره به گذشته بر می گردند تا خاطر جمع شود که متکفران باستان در مسیر کشف چیزهایی بوده اند که ما امروزه به آن اعتقاد داریم. داستان بالا را فیلسوفان قرن بیستم با این اعتقاد تعریف می کنند که پیش سقراطیان هم تلاش می کرده اند فیلسوفانی شبیه آن ها باشند و به شیوه ای عقلانی و دیالکتیک تبادل آرا کنند. شیوه ی این تاریخ نگاران احتمالاً تنها راه بلند نظرانه برای بازسازی گذشته است. ما هم در این کتاب با طرح داستانی می کوشیم به فهم خود از فیلسوفان نخستین نظم دهیم، و مانند همیشه ناچاریم این کار را با کمک گرفتن از آن چه در آثار آن ها به لحاظ فلسفی برایمان جذاب است پیش ببریم.
بیایید کمی بیش تر داستانی را که تعریف کردم بررسی کنیم ( داستانی که من آن را « داستان اصل نخستین » می نامم) . در پنجره ی 4 فهرستی از شخصیت های اصلی داستان اصل نخستین، و اصول نحستینی که این شخصیت ها به سبب ارائه شان در داستان ظاهر شده اند، آورده شده است. این فهرست با طالس و آرای او درباره ی آب آغاز می شود و با دموکریتوس و آرای او درباره ی اتم ها به پایان می رسد. در وسط فهرست، شخصیت عظیم امپدوکلس داستان ما را به ظرافت به دو نیمه تقسیم می کند.
طبق این داستان، بعد از پارمنیدس مردم پیدا کردن یک عنصر اصلی را رها کردند، آن ها در عوض دو انتخاب داشتند: یا این که دیگاه قاطع پارمنیدس، یعنی اعتقاد به وحدت پایدار، را بپذیرند ( مانند زنون و ملیسون ) یا کثرت پایدار را ترجیح دهند ( مانند امپدوکلس، آناکساگوراس و اتم باوران) .

پنجره ی 4

متفکر اصل نخستین
طالس آب
آناکسیماندروس امرنامتعین
آناکسیمنس هوا
هراکلیتوس آتش
پارمنیدس امر واحد
زنون امر واحد
ملیسوس امر واحد
امپدوکلس خاک، هوا، آتش، آب
آناکساگوراس عناصر سازنده ی بی شمار تقسیم پذیر تا بی نهایت
لئوکیپوس و دموکریتوس عناصر سازنده ی بی شمارِ تقسیم ناپذیر ( اتم ها) ، و خلأ
پنجره ی 4: فیلسوفان پیش سقراطی که در داستان اصل نخستین نقش دارند. هر یک از آنها تلاش می کردند. جهان، اصل جهان و رفتار آن را با ارجاع به اصل نخستین، که در ستون سمت چپ آورده ایم، تبیین کنند.
اما هنوز باید پرسید که آیا مسئله به اندازه ای که داستان می گوید روشن است یا نه . در فصل 1 دیدیم که درون مایه ی اصلی نظریه ی امپدوکلس بیان این مطلب بود که جهان هم واحد است و هم متکثر، و در چرخه ای پایان ناپذیر از تغییرات، گاهی واحد است و گاهی متکثر، اما او در فهرست پنجره ی 4 این گونه ظاهر نمی شود. امپدوکلس بعد از پارمیندس بود و طبق داستان اصل نخستین - اگر بخواهیم تاریخی حرف بزنیم - متفکران بعد از پارمنیدس یا « وحدت انگار» بودند، یعنی متعهد به وجود پایدارِ تنها یک موجود تغییر ناپذیر، یا کثرت انگار، یعنی متعهد به وجود پایدار موجودات متمایز فراوان. اما همان طور که در فصل 1 دیدیم، امپدوکلس به شیوه ای که جای بحث و مناقشه ندارد اصرار می کند که این اشکال مختلف وجود پشت سر هم ظاهر می شوند. او، هم وحدت انگاری و هم کثرت انگاری را انتخاب می کند.
آیا می شود این قضیه را با داستان اصل نخستین نشان داد؟ واضح است که نه، چون این قضیه طرح داستان را متزلزل می کند. داستان در عوض به ما می گوید که امپدوکلس کثرت انگار بود و هم چنین قبول داشت که پارمنیدس اثبات کرده است که هیچ تغییر واقعی ای رخ نمی دهد. برای یکدست شدن داستان، اشاره ی او به « امر واحد» کاملاً فراموش شده و او به گونه ای تصویر شده است که گویی اعتقاد به کثرت جاویدان و چهار عنصر تغییر ناپذیر را ترجیح داده است. بنا بر این داستانِ اصل نخستین تنها بخشی از شواهد را توضیح می دهد.
هم چنین متفکران و گستره ی نظریه هایی که در پنجره ی 4 آورده ایم با سخت گیری انتخاب شده اند تا در روایت این داستان بگنجند. در پنجره ی 5 متفکران اصلی به شکلی نام برده شده اند که اگر می خواستیم بررسی نظام مندی درباره ی همه ی فعالیت های فکری جهان یونانی در آن دوره ارائه دهیم، نظریه های آن ها را باید به این شکل توضیح می دادیم.

