خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا
برای ما بهتر بود نه برای بیت المال!
شهید عبدالمهدی مغفوریبرادر شهید عبدالمهدی مغفوری می گوید:
«یادم است داشتیم در اهواز آماده می شدیم برای عملیّات والفجر یک. یک روز ظهر مسؤول غذا به بچّه ها کنسرو ماهی داد. بعضی از برادران کنسرو را نیم خورده کنار می گذاشتند و می رفتند. برادرم که این صحنه را دید خیلی منقلب شد. آمد کنار سفره و کنسروهای نیم خورده را جمع کرد و مشغول خوردن شد. بعد در نگاه حیرت آمیز همرزمها با لحن دلسوخته ای گفت: «برادرا! این کنسروها حق شماست، امّا شما را قسم می دهم به حرفت خون شهدا اسراف نکنید.»
زمین در کنار منزلمان بود و برای اینکه راه خود را کوتاه تر کنیم از این زمین خالی به عنوان میان بُر استفاده می کردیم، امّا ایشان زمین را دور می زد و از داخل کوچه که متعلّق به رفت و آمد عموم بود استفاده می کرد. جویای موضوع شدیم و گفت: «ممکن است صاحب این زمین راضی نباشد ما از میان زمین او عبور کنیم.»
دایی مادر مرحومم تعریف کرد: «روزی که عبدالمهدی می خواست به سفر حج برود آمد و گفت: «دایی! بچّه که بودم از داخل باغ شما یک دانه گوجه چیدم و خوردم. می خواهم قبل از زیارت خانه ی خدا مرا حلال کنی، یا تاوان بگیری.»
ایشان با اعتقادی که داشت به هر خانه ای نمی رفت، مگر از حلال و حرام زندگی آنها مطّلع می شد. خوب یادم می آید یک شب به اصرار به خانه ای دعوت شدیم که نمی دانستیم حساب خمش و زکاتش را داده یا نه؟
وقتی از آنجا برگشتیم و به خانه آمدیم، نیمه شب بود که متوجّه شدم حاج مهدی نیست. به همه جا نگاه کردم، حتی داخل حیاط را، اما نبود. ناگهان متوجّه شدم که در حیاط باز است جلو رفتم و دیدم در کوچه متفکّرانه قدم می زد. پرسیدم: «چی شده؟ حالت خوب نیست؟»
گفت: «نگران نباش تو برو بخواب.»
گفتم: «بگو چی شده.»
بالاخره، بعد از اصرار بی اندازه ی من گفت: «این غذایی که امشب خوردم روحم را مشوّش کرده، خیلی در عذابم.»
گفتم: «بیا داخل تا شربتی برایت درست کنم.»
گفت: «نه! تلخی این حساب و کتابها را نمی شود با شربت شیرین کرد.»
گفتم: «حالا بیا برو بخواب شاید آرام بگیری.» خیلی ناراحت بود. دستش را روی صورتش گذاشت و گفت: «تو برو، من اگر امشب بخوابم، صبح دیگر بلند نمی شوم.»
هر طوری بود بعد از دو ساعت که همراهش در کوچه قدم زدم او را به خانه آوردم. فکر کردم حالش خوب می شود و می خوابد اما تا طلوع صبح در سجده بود و دعا می کرد.
ایشان حتی برای چکه ای آب که بیهوده به زمین می ریخت، افسوس می خورد. می گفت: «این نعمت خدا مال همه است. چرا می گذاریم بیهوده به زمین بریزد.»
ایشان به اموال بیت المال بسیار با حساب و کتاب رسیدگی می کرد و حساسیت فوق العاده ای داشت. یک روز بعد از ظهر همراه ایشان به زرند رفتیم. البته ایشان به آنجا مأموریت داشت. وقتی برگشتیم ماشین را مقابل بسیج نگه داشت و گفت: «صبر کنید. من الآن می آیم.» گفتم: «از فلان مسیر می آمدی، ما جلوی خانه پیاده می شدیم و راحت تر بودیم.» گفت: «آن مسیر برای ما بهتر بود، نه برای وسیله ی بیت المال.»
بعد با موتور شخصی اش ما را به منزل رساند.
از اعتقاد شهید مغفوری به امانتداری و رعایت بیت المال به یاد دارم برای شرکت در مراسم صبحگاه سپاه در ماهان، با توجه به اینکه وسیله ی نقلیه موجود بود، سوار بر موتور شخصی خودش می شد و فاصله چهل- پنجاه کیلومتری را در سرما طی می کرد.
یادم است همراه شهید حاج مغفوری و چند برادر دیگر سوار بر ماشین در حال حرکت بودیم. یکی از برادران می خواست در تقاطع خیابانی پیاده شود. چند نفر در پیاده رو آهسته راه می رفتند، راننده ی حاجی که بوق زد آنها ترسیدند. حاج آقا که متوجّه این موضوع شد به راننده گفت: «این عابران ترسیدند. برو از آنها معذرت بخواه و طلب مغفرت کن.»
به این اندازه به حق الناس معتقد بود. همیشه هم سفارش می کرد تا کارها را به خوبی انجام بدهیم.
شهید مغفوری در رعایت بیت المال بسیار دقیق بود و از همه می خواست که در حفظ آن کوشا باشیم. ایشان هرگز از محل کارش تلفن شخصی نمی زد، اگر هم مجبور بود استفاده می شد چند برابر هزینه ی آن را در قلکی که برای این مواقع درست کرده بود، واریز می کرد. از کوچکترین وسیله های بیت المال که یک خودکار باشد استفاده نمی کرد. از نظر ایشان حتّی گذاشتن یک نقطه بر واژه و کلمه ای برای مقاصد شخصی اشکال شرعی داشت و معتقد بود روز قیامت اینها حساب و کتاب دارد. (1)
مبادا وسوسه شویم!
شهید علی صیاد شیرازییکبار ساعتی را از اداره به منزل آورده بود. تا آن را دیدم گفتم: «این ساعت چقدر زیباست.»
شهید تا این عبارت را از من شنید، زود آن را داخل کیفش گذاشت و گفت: «مبادا برای تصاحبش وسوسه شویم.» و دیگر آن را نشانم نداد. (2)
شما حق ندارید!
شهید محمّد ابراهیم همتیادم هست یک بار در محور جوانرود با ایشان راه می رفتیم که دیدیم یک ماشین استیشن سپاه در جاده ی خاکی حرکت می کند. ایشان رفت و جلویش را گرفت و گفت: «شما حق ندارید با ماشین بیت المال به این شکل رفتار کنید.» (3)
مال بیت الماله!
شهید محمّد علی فیاض بخشنیمه شب، محمود را صدا زده بود، گفت: «برایم یاسین می خوانی؟»
قرآن را آوردم. داشتم برایش می خواندم. هنوز تمام نشده بود. دستم رو گرفت و گفت: «من چهار ریال به سرهنگ بدهکارم.» «می شناسمش، میاد مسجد. تازه بازنشسته شده.»
گفت: «صبح پول خرد نداشتم به فقیر بدهم، از سرهنگ قرض کردم. یادت نره به او بدی».
«لاالاالا الله» هنوز توی دهنش بود که نفسش دیگر بالا نیامد.
ساعت دو و نیم آماده شده بود برویم مطب. شب با «دکتر بهشتی» و وزرای کابینه، جلسه داشتند. قرآن کوچکش را از کتابخانه برداشت و استخاره کرد. هر وقت می خواست برای کاری برود، قبل از رفتن، استخاره می کرد. رئیس دفترش- احمدی- را صدا زد. دسته چکش را درآورد و یک چک سی هزارتومانی داد به او، گفت: «اگر شهید شدم دلم می خواهد هزینه ی سفر ایتالیا را برای خود بهزیستی استفاده کنید. مال بیت الماله.» (4)
اینها اموال مردم است!
شهید فریدون حاکمیبه فریدون پیشنهاد کردم: «بهتر است برای رفاه حال بچّه ها از کولرهای گازی خانه های ویران استفاده کنیم.»
او آن را رد کرد و گفت: «اینها اموال مردم است و نمی شود بی اجازه ی صاحبانش مورد استفاده قرار گیرد.» (5)
نگذاشت پرتقال را بردارد!
شهید سیّد محسن جنگجویانمحسن خیلی مقیّد به رعایت حلال و حرام و دقت در امانت بیت المال بود یادم می آید که یکبار به ایشان و چند تن از دوستانشان مأموریت داده بودند که با خانواده ی شهدا سفری داشته باشند و ایشان هم مأموریت را به نحو احسن انجام داده بود و در برگشت از آن منطقه، مقداری پرتقال در مینی بوس مانده بود و ایشان خواهرزاده ای داشتند که خیلی به او علاقه داشتند، هر موقع به اصفهان می آمدند سر راه می رفتند و او را می دیدند بعد به خانه می رفتند. سر راه رفته بودند و او را سوار ماشین کردند و آوردند منزل خودشان. کودک در ماشین او یک عدد از این پرتقال ها را برداشته بود و نشان دایی داده بود و ایشان نگذاشتند آن پرتقال را بردارد و گفتند: «دایی جان! اینها مال بیت المال است و حرام است بگذارش الان می روم و برایت می خرم.» (6)
برای من حرام است!
روحانی شهید مرتضی پیشدادمن چون راننده بودم، ماشین اداره در اختیارم بود، صبحها که قصد داشتم به سر کار بروم پیشنهاد می کردم که او را هم به مدرسه برسانم. او اکثر اوقات سوار نمی شد و می گفت: «استفاده از ماشین برای تو مجاز و حلال است، ولی برای من حرام» و گاهی هم که با اصرار و اکراه او را سوار می کردم. در وقت پیاده شدن ناراحت و گرفته بود. (7)
نباید انتظار پارتی بازی داشته باشی!
شهید عباس باباییسال قبل من قصد داشتم به خانه ی خدا مشرف شوم. به «عباس» گفتم: «دایی جان! شما با آقای... دوست هستی، کاری کن که من بتوانم زن دایی ات را هم در این سفر با خود ببرم.»
با خنده گفت: «دایی جان! اگر خانم شما بدون نوبت به مکه برود، اولاً اشکال دارد، ثانیاً این کار حق یک نفر دیگر را پایمال می کند و این موضوع خلاف شرع است.»
شهید بابایی دوشب قبل از شهادت به قزوین آمد. پسر من سرباز بود و او هم همان موقع می خواست به قزوین بیاید. در ترمینال تهران سوار مینی بوس می شود با عباس- که آن موقع سرتیپ بود و ما از طریق بچّه های ده که سرباز بودند فهمیده بودیم که در نیروی هوایی مقام فرماندهی دارد- برخورد می کند. او می بیند که ایشان مثل یک آدم معمولی سوار مینی بوس شد، در حالی که اگر می خواست بهترین ماشین نیروی هوایی در اختیارش بود، ولی او نخواسته بود از بیت المال استفاده ی شخصی بکند!
پسر من با ایشان سلام و احوالپرسی می کند. وقتی پسرم به خانه آمد و گفت تیمسار بابایی را در مینی بوس دیده است. به او گفتم: «پسرجان! به او می گفتی لااقل محل خدمت تو کجاست، شاید تلفنی توصیه ای سفارشی بکند، بالاخره سال هاست که عباس با ما دوست است و به تازگی فامیل هم شده ایم!»
پسرم گفت: «وقتی به تیمسار گفتم سرباز هستم، گفت حالا که داری خدمت می کنی سعی کن بروی جبهه و از اسلام و انقلاب دفاع کنی. در این شرایط که ما هستیم خدمت در جبهه از همه ی کارها مهم تر است. وقتی او این حرف را به من گفت، چطور می توانستم به او بگویم سفارش مرا بکند تا در جای راحت تری خدمت بکنم؟»
وقتی پسرم این حرف را گفت، یادم آمد یک شب که منزل یکی از اقوام میهمان بودیم، عباس آقا هم آنجا بود. من موقعیت را مناسب دیدم به عباس گفتم: «آقا هر کسی در فامیلش مسؤولی یا صاحب منصبی دارد، خیلی خوشحال است، چون به او کمک می کند. تو هم برای خودت مقامی هستی و اختیاراتی داری، به ما مرحمتی کن و سفارش کن پسر مرا که سرباز است جای خوب و راحتی بگذارند که بیشتر بتواند پیش ما بیاید.»
عباس خیلی ناراحت شد و گفت: «همه سربازان پدر و مادر و فامیل دارند و الان دارند در جبهه ها به اسلام خدمت می کنند، چطور شما دلت راضی می شود پسر شما جای راحتی باشد و بچّه های دیگران در جاهای سخت خدمت کنند!؟»
سپس با ناراحتی گفت: «اگر احتیاج به کمک دارید، من حاضرم برای شما کارگری کنم، اما این خواهش ها را از من نکنید که از دستم برنمی آید.»
شبی که «عباس» آقا منزل ما بود، یکی از معلمان دوره ی دبیرستانش از طریق یکی از اقوام به خانه ی ما آمد تا عباس آقا در مورد پسر او که سرباز بود توصیه و سفارش کند. عباس آقا خیلی مؤدبانه با ایشان برخورد کرد و گفت: «شما طبق وظیفه ای که داشتی به من و بقیه ی شاگردان درس دادی و در ازای آن حقوق گرفتی، بنابراین نباید به خاطر این کار انتظار داشته باشی من برای شما پارتی بازی کنم، چون این کار از من ساخته نیست.» (8)
خودم باید جبران کنم!
شهید سیّدکاظم دولتیموقع وضو گرفتن، اورکتش را انداخت روی یک ماشین و بعد از وضو ایستاد به صحبت با رزمنده ها. صحبتشان قدری طول کشید و وقتی برای برداشتن اورکت برگشت، ماشین رفته بود. چندین بار با فردوس تماس گرفت و به پدرش سپرده بود که اورکتی بخرد و به جای آن بفرستد منطقه. وقتی به او می گفتی: «خب مؤمن؟ اینجا که اورکت زیاده، یک سر برو از تدارکات بگیر».
قبول نمی کرد. وقتی برایش دلیل هم می آوردی که حتّی اورکت تو چند متر بالاتر بدست رزمنده دیگری افتاده، باز متقاعد نمی شد می گفت: «از دست دادن آن به خاطر من بوده خودم هم باید جبرانش کنم نه بیت المال.» (9)
پی نوشت ها :
1- کوچه پروانه ها، صص25، 38، 46-45، 47، 54، 83، 84، 96.
2- اسطوره ها، ص91.
3- اسطوره ها، ص123.
4- زمانی برای آسودن، صص42و 46.
5- روایت سی مرغ، ص47.
6- ترمه نور، ص89.
7- ترمه نور، ص66.
8- سروهای سرخ، صص128-127.
9- زورق معرفت، ص106.
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول