اهمیت بیت المال در سیره ی شهدا (3)

مسئولیّت شهرداری فاروج را بر عهده داشتم و یکی از دوستانم، شهردار قوچان بود. من به اتّفاق دوستم، هرچند ماه یک بار برای پیگیری کارهای اداری به تهران می رفتیم. در یکی از مأموریت ها از جلال خواستم تا همسفر ما باشد. او
دوشنبه، 9 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اهمیت بیت المال در سیره ی شهدا (3)
 اهمیت بیت المال در سیره ی شهدا (3)

 






 

هزینه ی سفرش را از حساب شخصی پرداخت!

شهید جلال الدین موفق یامی
مسئولیّت شهرداری فاروج را بر عهده داشتم و یکی از دوستانم، شهردار قوچان بود. من به اتّفاق دوستم، هرچند ماه یک بار برای پیگیری کارهای اداری به تهران می رفتیم. در یکی از مأموریت ها از جلال خواستم تا همسفر ما باشد. او یکی دو روز تعطیلی داشت، به همین خاطر دعوت مرا پذیرفت و به همراه ما عازم تهران شد. وقتی بعد از شهادت جلال، وصیتنامه اش را خواندم، بسیار شگفت زده شدم. او با اشاره به این سفر خواسته بود تا مبلغ ده هزار ریال از حساب شخصی اش به حساب شهرداری قوچان واریز نماییم تا به این ترتیب هزینه سفرش را پرداخت نکرده باشد و از بیت المال استفاده شخصی نکرده باشد. (1)

باید لاشه اش را پیدا کنی!

شهید حسین محمّدیانی
بعد از عملیّات کربلای 5 هر چه دنبال موتور سیکلت 250 گردان گشتیم پیدا نکردیم. بعد از پی گیری متوجّه شدیم، آخرین نفر که موتور را برداشته مسئول تسلیحات گردان بوده است.
حاج حسین گفت: «موتور باید پیدا شود.» وقتی از همان شخص تحقیق کردیم، گفت: «از خط که آمدم موتور را جلو سنگر گذاشته بودم که خمپاره خورد و سوخت.»
محمّدیانی گفت: «پس باید لاشه اش را بتوانی نشان بدهی.»
با همان شخص رفتیم و آثاری از موتور سوخته را پیدا کردیم.
حساسیت محمّدیانی به بیت المال باعث شد که گردان ولی الله تنها گردانی باشد که اقلام تحویلی اش در زمان تسویه حساب بیشتر از اقلام دریافتی بود. بچّه ها هر چیز را که می دیدند افتاده جمع می کردند یا اگر قابل تعمیر بود بازسازی می کردند. (2)

حالا بیت المال است و حق استفاده ندارید!

شهید حسین محمّدیانی
بعد از عملیّات مهران با بچّه ها در موقعیّت شهید آهنی جمع شده بودیم، با سه نفر دیگر نارنجک صوتی داخل رودخانه می انداختیم و ماهی می گرفتیم. حاج حسین مجروح شده بود و او را به باختران برده بودند.
یک روز که مشغول همین کار بودیم، دیدیم خودرویی ایستاد و یک نفر پیاده شد. مریض احوال به نظر می رسید و لباسهایش خونی بود. حاج حسین را شناختیم. آمده بود به نیروهایش سر بزند. پرسید: «چند نفرید؟ غذا خورده اید؟» برایمان جیره ی جنگی آورده بودند. جیره ها را تقسیم کردیم. با همان حال از ما پرسید که چه می کردید؟ وقتی گفتیم که با نارنجک های عراقی ماهی می گرفتیم، گفت: «نارنجک ها تا وقتی دست عراقی ها بود، مال آن ها بود اما از وقتی به دست ما افتاده بیت المال است و شما حق نداشتید از آن ها استفاده کنید.» (3)

امروز جهت کارهای شخصی آمده بودم!

شهید مهدی صبوری
ظهر هنگام، مهدی وارد بسیج شد. در اثر ترکش های فراوانی که در بدن داشت قوای جسمانی اش رو به تحلیل رفته بود. از گودی زیر چشمان سیاهش، لاغری و رنگ پریدگی چهره فهمیده می شد، که مجروح است. با دیدن او شوق فراوان گامهایش را به سمت او سرعت بخشید، او را گرم در آغوش فشرد. چوب هایی که مهدی زیر بغل داشت از یک سو و ضعف بدنی از سوی دیگر چون نیشتری قلب دوستان را زخمه می زد. مهدی احوال دوستان و آشنایان را پرسید. از جبهه می پرسید، بازوی مهدی را که چوب مقاومی هدایت می کرد، می فرشد و با رأفت به سمت آشپزخانه دعوت نمود: «برویم ناهار بخوریم.»
مهدی چیزی نگفت. امّا نیمه ی راه انگار که چیزی یادش آمده باشد، پوزش طلبید و از دوستش جدا شد. خیابانی که به خانه منتهی می شد، مثل همیشه دور از هیاهو بود. آرام تکّه نان را به دهان می برد. صدای گام های شتابان مردی که از پشت سرش نفس نفس می زد او را لحظه ای از رفتن بازداشت. تأمل کرد تا مرد دونده از راه برسد. او را مقابل خود دید، که از شتاب رنگش سرخ شده بود.
-چه زود از بسیج رفتید؟
-کارم زودتر تمام شد و... .
چیزی یادش آمد، به میان حرف مهدی پرید:
-چرا در بسیج ناهار نخوردید؟
-امروز جهت انجام کارهای شخصی به بسیج آمدم. شایسته ندیدم از غذای بیت المال استفاده کنم. (4)

نمی توانم بیت المال را بخشم!

شهید محمدرضا شمس آبادی
موتور سیکلتی داشت که سوختش را جهاد تأمین می کرد. یک بار که موتورش را گرفتم، با حسّاسیّت زیادی پرسید که چه قدر مصرف کرده ام؟ باک بنزین را نگاه کرد و از من خواست به همان مقدار بنزین بزنم. من که تازه از سربازی آمده بودم نمی دانستم موضوع از چه قرار است، با ناراحتی گفتم: چه قدر حسّاس شده ای! خدای نکرده گدا و گرسنه نشده باشی!
برایم توضیح داد که سوخت مال جهاد است و او نمی تواند بیت المال را ببخشد. بعد دست به جیب برد و مقداری پول به من داد و گفت: شما دو لیتر بنزین مصرف کرده ای. این پول سه لیتر بنزین داخلش بریز و بیاور!(5)

نهار را در منزل می خورد نه اداره!

شهید محمدرضا شمس آبادی
زمانی که در جهاد کار می کرد معمولاً نهار در اداره فراهم بود؛ ولی او هیچ وقت به اصرار برادران توجه نمی کرد و به خانه می آمد نان و ماست یا تخم مرغی درست می کردم و بعد از نهار به جهاد برمی گشت. (6)

چرا با وسیله ی نقلیه ی عمومی نمی آیید؟

شهید سیّدمحمود سبیلیان
بر اساس برنامه ریزی معمول، قرار شد به منظور برگزاری جلسه و کلاس های فرهنگی در اوقات فراغت تابستان، بعضی از نیروهای انجمن اسلامی دانش آموزان به گروه های چهار- پنج نفری تقسیم شوند و به مناطق مختلف شهرستان مهاجرت کنند. من و دو- سه تا از دوستان هم به بردسکن اعزام شدیم و مدتی را در آن منطقه به فعالیت پرداختیم.
یک روز از کاشمر تماس گرفتند و اطلاع دادند که امشب در کاشمر جلسه است، حتی الامکان سعی کنید خودتان را به جلسه برسانید.
من هم با همان موتور ایژی که در اختیار داشتم، آمدم کاشمر؛ اما برخورد محمود با من به گونه ای بود که احساس کردم کار درستی نکرده ام. مقصودش این بود که چرا با وسیله ی نقلیه عمومی نمی آیید. درست نیست که بردسکن با موتورسیلکت بیاید و کلی هزینه روی دست بیت المال بگذارید. (7)

موتور را برگرداند به شورا!

شهید سیّد محمود سبیلیان
رفتم شورای محل: گفتم: آقا! ببخشین! من یک موتور گازی درب و داغون دارم. لطف کنین یک موتور سهمیه ای هم به من بدهید تا از شر این ابوقراضه راحت بشوم. آن ها هم محبت کردند یک موتور سیکلت نو به من دادند.
ظهر که محمود آمد، پرسید: آقاجان! موتور مال کیه؟
گفتم: مال خودمان.
با تعجّب پرسید: از کجا؟
موضوع را برایش تعریف کردم. سوار موتور شد و دور زد. گفت: موتور خوبیه. ولی باباجان! من فکر می کنم همان موتور گازی، هنوز کار می کنه. بهتره این موتور را برگردانید شورا، بدهند به مستحقّش. هاج و واج، مانده بودم چی بگویم؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. او هم بلافاصله موتور را برداشت و برگرداند شورا.» (8)

زمین را بدهید به آنهایی که نیاز دارند!

شهید سیّد محمود سبیلیان
پدرم در جهاد سازندگی مشغول خدمت بود. از طرف جهاد، قطعه زمینی به ایشان دادند. محمود آقا گفت: باباجان! شما که خانه دارید، زمین می خواهید چه کار؟
پدرم گفت: داداشت محمّد خانه ندارد، می خواهم نگهش دارم برای او.
محمود گفت: آقاجان! محمّد هنوز باید بره سربازی. بعد هم برگشت خدا بزرگه؛ خودش یک کاری می کند. مگر شما که ازدواج کردید، زمین داشتید که محمّد ندارد؟ آقاجان! می دانید الان خیلی از مردم با چند سر عائله، نه زمینی دارند و نه خانه ای و نه سرپناهی؟ پس بهتره زمین را بدهید به آنهایی که نیاز دارند.
پدرم سرش را پایین انداخت و فکری کرد؛ بالاخره با پیشنهاد محمود موافقت کرد و زمین را داد به یک آقایی که خانه نداشت. آن بنده ی خدا هم که حتّی همان 300 تومان پول زمین را- که پدرم به جهاد سازندگی پرداخت کرده بود- نداشت، یک جعبه شیرینی آورد و زمین را به نامش کردیم. (9)

حق با شماست باید بیشتر مراقبت می کردم!

شهید سیّد محمود سبیلیان
یک روز، از مشهد می آمدیم سمت کاشمر. محمود پشت فرمان بود. تکه ای از مسیر را بسته بودند و مجبور بودیم از جاده ی خاکی بیاییم. محمود، با سرعتی نسبتاً زیاد مسیر را می آمد. یکی از بچّه ها اعتراض کرد و گفت: چرا این قدر تند می روی؟
محمود گفت: «مگر چی شده؟»
گفت: «چی می خواستی بشود؟! ماشین بیت الماله، باید یواش تر بروی.»
محمود، اوّلش زیر بار نرفت، ولی چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشه ای ایستاد، ماشین را پاک کرد و آمد پایین. با حالتی شرمگینانه از دوستمان عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید؛ شیطان گولم زده بود. حق با شماست؛ مال بیت الماله؛ می بایست بیشتر مراعات می کردم.» بعد، شروع کرد به استغفار. (10)
رسید خودش از سرما می لرزید امّا پتوها را روی ماشین می انداخت!
شهید احمد رضایی
یادم می آید در تاریخ 28 /8 /64 به دلیل اینکه سه ماه تمام در خط مقدّم منطقه ی اروند کنار در نهر بلامه حضور داشتم. برای استراحت، ما را به اردوگاه قدس واقع در شهرستان ماهشهر آوردند، در مدت کوتاهی که در اردوگاه بودم با برادرانی چون شهید احمد رضایی، حاج سیّد محمدتقی موسوی، سیّد جمال مهدوی نگهبان، محمد کشتکار و... آشنا شدم. در آن موقع روزها هوا بسیار گرم و شب ها بسیار سرد بود. آقای حاج احمد رضایی، راننده ی یک ماشین مزدا 1600 بود که ساعت پنج هر روز صبح، به ماهشهر می رفت و فرمانده ی پادگان را می آورد و شب هم او را می برد. اما چون این ماشین خراب بود و باطری آن هم خیلی ضعیف بود حاجی از سه عدد پتویی که داشت دوتای آن را روی کاپوت ماشین می انداخت تا باطری آن گرم بماند و صبح بتواند با استارت آن را روشن نماید و برود دنبال فرمانده مقر، موقعی که یک روز بعدازظهر از او سؤال کردم: آقای رضایی چرا در حالیکه شب تا صبح از سرما خوابت نمی برد، پتوهایت را بر روی ماشین می اندازی؟ جواب داد: حفظ بیت المال از حفظ جان خودم واجب تر است به هر حال اگر این کار را نکنم، صبح ماشین روشن نمی شود و لذا مسئول (فرمانده) نمی تواند به موقع به اردوگاه عزیمت نماید. بنابراین من کجا و فرمانده کجا! (11)

اجازه ندارم بارکشی کنم!

شهید علی محمد اربابی
تابستان سال 1366 بود. در دشت مشغول کشاورزی بودم. مقداری یونجه و علف برای دامهایم چیده بودم تا ظهر آنها را به منزل ببرم. هوا خیلی داغ بود. در حالی که عرق ریزان مشغول کار بودم، اتومبیلی در کنار جاده توقف نمود. (دشت کشاورزی ما- تلک آباد- در کنار جاده ی آران و بیدگل کاشان است)
راننده ی آن پیاده شد و به طرف من حرکت کرد. با دقت به او نگاه کردم. هنوز او را نشناخته بودم که او دستش را بلند کرد و گفت: سلام علیکم بابا. خدا قوّت. خسته نباشید. دیدم پسر بزرگم علی است که با لباس نظامی از جبهه برگشته.
بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی، ابزار کارم را از دستم گرفت و گفت: بابا تو خسته شدی. برو کمی زیر آن درخت بنشین و استراحت کن، کمی کار کرد و گفت: بابا در این گرما چه می کنی؟ می گویند اهواز گرمه. اینجا که بدتر از آن جاست.
من که دلم نمی آمد پسرم در این گرما با این لباس عرق بریزد، به او گفتم: دیگر بس است. وسایل را جمع کنیم تا برویم خانه.
قصد رفتن کردیم. وقتی نگاهم به وانت او افتاد گفتم: «خوبه این کیسه ی علف را پشت ماشینت بگذاری.» علی نگاهی به من کرد و گفت: «بابا بخشید، اگر من نمی آمدم با چی می بردی؟» گفتم: «با الاغ». گفت: «حالا هم با همین الاغ ببر. این ماشین بیت الماله. اجازه ندارم با آن بارکشی کنم.» (12)

پی نوشت ها :

1- معجزه باران، ص57.
2- وقت قنوت، ص35.
3- وقت قنوت، صص39-38.
4- ناله ی عشق از فراموش کده ی خاک، صص86-85.
5- وقت قنوت، ص187.
6- وقت قنوت، ص188.
7- سودای عشق، ص68.
8- سودای عشق، ص69.
9- سودای عشق، ص70.
10- سودای عشق، ص79.
11- دوران عشق و زندگی، صص70-69.
12- حکایت سرخ، ص11.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.