![آنسوی کلمات آنسوی کلمات](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0045886.jpg)
نویسنده: سیدعلی میرحسینی (1)
مکتب دیکانستراکشنالیسم گرچه به فلسفه بیش از هر موضوع دیگری توجه دارد، لیکن خود یک سیستم فلسفی مجزا نظیر سیستم فلسفی ارسط یا سیستم فلسفی کانت و غیره بشمار نمی رود، و طبعاً نیز مدعی در اختیار داشتن هیچ راه یا متد خاصی بمنظور حل یا توضیح مسئله های بلاجواب مانده فلسفه نمی باشد. متون اصلی دیکانستراکشنالیسم (عمدتاً نوشته های ژاک دریدا) صرفاً نقدگونه هایی هستند که بر آثار فلاسفه مشهور نظیر افلاطون، هگل، کانت، روسو و دیگران و همچنین آثار زبانشناسانی مانند سوشور، آستین، سرل و غیره نوشته شده اند.
با نگاهی به ابعاد و جنبه های متون مذکور، بزودی درمی یابیم که مکتب دیکانستراکشنالیسم دارای کلیّه خصوصیاتی است که به مکاتب شک گرا نسبت داده می شود. تلاش مقدماتی در این مکتب در راستای این هدف شکل می گیرد که ثابت کند که برخلاف عقیده رایج در میان فلاسفه که فلسفه را در جایگاه برتری نسبت به ادبیات قرار می دهد، جایگاه ادبیات برتر است که شامل فلسفه نیز می شود. نتیجه مهمی که اثبات این معنی بدنبال دارد، اینست که نقشی را که زبان (language) در تعیین و تحدید باورها اعم از فلسفی، علمی یا غیره، ایفا می کند، محوری بوده، و تئوریها به این دلیل که از کلمات و بر پایه ی آنها ساخته می شوند، فقط از ارزش نسبی برخوردارند.
گفته شد که مکتب دیکانستراکشنالیسم ادبیات را در جایگاه والاتری نسبت به فلسفه قرار می دهد. فلسفه چیست و مکتب فوق از چه روش و وسیله ای برای حصول چنان نتیجه ای استفاده می کند؟ وقتی که به آغاز فلسفه نگاه می کنیم، بسادگی در می یابیم که اساساً فلسفه در مقابل سفسطه ورتوریک (rhetoric) بوجود آمده. سفسطه جدا از معنی منفی ای که بعداً پیدا کرده، در اصل عنوانی بوده که به مهارتهای کلامی و بیانی داده می شده، و توضیح دست اول راجع به آنرا شاید بتوان از سخن گورجیاس (Gorgias) که یکی از سوفیست های قرن پنجم قبل از میلاد است، استخراج نمود:
اگر همه افراد می توانستند گذشته را بخوبی به یاد بیاورند و حال را با موفقیّت تجربه کنند و نیز از آینده خبردار شوند، آنگاه از کلمات (logos) کاری ساخته نبود، ولی از آنجا که بیادآوردن گذشته و پی بردن به وضع حال و پیش بینی آینده ساده نیست، لهذا افراد همیشه روی عقیده های شخصیشان اتکاء می کنند. اما این عقیده های شخصی در نهایت خطرناک و نامطمئن هستند، و کسانی که در معرض آنها قرار می گیرند، طبعاً ممکن است در وضعیتهای خطرناک و نامطمئن نیز گرفتار آیند.
(qtd.in Ian,p.45)
از سطور فوق چند مطلب را می توان دریافت. اول اینکه سوفسطاییان مبنای عمل را عقیده ها و طرز تلقی های شخصی افراد می دانسته اند. در ثانی اعمال افراد نمی توانند ثابت بمانند زیرا عقیده ها و طرز تلقی ها دائماً تغییر می کنند. و بالاخره سوفیست از طریق کلمات و ضمن بهره گیری از قدرت عظیمشان، می تواند به نفع خود در نتیجه ای که تغییرات عقیده ای بدنبال دارد، دخل و تصرف کند.
سقراط سفسطه و رتوریک را کلاً مردود دانست و فلسفه و دیالکتیک را بجای این دو برگزید. افلاطون از قول سقراط می نویسد:
رتوریک هیچ چیزی به جز یک تکنیک نیست. ارزش واقعی این تکنیک از روی میزان مهارت و نیز موفقیّت رتور تعیین می گردد. درست است که رتور شنونده اش را قانع می سازد، لکن نباید فراموش کرد که این شنونده فاقد علم (knowlege) می باشد. (qtd in ian,p.53).
افلاطون در جای دیگری رتوریک را به عنوان ایمپریا(emperia)معرفی می کند. این واژه یونانی بممعنی هر چیزی (نظیر مواد آرایشی) است که افزوده شود و زیبایی ایجاد کند. پیداست که سقراط رتوریک را به عنوان چیزی سطحی و کم عمق ارزیابی می کند، و بعلاوه اعتقاد دارد که اصولاً موفقیّت رتور وابسته به ادارکات ظاهری و حسی است که چندگانه و متزلزلند.
کلمه فیلسوف که اصلاً به معنی شیفته دانش است، در مقابل واژه سوفیست به معنی دانشمند، عنوان کاملاً فروتنانه ای محسوب می شده، و هدف سقراط و پیروانش از انتساب آن به خود، تأکید همزمان دو مطلب بوده که اولاً حقیقت طلبی، بلندنظری و تعهد اخلاقی به عناصر اصلی دانش تعلق دارند، و در ثانی سفسطه بکلی از وجود چنین عناصری در درون خود بی بهره است. کلمه دیالکتیک به معنی گفتگو است و با کلمات دیالوگ، لوگوس، و غیره هم خانواده می باشد. دیالکتیک در نظر سقراط بدین معنی است که فیلسوف و شاگردانش به تشریح و تبیین شرایط و ویژگیهای عالم مثالی (forms)بپردازند.
برای اینکه مطلب از وضوح بیشتری برخوردار شود، لازم است اشاره ای داشته باشیم به نظرات بسیار متفاوتی که از یک طرف بوسیله پارمینایدس (parminides) و از طرف دیگر به وسیله هراکلیتوس در دوره هایی قبل از دوره سقراط ابراز شده بود. پارمینایدس به اصالت ثبات (impossibility of change) اعتقاد داشت. وی ثابت می کرد که همه چیز در جهان یک چیز است، و آن نیز هیچ گاه دستخوش تغییر و فساد نمی گردد. بحثی را که پارمینایدس در این زمینه ارائه می کرد بدین نکته اشاره داشت که اصولاً تغییر یا از چیزی به همان چیز و یا ابتدا از آن چیز به عدم و سپس چیزی به دیگری، صورت می گیرد. در حال اول اساساً هیچگونه تغییری صورت نمی پذیرد. اما در حالت دوم عدم ("the path of it is not") را نمی توانیم درک کنیم که چیست. پارمینایدس ادراک تغییر بوسیله فرد را امری صرفاً صوری تلقی می کرد و به سهو و خطا در حواس نسبت می داد. از طرف دیگر هراکلیتوس به این عقیده بود که هیچ چیزی در جهان ثابت نیست، و همه چیز پیوسته تغییر می کند (flux). هراکلیتوس به وحدت میان متضادها قائل بود و حضور و عدم را یکی می دانست.
بنظر می رسد که سوفسطائیان علاقه زیادی نسبت به عقاید هراکلیتوس از خود نشان می دادند. اما سقراط و شاگردانش مشخصاً آراء پارمینایدس را می پسندیده اند. از این رو ملاحظه می شود که مدرکات در تفکر اینان به دو نوع عقلی و حسی تقسیم می شود. مدرکات عقلی با وجودهایی سر و کار دارند که ثابت هستند و تغییر بدانها راهی ندارد. اینگونه وجودها که افلاطون به فرم (form) تعبیر می کند، شامل زیبایی، عدالت، فضیلت، حقیقت و غیره است. برعکس، مدرکات حسی به امور نسبی و گذرا و نیز به ضعف و خطا در حواس بستگی دارد.
ارسطو استدلال پارمینایدس و طرفدارانش را غیرقابل قبول خواند و به این قائل گردید که تغییر در طبیعت (physics) کاملاً امکان پذیر است و شامل اعراض می شود. با این وجود، ارسطو در رساله های مرسوم به متافیزیک، به عوامل ثابت و لایتغیری اشاره می کند که به منزله سرمایه های اصلی وجود می باشند. برخی عقیده دارند که ارسطو جدائی موضوع از محمول (object-subject) را هنوز با شدت بیشتری نسبت به افلاطون، مورد تأکید قرار می دهد.(2)
بنابراین بهیچوجه تصادفی نیست که فلسفه جهان را به دو قطب یکی اصلی و دیگری انحراف از اصلی تقسیم می کند. یک چیز معنوی یا مادی است، عقلی یا حسی است، ذاتی یا عرضی است، خوب یا بد است، راست یا دروغ است، فلسفه یا ادبیات است و غیره. آنگاه هر چیزی که به قطب اصلی مربوط می شود، ضرورتاً به وحدت و تغییرناپذیری منتسب می گردد. برعکس، هر چیزی که انحرافی باشد، به فریبندگی، چندگانگی، دروغ و تزلزل درونی نسبت داده می شود.
تقسیم جهان به دو قطب متضاد در واقع به فلسفه هویت فلسفی آن را در مقابل سفسطه می بخشد. از اینرو نیز می توان به وجود نوعی فصل مشترک قائل گردید که قابل تعمیم به کلیه فلسفه های رقیب (competitive philosophies)از زمان افلاطون تا عصر حاضر باشد. این مطلب بدان معنی است که تقسیم بندی فوق تنها در هیچ فلسفه ای مورد شک و یا انکار نیست، بلکه اصولاً فلسفیدن با پذیرفتن این تقسیم بندی عینیّت پیدا می کند.
مکتب دیکانستراکشنالیسم تقسیم بندی مذکور را به عنوان اُس و اساس متافیزیک حضور (metaphysics of presence)و نیز چیزی که به جبر و زور به اندیشه تحمیل شده، توصیف می کند. بدیهی است که نفی چنین تقسیم بندی ای خود به خود بمنزله اثبات تشکیک پذیری حقانیّت سنت فلسفی نیز هست. برای اینکه هر چه زودتر وارد اصل مطلب بشویم در اینجا به ذکر مثالی از نیچه فیلسوف آلمانی می پردازیم. این مثال خود نوعی دیکانستراکشن محسوب می شود. در نظر بگیرید که ناگهان در پایتان احساس درد و لرزش می کنید. نگاه می کنید و می بینید که میخی در پای شما فرو رفته. میخ علت درد است. ولی شما اول درد را احساس کردید و سپس به وجود میخ پی بردید، یعنی درد باعث گردید که به وجود میخ پی ببرید. بهتر بگوییم از درد به وجود میخ و آنگاه از میخ به وجود درد پی بردید. نیچه می گوید:
ما زمانی به وجود شیئی (در مثال بالا میخ) پی می بریم که تأثیر آنرا به خود احساس کرده باشیم، و بعلاوه بنظرمان برسد که وجود آن شیئی مقدم بر وجود تأثیر آنست. آنگاه این تقدّم تأثیر را در دستگاهی که به شناخت و آگاهی مربوط است و در درون وجودمان جای دارد، وارونه می سازیم. ولی حقیقت تجربه ما اینست که علت همیشه بعد از معلول در حوزه آگاهی ما قرار می گیرد. در واقع رابطه عِلّی نتیجه ی یک صنعت ادبی نظیر متانیمی (metonymy) است. (.86qtd.in Culler.p).
این مثال بهیچوجه مشابه مثال دیوید هیوم نیست. هیوم می نویسد، "چیزی که ما را به این موضوع معتقد می سازد اینست که اساساً بعضی اتفاقات خاص همیشه پشت سرهم قرار می گیرند"(qtd.in Culler.p.88). بدین ترتیب که چون اول نسیم را حس می کنیم و سپس تکان خوردن برگ درخت را می بینیم، لهذا نیز نتیجه می گیریم که علت نسیم علت و تکان خوردن برگ درخت معلول است. در حقیقت هیوم در اینجا اصل وجودی رابطه عِلّی را مورد تردید قرار می دهد. معلوم نیست که اصولاً نسیم و تکان خوردن برگ درخت به هم مربوط باشند.
اما اصل وجودی رابطه عِلّی در مثال نیچه مورد انکار نیست. قطعاً درد و میخ به هم مربوطند. فقط بطور قطع نمی توانیم تعیین کنیم که حتماً یکی مقدم بر دیگری است. یعنی هرگاه رابطه عِلّی را که مبتنی بر اصل تضاد بین علت و معلول و همچنین تقدم یکی بر دیگری است، وارونه سازیم، بازهم رابطه ای را بدست می آوریم که به اندازه رابطه اول مقبول و معتبر است. جدا بودن علت از معلول سبب می گردد که علت را منطقاً مقدم به معلول بدانیم و اصل و منشأ، بحساب بیاوریم. ملول در اینجا از علت مشتق می شود و طبعاً به آن نیز وابسته نیز هست. اما اگر معلول آن چیزی که سبب می گردد که علت، علت شود (مثال نیچه)، آنگاه این معلول (نه علت) است که باید به عنوان اصل و منشاء در نظر گرفته شود. اگر معلول هم بتواند اصل باشد، آنگاه چیزی را که اصل می خوانیم، دیگر مصداق اصل نخواهد بود. یعنی چنین اصلی هیچگونه برتری متافیزیکی را نمی تواند داشته باشد.
در ادامه ی این مطلب نگاهی می اندازیم به نظریه زبانشناختی فردنیاند سوشور و اصل افتراق در زبان. دریدا این نظریه را به عنوان یک دیکانستراکشن و نیز ردیه ای قوی به فلسفه، توصیف می کند. بر طبق این نظریه زبان عبارت از مجموعه ای از صداهاست که بوسیله آنها ادای مقصود می کنیم و معانی را منتقل می سازیم. اما یک صدای خاص زمانی به واحد معنی داری تبدیل می شود که از قبل در شبکه ای از افتراقات قرار گرفته باشد. برای مثال تاریکی به عنوان یک صدا مفهوم چیزی را تداعی می کند که غیر تاریکی نیست، یعنی سنگ، چوب، جوهر، انسان، عدد، روشنی و غیره نیست. روشنی به معنی چیزی است که غیر روشنی نیست، یعنی سنگ، چوب، ... تاریکی و غیره نیست. به عبارت دیگر، تاریکی، روشنی یا هر کلمه دیگری بخودی خود و به عنوان صرف صدا، هیچگونه ارتباطی را با سیستم زبان ندارد. جان کلام در اینجا اینست که جای واحدهای معنی داری که مثبت (positive) باشند، در زبان بکلی خالی است. مطلب دیگری که سوشور بر آن تأکید می ورزد، تعمیم اصل افتراقی به گفتار و نوشتار بطور یکسان است. یعنی گفتار از هیچ گونه مزیت و برتری خاصی نسبت به نوشتار برخوردار نیست. هر دو تابع سیستم افتراقی هستند و مشابهاً نیز فاقد واحدهای معنی دار مثبت می باشند.
دریدا تشریح می کند که در همه اعصار، فلاسفه با طرح این موضوع که زبان فکر فلسفی را بصورتی مخدوش منتقل می کند، مورد انتقاد قرار داده اند. مثلاً افلاطون نوشتار را به عنوان وسیله ی نامشروعی که فکر فلسفی را بطور ناقص انتقال می دهد، توصیف می کند، ظاهراً اشاره افلاطون در اینجا به تشبیهات و استعارات است که بنا به گفته او، دسترسی مستقیم به فکر فلسفی را بصورتی غیرممکن درمی آورند. با این وجود، افلاطون به گفتار خوشبین است. وی رابطه میان گفتار و فکر فلسفی را با این عنوان که صراحت دارد و مستقیم است، مورد تائید قرار می دهد.
دریدا اعلام می دارد که طرد نوشتار به نفع گفتار گوشه ای از تلاش بی وقفه فلسفه را بری یافتن واحدهای معنی دار مثبتی که ثبات را تداعی کنند، نشان می دهد. واژه های اساس، اصل، حقیقت، منطق و غیره کاملاً مرتبط با این تلاش هستند. در واقع وجه اساس، اصل، حقیقت، منطق و غیره کاملاً مرتبط با این تلاش هستند. در واقع وجه مشترک فلسفه های رقیب نیز اساساً همین تأکیدشان بر لزوم یافتن یک بنیاد لایتغیر است. حتی "من شک کننده" در فلسفه دکارت هم به این تلاش مربوط می شود، بدین ترتیب که فیلسوف باید بنیادی را بیابد که قوی ترین شک هم نتواند آنرا ویران کند. حاصل این تلاش (دریدا می افزاید) فلسفه و متافیزیکی است که حضور (presence) را و نه افتراق را، مورد عنایت قرار می دهد. این فلسفه باطل است زیرا کلمات در آن حکم واحدهای معنی داری را که مثبت هستند، پیدا کرده اند.
دریدا ضمن تفسیرش بر سوشور تصریح می کند که چون فلسفه زبان محور (logocentric) است، بنابراین نیز سخن از برتری اصل نسبت به انحراف از اصل و همچنین سلسله مراتبهای فلسفی (philosophic heirarchies) مطلقاً بی معنی می باشد. اگر اصل بواسطه ی انحراف از اصل شناخته می شود، آنگاه ارزش این انحراف از اصل از ارزش اصل بیشتر یا حداقل با آن مساوی است. و نیز اگر فلسفه بواسطه ادبیات شناخته می گردد، آنگاه ارزش ادبیات از ارزش فلسفه بیشتر یا با آن مساوی است. ولی سخن در اینست (دریدا تأکید می کند) که اصل به این دلیل که نماینده حضور است، اصولاً هیچگاه عینیّت پیدا نمی کند ولهذا در حکم هیچ (nothing) است.
دریدا مسئله حضور را ضمن صحبت درباره ی دیفرانس (differance) و در ارتباط ویژه با آن مطرح می کند. پیکانی را در نظر بگیرید که از کمانی بسوی هدفی رها شده باشد. این پیکان در هر لحظه در نقطه ای است و لهذا هیچگاه در حال حرکت نیست. (این پاراداکس بوسیله زنو با هدف اثبات این معنی که تغییر ذاتاً محال است، ساخته شده.) اما تجربه همگانی بر این اتفاق دارد که حرکت پیکان به سوی هدف امری مسلم و قطعی است. چیزی را که در اینجا با اطمینان می توان تأیید کرد، اینست که حرکت در لحظه حضور ندارد. ولی اگر هر لحظه را در ارتباط با لحظه قبل و لحظه بعد از آن در نظر بگیریم، آنگاه حرکت را نیز می توانیم به صورت محصولی تصور کنیم که باعث بوجود آمدن آن، تبدیل پیوسته گذشته به حال و آینده است.
بدین ترتیب شرط اینکه یک رخداد (event)و در مثال بالا حرکت پیکان در لحظه عینیّت پیدا کند، اینست که آن لحظه در درون خود به دو لحظه حاضر و غایب تقسیم شود. این مطلب شامل این معنی می شود که اصولاً حضور غیرقابل کنترل و در حال محو شدن دائمی (effacement) است. ضمناً حرکت هیچ چیزی بجز محو شدن دائمی حضور نیست. دریدا این تبدیل دائمی حضور و عدم حضور را به یکدیگر را به دیفرانس(differance)تعبیر می کند. (دیفرانس که کلمه ای فرانسوی است، تنها به معنی فرق یا differance انگلیسی نیست. این کلمه شامل مفهوم دور شدن از چیزی (espacement) نیز می باشد.)
فلسفه و چیزی که متضاد با آنست، به مثابه دو لحظه حاضر و غایب در مثال فوق می باشند. دریدا ضمن توصیف این دو به عنوان هیچ چیز، به اصل سومی اشاره می کند که کاملاً قابل مقایسه با حرکت در مثال است. این اصل سوم که از آن به ادبیات تعبیر می شود، در درون خود به یک حضور و چیزی که متضاد با آن حضور است، تقسیم می گردد. هیچ یکی از این دو را نمی توان مهار کرد و یا در حالت سکون و بی حرکت نگه داشت. فقط می توان محو شدن دائمی یکی در مقابل دیگری را تجربه کرد. چکیده این سخنان بدین صورت است که نوشتار و گفتار شامل هیچ چیزی بجز این محو شدن دائمی حضور فلسفی نمی باشد. در اصل فلسفه، تنها یک مورد یا یک لحظه در ادبیات است.
یکی از اهداف مهم مکتب دیکانستراکشنالیسم جلب توجه محقق به قابلیت تشبیه تئوری به یک اثر ساختمانی است. بدین ترتیب تعریف دیکانستراکشن شامل اقدام به جداسازی منظم اجزاء و واحدهای ساختمان تئوری با هدف پیشروی بسوی شالوده، می باشد. امر بررسی شالوده ضمن تعمیم دیفرانس و نیز جستجو برای یافتن پاسخ به این سؤال صورت می پذیرد که آیا هیچ چیزی وجود دارد که به عمده از تئوری حذف شده باشد. مثلاً سنت فلسفی با حذف ادبیات از گفتار، انتساب آن به نوشتار و توصیفش به عنوان چیزی انحرافی، عملاً امر شکل دهی تئوری فلسفی را بصورتی سهل و آسان درآورده. نظیر چنین وضعی را در تئوری افتراقی سوشور نیز مشاهده می کنیم که بر طبق آنچه گذشت خود یک دیکانستراکشن محسوب می شود. این تئوری تابعیت معنی از لفظ را عمداً نادیده می گیرد، بدین صورت که لفظ های خاصی را با این عنوان که بطور مستقیم نماینده معنی هستند، از سیستم افتراقی متنزع می سازند. چنین جداسازی ای ضمن اینکه به تشکیل سلسله مراتبی که معنی را در جایگاه برتری نسبت به لفظ قرار می دهد، در نهایت نیز به نفی کامل افتراق یا اصلی که تئوری بر پایه آن ساخته شده، منجر می گردد.
دیکانستراکشن تنها شامل تحقیق در کیفیات شالوده نیست، بلکه مطالعه ی نما و اجزاء واحدهای مختلف ساختمان تئوری را نیز دربر می گیرد، بخش نخست این تعریف شامل تعمیم دیفرانس به شالوده است، اما دامنه سخن در بخش دوم به دو موضوع دیگر یعنی ساپلیمنت (suppliment)و گرافت (graft) کشیده می شود که ذیلاً به شرح مختصری درباره ی آنها می پردازیم. بدیهی است که دیکانستراکشن یک تئوری خاص در نهایت شامل همه اقداماتی است که از یک طرف با هدف کشف و کنار زدن ساپلیمنتها و گرافتها و از طرف دیگر تعیین وضعیت شالوده و تعمیم دیفرانس به آن، صورت می گیرد.
ساپلیمنت در لغت به چیزی اطلاق می گردد که افزوده شود، و هدف از افزودن آن چیز کامل کردن چیزی دیگری باشد. برای مثال ضمیمه فرهنگ لغت یک ساپلیمنت محسوب می شود. کتاب لغت خود کامل است، با این وجود چیزی را کم دارد که بوسیله ساپلیمنت کامل می گردد. کلی تر بگوییم، ساپلیمنت چیزی غیراصولی و غیراساسی است که جانشین چیزی اصولی و اساسی می شود.
سابقه ی بحث در پیرامون ساپلیمنت به ژان ژاک روسو باز می گردد. روسو ضمن مطالبی در کتاب امیل، گفتار را به عنوان یک ساپلیمنت معرفی می کند. وی کودکان را مثل می زند که "بسرعت می آموزند که چگونه تنها با چرخاندن زبانشان، همه ی جهان را به حرکت درآورند". روسو آنگاه به درج فهرستی از ساپلیمنتها می پردازد. نوشتار ساپلیمنتی برای گفتار، تعلیم و تربیت برای طبیعت و غرائز طبیعی و غیره است.
دریدا تأکید می کند که نتیجه مهمی که از سخنان روسو در اینجا بدست می آید، اینست که حضور همواره به تعویق می افتد یا از میان می رود و جای آن فوراً بوسیله ساپلیمنت برمی گردد. دریدا می نویسد:
چیزی را که ما سعی می کنیم در ارتباط با ساپلیمنت نشان دهیم، اینست که هیچ چیز دیگری به غیر از نوشتار در پشت صحنه ای که ما زندگی بشر می خوانیم، وجود ندارد. در واقع در هیچ زمانی، هیچ چیز دیگری بجز ساپلیمنت و یک سیستم افتراقی وجود نداشته است. معنی واقعی چیزی را که "کتاب"(the book)می خوانیم، اینست که حضور مطلق که از آن با عناوین طبیعت مادر واقعی یادمی کنیم، دائماً در حال محوشدن بوده و اصولاً هیچگاه عینیّت پیدا نکرده است. چیزی که به زبان و معنی واقعیت می بخشد، نوشتار است. و نوشتار تنها جانشینی برای یک حضور محو شده می باشد. (Of Grammatology,p.158-59)
ساپلیمنت یک جانشین غیراساسی برای یک حضور اساسی است که عقب نشسته. یعنی بدین ترتیب ساپلیمنت مزبور خود اکنون حضور است. به سخن روسو بازگردیم، مدرسه در جای طبیعت نشسته، یعنی مدرسه حضور فعلی است و به اندازه حضور قبلی اصلیت دارد. محتوی عقب نشسته، فرم اکنون حضور اصلی است. درون محو شده، برون هم اینک حضور اصلی است. این وضعیت بسیار شبیه به وضعیتی است که ضمن صحبت درباره حرکت پیکان در مثاله زنوبه آن اشاره شد. حال همان حضور قبلی و آینده حضور بعدی است. حضور فعلی در حال عقب نشینی و حضور بعدی در حال جلو آمدن می باشد. در حقیقت طبیعت برتر و مدرسه پائین تر نیست، بلکه مدرسه به مثابه حضور فعلی است، و حضوری که مدرسه در جای آن نشسته، دیگر وجود خارجی ندارد.
خوانندگان کتاب عموماً از این عقیده پیروی می کنند که بخشهایی در هر کتاب مستقیماً از فکر نویسنده تراوش می کنند. دریدا ضمن رد چنین عقیده ای تشریح می کند که چنین بخشهایی ثمره گرافت یا پیوند اندیشه ای به اندیشه های دیگر است. (گرافت در لغت به معنای پیوند گیاهی و غیره است. گیاهی که از پیوند می روید با پایه آن و نیز با اصل گیاهی که پیوند از آن است، فرق دارد.) دریدا توضیح می دهد که کانت تئوری هنر افلاطون و ارسطو را به فلسفه این دو نفر پیوند زده، و محصول پیوند فلسفه خود اوست. از آنجا که چنین محصولی شرایط و ویژگیهای مخصوصی به خود را دارد، لهذا تشخیص حقیقت امر حتی بوسیله دقیق ترین خوانندگان هم بسیار مشکل می باشد. مثال دیگر فلسفه هگل است. دریدا ضمن تحلیلی درباره مفهوم خانواده در فلسفه هگل، تأکید می کند که خانواده ای را که هگل به عنوان الگو و نمونه توصیه می کند، در واقع مثل خانواده شخص او پدرسالار است و دانش مطلق دارد، و نیز عفاف و پرهیزگاری جزء لایتجزای اخلاق و سرشت آن محسوب می شود. اما در اصل این کتاب فلسفه ی حقوق (philosophy of Right) ژان ژنه سارق و منحرف است که با اسم و امضای خانواده متشخص هگل، در معرض نگاه عموم قرار داده می شود. اسم و امضای هگل فکر ژان ژنه منحرف را تطهیر و تقدیس می کند. محصول این گرافت چیزی است که به اسم گوشه ای از فلسفه هگل می شناسیم.
در حقیقت مکتب دیکانستراکشنالیسم نوعی نظام فکری است که در مقابل فلسفه و تئوری قد برافراشته و مهمتر از هر چیز دیگری، مشروعیت این دو را به زیر سؤال کشانده. کوشش این مکتب عمدتاً در راستای این هدف انجام می گیرد که نشان دهد که پایه های ثابتی را که به فلسفه و تئوری نسبت داده می شود، حقیقت ندارد. دیکانستراکشن عبارت است از اقدام به منظور جداسازی منظم اجزاء و واحدهای بنای تئوری از طریق کشف و کنار نهادن ساپلیمنتها و گرافتها و در نهایت تعیین وضعیت شالوده با توجه به دیفرانس دریدا در این رابطه می نویسد:
دیکانستراکشن عبارت از این نیست که از مفهومی به مفهوم دیگر برویم. این روش عبارت از اینست که سلسله مراتب و نظم مفاهیم و همچنین سلسله مراتب و نظم غیرمفاهیم که از محدوده ی مفاهیم طرد شده اند، را وارونه می سازیم، برای مثال نوشتار به عنوان مفهومی بسیار کهن، دارای جنبه هایی است که به جبر و زور کنار گذاشته شده است. تعمیم اسم نوشتار به نوشتار بدون آن جنبه ها به منزله ی اولین اقدامی است که بمنظور مراقبت از یک گرافت معمول گردیده است.
(Writing and Difference,p.59)
و بالاخره در اینجا به افلاطون باز می گردیم که نوشتار رابه فارماکون (pharmakon) که کلمه ای یونانی و به معنی زهر و پادزهر هر دو می باشد، تشبیه می کند. هدف از چنین تشبیهی تفهیم این معنی است که از طرفی فلسفه فقط می توانسته و می تواند که بوسیله کلمات منتقل شود، و اما از طرف دیگر همین کلمات بخاطر وابستگی به تشبیهات و استعارات، قادر به انتقال حقایق محض و فلسفه نمی باشد. یعنی تشبیهات و استعارات همانند حجابهایی مانع می گردند که فکر محض بتواند خود را متجلی سازد. (بدین ترتیب افلاطون جدابودن موضوع از محمول را نیز مورد تأکید قرار می دهد.) اما دریدا تصریح می کند که چیزی را که فکر محض می خوانیم خود تابع زبان است. اصولاً هیچ حقیقتی در آنسوی کلمات وجود ندارد. یعنی فلسفه و علم نیز تنها گونه هایی از ادبیات هستند و لاغیر.
(سابقه پیدایش هر دو جریان به یونان قبل از سقراط باز می گردد.) و اما بخش دوم مقاله سعی می کند تا با کمک تعاریف و نقطه نظرهای دیکانستراکشنالیستی نشان می دهد که فلسفه از طریق ترویج افسانه جدا بودن موضوع از محمول و تحمیل افسانه فوق بر اندیشه، سرانجام موفق گردیده که به حضور خود مشروعیت و اعتبار بی پایان ببخشد. نتیجه ای که از اینگونه سخنان بدست می آید. بطور خلاصه اینست که پایه های محکم و باثباتی را که به فلسفه و علم نسبت داده می شود حقیقت ندارد.
میرعمادی، سیدعلی؛(1379)، مجموعه مقالات چهارمین کنفرانس زبانشناسی نظری و کاربردی(جلد اوّل)، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اوّل
با نگاهی به ابعاد و جنبه های متون مذکور، بزودی درمی یابیم که مکتب دیکانستراکشنالیسم دارای کلیّه خصوصیاتی است که به مکاتب شک گرا نسبت داده می شود. تلاش مقدماتی در این مکتب در راستای این هدف شکل می گیرد که ثابت کند که برخلاف عقیده رایج در میان فلاسفه که فلسفه را در جایگاه برتری نسبت به ادبیات قرار می دهد، جایگاه ادبیات برتر است که شامل فلسفه نیز می شود. نتیجه مهمی که اثبات این معنی بدنبال دارد، اینست که نقشی را که زبان (language) در تعیین و تحدید باورها اعم از فلسفی، علمی یا غیره، ایفا می کند، محوری بوده، و تئوریها به این دلیل که از کلمات و بر پایه ی آنها ساخته می شوند، فقط از ارزش نسبی برخوردارند.
گفته شد که مکتب دیکانستراکشنالیسم ادبیات را در جایگاه والاتری نسبت به فلسفه قرار می دهد. فلسفه چیست و مکتب فوق از چه روش و وسیله ای برای حصول چنان نتیجه ای استفاده می کند؟ وقتی که به آغاز فلسفه نگاه می کنیم، بسادگی در می یابیم که اساساً فلسفه در مقابل سفسطه ورتوریک (rhetoric) بوجود آمده. سفسطه جدا از معنی منفی ای که بعداً پیدا کرده، در اصل عنوانی بوده که به مهارتهای کلامی و بیانی داده می شده، و توضیح دست اول راجع به آنرا شاید بتوان از سخن گورجیاس (Gorgias) که یکی از سوفیست های قرن پنجم قبل از میلاد است، استخراج نمود:
اگر همه افراد می توانستند گذشته را بخوبی به یاد بیاورند و حال را با موفقیّت تجربه کنند و نیز از آینده خبردار شوند، آنگاه از کلمات (logos) کاری ساخته نبود، ولی از آنجا که بیادآوردن گذشته و پی بردن به وضع حال و پیش بینی آینده ساده نیست، لهذا افراد همیشه روی عقیده های شخصیشان اتکاء می کنند. اما این عقیده های شخصی در نهایت خطرناک و نامطمئن هستند، و کسانی که در معرض آنها قرار می گیرند، طبعاً ممکن است در وضعیتهای خطرناک و نامطمئن نیز گرفتار آیند.
(qtd.in Ian,p.45)
از سطور فوق چند مطلب را می توان دریافت. اول اینکه سوفسطاییان مبنای عمل را عقیده ها و طرز تلقی های شخصی افراد می دانسته اند. در ثانی اعمال افراد نمی توانند ثابت بمانند زیرا عقیده ها و طرز تلقی ها دائماً تغییر می کنند. و بالاخره سوفیست از طریق کلمات و ضمن بهره گیری از قدرت عظیمشان، می تواند به نفع خود در نتیجه ای که تغییرات عقیده ای بدنبال دارد، دخل و تصرف کند.
سقراط سفسطه و رتوریک را کلاً مردود دانست و فلسفه و دیالکتیک را بجای این دو برگزید. افلاطون از قول سقراط می نویسد:
رتوریک هیچ چیزی به جز یک تکنیک نیست. ارزش واقعی این تکنیک از روی میزان مهارت و نیز موفقیّت رتور تعیین می گردد. درست است که رتور شنونده اش را قانع می سازد، لکن نباید فراموش کرد که این شنونده فاقد علم (knowlege) می باشد. (qtd in ian,p.53).
افلاطون در جای دیگری رتوریک را به عنوان ایمپریا(emperia)معرفی می کند. این واژه یونانی بممعنی هر چیزی (نظیر مواد آرایشی) است که افزوده شود و زیبایی ایجاد کند. پیداست که سقراط رتوریک را به عنوان چیزی سطحی و کم عمق ارزیابی می کند، و بعلاوه اعتقاد دارد که اصولاً موفقیّت رتور وابسته به ادارکات ظاهری و حسی است که چندگانه و متزلزلند.
کلمه فیلسوف که اصلاً به معنی شیفته دانش است، در مقابل واژه سوفیست به معنی دانشمند، عنوان کاملاً فروتنانه ای محسوب می شده، و هدف سقراط و پیروانش از انتساب آن به خود، تأکید همزمان دو مطلب بوده که اولاً حقیقت طلبی، بلندنظری و تعهد اخلاقی به عناصر اصلی دانش تعلق دارند، و در ثانی سفسطه بکلی از وجود چنین عناصری در درون خود بی بهره است. کلمه دیالکتیک به معنی گفتگو است و با کلمات دیالوگ، لوگوس، و غیره هم خانواده می باشد. دیالکتیک در نظر سقراط بدین معنی است که فیلسوف و شاگردانش به تشریح و تبیین شرایط و ویژگیهای عالم مثالی (forms)بپردازند.
برای اینکه مطلب از وضوح بیشتری برخوردار شود، لازم است اشاره ای داشته باشیم به نظرات بسیار متفاوتی که از یک طرف بوسیله پارمینایدس (parminides) و از طرف دیگر به وسیله هراکلیتوس در دوره هایی قبل از دوره سقراط ابراز شده بود. پارمینایدس به اصالت ثبات (impossibility of change) اعتقاد داشت. وی ثابت می کرد که همه چیز در جهان یک چیز است، و آن نیز هیچ گاه دستخوش تغییر و فساد نمی گردد. بحثی را که پارمینایدس در این زمینه ارائه می کرد بدین نکته اشاره داشت که اصولاً تغییر یا از چیزی به همان چیز و یا ابتدا از آن چیز به عدم و سپس چیزی به دیگری، صورت می گیرد. در حال اول اساساً هیچگونه تغییری صورت نمی پذیرد. اما در حالت دوم عدم ("the path of it is not") را نمی توانیم درک کنیم که چیست. پارمینایدس ادراک تغییر بوسیله فرد را امری صرفاً صوری تلقی می کرد و به سهو و خطا در حواس نسبت می داد. از طرف دیگر هراکلیتوس به این عقیده بود که هیچ چیزی در جهان ثابت نیست، و همه چیز پیوسته تغییر می کند (flux). هراکلیتوس به وحدت میان متضادها قائل بود و حضور و عدم را یکی می دانست.
بنظر می رسد که سوفسطائیان علاقه زیادی نسبت به عقاید هراکلیتوس از خود نشان می دادند. اما سقراط و شاگردانش مشخصاً آراء پارمینایدس را می پسندیده اند. از این رو ملاحظه می شود که مدرکات در تفکر اینان به دو نوع عقلی و حسی تقسیم می شود. مدرکات عقلی با وجودهایی سر و کار دارند که ثابت هستند و تغییر بدانها راهی ندارد. اینگونه وجودها که افلاطون به فرم (form) تعبیر می کند، شامل زیبایی، عدالت، فضیلت، حقیقت و غیره است. برعکس، مدرکات حسی به امور نسبی و گذرا و نیز به ضعف و خطا در حواس بستگی دارد.
ارسطو استدلال پارمینایدس و طرفدارانش را غیرقابل قبول خواند و به این قائل گردید که تغییر در طبیعت (physics) کاملاً امکان پذیر است و شامل اعراض می شود. با این وجود، ارسطو در رساله های مرسوم به متافیزیک، به عوامل ثابت و لایتغیری اشاره می کند که به منزله سرمایه های اصلی وجود می باشند. برخی عقیده دارند که ارسطو جدائی موضوع از محمول (object-subject) را هنوز با شدت بیشتری نسبت به افلاطون، مورد تأکید قرار می دهد.(2)
بنابراین بهیچوجه تصادفی نیست که فلسفه جهان را به دو قطب یکی اصلی و دیگری انحراف از اصلی تقسیم می کند. یک چیز معنوی یا مادی است، عقلی یا حسی است، ذاتی یا عرضی است، خوب یا بد است، راست یا دروغ است، فلسفه یا ادبیات است و غیره. آنگاه هر چیزی که به قطب اصلی مربوط می شود، ضرورتاً به وحدت و تغییرناپذیری منتسب می گردد. برعکس، هر چیزی که انحرافی باشد، به فریبندگی، چندگانگی، دروغ و تزلزل درونی نسبت داده می شود.
تقسیم جهان به دو قطب متضاد در واقع به فلسفه هویت فلسفی آن را در مقابل سفسطه می بخشد. از اینرو نیز می توان به وجود نوعی فصل مشترک قائل گردید که قابل تعمیم به کلیه فلسفه های رقیب (competitive philosophies)از زمان افلاطون تا عصر حاضر باشد. این مطلب بدان معنی است که تقسیم بندی فوق تنها در هیچ فلسفه ای مورد شک و یا انکار نیست، بلکه اصولاً فلسفیدن با پذیرفتن این تقسیم بندی عینیّت پیدا می کند.
مکتب دیکانستراکشنالیسم تقسیم بندی مذکور را به عنوان اُس و اساس متافیزیک حضور (metaphysics of presence)و نیز چیزی که به جبر و زور به اندیشه تحمیل شده، توصیف می کند. بدیهی است که نفی چنین تقسیم بندی ای خود به خود بمنزله اثبات تشکیک پذیری حقانیّت سنت فلسفی نیز هست. برای اینکه هر چه زودتر وارد اصل مطلب بشویم در اینجا به ذکر مثالی از نیچه فیلسوف آلمانی می پردازیم. این مثال خود نوعی دیکانستراکشن محسوب می شود. در نظر بگیرید که ناگهان در پایتان احساس درد و لرزش می کنید. نگاه می کنید و می بینید که میخی در پای شما فرو رفته. میخ علت درد است. ولی شما اول درد را احساس کردید و سپس به وجود میخ پی بردید، یعنی درد باعث گردید که به وجود میخ پی ببرید. بهتر بگوییم از درد به وجود میخ و آنگاه از میخ به وجود درد پی بردید. نیچه می گوید:
ما زمانی به وجود شیئی (در مثال بالا میخ) پی می بریم که تأثیر آنرا به خود احساس کرده باشیم، و بعلاوه بنظرمان برسد که وجود آن شیئی مقدم بر وجود تأثیر آنست. آنگاه این تقدّم تأثیر را در دستگاهی که به شناخت و آگاهی مربوط است و در درون وجودمان جای دارد، وارونه می سازیم. ولی حقیقت تجربه ما اینست که علت همیشه بعد از معلول در حوزه آگاهی ما قرار می گیرد. در واقع رابطه عِلّی نتیجه ی یک صنعت ادبی نظیر متانیمی (metonymy) است. (.86qtd.in Culler.p).
این مثال بهیچوجه مشابه مثال دیوید هیوم نیست. هیوم می نویسد، "چیزی که ما را به این موضوع معتقد می سازد اینست که اساساً بعضی اتفاقات خاص همیشه پشت سرهم قرار می گیرند"(qtd.in Culler.p.88). بدین ترتیب که چون اول نسیم را حس می کنیم و سپس تکان خوردن برگ درخت را می بینیم، لهذا نیز نتیجه می گیریم که علت نسیم علت و تکان خوردن برگ درخت معلول است. در حقیقت هیوم در اینجا اصل وجودی رابطه عِلّی را مورد تردید قرار می دهد. معلوم نیست که اصولاً نسیم و تکان خوردن برگ درخت به هم مربوط باشند.
اما اصل وجودی رابطه عِلّی در مثال نیچه مورد انکار نیست. قطعاً درد و میخ به هم مربوطند. فقط بطور قطع نمی توانیم تعیین کنیم که حتماً یکی مقدم بر دیگری است. یعنی هرگاه رابطه عِلّی را که مبتنی بر اصل تضاد بین علت و معلول و همچنین تقدم یکی بر دیگری است، وارونه سازیم، بازهم رابطه ای را بدست می آوریم که به اندازه رابطه اول مقبول و معتبر است. جدا بودن علت از معلول سبب می گردد که علت را منطقاً مقدم به معلول بدانیم و اصل و منشأ، بحساب بیاوریم. ملول در اینجا از علت مشتق می شود و طبعاً به آن نیز وابسته نیز هست. اما اگر معلول آن چیزی که سبب می گردد که علت، علت شود (مثال نیچه)، آنگاه این معلول (نه علت) است که باید به عنوان اصل و منشاء در نظر گرفته شود. اگر معلول هم بتواند اصل باشد، آنگاه چیزی را که اصل می خوانیم، دیگر مصداق اصل نخواهد بود. یعنی چنین اصلی هیچگونه برتری متافیزیکی را نمی تواند داشته باشد.
در ادامه ی این مطلب نگاهی می اندازیم به نظریه زبانشناختی فردنیاند سوشور و اصل افتراق در زبان. دریدا این نظریه را به عنوان یک دیکانستراکشن و نیز ردیه ای قوی به فلسفه، توصیف می کند. بر طبق این نظریه زبان عبارت از مجموعه ای از صداهاست که بوسیله آنها ادای مقصود می کنیم و معانی را منتقل می سازیم. اما یک صدای خاص زمانی به واحد معنی داری تبدیل می شود که از قبل در شبکه ای از افتراقات قرار گرفته باشد. برای مثال تاریکی به عنوان یک صدا مفهوم چیزی را تداعی می کند که غیر تاریکی نیست، یعنی سنگ، چوب، جوهر، انسان، عدد، روشنی و غیره نیست. روشنی به معنی چیزی است که غیر روشنی نیست، یعنی سنگ، چوب، ... تاریکی و غیره نیست. به عبارت دیگر، تاریکی، روشنی یا هر کلمه دیگری بخودی خود و به عنوان صرف صدا، هیچگونه ارتباطی را با سیستم زبان ندارد. جان کلام در اینجا اینست که جای واحدهای معنی داری که مثبت (positive) باشند، در زبان بکلی خالی است. مطلب دیگری که سوشور بر آن تأکید می ورزد، تعمیم اصل افتراقی به گفتار و نوشتار بطور یکسان است. یعنی گفتار از هیچ گونه مزیت و برتری خاصی نسبت به نوشتار برخوردار نیست. هر دو تابع سیستم افتراقی هستند و مشابهاً نیز فاقد واحدهای معنی دار مثبت می باشند.
دریدا تشریح می کند که در همه اعصار، فلاسفه با طرح این موضوع که زبان فکر فلسفی را بصورتی مخدوش منتقل می کند، مورد انتقاد قرار داده اند. مثلاً افلاطون نوشتار را به عنوان وسیله ی نامشروعی که فکر فلسفی را بطور ناقص انتقال می دهد، توصیف می کند، ظاهراً اشاره افلاطون در اینجا به تشبیهات و استعارات است که بنا به گفته او، دسترسی مستقیم به فکر فلسفی را بصورتی غیرممکن درمی آورند. با این وجود، افلاطون به گفتار خوشبین است. وی رابطه میان گفتار و فکر فلسفی را با این عنوان که صراحت دارد و مستقیم است، مورد تائید قرار می دهد.
دریدا اعلام می دارد که طرد نوشتار به نفع گفتار گوشه ای از تلاش بی وقفه فلسفه را بری یافتن واحدهای معنی دار مثبتی که ثبات را تداعی کنند، نشان می دهد. واژه های اساس، اصل، حقیقت، منطق و غیره کاملاً مرتبط با این تلاش هستند. در واقع وجه اساس، اصل، حقیقت، منطق و غیره کاملاً مرتبط با این تلاش هستند. در واقع وجه مشترک فلسفه های رقیب نیز اساساً همین تأکیدشان بر لزوم یافتن یک بنیاد لایتغیر است. حتی "من شک کننده" در فلسفه دکارت هم به این تلاش مربوط می شود، بدین ترتیب که فیلسوف باید بنیادی را بیابد که قوی ترین شک هم نتواند آنرا ویران کند. حاصل این تلاش (دریدا می افزاید) فلسفه و متافیزیکی است که حضور (presence) را و نه افتراق را، مورد عنایت قرار می دهد. این فلسفه باطل است زیرا کلمات در آن حکم واحدهای معنی داری را که مثبت هستند، پیدا کرده اند.
دریدا ضمن تفسیرش بر سوشور تصریح می کند که چون فلسفه زبان محور (logocentric) است، بنابراین نیز سخن از برتری اصل نسبت به انحراف از اصل و همچنین سلسله مراتبهای فلسفی (philosophic heirarchies) مطلقاً بی معنی می باشد. اگر اصل بواسطه ی انحراف از اصل شناخته می شود، آنگاه ارزش این انحراف از اصل از ارزش اصل بیشتر یا حداقل با آن مساوی است. و نیز اگر فلسفه بواسطه ادبیات شناخته می گردد، آنگاه ارزش ادبیات از ارزش فلسفه بیشتر یا با آن مساوی است. ولی سخن در اینست (دریدا تأکید می کند) که اصل به این دلیل که نماینده حضور است، اصولاً هیچگاه عینیّت پیدا نمی کند ولهذا در حکم هیچ (nothing) است.
دریدا مسئله حضور را ضمن صحبت درباره ی دیفرانس (differance) و در ارتباط ویژه با آن مطرح می کند. پیکانی را در نظر بگیرید که از کمانی بسوی هدفی رها شده باشد. این پیکان در هر لحظه در نقطه ای است و لهذا هیچگاه در حال حرکت نیست. (این پاراداکس بوسیله زنو با هدف اثبات این معنی که تغییر ذاتاً محال است، ساخته شده.) اما تجربه همگانی بر این اتفاق دارد که حرکت پیکان به سوی هدف امری مسلم و قطعی است. چیزی را که در اینجا با اطمینان می توان تأیید کرد، اینست که حرکت در لحظه حضور ندارد. ولی اگر هر لحظه را در ارتباط با لحظه قبل و لحظه بعد از آن در نظر بگیریم، آنگاه حرکت را نیز می توانیم به صورت محصولی تصور کنیم که باعث بوجود آمدن آن، تبدیل پیوسته گذشته به حال و آینده است.
بدین ترتیب شرط اینکه یک رخداد (event)و در مثال بالا حرکت پیکان در لحظه عینیّت پیدا کند، اینست که آن لحظه در درون خود به دو لحظه حاضر و غایب تقسیم شود. این مطلب شامل این معنی می شود که اصولاً حضور غیرقابل کنترل و در حال محو شدن دائمی (effacement) است. ضمناً حرکت هیچ چیزی بجز محو شدن دائمی حضور نیست. دریدا این تبدیل دائمی حضور و عدم حضور را به یکدیگر را به دیفرانس(differance)تعبیر می کند. (دیفرانس که کلمه ای فرانسوی است، تنها به معنی فرق یا differance انگلیسی نیست. این کلمه شامل مفهوم دور شدن از چیزی (espacement) نیز می باشد.)
فلسفه و چیزی که متضاد با آنست، به مثابه دو لحظه حاضر و غایب در مثال فوق می باشند. دریدا ضمن توصیف این دو به عنوان هیچ چیز، به اصل سومی اشاره می کند که کاملاً قابل مقایسه با حرکت در مثال است. این اصل سوم که از آن به ادبیات تعبیر می شود، در درون خود به یک حضور و چیزی که متضاد با آن حضور است، تقسیم می گردد. هیچ یکی از این دو را نمی توان مهار کرد و یا در حالت سکون و بی حرکت نگه داشت. فقط می توان محو شدن دائمی یکی در مقابل دیگری را تجربه کرد. چکیده این سخنان بدین صورت است که نوشتار و گفتار شامل هیچ چیزی بجز این محو شدن دائمی حضور فلسفی نمی باشد. در اصل فلسفه، تنها یک مورد یا یک لحظه در ادبیات است.
یکی از اهداف مهم مکتب دیکانستراکشنالیسم جلب توجه محقق به قابلیت تشبیه تئوری به یک اثر ساختمانی است. بدین ترتیب تعریف دیکانستراکشن شامل اقدام به جداسازی منظم اجزاء و واحدهای ساختمان تئوری با هدف پیشروی بسوی شالوده، می باشد. امر بررسی شالوده ضمن تعمیم دیفرانس و نیز جستجو برای یافتن پاسخ به این سؤال صورت می پذیرد که آیا هیچ چیزی وجود دارد که به عمده از تئوری حذف شده باشد. مثلاً سنت فلسفی با حذف ادبیات از گفتار، انتساب آن به نوشتار و توصیفش به عنوان چیزی انحرافی، عملاً امر شکل دهی تئوری فلسفی را بصورتی سهل و آسان درآورده. نظیر چنین وضعی را در تئوری افتراقی سوشور نیز مشاهده می کنیم که بر طبق آنچه گذشت خود یک دیکانستراکشن محسوب می شود. این تئوری تابعیت معنی از لفظ را عمداً نادیده می گیرد، بدین صورت که لفظ های خاصی را با این عنوان که بطور مستقیم نماینده معنی هستند، از سیستم افتراقی متنزع می سازند. چنین جداسازی ای ضمن اینکه به تشکیل سلسله مراتبی که معنی را در جایگاه برتری نسبت به لفظ قرار می دهد، در نهایت نیز به نفی کامل افتراق یا اصلی که تئوری بر پایه آن ساخته شده، منجر می گردد.
دیکانستراکشن تنها شامل تحقیق در کیفیات شالوده نیست، بلکه مطالعه ی نما و اجزاء واحدهای مختلف ساختمان تئوری را نیز دربر می گیرد، بخش نخست این تعریف شامل تعمیم دیفرانس به شالوده است، اما دامنه سخن در بخش دوم به دو موضوع دیگر یعنی ساپلیمنت (suppliment)و گرافت (graft) کشیده می شود که ذیلاً به شرح مختصری درباره ی آنها می پردازیم. بدیهی است که دیکانستراکشن یک تئوری خاص در نهایت شامل همه اقداماتی است که از یک طرف با هدف کشف و کنار زدن ساپلیمنتها و گرافتها و از طرف دیگر تعیین وضعیت شالوده و تعمیم دیفرانس به آن، صورت می گیرد.
ساپلیمنت در لغت به چیزی اطلاق می گردد که افزوده شود، و هدف از افزودن آن چیز کامل کردن چیزی دیگری باشد. برای مثال ضمیمه فرهنگ لغت یک ساپلیمنت محسوب می شود. کتاب لغت خود کامل است، با این وجود چیزی را کم دارد که بوسیله ساپلیمنت کامل می گردد. کلی تر بگوییم، ساپلیمنت چیزی غیراصولی و غیراساسی است که جانشین چیزی اصولی و اساسی می شود.
سابقه ی بحث در پیرامون ساپلیمنت به ژان ژاک روسو باز می گردد. روسو ضمن مطالبی در کتاب امیل، گفتار را به عنوان یک ساپلیمنت معرفی می کند. وی کودکان را مثل می زند که "بسرعت می آموزند که چگونه تنها با چرخاندن زبانشان، همه ی جهان را به حرکت درآورند". روسو آنگاه به درج فهرستی از ساپلیمنتها می پردازد. نوشتار ساپلیمنتی برای گفتار، تعلیم و تربیت برای طبیعت و غرائز طبیعی و غیره است.
دریدا تأکید می کند که نتیجه مهمی که از سخنان روسو در اینجا بدست می آید، اینست که حضور همواره به تعویق می افتد یا از میان می رود و جای آن فوراً بوسیله ساپلیمنت برمی گردد. دریدا می نویسد:
چیزی را که ما سعی می کنیم در ارتباط با ساپلیمنت نشان دهیم، اینست که هیچ چیز دیگری به غیر از نوشتار در پشت صحنه ای که ما زندگی بشر می خوانیم، وجود ندارد. در واقع در هیچ زمانی، هیچ چیز دیگری بجز ساپلیمنت و یک سیستم افتراقی وجود نداشته است. معنی واقعی چیزی را که "کتاب"(the book)می خوانیم، اینست که حضور مطلق که از آن با عناوین طبیعت مادر واقعی یادمی کنیم، دائماً در حال محوشدن بوده و اصولاً هیچگاه عینیّت پیدا نکرده است. چیزی که به زبان و معنی واقعیت می بخشد، نوشتار است. و نوشتار تنها جانشینی برای یک حضور محو شده می باشد. (Of Grammatology,p.158-59)
ساپلیمنت یک جانشین غیراساسی برای یک حضور اساسی است که عقب نشسته. یعنی بدین ترتیب ساپلیمنت مزبور خود اکنون حضور است. به سخن روسو بازگردیم، مدرسه در جای طبیعت نشسته، یعنی مدرسه حضور فعلی است و به اندازه حضور قبلی اصلیت دارد. محتوی عقب نشسته، فرم اکنون حضور اصلی است. درون محو شده، برون هم اینک حضور اصلی است. این وضعیت بسیار شبیه به وضعیتی است که ضمن صحبت درباره حرکت پیکان در مثاله زنوبه آن اشاره شد. حال همان حضور قبلی و آینده حضور بعدی است. حضور فعلی در حال عقب نشینی و حضور بعدی در حال جلو آمدن می باشد. در حقیقت طبیعت برتر و مدرسه پائین تر نیست، بلکه مدرسه به مثابه حضور فعلی است، و حضوری که مدرسه در جای آن نشسته، دیگر وجود خارجی ندارد.
خوانندگان کتاب عموماً از این عقیده پیروی می کنند که بخشهایی در هر کتاب مستقیماً از فکر نویسنده تراوش می کنند. دریدا ضمن رد چنین عقیده ای تشریح می کند که چنین بخشهایی ثمره گرافت یا پیوند اندیشه ای به اندیشه های دیگر است. (گرافت در لغت به معنای پیوند گیاهی و غیره است. گیاهی که از پیوند می روید با پایه آن و نیز با اصل گیاهی که پیوند از آن است، فرق دارد.) دریدا توضیح می دهد که کانت تئوری هنر افلاطون و ارسطو را به فلسفه این دو نفر پیوند زده، و محصول پیوند فلسفه خود اوست. از آنجا که چنین محصولی شرایط و ویژگیهای مخصوصی به خود را دارد، لهذا تشخیص حقیقت امر حتی بوسیله دقیق ترین خوانندگان هم بسیار مشکل می باشد. مثال دیگر فلسفه هگل است. دریدا ضمن تحلیلی درباره مفهوم خانواده در فلسفه هگل، تأکید می کند که خانواده ای را که هگل به عنوان الگو و نمونه توصیه می کند، در واقع مثل خانواده شخص او پدرسالار است و دانش مطلق دارد، و نیز عفاف و پرهیزگاری جزء لایتجزای اخلاق و سرشت آن محسوب می شود. اما در اصل این کتاب فلسفه ی حقوق (philosophy of Right) ژان ژنه سارق و منحرف است که با اسم و امضای خانواده متشخص هگل، در معرض نگاه عموم قرار داده می شود. اسم و امضای هگل فکر ژان ژنه منحرف را تطهیر و تقدیس می کند. محصول این گرافت چیزی است که به اسم گوشه ای از فلسفه هگل می شناسیم.
در حقیقت مکتب دیکانستراکشنالیسم نوعی نظام فکری است که در مقابل فلسفه و تئوری قد برافراشته و مهمتر از هر چیز دیگری، مشروعیت این دو را به زیر سؤال کشانده. کوشش این مکتب عمدتاً در راستای این هدف انجام می گیرد که نشان دهد که پایه های ثابتی را که به فلسفه و تئوری نسبت داده می شود، حقیقت ندارد. دیکانستراکشن عبارت است از اقدام به منظور جداسازی منظم اجزاء و واحدهای بنای تئوری از طریق کشف و کنار نهادن ساپلیمنتها و گرافتها و در نهایت تعیین وضعیت شالوده با توجه به دیفرانس دریدا در این رابطه می نویسد:
دیکانستراکشن عبارت از این نیست که از مفهومی به مفهوم دیگر برویم. این روش عبارت از اینست که سلسله مراتب و نظم مفاهیم و همچنین سلسله مراتب و نظم غیرمفاهیم که از محدوده ی مفاهیم طرد شده اند، را وارونه می سازیم، برای مثال نوشتار به عنوان مفهومی بسیار کهن، دارای جنبه هایی است که به جبر و زور کنار گذاشته شده است. تعمیم اسم نوشتار به نوشتار بدون آن جنبه ها به منزله ی اولین اقدامی است که بمنظور مراقبت از یک گرافت معمول گردیده است.
(Writing and Difference,p.59)
و بالاخره در اینجا به افلاطون باز می گردیم که نوشتار رابه فارماکون (pharmakon) که کلمه ای یونانی و به معنی زهر و پادزهر هر دو می باشد، تشبیه می کند. هدف از چنین تشبیهی تفهیم این معنی است که از طرفی فلسفه فقط می توانسته و می تواند که بوسیله کلمات منتقل شود، و اما از طرف دیگر همین کلمات بخاطر وابستگی به تشبیهات و استعارات، قادر به انتقال حقایق محض و فلسفه نمی باشد. یعنی تشبیهات و استعارات همانند حجابهایی مانع می گردند که فکر محض بتواند خود را متجلی سازد. (بدین ترتیب افلاطون جدابودن موضوع از محمول را نیز مورد تأکید قرار می دهد.) اما دریدا تصریح می کند که چیزی را که فکر محض می خوانیم خود تابع زبان است. اصولاً هیچ حقیقتی در آنسوی کلمات وجود ندارد. یعنی فلسفه و علم نیز تنها گونه هایی از ادبیات هستند و لاغیر.
چکیده
مقاله حاضر با تأکید بر این هدف نگارش یافته که به بررسی اجمالی ابعاد و جنبه های مکتب جدید دیکانستراکشنالیسم بپردازد. چون اثبات ابطال پذیری ارزشهای فلسفی در سرلوحه ی فعالیتهای این مکتب قرار دارد، لذا نیز کاملاً ضروری است که مقاله با درج مطالبی در پاسخ به سؤال فلسفه چیست شروع شود. کلاً مقاله در دو بخش تقریباً مجزا از یکدیگر تنظیم یافته. بخش نخست اختصاص دارد به طرح مباحثی درباره دو جریان اصلی در تفکر فلسفی یکی به طرفداری از هراکلیتوس و دیگری به پیروی از پارمینایدس.(سابقه پیدایش هر دو جریان به یونان قبل از سقراط باز می گردد.) و اما بخش دوم مقاله سعی می کند تا با کمک تعاریف و نقطه نظرهای دیکانستراکشنالیستی نشان می دهد که فلسفه از طریق ترویج افسانه جدا بودن موضوع از محمول و تحمیل افسانه فوق بر اندیشه، سرانجام موفق گردیده که به حضور خود مشروعیت و اعتبار بی پایان ببخشد. نتیجه ای که از اینگونه سخنان بدست می آید. بطور خلاصه اینست که پایه های محکم و باثباتی را که به فلسفه و علم نسبت داده می شود حقیقت ندارد.
پی نوشت ها :
1-دانشگاه شهید باهنر کرمان.
منبع مقاله :میرعمادی، سیدعلی؛(1379)، مجموعه مقالات چهارمین کنفرانس زبانشناسی نظری و کاربردی(جلد اوّل)، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اوّل