پنجره ی 5

در داستان آمده در داستان نیامده از داستان حذف شده
دیدگاه طالس دیدگاه طالس
در باره ی امور مادی درباره ی تکیه گاه زمین
دیدگاه آناکسیماندروس دیدگاه آناکسیماندروس
درباره ی امور مادی درباره ی پایداری زمین
دیدگاه آناکسیمنس دیدگاه آناکسیمنس
درباره ی امور مادی درباره ی تکیه گاه زمین
دیدگاه کسنوفانس
درباره ی دین و شناخت
فیثاغورس و فیثاغورسیان
هراکلیتوس (چند پاره انگشت شمار درباره ی آتش) نظر یه ی هراکلیتوس نظریه ی هراکلیتوس درباره ی اخلاق درباره ی وحدت و کثرت
درباره ی آتش)
پارمنیدس (راه حقیقت) بخش دوم شعر پارامنیدس
نظریه ی عناصر نظریه ی امپدوکلس نظریه ی امپدوکلس
چهار گانه
درباره ی درباره ی نوسان
امپدوکس دین و اخلاق میان واحد و متکثر
نظریه ی اختلاط آناکساگوراس
نظریه ی اتم باوری
نظریه ی دموکریتوس دموکریتوس در باره ی اخلاق و شناخت سوفسطاییان
پنجره ی 5
ستون سمت راست پنجره ی 5 محتوای داستان اصل نخستین را نشان می دهد. این ستون شامل برخی از غول های حلقه ی فیلسوفان اولیه ی یونان است، اما به هیج وجه شامل همه ی آن ها نیست. در این ستون، البته بسیار گذرا، به بعضی از گفته های آن ها اشاره شده، به طوری که حتی از تکه هایی که به دستمان رسیده هم خیلی مطلبی نیامده است. بنابراین نتیجه ی گفتن آن داستان تقدم قائل شدن برای متفکرانی خاص و دیدگاه هایشان درباره ی موضوعاتی خاص است، گویی این دیدگاه ها مهم ترین اندیشه های آن ها بوده است. در آن داستان یکی از مشهورترین متکفران، یعنی فیثاغورس، نقشی حاشیه ای دارد، زیرا او اصلاً در داستان اصل نخستین نمی گنجد، مگر این که بتوان دل مشغولی او به اعداد را یک جور جهان شناسی به حساب آورد. کسنوفانس، امپدوکلس و حتی هراکلیتوس هم مثل فیثاغورس از شخصیت های فرعی داستان اند، زیرا به نظر نمی رسد حرف هاشان خیلی ربطی به فیزیک داشته باشد. اما همه ی این شخصیت های به حاشیه رفته نو آور بوده تا قبل از قرن بیستم تأثیر بسیار چشم گیری داشته اند.
نظرتان درباره ی این که این متفکران در یک سلسله ی زمانی دقیق مرتب شده اند چیست؟ آیا می توانیم این ترتیب را باور کنیم؟ خب، این تقسیم بندیِ زمانی در داستان به نظر دقیق می آید، زیرا اصلاً قرار است در این داستان تاریخ ها مشخص شوند. اما در واقع ما دقیقاً نمی دانیم این فیلسوفان چه زمانی فعالیت می کرده اند، کاری به هم نداشته اند یا با هم در ارتباط بوده اند، و اصلاً نمی دانیم که آثار یک دیگر را می خوانده اند یا نمی خوانده اند. آن ها احتمالاً آثارشان را خرد خرد منتشر می کردند، گاهی به صورت متن مکتوب و گاهی به طور شفاهی در قالب سخنرانی یا شعر خوانی. پس ما نباید انتظار یک ترتیب زمانی ساده را داشته باشیم، به این شکل که مثلاً بعد از این که متفکری تمام آثارش را منتشر کرد دیگری نوشتن را شروع کند. به نظر می رسد هراکلیتوس و پارمنیدس حرف های یک دیگر را تکرار می کرده اند ( پنجره ی 6) ، اما درست نمی توان گفت که آیا هراکلیتوس حرف های پارمنیدس را تکرار می کرده یا حرف های پارمنیدس تکرار حرف های هراکلیتوس بوده است.

پنجره 6

هراکلیتوس ( پاره ی 103) : درنمای هر چرخه، مشترک است نقطه ی آغاز با نقطه ی پایان.
پارمنیدس ( پاره ی 5) : مشترک برای من نقطه ای است کزان می آغازم، زیرا به آن نقطه دوباره باز می گردم.
هراکلیتوس ( پاره ی 51) : درک نمی کنند چگونه با خود همساز است چون با خود متنافر است، همچون زهکشیِ رو به عقب آرشه یا چنگ.
پارمنیدس ( پاره ی 6، 6- 9): همچون قبایلی بی تمییز، کوروکر، با ذهنی حیرت زده زاده می شوند، وجود و بی وجودی را یکی می پندارند و یکی نمی پندارند؛ همه ی راه هاشان رو به عقب است.
پنجره ی 6: پارمنیدس حرف های هراکلیتوس را تکرار می کند یا هراکلیتوس حرف های پارمنیدس را؟
البته داستان اصل نخستین به ما می گوید که پارامنیدس بوده که در مقابل هراکلیتوس واکنش نشان داده است، زیرا در این داستان هراکلیتوس از اعتراضات کوبنده ی پارمنیدس به کثرت و تغییر با خبر نبوده است. اما فرض کنید هراکلیتوس بعد از پارمنیدس آمده باشد. آن وقت چه؟ در آن صورت مجبوریم داستانی کاملاً متفاوت تعریف کنیم که در آن هراکلیتوس به اندازه ی پارمنیدس نقش داشته باشد. شاید قصد او از طرح نظریه اش این بوده که پاسخ جایگزینی به دست دهد که اعتراض های پارمنیدس بر آن وارد نباشد.

پارمنیدس که بود؟

چه قبول کنیم و چه نکنیم، قهرمان اصلی داستان اصل نخستین پارمنیدس است. اما پارمنیدس دقیقاً چه کرد و چرا کاری که کرد آن قدر مهم بود؟

برهان آبدیده

طبق داستان اصل نخستین، یکی از چیرهایی که نشان لیاقت فیلسوفان را برای پارمنیدس به ارمغان آورد این بود که همواره می خواست ادعایش را اثبات کند. او هم مانند هم دوره ای هایش افکار خود را در قالب اشعاری با شکوه می نوشت. این اصلاً جدید یا عجیب نبود. اما اشعار او جدا از ظاهر زیبا و معقولی که داشت خواننده را قدم به قدم هم گام با یک استدلال پیش می برد. هدف نوشته های او این بود که اثبات کند اگر فرض های اولیه صادق باشند، نتیجه بدون کم ترین شکی باید صادق باشد. پارمنیدس برای انجام این کار مجبور بود واژگان جدیدی برای تفکر منطقی ابداع کند، زیرا پیش از او هیچ کس درباره ی اثبات چیزی حرف نزده بود. این واژگان جدید از جهات بسیاری شاعرانه و خلاقانه بودند و برای کسانی که با منطق جدید خو گرفته اند قدیمی و نامأنوس به نظر می رسند، اما نباید از یاد ببریم که این واژگان اثر طبع یک پیش کسوت است. بخشی از مشهورترین استدلال او، پاره ای 8، را در پنجره ی 7 آورده ایم.

پنجره ی 7

1 تنها یک ماجرا و یک راه
باقی می ماند، و آن این که هست. بر این نشانه هایی است - نشانه های فراوان- که وجود بدون منشأ نیز ماندگار است.
ناب، یکپارچه، تزلزل ناپذیر و به کمال است.
5 نه پیش از این بوده و نه بعدها خواهد بود، زیرا اکنون به تمامی کامل، یکی، و پایدار است؛ زیرا چه تولدی می توان برایش یافت؟
چگونه و از کجا گسترد؟ نه از عدم، اجازه ی چنین پاسخی نمی دهم نه در سخن، نه در ذهن، چرا که نبودن نه گفتنی است نه اندیشیدنی. اما چه نیازی آن را واداشته
10که دیر یا زود ببالد و از هیچ سر برآورد؟
پس به یقین یا مطلقاً هست یا نیست.
نیروی ایمان نیز منع می کند که چیز دیگری از آنچه هست سر بر آورد، جز از خودش. از این رو عدالت زنجیرها را نمی گسلد که آزادانه بیاغازد یا بایستد
15بلکه در بندش می دارد؛ و لبّ مطلب این جاست:
هست یا نیست؟ اما حکم داده شده، همان گونه که باید، که راه دوم نیندیشیده و ننامیده رها شود
( چرا که راه حقیقی نیست) بلکه راه اول راه واقعی و ناب است. و چگونه آنچه هست بعدها نابود شود؟ و چگونه سر بر آورد؟
20 زیرا اگر زمانی سر بر آورده نیست، و نیست اگر زمانی قرار است باشد. پس زایش بر می افتد و انهدام خاموش می شود.
پنجره ی 7: پارمنیدس، پاره ی 8. 1- 21، اولین تلاش شناخته شده برای ارائه ی برهانی روشمند در فلسفه ی غرب.
در آخرین بیت این قطعه نتیجه ای از آن چه گذشت آورده شده است: پارمنیدس به ما می گوید که زایش ( یعنی مبداً یا منشأ چیزی جدید) بر افتاده است و نقطه ی مقابل آن، یعنی پایان وجود نابود شدن، هم چیزی است که نمی توانیم از آن آگاه شویم. پارمنیدس دست آورد خود در قطعه ی پیشین استدلال را طوری توصیف می کند که انگار این استدلال نحوه ی بودن جهان را تغییر می دهد، گویی فرایند پیدایش و نابودی را حذف می کند یا بر می اندازد. او در واقع می خواهد نشان دهد که فرایندهایی مثل پیدایش یا نابودی امکان وقوع ندارند و اصلاً ناممکن اند. پارمنیدس برای بیان چنین اندیشه ای باید گستره ای از اصطلاحات را وضع کند که به وسیله ی آن ها بتوان مفهوم آن چه ممکن است و آن چه مممکن نیست را منتقل کرد: او از عدالت طوری صحبت می کند ( بیت 13) که انگار قانون منحصر است به اخلاق یا عرف؛ او از نیازی حرف می زند که امور را به رخ دادن وا می دارد؛ و از نیرویی که کاری را منع می کند ( ابیات 9 و12) . زنجیرهایی که عدالت به امور می زند ( بیت 14) ایماژ دیگری است که از عدم امکان؛ و امور مختلفی ناگفتنی، منتفی یا ممنوع دانسته شده. ظاهراً پارمنیدس با استفاده از این واژگان تلاش می کند قدرت و توان استدلال خود را برساند؛ استدلالی که ما را از باور یا اندیشیدن به امور خاصی باز می دارد. او با نوآوری در زبان، برای اولین بار، به مفهوم قدرت منطقی دست می یابد، یعنی به نقطه ای که استدلال قوی است و چاره ای جز قبول نتیجه باقی نمی گذارد. ما همچنین به مفهوم عدم امکان منطقی و همچنین به این تصور نیاز داریم که ضرورت یک نتیجه، مقتضیِ عدم امکان صدق وجه دیگر است. مسلماً پارمنیدس که می خواهد چنین اندیشه هایی را برای نخستین بار بیان کند باید واژگان جدیدی ابداع کند، و در نتیجه مجبور است از مفاهیم سایر حوزه های زندگی که در آن ضرورت یا قوانین متفاوتی حاکم است استفاده کند. اما ارزش آن را دارد که درباره ی این که چگونه ما این اندیشه ها را به انگلیسی انتقال می دهیم فکر کنیم. آیا ما هنوز از ایماژهایی که از سایر پاره های زندگی وام گرفته ایم استفاده می کنیم؟ ما هنوز از این که فلان استدلال چقدر قوی است، از این که چطور استدلال ما را به پذیرش چیزی وا می دارد و از این که چگونه موظف یا ملزم یا مجبوریم نتیجه ای ضروری را بپذیریم حرف می زنیم. از زمانی که پارمنیدس برای اولین بار به این واژگان را برای توضیح استحکام استدلال منطقی وام گرفت هیچ چیز تغییر نکرده است، به جز این که این واژگان آشنا تر شده اند.

