نویسنده: جورج کلوسکو
مترجم: خشایار دیهیمی
مترجم: خشایار دیهیمی
در کتاب اول سیاست، ارسطو از طبیعی بودن بندگی دفاعی می کند که زبانزد شده است. در اینجا نیز او علیه این نظر سوفسطاییان که در حال رشد بود و بندگی را خلاف طبیعت می دانست استدلال می کند. اگرچه یونانیان به برتری طبیعی خودشان بر غیر یونانیان اعتقاد داشتند و بنابراین به بندگی گرفتن آنان را توجیه می کردند، اما شمار زیادی از بندگان از سایر یونانیان بودند. این بندگان ( و در نظر منتقدان رادیکالتر، همه بندگان) آشکارا از هر جنبه ای که در نظر گرفته شود شبیه اربابانشان بودند، به استثنای این واقعیت که از بخت بد در جنگ اسیر شده یا از والدینی بودند که به بندگی گرفته شده بودند. برای این که نظر ارسطو بدرستی در بستر تاریخی اش فهم شود، باید به یاد داشته باشیم که بندگی یکی از جنبه های بی چون و چرای جهان باستان بود و قرن های قرن در بخش عمده جهان پابرجا بود. البته، در ایالات متحده، بردگی تا 1863 لغو نشد، و در کشورهای مختلف دنیا حتی تا همین قرن بیستم هم وجود داشت. علاوه بر این، منتقدان سوفسطایی بندگی این انتقاد را فقط محدود به این اهداف خودشان می کردند. آن ها از تردیدشان در اینکه بندگی ریشه در طبیعت دارد به این نظر نمی رسیدند که بندگی باید لغو شود. هیچ سندی در دست نیست که هیچ کسی در جهان باستان خواستار لغو بندگی شده باشد. به تعبیر یکی از مفسّران:
با توجه به پذیرش عمومی بندگی، بحث درباره طبیعی یا غیر طبیعی بودن بندگی، برعکس آنچه ممکن است به نظر ما بیاید، درباره این نبود که آیا باید بندگان وجود داشته باشند یا نه، بلکه درباره این بود که چرا باید بندگان وجود داشته باشند. (1)
چون بندگی بخش مهمی از شهر های یونانی بود، ارسطو آن را « طبیعی» قلمداد می کند، چون با این نظر سازگار است که طبیعت هیچ کاری را بیهوده انجام نمی دهد. اگر بندگی هم یکی از ویژگی های مهم پولیس است، پس این ویژگی هم در ردیف سایر ویژگی های پولیس قرار می گیرد.
چون ارسطو معتقد است که پولیس برای این هست که توانایی های اعضایش را پرورش دهد، در نگاه نخست شاید دفاع او از بندگی به نظر نامعقول بیاید. بندگان آشکارا اعضای کامل پولیس نیستند و از مزایای باهماد سهمی اندک می برند و یا هیچ سهمی نمی برند. تردیدی نیست که ثمره های گردهمایی آنان با اربابانشان فقط نصیب اربابان می شود. پس می توان پرسید، چگونه زیستن در پولیس نفعی به بندگان می رساند؟
ارسطو جایی برای این سؤال دارد که مبتنی بر این ادعاست که بنده هم از زیستن در پولیس سود می برد چون طبیعتش متفاوت از طبیعت اربابان است. توانایی های محدود بندگان وقتی به سر حد نهایی شان می رسد که بر آنان حکم رانده شود. حکم راندن فرد برتر بر فرد پست تر یکی از اصول طبیعت است:
روان بر تن، همچون خدایگانی بر بنده، فرمان می راند و خرد بر هوس مانند سیاستمدار یا شهریاری حکومت می کند. پیداست که در این دو مثال، طبیعت و مصلحت هر دو حکم می کنند که روان بر تن و خرد بر هوس فرمانروا باشد، و حال آن که برابری تن و هوس با روان و خرد، یا حکومت آن ها بر این ها، در همه موارد زیانبار است. حال آدمی در برابر حیوانات دیگر هم چنین است. حیوانات رام در نهاد بهتر از حیوانات رمنده اند، و صلاح چنین حیواناتی آن است که مطیع فرمان آدمی باشند زیرا بدین گونه از گزند درندگان در امان خواهند بود.
همچنین رابطه زن با مرد، رابطه فرودست با فرادست و فرمانروا با فرمانبردار است. پس این اصل کلّی باید درباره همه آدمیزادگان، و از این رو درباره رابطه خدایگان و بنده صدق می کند ( 16-4 1245b) .
بدین ترتیب، ارسطو نتیجه می گیرد که « همه آدمیزگان با یکدگیر به همان اندازه فرق دارند که تن از روان، یا آدمی از دد ( و چنین است حال همه کسانی که وظیفه ای جز کار بدنی ندارند و از کار بدنی، سود بهتری به مردمان نرسانند) این گونه کسان طبعاً بنده اند» ( 1254b 16-9) . می توان فهمید که استدلال ارسطو حکومت مردان بر زنان را هم توجیه می کند که در قطعه نقل شده هم آمده است.
آشکار است که نفع اربابان در حکومت بر بندگانشان تامین می شود. بنده « ابزاری زنده» است ( pol,I,4) . اما بنده هم در این میان منتفع می شود. بنده، به دلیل فرودستی طبیعی اش، قوه پرورانیدن توانایی های عقلانی اش را ندارد؛ فقط در صورتی عقل بر زندگی او حاکم می شود که عقلی از بیرون به او تحمیل شود. ارسطو بنده را با جزئی از روح مقایسه می کند. علاوه بر یک جزء کاملاً عقلانی، که توانایی تامل و ژرف اندیشی دارد، بخشی از جزء غیرعقلانی روح هم درعقل مشارکت دارد که به فرامین عقل پاسخ می دهد ( EN 1102b 14). منظور ارسطو در اینجا آن امیالی است که چنان رام شده اند که از عقل تبعیت می کنند، پس، حکومت ارباب بر بنده، شبیه حکومت عقل بر میل است. در هر دو مورد، عنصر پست تر فقط در صورتی می تواند به نهایت توانایی طبیعی اش برسد که در انقیاد منشأ بیرونی عقل بماند.
البته، این استدلال وابسته این واقعیت است که اربابان و بندگان از جنبه های ضروری و اساسی با هم تفاوت داشته باشند.
اما طبیعت همچنین خواسته است تا بدن های آزادگان و بندگان را از یکدیگر متفاوت سازد-بدن های بندگان را برای گزاردن وظایف پست زندگی نیرومند ساخته، اما بدن های آزادگان را، اگرچه برای این گونه پیشه ها ناتوان گردانده، در عوض شایسته زندگی اجتماعی آفریده است، و زنگی اجتماعی از خدمات سپاهی و وظایف زمان صلح هر دو فراهم می آید ( 1254b27-32) .
نقص بزرگ استدلال ارسطو آشکار است: آن تفاوت های ضروری و اساسی موجود نیستند. هویت اربابان و بندگان را، بیش از تمایزات طبیعی، سرنوشت آن ها معین می کند- که البته پایه ای برای نقد سوفسطاییان در وهله نخست فراهم می آورد. کسنوفانس مورخ تصویری زنده به دست می دهد که چگونه آتنیان به اخباری که از اسیرشدن دریانوردانشان به دست اسپارت ها رسید واکنش نشان دادند، و بدین ترتیب چگونه جنگ پلوپونزی را باختند:
اخبار فاجعه که می رسید دهان به دهان می گشت، و صدای ضجّه و زاری نخست از پیرایئوس برخاست و آنگاه از دیوارهای طولانی گذشت و به شهر رسید. آن شب هیچ کس نخوابید. آن ها بر آنچه از دست داده بودند زاری می کردند، اما بیش از آن بر سرنوشتشان می گریستند، آن ها فکر می کردند حالا با آن ها همان رفتاری پیشه خواهد شد که خود با دیگران، با میلتوسیان، کرده بودند ( II,ii,3 Helentica) .
آتنیان میلتوسیان را یا کشتند یا به بردگی گرفتند. البته آتنیان خودشان از این سرنوشت گریختند، چون اسپارت ها دلشان می خواست آنها را به حال خود واگذارند تا موازنه قدرت در یونان برقرار بماند. همان گونه که این واقعه نشان می دهد، نه تنها اربابان شبیه بندگان بودند، بلکه آتنیان، که نمونه اعلای اربابان بودند، خودشان به نحوی خطرناک در معرض بردگی و بندگی بودند.
شگفت است که شیوه ارسطو نمی گذارد که او به این واقعیت پی ببرد. در جایی از کتاب، ارسطو از تفوق اربابان بر بندگان بدین ترتیب دفاع می کند که می گوید اگر کسی در جنگ بر کس دیگر غلبه کند، پس آن کس قویتر و در نتیجه بهتر است. آما آشکاراست که این معنای لازم برای « قویتر» نیست، و در نتیجه ارسطو این خط استدلال را رها می کند ( 20-12 1252a) .
پس از استدلال های اضافی پیچیده و روشن، ظاهراً ارسطو تسلیم می شود و از دوستی میان اربابان و بندگان، در مواردی که بنا به طبیعت مشابه هم هستند، سخن می گوید ( 15-12 1255b) .
دفاع ارسطو از بندگی گرایش بسیار محافظه کاران نگرش زیست شناختی او را به سیاست آشکار می کند. ارسطو، در مقام جانورشناس، به هنگام مطالعه انواع طبیعی، به سهولت از مشاهده به نوعی توجیه اخلاقی می رسد. در مشاهده خرس قطبی که سفید است، به دنبال کارکردی برای رنگ این خرس می گردد و نتیجه می گیرد که رنگ سفید خرس قطبی برای بقای او ضروری است، چون او را با رنگ سفید محیط پیرامونش همسان می کند که در شکار و پنهان ماندن از دیدن طعمه اش و نیز گریز از دشمنان احتمالی اش کمکش کند. این خط استدلال رنگ خرس را توجیه می کند و به آن مشروعیت می بخشد.
ارسطو با به کارگرفتن این نگرش در جهان سیاست به مشاهدات و کشف های شگفت می رسد. این نگرش نقشی اساسی در نظر او نسبت به سیاست دارد- نظری که سهم عمده ای در فهم ما از سیاست داشته است. اما این شیوه در ضمن پیامدهای پنهان و خطرناک دارد. محققی که این شیوه را به کار می گیرد، به هنگام برخورد با پدیده بردگی و بندگی، به دنبال کارکردی برای آن می گردد. این کارکرد به راحتی یافته می شود، چون بندگی از زحمت اربابان می کاهد. و از همین مطلب به آسانی نتیجه گرفته می شود که بندگان و اربابان بایستی بنا به طبیعت با هم تفاوت داشته باشند- وگرنه طبیعت عده ای را بنده نمی کرد. بنابراین، بندگان باید « ابزارهای زنده» باشند، با بدن هایی قوی و عقلی ضعیف. بنابراین، ارسطو نه تنها بندگی را می پذیرد، بلکه به نامحتملترین استدلال ها در دفاع از آن می رسد ( که از نظر ما به لحاظ اخلاقی قابل نکوهش است) . این پیامدها را دشوار بتوان از مفروضات اساسی تحلیل زیست شناختی جدا کرد، تحلیلی که می گوید هر آنچه طبیعت خلق می کند عقلانی، و در نتیجه، خوب است.
ارسطو با همین شیوه استدلال فرودستی و انقیاد زنان را توجیه می کند. با توجه به نحوه رفتار با زنان در سرتاسر جهان یونانی، شگفت نیست که ارسطو هم فردوستی زنان را عقلانی می داند و از آن دفاع می کند. این واقعیت که زنان در همه جا در انقیاد مردان بودند نشانه ای است از نوعی ضرورت طبیعی که در کار بود-ضرورتی طبیعی، قابل قیاس با اینکه چرا خرس های قطبی سفید هستند و شیرها چنگال های تیزی دارند. بنابراین، توضیح مطلب باید در گرو فرودستی طبیعی زنان باشد. در واقع، ارسطو در توضیح فرودستی زنان نسبت به مردان، عملاً پایه ای محکمتر نسبت به توضیح مربوط به بردگی دارد. دست کم زنان آشکارا با مردان تفاوت دارند. ارسطو این تفاوت ها را به مقتضیات تولید مثل نسبت می دهد.
فرودست طبیعی زنان در یکی از آثار زیست شناختی ارسطو، تولیدمثل حیوانات، مورد بحث قرار می گیرد. طبق نظر ارسطو، برای آنکه تولید مثلی انجام گیرد، باید دو جنس وجود داشته باشد، نر و ماده. در تولید مثل، جنس نر بر جنس ماده تفوق دارد. جنس نر نقش فعّال دارد و جنس ماده نقش منفعل و پذیرنده؛ جنس نر صورت حیات تازه را فراهم می آورد، حال آن که جنس ماده وظیفه فروتر فراهم آوردن ماده را دارد، و این خطی از استدلال است که ارسطو با تحلیل تفاوت میان منی و مایع حیض پی می گیرد ( GA 729a 21) .
ارسطو برای توضیح تفاوت های زیست شناختی میان جنس نر و جنس ماده می گوید که جنس ماده ناکامل است، یعنی نخسه ناکامل جنس نر است، اگرچه طبیعت نقش تولید مثل را برعهده او گذاشته است: « ما باید به نس ماده به چشم نوعی اعوجاج بنگریم، اگرچه این اعوجاج در یک جریان عادی طبیعی پدید آمده است» ( 15-16 775a) . جنس ماده توانایی های کامل جنس نر را ندارد، و « جنس نر به این دلیل نر است که توانایی های خاصی دارد، و جنس ماده به این دلیل ماده است که ناتوانی های خاصی دارد» ( 766a 30-1) .
طبق زیست شناسی ارسطویی، جسم و روح پیوند نزدیکی با هم دارند. بنابراین شگفت نیست که ارسطو درسیاست می گوید روح زنان پست تر از روح مردان است: « بنده از توانایی اندیشیدن یکسره بی بهره است؛ زن این توانایی را دارد ول یاختیار حکم ندارد. و کودک نیروی اندیشه را به وجهی خام و ناپرورده داراست» ( 14-12 1260d) . اگرچه زن می تواند فضایلی را در خود بپروراند، اما این فضایل متفاوت از فضایل مردان است. « میانه روی در مرد و زن یکسان نیست؛ دلاوری یکی در فرمانروایی و دلاوری دیگری در فرمانبرداری آشکار می شود، و همین حکم درباره فضایل دیگر صادق است» ( 24-20 pol. 1260a) . مثال دیگرش این است که سکوت اگرچه برای زن فضیلت به شمار می آید، برای مردان چنین نیست ( 31-28 1260a) .
پس چون زنان نسبت به مردان فرودستند، طبیعی است که مردان بر آنان حکم برانند. حکم راندن بر زنان مانند حکم راندن بر کودکان نیست، چون حکم راندن بر کودکان موقتّی است. کودک ( مذکّر) بعداً بزرگ و با پدرش برابر می شود. اما حکم راندن برزنان دائمی است ( 1269b 9-10) .
شکل حکم راندن مردان بر زنان بایستی متفاوت از شکل حکم راندن بر بندگان باشد. این دو نوع رابطه در میان غیریونانیان ( بربرها) خلط و مزج شده است که « نزد آنان زن و بنده پایگاهی برابر دارند» ( 252b 5-6) . ارسطو از این نکته نتیجه می گیرد که بربرها به این دلیل با زنان مثل بندگان رفتار می کنند چون توانایی عقلانی حکم راندن درست بر آنان را ندارند- و همین به بندگی گرفتن بربرها را توجیه می کند ( 9-6 1259b) . ارسطو یادآور می شود که زنان نیمی از جمعیت آزادشهر را شامل می شوند و بنابراین باید از تعلیم و تربیت بهره مند شوند ( 1260b 5-6) . اما در عین حال با آنکه حکم راندن بر زنان با حکم راندن بر بندگان متفاوت است و مقصود از آن بالاتر بردن سطح فضایل آنان است، اما این واقعیت به قوت خود باقی است که زنان باید همواره تابع مردان باشند، زیرا این از پیامدهای گریزناپذیر طبیعت آنان است.
پس، در نظر ارسطو، تحلیل زیست شناختی منجر به دفاع از وضع موجود در زمینه شرایط بندگان و زنان می شود. از منظر امروزی، این جنبه های نظریه او اخلاقاً و عقلاً غیر قابل دفاع است، اگرچه باید متوجه شویم که این جنبه های نظریه او هم از همان نگرشی نشات می گیرد که مجالی برای بصیرت ها و کشف های درخشان او فراهم می آورده است. به هر صورت، نگرش ممتاز ارسطو در ضمن مدافع نظری محافظه کارانه درباره امکان تغییر سیاسی هم هست. آن جهت گیری هایی که ارسطو دارد اعتقاد به تغییری اساسی در وضع موجود امور را دشوار می کند.
پی نوشت ها :
1. R.Mulgan,Aristotle's Political Theory
Oxford,1977),pp.43-4 ) .
کلوسکو، جورج، (1389) ، تاریخ فلسفه سیاسی، خشایار دیهیمی، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1391