هیچ چیز هرگز تغییر نمی کند

همان طور که دیدیم، پارمنیدس نتیجه می گیرد که به لحاظ منطقی آن چه اکنون هست امکان ندارد در هیچ زمانی به وجود آمده باشد و امکان ندارد هرگز از میان برود. آیا استدلال او واقعاً درست است؟ بگذارید نگاهی به آن بیندازیم. استدلال واقعی پارمنیدس، پس از خلاصه ی کوتاهی از نکاتی که قصد دارد روشن کند، از بیت 6 قطعه آغاز می شود. او در این جا درباره ی منشأ شیء سؤال می کند: شیء از کجا ممکن است پدید آمده باشد؟ اولین گزینه ی قابل تأمل آن است که آن چه ما اکنون با آن رو به روییم شاید از « عدم» پدید آمده باشد: آیا آن چه هست از « آنچه نیست» پدید آمده است؟ پارمنیدس می گوید: « نه ، شما نباید چنین فکری بکنید، زیرا شما اجازه ی ندارید فکر کنید یا بگوییم "نیست"» . نکته ای دیگر جبهه ی مخالف این گزینه را تقویت می کند؛ پارمنیدس می پرسد : « اگر شیء از عدم آمده باشد، چه چیزی ممکن است سبب به وجود آمدنش شده باشد؟ »
گزینه ی دوم ، که در بیت 12 بررسی شده، این است که موجود از چیزی که از قبل وجود داشته پدید آمده است، به طوری که چیزی علاوه بر آن چه قبلاً وجود دارد از چیزی که پیش از آن وجود دارد پدید می آید. پارمنیدس معتقد است که این گزینه هم جایز نیست. او هم چنین به ما می گوید که نباید حالت سوم را، یعنی آن چه اکنون وجود دارد ممکن است زمانی نباشد، بپذیریم، به دلایلی که در بیت 20 جمع بندی شده اند: اگر چیزی آغازی یا پایانی داشته باشد، آن گاه می توانیم در نقطه ای درباره اش بگوییم چنین نیست که آن چیز هست، بلکه نیست، یا اکنون نیست ( هر چند بوده یا خواهد بود) .
خیلی گیج کننده است. اولاً که ما واقعاً نمی توانیم مطمئن باشیم پارمنیدس از چه چیز حرف میزند. آن چیز هر چه باشد، به نظر می رسد ما تنها اجازه داریم - لابد به لحاظ منطقی - درباره اش بگوییم « هست» و هرگز نگوییم « نیست» . پارمنیدس در بیت 15 انتخابی دشوار پیش رویمان می نهد: « لبّ مطلب این است که هست یا نیست؟ » و سپس با قطعیت پاسخ می دهد که انتخاب قبلاً انجام شده است و تنها راه قابل تصور این است که هست، نه این که نیست، و از آن جا که منطق حکم می کند که نیست را نپذیریم، نتیجه می گیریم که هیج گاه در گذشته یا آینده « نیست» صادق نبوده است و نخواهد بود.
پارمنیدس در ادامه ی پاره ی 8 استدلال های دیگری بر اساس این مقدمات ارائه می کند. هدف از این استدلال ها آن است که نشان دهد هیچ تنوع و اختلافی در کیفیت و در گذر زمان میان اشیا وجود ندارد، زیرا نسبت دادن اختلاف به اشیا برابر آن است که بگوییم شیئی در زمان یا مکانی خاص به گونه ای هست که شیئی دیگر در زمان یا مکانی فقط هست و ما نمی توانیم بگوییم این طور هست و آن طور نیست یا این جا بیش تر و آن جا کمتر است.
تا آن جا که می توان فهمید استدلال پارمنیدس یکسر کلی است: این استدلال فقط برای این یا آن شیء مصداق ندارد، طوری که مثلاً نتیجه بگیریم هر چیز جاویدان و بسیط است؛ بلکه از این هم تندروانه تر است، زیرا هیچ چیز نمی تواند کیفیاتی داشته باشد که شیء دیگر ندارد ( زیرا این حرف مثل آن است که بگوییم این مانند آن نیست) . همه چیز باید همیشه یک شکل و پایدار باشد ( اگر چه همیشه ای وجود ندارد، زیرا زمان نمی تواند تغییر کند) . به نظر می رسد تنها یک وحدت یک پارچه ی ناب وجود دارد، و در مورد این وحدت هیچ چیز صادق نیست جز آن که وجود دارد. به هر حال انگار در ابتدا لازم نیست بدانیم پارمنیدس از چه حرف می زده است.
شاید ما همچنین بپرسیم منظور پارمنیدس از « هست» دقیقاً چیست. وقتی او می گوید ما باید میان گفتن « هست» و گفتن « نیست» مطلقاً یکی از انتخاب کنیم، آیا منظورش این است که همه ی شیوه های معمول استفاده از « نیست» ، مانند « سیگار کشیدن مجاز نیست» ، « شراب گران نیست» یا « زندگی همه اش خو ش گذرانی نیست» مردود شمرده شوند؟ یا آن که او کلمه ی « هست» را تنها به معنای « وجود دارد» به کار می برد، که درآن صورت آن چه ما نباید بگوییم این می شود که « اژدها وجود ندارد» ؟ شاید وسوسه شویم که فکر کنیم منظور او « وجود دارد» است، زیرا او مرتب واژه ی « هست» را به تنهایی استفاده می کند: او می گوید ما نمی توانیم به « نیست» فکر کنیم، نمی گوید ما نمی توانیم به « فلان چیز آبی نیست» فکر کنیم و آن وقت ممکن است این سؤال ذهنمان را مشغول کند که چرا ما اجازه نداریم به « فلان چیز آبی نیست» فکر کنیم. اما واقعاً این که چرا ما اجازه نداریم به « تام سایر وجود ندارد» یا « تام سایر واقعی نیست» فکر کنیم هم به همان اندازه سؤال گیج کننده ای است. پس اگر « هست» را « وجود دارد» تعبیر کنیم، بازهم به نظر نمی رسد استدلال قانع کننده تر از زمانی باشد که فرض کنیم منظور این است که همه ی گزاره های شامل کلمه ی « هست» باید بیانی مثبت باشند نه منفی، در حالی که به نظر می رسد پارمنیدس خودش هم از گزاره های منفی استفاده می کند. این گزاره ها در متن پنجره ی 7 به وفور به چشم می خورند. شاید او مجبور است این شیوه ی حرف زدن را در پیش بگیرد، اگر چه قصد دارد همان زبانی را که در قالب آن حرف می زند غیر مجاز اعلام کند؛ مانند نردبانی که از آن بالا می روید و وقتی به بام رسیدید با لگد آن را بر زمین می اندازید.
آیا ما باید تحت تأثیر منطق پارمنیدس قرار بگیریم؟ اگر به پنجره ی 7 برگردیم می توانیم نشانه هایی از استدلال هایی چند علیه آفرینش ببینیم که به نظر نسبتاً قوی می رسند. برای مثال ، مطمئناً درست است که بپرسیم چه علتی باعث شده شیئی در نقطه ای خاص به جای نقطه ای دیگر به وجود آید، اگر هیچ چیز قبل از آن نبوده که سبب وقوع آن شود. به نظر می رسد این نکته در ابیات 9 و 10 نهفته باشد. تازه شیء از کجا ممکن است آمده باشد اگر هیچ چیزی غیر از آن ( یعنی هیچ مکانی غیر از آن و اصلاً هیچ مکانی به طور کلی) نبوده است؟ پارمنیدس این سؤال را در بیت 7 مطرح می کند. باز هم شاید در نکته ی بیت 12 این مطلب نهفته باشد که فرض این که چیزی از چیزی که قبلاً وجود داشته است به وجود آید فرض عجیبی است: در این صورت اگر شیء پیشین از قبل وجود داشته است پس چه چیز این شیء جدید واقعاً جدید است/ آیا علاوه بر چیزی که وجود دارد چیز دیگری هم وجود دارد. چیز دیگری که اکنون به وجود آمده است؟ اما مسلماً هیچ چیز علاوه بر آن چه وجود دارد وجود ندارد.
شاید این اندیشه ی آخری است که پارمنیدس را به هسته ی واقعی تفکرش می رساند. او در بیت 15 به ما می گوید باید تصمیم خود را بگیریم . یا چیزی وجود دارد یا ندارد. اگر وجود دارد ممکن نیست به وجود آید، زیرا پیشاپیش وجود دارد. اگر وجود ندارد ممکن نیست به وجود آید. زیرا چه دلیلی دارد که به وجود آید؟ و اگر چیز دیگری علاوه بر آن چه از قبل وجود دارد به صحنه بیاید، آن گاه اگر وجود داشته باشد، از جهت وجود خودش دقیقاً همان چیزی است که از قبل وجود داشته است، و اگر وجود نداشته باشد، هیچ است و می توانید بی خیالش شوید، در نهایت، همین تلقی « همه یا هیچ» از آنچه باید وجود، یا واقعیت، داشته باشد استدلال حیرت انگیز پارمنیدس را پیش می برد و او را به این نتیجه می رساند که هیچ چیز به هیچ شکل در زمان یا مکان تغییر نمی کند. آن چه هست فقط هست و هیچ چیز دیگری ممکن نیست باشد.

صحبت از تغییر

البته آدم ها معمولاً دوست دارند به نوع وجودی که اشیا در جهان دارند کیفیتی نسبت دهند و بگویند این بزرگ است، این یکی کوچک است، این آبی است و این یکی سبز است، این چوبی است و این یکی برنزی است. اما پارمنیدس اصراردارد که این تفاوت ها واقعی نیستند. تا آن جا که به وجود مربوط است، موجودات هیچ تفاوتی با هم ندارند: رنگ به وجود مربوط نیست و اختلاف در اندازه هم به معنای اختلاف در کمیت وجود نیست، پارمنیدس تأکید می کند که هر شیئی یا هست یا نیست، و نمی تواند وجودی بیش تر یا کمتر از شیء دیگر داشته باشد.

پنجره 8

36 زیرا علاوه بر آنچه هست
هیچ چیز دیگری نیست و نخواهد بود، زیرا تقدیر چنین مقرر کرده است که [ هست] مطلق و ساکن باشد. همه ی نام ها به آن باز می گردند، نام هایی که فانیان ساخته اند با این باور که این نام ها اصیل اند،
40 « وجود یافتن» و « نابود شدن» ، « وجود» و « عدم» ، و «جا به جا شدن» و « به رنگ روشن گراییدن. »
پنجره ی 8: پارمنیدس، پاره ی 8، 36- 41.
در ادبیات پنجره ی 8 می بینیم که پارمنیدس معتقد است زبانی که ما فانیان به کار می بریم - که بر تغییر یا حرکت یا دگرگونی اشیا به هر شکلی دلالت می کند - تنها نوعی قرار داد است. به بیان دقیق تر، ایزدبانو چنین نظری دارد، زیرا پارمنیدس تمام شعر خود را به صورت داستانی روایت می کند که در آن جوانی به ملاقات الاهه ای می رود که ماهیت واقعیت را برایش روشن می کند. الاهه ی پارمنیدس اصرار دارد که واقعیت بسیار ساده تر از آن چیزی است که آدم ها تصور می کنند: واقعیت تنها یک چیز مطلق ساکن است، یعنی « آن چه هست» یا « وجود» .

پس تکلیف جهانی که در آن زندگی می کنیم چه می شود؟

پارمنیدس تا این جا ما را مجبور کرده است تمام دیدگاه های معمولمان را ازجهان رها کنیم و وجودشناسی خودمان را بسیار بسیار لاغر کنیم: مقدار خیلی کمی از آن چه واقعی تصور می کردیم ممکن است واقعی باشد. بیش تر موجودات ما اکنون با منطق سفت و سخت « راه حقیقت» پارمنیدس از دایره ی وجود کنار گذاشته شده اند.
اما پارمنیدس علاوه بر راه حقیقت، که ما تا به حال بر آن تمرکز کرده بودیم، از مسیر دیگری هم صحبت می کند، که الاهه در این شعر آن را به « باورهای فانیان» نسبت می دهد، و ما آن را به اسم « راه نمود» می شناسیم. در این راه ما می توانیم توضیح دهیم چیزها چگونه به نظر می رسند، اگر چه همان طور که دیدیم این چیزها ممکن نیست حقیقی باشند. علی رغم شواهد بسیار کمی که از این بخش از شعر برایمان باقی مانده است، بازسازی همین شواهد اندک نشان می دهد پارمنیدس نظریه ی جهان شناسانه ی کاملی مهیا کرده است که جهان مادی و فرآیندهای آنرا بر اساس فرض دو اصل مخالف به نام های « آتش» و « شب» تبیین می کند. نظریه های علمی و علّی ای که او در این بخش ارائه می کند دقیق و پیش رفته به نظر می رسند و نکاتی را درباره ی روان شناسی، جنین شناسی و ستاره شناسی شامل می شوند. یکی از پاره ها نشان می دهد که پارمنیدس کشف کرده بوده که ماه نور خورشید را باز می تاباند.
ایا ممکن است پارمنیدس متعهد به تولید علم تجربی تمام عیار بوده باشد؟ ظاهراً او در « راه حقیقت » خود می گوید منطق چنین پژوهش هایی را طرد می کند، اما سپس در « راه نمود» مجموعه ای بی نقص از نظریه هایی را که دست آورد خودش است پیش می نهد که ارزش توجه دارند و از بسیاری جهات از زمانه ی خود جلوترند. خب، پس بالاخره تکلیف ما خوانندگان چیست؟ آیا « راه نمود» کلاً وقت تلف کردن است؟ یا این که وارد شدن به مسابقه ی « بهترین توضیح برای جهان مادی» یک جور کسب اعتبار است، هر چند بدانید که جهان مادی بازنمودی غلط از واقعیت است؟
نسل های متمادی از محققان، در تلاش برای پاسخ گویی به این پرسش مبهم، متون باستانی را زیر و رو کرده اند که برخی از متن های کلیدی مربوط به این مسئله در پنجره ی 9 آورده شده است.

پنجره 9

پاره 1. 28- 32
ولی از تو می خواهم همه چیز بیاموزی - هم قلب استوار حقیقت فراگیر و هم باورهای فانیان را، که در آن هیچ اعتماد راستینی نیست.
اما این ها را نیز خواهی آموخت: این که چگونه آنچه آنان باور دارند باید به حقیقت وجود داشته باشد، و ادامه یابد از اول تا به آخر.
پاره ی 2
اما بیا، به تو می گویم - گوش فرا ده و به جان بپذیر- که راه های یگانه ی جست و جو کدام اند:
یک این که هست، و نیستی وجود ندارد،
این راه اعتقاد است، زیرا حقیقت را می جوید،
دیگر این که نیست و ضرورت دارد که نباشد،
این دیگری مسیری است سراسر ورای درک و فهم....
پاره ی 6. 3- 5
نخست تو را از آن راه جست و جو باز می دارم،
و دوم از آن راهی که فانیان جاهل
در آن سرگردان اند، با دو سر....
پاره ی 7. 2- 6
اندیشه ی خود را از این مسیر جست و جو باز دار،
و نگذار عادت مأنوس تو را به آن سو بکشاند.
و چشمان مات تو را، گوش و زبان باز تابنده ی تو را بپوشاند؛
بلکه با عقل خود برهان آبدیده ای را که بر تو آشکار می کنم
داوری کن....
پاره ی 8. 50- 54، 60- 61
اینک از گفت و گو درباره ی استدلال و اندیشه ی باورپذیر
در باب حقیقت دست می کشم؛ از این جا به بعد باورهای فانیان را بیاموز،
در آن حال که به جهان اغواگر شعر من دل می سپاری.
که آن ها ذهن خود را به نامیدن دو شکل مشغول کرده اند،
که یکی از آن دو به ضرورت نیست- که در آن به بیراهه رفته اند....
این تصویر باور پذیر از جهان را به تمامی برایت بازگو می کنم تا هرگز ذهن یک فانی بر تو پیشی نگیرد.
پنجره ی 9: ابیاتی که به ارزش « راه نمود» مربوط می شوند.
پرسش هایی که ممکن است بتوان با بررسی این متون پاسخی برایشان یافت از این قرارند:
الف: وقتی الاهه ی پارمنیدس در این شعر می گوید باید از باورهای فانیان هم با خبر باشد، منظورش دقیقاً چیست؟
ب: دو مسیری که او به جوان هشدار می دهد از آن ها دوری کند کدام اند؟
ج: آیا این دو مسیر به دلایل متفاوتی غلط اند یا این که غلط بودن هر دو یک دلیل دارد؟
د: وقتی فانیان دو شکل را فرض می کنند، کجای کارشان اشتباه است؟
هـ: مرد جوان درگیر چه رقابتی است که آن قدر اهمیت دارد که حتماً باید بتواند در بازی جهان شناسی از دیگران جلو بزند؟
ظاهراً هیچ شکی وجود ندارد که پارمنیدس « راه حقیقت» را به لحاظ منطقی برتر از « راه نمود» می یافت. فحوای کلام او این است که بر پایه ی هیچ تحلیلی مابعدالطبیعی جدی ای نمی توان « راه نمود» را ادامه داد. اما آیا این راه می تواند به هر حال ارزش ابزاری داشته باشد و راهی برای درک پدیدارها حساب آید؟ و آیا می تواند، به صورتی تأثیر گذارتر از نظریه های رقیب، پدیدار ها را توضیح دهد؟ ظاهراً الاهه منکر حقیقی بودند این راه است ( پنجره ی 9، پاره های 1 و 8. 50-54) . اما شاید، این قضیه صلاحیت این راه را به عنوان علم تجربی، به معنای اصطلاحی کلمه بی اعتبار نکند.

نتیجه گیری

با وجود این که اکنون ما تمامی پاره های شواهد را از نوشته های خود پارمنیدس و متفکران پس از او که درباره ی دیدگاه هایش بحث کرده اند جمع آوری کرده ایم، باز هم بسیاری از جنبه های اندیشه ی او معماگونه باقی می ماند. اما اهمیت فلسفی عظیم او هرگز با دشواری هایی که مسئله ی تفسیر به بار می آورد خدشه دار نمی شود. یک، به این دلیل که روشن است پارمنیدس این مسئله را پیش پایمان می گذارد که در شرایطی که به نظر می رسد عقل و حس با هم ناسازگارند به کدام یک باید اعتماد کنیم؟ آیا اصلاً معنی دارد بگوییم « من می فهمم که حرف تو باید به لحاظ منطقی درست باشد، اما با آن مخالفم» ؟ شاید هم صران پارمنیدس هنوز نمی فهمیدند که برهان برهان است، و اگر کسی می خواهد با برهانی مخالفت کند باید نشان دهد کجای آن برهان ایراد دارد، اما خود پارمنیدس، تا آن جا که می دانیم برای اولین بار، از ما می خواهد « با عقل خود داوری کنیم» ( پاره ی 5.7) و توجه ما را به این واقعیت جلب می کند که اگر نتایج او صادق باشند، آن گاه تبیین علمی جهان باید کاذب باشد.
اکنون مسئله این است که اگر ما فکر می کنیم جهان شامل اشیا و کیفیت هایی است که تنوع می پذیرند و تغییر می کنند، باید به استدلال پارمنیدس درباره ی « راه حقیقت» پاسخ دهیم و ببینیم برای حفظ مقداری واقعیت برای جهان آشفته ی خود چه می توانیم بکنیم. آیا پارمنیدس را کلمه ای چند پهلوی « وجود» و منطق بغرنج واژه ی « نیست» گم راه نکرده بود؟ اگر این طور باشد، ما چگونه باید این مفاهیم را دقیق کنیم تا بتوانیم از این دام دوری کنیم؟ با این که حقیقتی در این سخن پارمنیدس وجود دارد که انسان ها جهان را بر اساس مفاهیم و تمایزاتی تقسیم می کنند که قرارداد صرف اند؟ آیا ما معناهایی را وضع می کنیم که در واقعیت وجود ندارند؟
پارمیندس علاوه بر اهمیتی که به سبب ابداع استدلالی دقیق به عنوان اساس پژوهش فلسفی دارد. به سبب تمایز قدرتمندی که میان واقعیت و نمود می گذارد نیز مهم است. البته همان طور که در فصل 4 خواهیم دید، کسنوفانس هم به این تمایز اشاره کرده بود. اما این ماجرا با نظریه ی به شدت جنجالی پارمنیدس درباره ی « واقعیت» بسیار جدی تر شد.
به طور کلی تمایز نمود / واقعیت برای پیش رفت فلسفی بسیار حیاتی است، زیرا به ما کمک می کند بفهمیم شاید حقایقی باشند که هیچ کس نمی داند، و شاید عقایدی باشند که همگان به آن ها باور دارند، اما در واقع غلط اند. هم چنین به ما نشان می دهد که علم تجربی، آن طور که اغلب تصور می شود، با مشاهده پیش نمی رود. مشاهده تنها می تواند نمود خام را مهیا کند. در واقعیت، علم تجربی همواره با استدلال ریاضی و منطقی پیش رفت می کند؛ استدلالی که نتایج آن به ما نشان می دهند که چگونه مشاهدات معتبر باید به شیوه ای نظام مند تبین شوند و با هم تطبیق پیدا کنند، تا درون نظریه ای که با عقل جور در می آید معنا یابند.
پارمنیدس برای علم تجربی همان کاری را کرد که بعدها افلاطون برای اخلاق و زیبایی شناسی کرد: او به ما هشدار می دهد که باورها صرفاً باورند و ممکن است از زمین تا آسمان باهم فرق داشته باشند، اما فقط یک حقیقت یکه وجود دارد، که لازم نیست حتی مورد قبول یک نفر باشد. جست و جوی دانش یعنی جست و جو برای رسیدن به حقیقت، نه جمع آوری عقاید آدم ها، و فلسفه در جست و جوی بی وقفه خود برای رسیدن به حقیقت بر جای گام های پارمنیدس پای می نهد، زیرا به استدلال صحیح و دقیق منطقی ارج می نهد، نه به لحاظ چل تکه ی باورهای نیازموده.
منبع مقاله :
آزبورن، کاترین؛ (1389)، فلسفه پیش سقراطی، گلناز صالح کریمی، تهران: نشر ماهی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط