نویسنده: احمد سیف
زندگی فرهنگی ما با همه معایب و ایرادهایش یک وجه بسیار جالب هم دارد و اینکه اقلیت کتابخوان ایرانی بیشتر از همیشه تشنه دانستن است و اگرچه به قیمت کتاب، به تبعیت از دیگر قیمتها، هر روزه بیشتر می شود ولی هر کتابی را که در این زمینه مفید تشخیص بدهد به واقع می بلعد. استقبال چشمگیری که از نوشته محقق گرامی آقای علی رضاقلی شده است تنها از این دیدگاه قابل تبیین است. نمی توان و نباید از کتابی که در فاصله چند ماه، 9 بار تجدید چاپ شده، سرسری گذشت.
پیشاپیش بگویم که افتخار آشنایی با نویسنده محترم را نداشته ام، ولی با نوشته های مفید ایشان در نشریاتی که در گذر سالیان به دست من رسیده اند، آشنا بوده و هستم. نه فقط از این نوشته ها بسیار آموخته ام، بلکه به جد اعتقاد دارم که شماری از این نوشته ها، در برگیرنده تحلیلهای هوشمندانه ای بوده است.
نویسنده در این کتاب، کاری کرده است قابل توجّه و امیدوارم که دنباله این کار را با جدیت و پشتکاری که دارد پیگیری کند. موضوع این کتاب، نه تنها جالب است که نو هم هست و نگرش نویسنده، نگرشی است اگر چه گاه بحث برانگیز، ولی درعین حال قابل تأمل و سزاوار بررسی.
اگرچه در این کتاب کوشش می شود تا علل واقعی عدم موفقیت سه تن از دولتمردان ما با نگرشی نو و تازه وارسی شود، ولی اهمیّت تحلیل ارائه شده بسی فراتر از این چارچوب است. از نگرش و تحلیل نویسنده می توان برای وارسیدن آنچه در گذشته (قبل از قائم مقام) و دوره ای نزدیکتر به زمانه خود ما (بعد از دکتر مصدق) برما رفت، نیز استفاده کرد.
رسم این است که اول از عیب می گویند و بعد می پردازند به بیان هنرها، ولی من ترجیح می دهم ابتدا از هنرهای این کتاب بگویم و در آخر بپردازم به وارسی آنچه از دیدگاه من، عیب این کتاب است. نویسنده در انتقاد از بیماری مزمن مسؤولیت گریزی که به واقع عمده ترین آفت زندگی فرهنگی ماست، شمشیر قلم را از رو می بندد و درعین حال می کوشد از ظاهر قضایا فراتر رفته، ریشه یابی کند. در ردّ نگرش و ذهنیت توطئه پندار و توطئه سالار ما سنگ تمام می گذارد. یعنی به جای ندیدن خویش و شکوه از ثوابت و سیارات، به وارسی نظامی می پردازد که نه فقط زمینه ساز، که زیستگاه توطئه پردازان است. در اهمیّت تاریخ و بررسی تاریخی بسیاری کنجکاویهای روشنفکرانه نیست، تا آنجا که من از این نوشته و دیگر آثار آقای رضاقلی فهمیده ام، تاریخ برای او از گذشته آغاز می شود ولی در گذشته باقی نمی ماند. به حال پیوند می خورد و به آینده می رود. هرچه هست، بازگویی سرگرم کننده حوادث و رویدادها و یا قصه پردازیهای رایج و مشغول کننده درباره فساد اخلاقی قدرتمندان نیست که اگر چه سرگرم کننده اند، ولی گروهی از کار کسی باز نمی کنند. اگرچه نویسنده با فروتنی می گوید کتابش «کتابی ژرف و فرهنگستانی به معنای دانشگاهی نیست»(ص 8)، ولی در سرتا سر کتاب، به تعریفی که از تاریخ دارد وفادار می ماند. برای نمونه، برای درک جامعتر آنچه در فصل نوزدهم می گذرد، به سه چهار قرن پیشتر برمی گردد و بعد، ارتباط یافته هایش را به آنچه در قرن بیستم بر جامعه ما رفت و می رود، برای خواننده روشن می کند.
از این چند خصلت کلی که بگذرم، در موارد متعدد دیگر رگه های قابل توجهی از نقد و تحلیل به چشم می خورد که بسیار دلپسند و مطلوب است. از «باژگونه خوانی» ها نمونه های زیبایی به دست می دهد. «ترس» را «امنیت» خواندن، یکی از این نمونه هاست (ص 44). و در جای دیگر، داستان دردآلود «توسعه» در ایران را باز می گوید و چقدر هم درست می گوید و راست که «صنعت نسبت به تحولات اجتماعی پس آینده است»(ص 147). با این همه، این کتاب خواندنی خالی از عیب و نقص نیست.
ایران را «مُلک سفله پرور»(ص 165) خواندن فقط زیبا و دقیق نیست، بلکه سفلگان و سفلگی را از زیر ضرب خارج می کنند.
اگرچه بحثش در رد «مدلهای ساده، سطحی و عامیانه» درست است ولی وقتی از «فعالیت اجتماع» سخن می گوید تا به اصطلاح «دستهای آلوده اجتماعی» را در کشتن امیرکبیر و قائم مقام «برملا» کند. سنجیده حرف نمی زند. «فعالیت اجتماع» به واقع یعنی چه؟ و اگر نگرش نویسنده را پیگیری کنیم ظهور همین بزرگان نیز نتیجه «فعالیت اجتماع» بود، به همان صورتی که قتل ناجوانمردانه شان. به این ترتیب، می رسیم به اول خط، خوب که چی؟ پژوهش به صورت «این همان گویی» در می آید که گرهگشا نیست. و یا وقتی از «دستهای آلوده اجتماع» حرف می زند، اگرچه حرفش به نظر دلپسند می آید، ولی نه فقط روشنگرانه نیست، بلکه بی معنی است. در همان «اجتماعی» که نویسنده درباره اش سخن می گوید، اکثریت قریب به اتفاق در اداره اش نقشی نداشته اند. نه حکومت انتخابی وجود داشت و نه ابزار مبادله اطلاعات و نه قانون. یک شاخه، حاکمیت سکولار شاه بود و اعوان و انصارش و شاخه دیگر هم،«روحانیت» بودند که برای خویش حاکمیتی داشتند. اگرچه بین این دو شاخه دیوار چین وجود نداشت، ولی شماری خود را به این ستون بسته بودند و شماری به ستون دیگر، ولی واقعیت این است که اکثریت مردم، یعنی همان «اجتماع» در اغلب موارد نقشی نداشتند. در مواردی دیگر، صرفاً مجریان صرف اوامر دیگران بودند. قدرتی نداشتند و کاره ای نبودند تا کسی بخواهد «دستهای آلوده اجتماعی» را در کشتن این نخبگان رو کند. این «نُخبگان» قربانی زد و بندهای «نُخبگانی» دیگر شدند.
انتقاد دیگر من به نویسنده آن است که اگرچه علیه مدلهای ساده و عامیانه قلم می زند، ولی خودش در به کارگیری مدلهای پیچیده ناموفق است. یعنی در سرتا سر کتاب، فقط به وارسیدن مناسبات ساده علت و معلولی بسنده می کند و از بررسی تأثیرات متقابل پدیده ها بر روی یکدیگر اثر و نشانه ای نیست. برای روشن شدن این نکته به قطعه زیر توجّه کنید:
«یکی از علل وجود استبداد و استعمار و فقر و فلاکت، دانش طبقه متفکر جامعه ای است که خودش به نوبه خود مبارزه با استبداد را مشکل می کند».(ص 27).
قبل از هرچیز، حدس می زنم که این عبارت کامل نیست و حلقه مفقوده ای دارد، ولی فرض کنیم نداشته باشد. رابطه ای که مدّ نظر نویسنده است به این صورت می توان خلاصه کرد.
دانش طبقه متفکر-استبداد، استعمار، فقر و هلاکت.
تردیدی نیست که استعمار و استبداد نیز بر دانش طبقه متفکر تأثیر دارد. یعنی برای رسیدن به درکی مفیدتر، این رابطه را باید به این صورت نوشت.
دانش طبقه متفکر، استبداد، استعمار، فقر و فلاکت.
یعنی اگرچه درست است که کم دانشی یا بی دانشی و حتّی بد دانشی طبقه متفکر زمینه ساز سلطه استعمار و استبداد می شود ولی استبداد سالاری و یا استعمار نیز به نوبه بر دانش یا به واقع بی دانشی و کم دانشی طبقه متفکر تأثیر مستقیم دارد. از آن گذشته، اگر چه نویسنده می خواهد نشان بدهد تا وقتی که مجموعه شرایط اجتماعی و فرهنگی و تاریخی آماده نباشد، از نخبگان کاری برنمی آید، ولی نگرش مستتر در شیوه ارزیابی نویسنده با همه این تفاصیل، نُخبه گرایانه است که چگونگی اش را خواهیم دید.
نه تنها در ایران قرن نوزدهم، بلکه در اغلب جوامع «طبقه مفتکر» به واقع اقلیتی است ناچیز و آن وقت، نه فقط پدیدار شدن استبداد که از بین رفتن آن هم مسأله ای می شود بر دوش این قلیت کوچک. درست یا غلط، چنین پیش گزاره ای با نگرش حاکم بر این کتاب در تناقض قرار می گیرد. اجازه بدهید نمونه دیگری به دست بدهم.
«نارسایی های فرهنگی به معنای وسیع کلمه را حاصل استبداد و استعمار دانستن همانند این تفکّر کهن است که زلزله و تخریب را ناشی از فسق و فجور بی حد و حصر مردم می دانست»(ص 25). و در ادامه اشاره دارد به «قانونمندی طبیعی» که به زلزله و آتش فشان منجر می شوند. در اینکه زلزله و آتشفشان ناشی از قوانین طبیعی هستند حرفی نیست، ولی پرسش این است که اگر وجود استبداد و استعمار را از معادله حذف کنیم، علت «نارسایی های» فرهنگی کدام است؟ نژاد برتر و نژاد پست تر و یا نگرشی تقدیرگرایانه به این یا آن سرزمینی که نارسایی فرهنگی دارد؟ برخلاف باور نویسنده، در این حوزه ها، یک نگرش ساده علت و معلولی کافی نیست. تأثیرات متقابل پدیده ها بر روی هم باید شناخته شده و راه های مقابله با این تأثیرات نامطلوب باید کشف شوند، حتیّ می توان گفت آنچه اهمیّت دارد بازشناختن راههای مقابله با این تأثیرات متقابل است نه کوشش برای یافتن علت اولیه، چرا که حتّی بازیافتن آن علت اولیه بدون وارسیدن تأثیرات متقابل و تحولات ثانویه کارساز نیست.
نویسنده از ایران در عصر مغول تصویر مختصری به دست می دهد که چندان دقیق نیست. برخلاف ادعای نویسنده در هیچ دوره ای «صنایع دستی» در ایران «صرفاً دولتی» نبوده اند. البته سیاستهای دولت، در همه دوره ها مانعی جدّی بر سر راه توسعه صنایع بود، ولی این دو نکته همسان نیستند. از انحصار تجارت ابریشم در دست و نیزیها سخن می گوید و چرایش ظاهراً این است که «ایرانیان خود قادر به تسلط بر بازار فروش نبودند»(ص 32). نمی دانم منظور نویسنده از «تسلط بر بازار فروش» چیست؟ مگر ونیزیها بر بازار فروش تسلط داشتند؟ از سوی دیگر، نمی دانم منظور نویسنده چیست وقتی می نویسد ایران «سلطه تجارت خارجی» را پذیرفت.(ص 32).
مؤلف به قراردادی اشاره می کند که در 1320 میلادی بسته شد و اگرچه چه به طعنه می گوید «قرارداد تجاری ضمیمه قرارداد ترکمنچای را به خاطر می آورد» (ص 33)، ولی مثل هزار و یک مورد دیگر، این شباهت توجّه نویسنده را برنمی انگیزاند. ترکمنچای قراردادی بود که روسیه تزاری پس از پیروزی در جنگ بر طرف مغلوب، ایران عصر فتحعلی شاه، تحمیل کرد. 5 قرن پیشتر چرا ایران در همان وضعیت قرار داشت؟
در جایی می گوید اگر ناهنجاری موجود بد است و مقصری دارد، آن مقصر، «خود جامعه ایرانی است»(ص 44).در جای دیگر «جامعه ایرانی» را در «کلیت روح جمعی خود» بی لیاقت، ناتوان، درمانده، فاقد روحیه سختکوشی، نوآوری و خلاقیت می داند که طبیعةً نتوانست در حوزه های گوناگون رشد و توسعه پیدا کند (ص 49).
برای سادگی کار، بحث نویسنده را دربست می پذیریم. سؤال این است که در قبال این گونه نبودنها چه باید کرد و یا، چه باید بشود؟ یعنی یا می بایست نگرشی تقدیرگرایانه داشت و امیدوار بود که به مرور زمان به شیوه ای که چندان آشکار هم نیست، این ناهنجاریها به تدریج رفع شوند، ولی اگر این نگرش را نمی پذیریم باید کمی مشخص تر و روشنتر سخن بگوییم. یعنی فرایند تحّول باید از جایی شروع شود و هرچه را که آغاز باشد، آغازگری نیز هست. یعنی یا دولت دست به کارمی شود یا نُخبگان و یا فلان گروه و دسته و طبقه. «جامعه» مفهومی است مجرد و بی لیاقت خواندن «جامعه» کوششی است برای کتمان مسؤولیتهای کسانی که آن جامعه را می سازند و حتّی از آن بدتر، آن جامعه را می گردانند. به سخن دیگر، برخلاف ما، نویسنده دیدگاهی که در این کتاب به کار گرفته می شود نه فقط با بیماری مزمن تاریخی مان که همانا مسؤولیت گریزی دایمی مان ایرانی است تناقض و تضادی ندارد، بلکه به واقع مکمل آن است. وقتی «جامعه بی لیاقت» ارزیابی می شود، آنگاه بی لیاقتیهای فردی و گروهی و نهادی شده و طبقاتی رنگ می بازد و تحت الشعاع قرار می گیرد. و با همین دید است که ایراد اصلی «به جامعه» گرفته می شود که «به فکر تعبیه ابزاری برای راندن [پرتغالی ها] نیفتاد»(ص 49). در حالی که ایراد اصلی او به بوروکراسی فاسد صفویه است و به قدرتمندانی که آن بوروکراسی را می گرداندند. با وجود این نمی دانم چه پیش می آید که به گفته نویسنده، مدتی بعد، «شمارش معکوس فرهنگ ایرانی دوباره شروع می شود» (ص 50). در کدام دوره این جریان متوقف شده تا دوباره آغاز شود؟
اگرچه نویسنده ایراد می گیرد که «اندیشه مرسوم جامعه ما ناخودآگاه اول خود را تبرئه می کند و سپس همه جنایات را در استبداد و استعمار خلاصه می کند»(صص 24-23) و در موارد دیگر مکرر مستقیم و غیر مستقیم این دیدگاه را به نقد می کشد ولی باز به شیوه ای که چندان روشن نیست، می نویسد:«قرن نوزدهم، قرن یکسره کردن کار بود. کار ایران را همان گونه یکسره کردند که هند را، و هند را چنان دست آموز کردند که چین را و آمریکای لاتین را در پس هم افتان و خیزان می آمد. افریقا یکسره به کام بردگی فرو رفت و ...».(ص 85) و باز کمی بعد، «فرمان خفتن صادر شد. مسلمین و ایرانیان از این زمان مسیر دیگری را برای زندگی خود انتخاب کردند» (ص 87). ولی اگر چنانکه نویسنده معتقد است استعمار و استبداد از معادله حذف شود، پس چه کسی این فرمان را صادر کرد؟
و بعد، گیریم که این فرمان صادر شده باشد، ایرانیان چرا این فرمان را به گوش گرفتند؟ بدیهی است که وقتی فرمان خفتن صادر گشت،«انحطاط مسلمین» نیز آغاز می شود (ص 87). تو گویی که بر اساس تحلیل ارائه شده در این کتاب، پیش از صدور فرمان، مسلمین گرفتار انحطاط نبودند؟ یعنی انحطاطی که پیش از مغولان آغاز شده بود، به «ثمر رسید»، و همه چیز «به دست قوای ماوراء طبیعی» سپرده شد و برداشت «قضا و قدری منفی» (ص 88) مورد قبول واقع شد. مثل اینکه «قضا و قدری مثبت» هم داریم!
نویسنده در ادامه بحث می نویسد هرچه غرب بیشتر پیشرفت کرد ما «به خواب عمیقتری فرو رفتیم»(ص 88) و روشن نیست که خواب عمیق ما دلپسند است و یا وضعیت اروپایی ها، چون چند سطر بعد می نویسد:«شیطانی در کالبد اروپا فرو رفته» و او را به فزون خواهی بیشتر تشویق می کند. جالب است این «شیطان» به راستی همان چیزی است که نویسنده با حسرت، وارسیدن پیدا نشدنش را در ایران موضوع همین رساله قرار داده است. حدیث «شیطان» و «فزون خواهی» و شماری عبارات بی معنی دیگر به واقع بیان «عاطفی» و احساساتی پیدایش و ریشه بستن نظام سرمایه سالاری در اروپاست. یعنی به جای اینکه داستان پیدایش و ریشه بستن و تعمیق مناسبات سرمایه سالارانه در اروپا وارسی شود و بعد با یک تحلیل و وارسی مقایسه ای و تطبیقی، یعنی مقایسه آنچه در ایران گذشت، دانش و شناخت ما از جامعه خود ما بیشتر شود، از زبانی بهره می گیرد که مقبول عقب مانده ترین بخش جامعه ماست که هنوز نگران از دست رفتن «سنت» و «هنری» است که «نزد ایرانیان است و بس» و هنوز، همچنان مغلوب و مقهور علیه «غولی مدهش پنهان در این سیمای آراسته» (ص 89) شعار می دهد که «همه نیروهای جهنمی» را در اختیار دارد و این در حالی است که در عین حال برای کفن مردگانش و داوری سر درد زندگانش هم وابسته به همان غول مدهش است.
یکی از سست ترین مباحث مطروحه در این کتاب بحث قائم مقام، امیرکبیر و مصدق، و به ویژه سرنوشت دردناک آنان است. نویسنده در بحث «اشتباه» پیش آمده در اقتدار کوتاه و زودگذر آنان می نویسد که «فرهنگ ایرانی زود به این اشتباه پی برد» و در مقام تصحیح برآمد و «حق را به حق دار سپرد» (ص 103). اگر زبان به کار گرفته شده، قرار است «طنزآمیز» باشد، طنزش بی مزه و لوس است. با کشتن قائم مقام و امیرکبیر حق به حق دار سپرده نشد. قدرتمندان فاسد برای حفظ ناحقی های خود و اربابان استعمارگرشان، و برای تداوم همان مناسبات ناحق قائم مقام را کشتند و در باغ فین، رگهای امیر را زدند. این دیدگاه نویسنده چیزی نیست غیر از شریک جرم تراشیدن برای ساختار سیاسی فاسد ایران و برای قدرتمندان فاسدتر که معرکه گردان اصلی همه این تراژدیهای تاریخی بودند. در همین خصوص بنگرید که نویسنده محترم چه می نویسد: «حرکتهایی که در مجموع ایرانیان کردند، نشان از این دارد که نه استعمار را می شناسد و نه استقلال را، نه آزادی را و نه عدالت را، پاره ای اوهام مغشوش و الفاظ پرپیرایه عاطفی را به جای شناخت عقلایی گذرانده اند».(ص 104)
این ادعا بیشتر از آنچه درباره «ایرانیان» صادق باشد، بیانگر نگرش نُخبگان ما بود، یعنی به واقع مشکل واقعی و اصلی نه بی سوادی اکثریت مردم، که کم دانشی اقلیت سواد داران ما بود و به همین خاطر نیز هست که این پرسش نویسنده با همه جذابیت ظاهری سؤالی می شود نامربوط که «چرا ملت ایران راهی را که پانصد سال است انتخاب کرده هنوز ادامه می دهد در حالی که این راه اقتصادی و این فرهنگ سیاسی-اجتماعی موجب انحطاط وی بوده است و او را به اسارت کشیده است؟»(ص 104). و بعد همین «ملت» را متهم می کند که با آن «دیگران» ساخته بودند (ص 104). آیا نویسنده گرامی ما نمی داند که بدبختی اصلی و تاریخی ما در این بود که «ملت» به بازی گرفته نشد و حتّی امروزه هم نیز شاهدیم که نیروها و عناصری می کوشند دایره بازیگری «ملت» را که با ترفندهای گوناگون محدود و محدودتر کنند. نویسنده به شکوه می گوید که حتّی کسانی که کوشیدند این مسائل را تجزیه و تحلیل «علمی» کنند، «از سر سادگی طبقه و هیأت حاکمه سیاسی را به صورت یک نظام سیاسی مجزا و منفک از نظام فرهنگی ایران بررسی کرده اند»(ص 105). اگر این نگرش به ظاهر علمی است و از روی سادگی، نقش «ملت» در روی کارآمدن و یا سقوط این بزرگان چه بود؟ نویسنده در نظر نمی گیرد که به غیر از مصدق، به ویژه پس از 30 تیر، نه روی کار آمدن این بزرگان به دست ملت بود و نه سقوط و کشتار ناجوانمردانه آن دو و حبس و خانه نشین کردن مصدق. حتّی در پیوند با مصدق نیز، ملت چه نقشی در سقوط او داشت؟ شعبان بی مخها و ملکه اعتضادیها و بقایی ها و حائری زاده ها را به جای «ملت ایران» جا زدن نه درست است و نه منصفانه. در تقابل نیروها، از سویی نیروهای ارتجاعی و از سوی دیگر مصدق و پیروان او، گروه اول که از سوی جهان خواران ساماندهی شده بود، بازی را بردند.
بررسی نویسنده از امیرکبیر، عمدتاً بر اساس گزافه گویی ها و یک سویه دیدنهای محقق دیگری است. این شکل خلاصه شده نیز همانند آن بررسی مفصلتر، همان ضعف اصلی را داراست. در این نوع تحلیلها و برداشتها علت اصلی سقوط امیرکبیر به همگان مربوط و منسوب می شود غیر از خبط کارساز خود امیر که کوشید تا برای رفع مشکلات جامعه استبداد زده ایران با پر و بال دادن به استبداد ناصرالدین شاه راه حل پیدا کند. وارسیدن مفصّل این خبط کارساز می ماند برای فرصتی دیگر، ولی تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل؛ امیری که به شاه دهن بین و کم شعور قاجار می نویسد: «یقین بدانید که در عالم رعیتی خود مردم» (ص 112) و یا در جای دیگر، برای ستاندن مالیات عقب مانده از یک مستبد محلی، پس از مشت زدن و فلان و بهمان کردن می گوید:«اگر مالیات را تا یک ساعت دیگر ندهی شاه شکم تو را خواهد درید»(ص 202). شاه و اعوان و انصارش نیز که از «قبیله عالم» و «سایه یزدان» سخن می گفتند، پس چرا تعجب می کنیم که بر سر «رعیتی» که جرئت کند و بخواهد امکانات و «ارباب» را محدود کند چنان بلایی بیاید. روشن است که این «رعیت» با آن زمینه فرهنگی که حتّی از جانب امیر نیز تشدید می شد، چه سرنوشتی خواهد داشت. آن هم «رعیتی» که دست تنها و بی کس هم هست. نمونه دیگری می خواهید، بنگرید به نامه ای از امیر در همین کتاب که «حکم پادشاهی» را در کنار «قضای آسمانی» می گذارد (ص 165). در عین حال، این روایت دلنشین را هم داریم که «زمانی که امیر نظام بود، سربازان جرئت نگاه کردن در چشم او را نداشتند» (ص 112). پرسش این است که این «ترس» بود یا «امنیت»؟ پاسخش روشن است و ابهامی ندارد. آن «نظم میرزا تقی خانی» که مورد استناد نویسنده قرار می گیرد، به واقع «ملی کردن» ترس و «سازمان دهی» مؤثرتر استبداد مطلقه ناصرالدین شاهی بود که سرانجام سامان ده اصلی خود را نیز بلعید.نمونه برجسته ترش را در طرز برخورد میرزا تقی خان با بابیان در کتب تاریخی خوانده ایم و تکرار مکرر نمی کنیم.
پیشتر به اشاره از گزافه گویی درباره امیر گفته بودم. بد نیست شاهدش را نیز به دست بدهم: «امنیت اجتماعی او موجب رونق اقتصادی و اضافه درآمد دولت شد. کشاورزی، صنعت و تجارت را در این رابطه رونق داد» (ص 133)؛«در زمان او مسائل مالی ارتش انتظام کامل یافت» (ص 139)؛ «در زمان امیر هم نظم برقرار بود و هم سیاست خارجی برنامه داشت» (ص 142)؛ «باری، تمام رشته های صنعت اعم از صنایع نظامی و صنایع سنّتی و جدید آن روز در ایران رونق یافت»(ص 150)؛ «به قول مورخین در زمان او، هیچ آفریده ای را قدرت بی اندامی نبود» (ص 137)؛ «امیرکبیر در سیاست خارجی، همچون سیاست داخلی توفیق بسیار زیادی پیدا کرد»(ص 141) و از سوی دیگر نیز با این همه، و به رغم تمامی این دستاوردها، آنکه «از نظر کادر تخصصی و مردان وطن دوست غیر ازچند نفر از دوستان امیر که در دستگاههای مختلف مشغول کار بودند، کس دیگری وجود نداشت»(ص 155) و «بدیهی است که امیر با این اندک جماعت و در آن مدت کوتاه نمی توانست حریف آن اروپایی که از آن سخن رفت، بشود». به غیر از این شمار اندک، بقیه «به دزدی، اختلاس و ظلم و ستم و همکاری با اجنبی عادت کرده بودند و موجب فلج کار او می شدند»(ص 156) و کمی بعد، «کار را به دست هر کس که می داده یا «کاردان» نبوده یا دزد و حرامزاده بوده و منافع ایران را با مختصر رشوه می فروخته است»(ص 157).
آن دستاوردهای همه جانبه و این زمینه کاری را چگونه باید با هم جمع کرد، چیزی است که به هیچ وجه روشن نمی شود. و کمی بعد، از پیوستن «تنها حامی امیر» یعنی ناصرالدین شاه به جرگه مخالفان سخن گوید بی گدار به آب می زند که «حالا همه ملت یا به صورت منفعل یا به صورت فعال به غیر از چند مورد قابل ذکر) علیه یک نفر متحد شده بودند» (ص 164).
وقتی با آن زمینه نامساعد از آن همه دستاوردهای چشمگیر به آن صورت سخن گفته می شود، بدیهی است که برای نویسنده راهی باقی نمی ماند، جز اینکه شکوه کند که «بالاخره هرزگی و نمامی و شیطنت و خوی نزدیکی ایرانی به سفارتخانه های خارجی و نداشتن غیرت مسؤولیت و وطن پرستی و عدم رعایت منافع عمومی همه دست به دست هم دادند»(ص 65-164). به زبان زشت نویسنده کار ندارم ولی برای ایشان به راستی مطرح نیست که حتّی اگر همه اتهاماتش به این «ایرانی» شوربخت درست هم باشد، درستی این اتهامات که توضیح دهنده علت وجودیشان نیست. یعنی گیرم که این چنین، ولی ایرانی ها چرا این گونه اند؟ نویسنده گرامی به این پرسش اساسی نمی پردازد. ناگفته روشن است که بیرون کشیدن «ایرانی» از آن ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مستقل از امیال و آرزوهای نویسنده، راهگشا نیست و به رهیافتی سزاوار و شایسته نخواهد رسید.
به اشاره می گویم و می گذرم: وقتی اختیاری نباشد که برای آن ایرانی شوربخت نبود، در نتیجه بی اختیاری، مسؤولیت پذیری هم نیست. وطن پرستی نیز پیش گزاره هایی دارد که وجود داشت. نه شاه و اعوان و انصارش فردیت «ایرانی» را به رسمیت می شناختند و نه مذهب حاکمش. فرد ایرانی بی حق و حقوق و «رعیتِ» پادشاه جم جاه که هر آن با خیره سری هر جوجه مستبد حقیری همه دار و ندار و جان و ناموسش به هدر می رفت، کدام وطن را بپرستد؟ همان وطنی که برای او تجسم واقعی جهنمی زمینی بود؟ همه این نکات به کنار، به راستی آیا «همه ملت» علیه امیر «متحد شده بودند»؟ نویسنده بر چه اساسی و بر پایه چه اسنادی چنین می گوید؟
درباره آنچه نویسنده درباره مصدق نوشته است، گفتنی بسیار زیاد است. به علاوه، تجربه ای که هنوز خیلی ها به یاد دارند. آیا به راستی مردم، «از ته دل رفتن مصدق را آرزو می کردند»(ص 211) اگر این ادعا درست است، پس دیگر «توطئه دربار، رجال، سفارتخانه ها» (ص 211) برای چه لازم آمده بود؟ پس کیم روزولت و دیگران چه کاره بودند؟ اکثریت وکلایی که به نام جبهه ملی به مجلس می روند و بعد به مردم و به نهضت ملی از پشت خنجر می زنند، نقش آنها چه می شود؟ سید عبدالله و برخی از رجال مذهبی با نفوذ و پرطرفدار دیگری که از شاه داشتن زنبوران افسانه می گفتند و رهبران کودتا را پناه داده بودند، چه نقشی داشتند؟ آیا با دانستن همه اینها، در پوشش نگرشی نوین می توان گفت که هنوز «پس مقصر خود مردمند» (ص 211)؟ هدف آیا راهگشایی است یا مظلوم نمایی ظالمان و برائت طلبیدن برای بزهکاران و زشت کرداران، آن هم در پوشش «مقصر دیدن» مردم که خواسته خود را خوب نمی شناختند! نویسنده محترم در کجای دنیا و در کدام دوره سراغ دارد که مردم همیشه به صورتی که مدّ نظر اوست در صحنه حضور داشته باشند؟ پس به مسؤولیّت عمل کردن، و درست کردار بودن نُخبگان مدعی چه می شود؟
در برخورد به مصدق هم همان نگرشی ناهمخوان ادامه می یابد. برخلاف نظر نویسنده، بر آزادی خواهی مصدق ایرادی وارد نیست ولی مخالفتش با جمهوری ناشی از محافظه کاری او بود و حرکتی بود غیرقابل دفاع. اگر چه سخنش در خصوص ضرورت «رجال توانا» داشتن درست بود، ولی پایان دادن به سلطنت که «ودیعه ای الهی» بود، نمی توانست به نفع مردم نبوده باشد. مصدق و دیگر بزرگانی چون او که در آن دوران موضعی مشترک گرفتند، اشتباه کرده بودند.
نویسنده در این کتاب نکته ای را مطرح می کند که من گذشته از مخالفت نهضت ملی، تنها در کتاب کیم روزولت به آن برخورد کرده ام.«مصدق به امریکا حالی کرده بود که یا از دولت او حمایت کنند و یا اینکه ایران به دست کمونیستها خواهد افتاد» (ص 225). من نمی دانم منبع و مرجع نویسنده در اینجا چیست؟ ولی این نه دیدگاه مصدق، بلکه تحلیل سازمان سیا بود تا مصدق را به صورت کاتالیزور یک دوره گذار خصلت بندی نمایند، برای اینکه سهلتر بتوانند امکانات و شرایط لازم را برای ساماندهی کودتای 28 مرداد آماده نمایند. خود آنها نیز می دانستند که ایران در دوره مصدق، با همه پرت و پلاگویی های حزب توده، با چنین خطری روبه رو نبود. و دیدیم که با سقوط مصدق نیز «کمونیسم ایرانی» مثل بادکنکی ترکید.
خلاصه کنم، تردیدی نیست که «همه پریشانی ها و شومی ها را به گردن عوامل خارج انداختن، اغفال مردم از واقعیتهای زشت داخلی است» (ص 228) ولی در عین حال این نیز درست است که در عصر استعمار و امپریالیسم همه توجّه را تنها به «واقعیتهای زشت داخلی» معطوف کردن و ندیدن و نادیدن ارتباط متقابل بین این دو گروه عوامل (عوامل درونی و بیرون ساختاری) یعنی کوششی برای اغفال مردم از واقعیت دیالکتیک عقب ماندگی و عدم توسعه فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی. چه بخواهیم و چه نخواهیم در دویست سیصد سال گذشته، عملکرد عوامل زشت داخلی از معرکه گردانی نیروهای پرقدرت خارجی تأثیرات گاه بسیار تعیین کننده ای گرفته است، نه حق داریم از بررسی نقش خویش غفلت کنیم و نه مجازیم به بهانه وارسیدن نقش خویش، تاریخ را بازنویسی کنیم.(1)
به اهتمام مؤسسه خانه کتاب، کتاب نقد و نقد کتاب، تهران: خانه کتاب، چاپ اوّل، آبان 1386
پیشاپیش بگویم که افتخار آشنایی با نویسنده محترم را نداشته ام، ولی با نوشته های مفید ایشان در نشریاتی که در گذر سالیان به دست من رسیده اند، آشنا بوده و هستم. نه فقط از این نوشته ها بسیار آموخته ام، بلکه به جد اعتقاد دارم که شماری از این نوشته ها، در برگیرنده تحلیلهای هوشمندانه ای بوده است.
نویسنده در این کتاب، کاری کرده است قابل توجّه و امیدوارم که دنباله این کار را با جدیت و پشتکاری که دارد پیگیری کند. موضوع این کتاب، نه تنها جالب است که نو هم هست و نگرش نویسنده، نگرشی است اگر چه گاه بحث برانگیز، ولی درعین حال قابل تأمل و سزاوار بررسی.
اگرچه در این کتاب کوشش می شود تا علل واقعی عدم موفقیت سه تن از دولتمردان ما با نگرشی نو و تازه وارسی شود، ولی اهمیّت تحلیل ارائه شده بسی فراتر از این چارچوب است. از نگرش و تحلیل نویسنده می توان برای وارسیدن آنچه در گذشته (قبل از قائم مقام) و دوره ای نزدیکتر به زمانه خود ما (بعد از دکتر مصدق) برما رفت، نیز استفاده کرد.
رسم این است که اول از عیب می گویند و بعد می پردازند به بیان هنرها، ولی من ترجیح می دهم ابتدا از هنرهای این کتاب بگویم و در آخر بپردازم به وارسی آنچه از دیدگاه من، عیب این کتاب است. نویسنده در انتقاد از بیماری مزمن مسؤولیت گریزی که به واقع عمده ترین آفت زندگی فرهنگی ماست، شمشیر قلم را از رو می بندد و درعین حال می کوشد از ظاهر قضایا فراتر رفته، ریشه یابی کند. در ردّ نگرش و ذهنیت توطئه پندار و توطئه سالار ما سنگ تمام می گذارد. یعنی به جای ندیدن خویش و شکوه از ثوابت و سیارات، به وارسی نظامی می پردازد که نه فقط زمینه ساز، که زیستگاه توطئه پردازان است. در اهمیّت تاریخ و بررسی تاریخی بسیاری کنجکاویهای روشنفکرانه نیست، تا آنجا که من از این نوشته و دیگر آثار آقای رضاقلی فهمیده ام، تاریخ برای او از گذشته آغاز می شود ولی در گذشته باقی نمی ماند. به حال پیوند می خورد و به آینده می رود. هرچه هست، بازگویی سرگرم کننده حوادث و رویدادها و یا قصه پردازیهای رایج و مشغول کننده درباره فساد اخلاقی قدرتمندان نیست که اگر چه سرگرم کننده اند، ولی گروهی از کار کسی باز نمی کنند. اگرچه نویسنده با فروتنی می گوید کتابش «کتابی ژرف و فرهنگستانی به معنای دانشگاهی نیست»(ص 8)، ولی در سرتا سر کتاب، به تعریفی که از تاریخ دارد وفادار می ماند. برای نمونه، برای درک جامعتر آنچه در فصل نوزدهم می گذرد، به سه چهار قرن پیشتر برمی گردد و بعد، ارتباط یافته هایش را به آنچه در قرن بیستم بر جامعه ما رفت و می رود، برای خواننده روشن می کند.
از این چند خصلت کلی که بگذرم، در موارد متعدد دیگر رگه های قابل توجهی از نقد و تحلیل به چشم می خورد که بسیار دلپسند و مطلوب است. از «باژگونه خوانی» ها نمونه های زیبایی به دست می دهد. «ترس» را «امنیت» خواندن، یکی از این نمونه هاست (ص 44). و در جای دیگر، داستان دردآلود «توسعه» در ایران را باز می گوید و چقدر هم درست می گوید و راست که «صنعت نسبت به تحولات اجتماعی پس آینده است»(ص 147). با این همه، این کتاب خواندنی خالی از عیب و نقص نیست.
جامعه شناسی نخبه کشی مانند بسیاری از نوشته های دیگر، ماهیتی متناقض و متضاد دارد. اگرچه بی گمان حاوی رگه های درخشانی است ولی در عین حال، گاه به حد آزاردهنده ای سست و ولنگار می شود. در یک جا تحلیلها درخشان است و چشمگیر، و در جای دیگر، تا سطح روزنامه نگاری تنزل می کند.
اگرچه من نیز به تبعیت از آقای خوزستانی می پذیرم که در کل قلم نویسنده «جذاب و گیراست» ولی در مواردی که متأسفانه کم هم نیست، شلخته می شود و کم دقت. برای نمونه، «تا سال 1312 رضاشاه همه را گرفت و بست و کشت»(ص 184). نمی دانم سهل انگاری است یا بدنویسی؟ رضا شاه هرچه که بد بوده باشد که بود، ولی نمی توانست «همه» را بگیرد و بندد و بکشد. بوروکراسی عظیم و سرکوبگرش را پس چه کسانی می گرداندند؟ایران را «مُلک سفله پرور»(ص 165) خواندن فقط زیبا و دقیق نیست، بلکه سفلگان و سفلگی را از زیر ضرب خارج می کنند.
اگرچه بحثش در رد «مدلهای ساده، سطحی و عامیانه» درست است ولی وقتی از «فعالیت اجتماع» سخن می گوید تا به اصطلاح «دستهای آلوده اجتماعی» را در کشتن امیرکبیر و قائم مقام «برملا» کند. سنجیده حرف نمی زند. «فعالیت اجتماع» به واقع یعنی چه؟ و اگر نگرش نویسنده را پیگیری کنیم ظهور همین بزرگان نیز نتیجه «فعالیت اجتماع» بود، به همان صورتی که قتل ناجوانمردانه شان. به این ترتیب، می رسیم به اول خط، خوب که چی؟ پژوهش به صورت «این همان گویی» در می آید که گرهگشا نیست. و یا وقتی از «دستهای آلوده اجتماع» حرف می زند، اگرچه حرفش به نظر دلپسند می آید، ولی نه فقط روشنگرانه نیست، بلکه بی معنی است. در همان «اجتماعی» که نویسنده درباره اش سخن می گوید، اکثریت قریب به اتفاق در اداره اش نقشی نداشته اند. نه حکومت انتخابی وجود داشت و نه ابزار مبادله اطلاعات و نه قانون. یک شاخه، حاکمیت سکولار شاه بود و اعوان و انصارش و شاخه دیگر هم،«روحانیت» بودند که برای خویش حاکمیتی داشتند. اگرچه بین این دو شاخه دیوار چین وجود نداشت، ولی شماری خود را به این ستون بسته بودند و شماری به ستون دیگر، ولی واقعیت این است که اکثریت مردم، یعنی همان «اجتماع» در اغلب موارد نقشی نداشتند. در مواردی دیگر، صرفاً مجریان صرف اوامر دیگران بودند. قدرتی نداشتند و کاره ای نبودند تا کسی بخواهد «دستهای آلوده اجتماعی» را در کشتن این نخبگان رو کند. این «نُخبگان» قربانی زد و بندهای «نُخبگانی» دیگر شدند.
انتقاد دیگر من به نویسنده آن است که اگرچه علیه مدلهای ساده و عامیانه قلم می زند، ولی خودش در به کارگیری مدلهای پیچیده ناموفق است. یعنی در سرتا سر کتاب، فقط به وارسیدن مناسبات ساده علت و معلولی بسنده می کند و از بررسی تأثیرات متقابل پدیده ها بر روی یکدیگر اثر و نشانه ای نیست. برای روشن شدن این نکته به قطعه زیر توجّه کنید:
«یکی از علل وجود استبداد و استعمار و فقر و فلاکت، دانش طبقه متفکر جامعه ای است که خودش به نوبه خود مبارزه با استبداد را مشکل می کند».(ص 27).
قبل از هرچیز، حدس می زنم که این عبارت کامل نیست و حلقه مفقوده ای دارد، ولی فرض کنیم نداشته باشد. رابطه ای که مدّ نظر نویسنده است به این صورت می توان خلاصه کرد.
دانش طبقه متفکر-استبداد، استعمار، فقر و هلاکت.
تردیدی نیست که استعمار و استبداد نیز بر دانش طبقه متفکر تأثیر دارد. یعنی برای رسیدن به درکی مفیدتر، این رابطه را باید به این صورت نوشت.
دانش طبقه متفکر، استبداد، استعمار، فقر و فلاکت.
یعنی اگرچه درست است که کم دانشی یا بی دانشی و حتّی بد دانشی طبقه متفکر زمینه ساز سلطه استعمار و استبداد می شود ولی استبداد سالاری و یا استعمار نیز به نوبه بر دانش یا به واقع بی دانشی و کم دانشی طبقه متفکر تأثیر مستقیم دارد. از آن گذشته، اگر چه نویسنده می خواهد نشان بدهد تا وقتی که مجموعه شرایط اجتماعی و فرهنگی و تاریخی آماده نباشد، از نخبگان کاری برنمی آید، ولی نگرش مستتر در شیوه ارزیابی نویسنده با همه این تفاصیل، نُخبه گرایانه است که چگونگی اش را خواهیم دید.
نه تنها در ایران قرن نوزدهم، بلکه در اغلب جوامع «طبقه مفتکر» به واقع اقلیتی است ناچیز و آن وقت، نه فقط پدیدار شدن استبداد که از بین رفتن آن هم مسأله ای می شود بر دوش این قلیت کوچک. درست یا غلط، چنین پیش گزاره ای با نگرش حاکم بر این کتاب در تناقض قرار می گیرد. اجازه بدهید نمونه دیگری به دست بدهم.
«نارسایی های فرهنگی به معنای وسیع کلمه را حاصل استبداد و استعمار دانستن همانند این تفکّر کهن است که زلزله و تخریب را ناشی از فسق و فجور بی حد و حصر مردم می دانست»(ص 25). و در ادامه اشاره دارد به «قانونمندی طبیعی» که به زلزله و آتش فشان منجر می شوند. در اینکه زلزله و آتشفشان ناشی از قوانین طبیعی هستند حرفی نیست، ولی پرسش این است که اگر وجود استبداد و استعمار را از معادله حذف کنیم، علت «نارسایی های» فرهنگی کدام است؟ نژاد برتر و نژاد پست تر و یا نگرشی تقدیرگرایانه به این یا آن سرزمینی که نارسایی فرهنگی دارد؟ برخلاف باور نویسنده، در این حوزه ها، یک نگرش ساده علت و معلولی کافی نیست. تأثیرات متقابل پدیده ها بر روی هم باید شناخته شده و راه های مقابله با این تأثیرات نامطلوب باید کشف شوند، حتیّ می توان گفت آنچه اهمیّت دارد بازشناختن راههای مقابله با این تأثیرات متقابل است نه کوشش برای یافتن علت اولیه، چرا که حتّی بازیافتن آن علت اولیه بدون وارسیدن تأثیرات متقابل و تحولات ثانویه کارساز نیست.
نویسنده از ایران در عصر مغول تصویر مختصری به دست می دهد که چندان دقیق نیست. برخلاف ادعای نویسنده در هیچ دوره ای «صنایع دستی» در ایران «صرفاً دولتی» نبوده اند. البته سیاستهای دولت، در همه دوره ها مانعی جدّی بر سر راه توسعه صنایع بود، ولی این دو نکته همسان نیستند. از انحصار تجارت ابریشم در دست و نیزیها سخن می گوید و چرایش ظاهراً این است که «ایرانیان خود قادر به تسلط بر بازار فروش نبودند»(ص 32). نمی دانم منظور نویسنده از «تسلط بر بازار فروش» چیست؟ مگر ونیزیها بر بازار فروش تسلط داشتند؟ از سوی دیگر، نمی دانم منظور نویسنده چیست وقتی می نویسد ایران «سلطه تجارت خارجی» را پذیرفت.(ص 32).
مؤلف به قراردادی اشاره می کند که در 1320 میلادی بسته شد و اگرچه چه به طعنه می گوید «قرارداد تجاری ضمیمه قرارداد ترکمنچای را به خاطر می آورد» (ص 33)، ولی مثل هزار و یک مورد دیگر، این شباهت توجّه نویسنده را برنمی انگیزاند. ترکمنچای قراردادی بود که روسیه تزاری پس از پیروزی در جنگ بر طرف مغلوب، ایران عصر فتحعلی شاه، تحمیل کرد. 5 قرن پیشتر چرا ایران در همان وضعیت قرار داشت؟
در جایی می گوید اگر ناهنجاری موجود بد است و مقصری دارد، آن مقصر، «خود جامعه ایرانی است»(ص 44).در جای دیگر «جامعه ایرانی» را در «کلیت روح جمعی خود» بی لیاقت، ناتوان، درمانده، فاقد روحیه سختکوشی، نوآوری و خلاقیت می داند که طبیعةً نتوانست در حوزه های گوناگون رشد و توسعه پیدا کند (ص 49).
برای سادگی کار، بحث نویسنده را دربست می پذیریم. سؤال این است که در قبال این گونه نبودنها چه باید کرد و یا، چه باید بشود؟ یعنی یا می بایست نگرشی تقدیرگرایانه داشت و امیدوار بود که به مرور زمان به شیوه ای که چندان آشکار هم نیست، این ناهنجاریها به تدریج رفع شوند، ولی اگر این نگرش را نمی پذیریم باید کمی مشخص تر و روشنتر سخن بگوییم. یعنی فرایند تحّول باید از جایی شروع شود و هرچه را که آغاز باشد، آغازگری نیز هست. یعنی یا دولت دست به کارمی شود یا نُخبگان و یا فلان گروه و دسته و طبقه. «جامعه» مفهومی است مجرد و بی لیاقت خواندن «جامعه» کوششی است برای کتمان مسؤولیتهای کسانی که آن جامعه را می سازند و حتّی از آن بدتر، آن جامعه را می گردانند. به سخن دیگر، برخلاف ما، نویسنده دیدگاهی که در این کتاب به کار گرفته می شود نه فقط با بیماری مزمن تاریخی مان که همانا مسؤولیت گریزی دایمی مان ایرانی است تناقض و تضادی ندارد، بلکه به واقع مکمل آن است. وقتی «جامعه بی لیاقت» ارزیابی می شود، آنگاه بی لیاقتیهای فردی و گروهی و نهادی شده و طبقاتی رنگ می بازد و تحت الشعاع قرار می گیرد. و با همین دید است که ایراد اصلی «به جامعه» گرفته می شود که «به فکر تعبیه ابزاری برای راندن [پرتغالی ها] نیفتاد»(ص 49). در حالی که ایراد اصلی او به بوروکراسی فاسد صفویه است و به قدرتمندانی که آن بوروکراسی را می گرداندند. با وجود این نمی دانم چه پیش می آید که به گفته نویسنده، مدتی بعد، «شمارش معکوس فرهنگ ایرانی دوباره شروع می شود» (ص 50). در کدام دوره این جریان متوقف شده تا دوباره آغاز شود؟
اگرچه نویسنده ایراد می گیرد که «اندیشه مرسوم جامعه ما ناخودآگاه اول خود را تبرئه می کند و سپس همه جنایات را در استبداد و استعمار خلاصه می کند»(صص 24-23) و در موارد دیگر مکرر مستقیم و غیر مستقیم این دیدگاه را به نقد می کشد ولی باز به شیوه ای که چندان روشن نیست، می نویسد:«قرن نوزدهم، قرن یکسره کردن کار بود. کار ایران را همان گونه یکسره کردند که هند را، و هند را چنان دست آموز کردند که چین را و آمریکای لاتین را در پس هم افتان و خیزان می آمد. افریقا یکسره به کام بردگی فرو رفت و ...».(ص 85) و باز کمی بعد، «فرمان خفتن صادر شد. مسلمین و ایرانیان از این زمان مسیر دیگری را برای زندگی خود انتخاب کردند» (ص 87). ولی اگر چنانکه نویسنده معتقد است استعمار و استبداد از معادله حذف شود، پس چه کسی این فرمان را صادر کرد؟
و بعد، گیریم که این فرمان صادر شده باشد، ایرانیان چرا این فرمان را به گوش گرفتند؟ بدیهی است که وقتی فرمان خفتن صادر گشت،«انحطاط مسلمین» نیز آغاز می شود (ص 87). تو گویی که بر اساس تحلیل ارائه شده در این کتاب، پیش از صدور فرمان، مسلمین گرفتار انحطاط نبودند؟ یعنی انحطاطی که پیش از مغولان آغاز شده بود، به «ثمر رسید»، و همه چیز «به دست قوای ماوراء طبیعی» سپرده شد و برداشت «قضا و قدری منفی» (ص 88) مورد قبول واقع شد. مثل اینکه «قضا و قدری مثبت» هم داریم!
نویسنده در ادامه بحث می نویسد هرچه غرب بیشتر پیشرفت کرد ما «به خواب عمیقتری فرو رفتیم»(ص 88) و روشن نیست که خواب عمیق ما دلپسند است و یا وضعیت اروپایی ها، چون چند سطر بعد می نویسد:«شیطانی در کالبد اروپا فرو رفته» و او را به فزون خواهی بیشتر تشویق می کند. جالب است این «شیطان» به راستی همان چیزی است که نویسنده با حسرت، وارسیدن پیدا نشدنش را در ایران موضوع همین رساله قرار داده است. حدیث «شیطان» و «فزون خواهی» و شماری عبارات بی معنی دیگر به واقع بیان «عاطفی» و احساساتی پیدایش و ریشه بستن نظام سرمایه سالاری در اروپاست. یعنی به جای اینکه داستان پیدایش و ریشه بستن و تعمیق مناسبات سرمایه سالارانه در اروپا وارسی شود و بعد با یک تحلیل و وارسی مقایسه ای و تطبیقی، یعنی مقایسه آنچه در ایران گذشت، دانش و شناخت ما از جامعه خود ما بیشتر شود، از زبانی بهره می گیرد که مقبول عقب مانده ترین بخش جامعه ماست که هنوز نگران از دست رفتن «سنت» و «هنری» است که «نزد ایرانیان است و بس» و هنوز، همچنان مغلوب و مقهور علیه «غولی مدهش پنهان در این سیمای آراسته» (ص 89) شعار می دهد که «همه نیروهای جهنمی» را در اختیار دارد و این در حالی است که در عین حال برای کفن مردگانش و داوری سر درد زندگانش هم وابسته به همان غول مدهش است.
یکی از سست ترین مباحث مطروحه در این کتاب بحث قائم مقام، امیرکبیر و مصدق، و به ویژه سرنوشت دردناک آنان است. نویسنده در بحث «اشتباه» پیش آمده در اقتدار کوتاه و زودگذر آنان می نویسد که «فرهنگ ایرانی زود به این اشتباه پی برد» و در مقام تصحیح برآمد و «حق را به حق دار سپرد» (ص 103). اگر زبان به کار گرفته شده، قرار است «طنزآمیز» باشد، طنزش بی مزه و لوس است. با کشتن قائم مقام و امیرکبیر حق به حق دار سپرده نشد. قدرتمندان فاسد برای حفظ ناحقی های خود و اربابان استعمارگرشان، و برای تداوم همان مناسبات ناحق قائم مقام را کشتند و در باغ فین، رگهای امیر را زدند. این دیدگاه نویسنده چیزی نیست غیر از شریک جرم تراشیدن برای ساختار سیاسی فاسد ایران و برای قدرتمندان فاسدتر که معرکه گردان اصلی همه این تراژدیهای تاریخی بودند. در همین خصوص بنگرید که نویسنده محترم چه می نویسد: «حرکتهایی که در مجموع ایرانیان کردند، نشان از این دارد که نه استعمار را می شناسد و نه استقلال را، نه آزادی را و نه عدالت را، پاره ای اوهام مغشوش و الفاظ پرپیرایه عاطفی را به جای شناخت عقلایی گذرانده اند».(ص 104)
این ادعا بیشتر از آنچه درباره «ایرانیان» صادق باشد، بیانگر نگرش نُخبگان ما بود، یعنی به واقع مشکل واقعی و اصلی نه بی سوادی اکثریت مردم، که کم دانشی اقلیت سواد داران ما بود و به همین خاطر نیز هست که این پرسش نویسنده با همه جذابیت ظاهری سؤالی می شود نامربوط که «چرا ملت ایران راهی را که پانصد سال است انتخاب کرده هنوز ادامه می دهد در حالی که این راه اقتصادی و این فرهنگ سیاسی-اجتماعی موجب انحطاط وی بوده است و او را به اسارت کشیده است؟»(ص 104). و بعد همین «ملت» را متهم می کند که با آن «دیگران» ساخته بودند (ص 104). آیا نویسنده گرامی ما نمی داند که بدبختی اصلی و تاریخی ما در این بود که «ملت» به بازی گرفته نشد و حتّی امروزه هم نیز شاهدیم که نیروها و عناصری می کوشند دایره بازیگری «ملت» را که با ترفندهای گوناگون محدود و محدودتر کنند. نویسنده به شکوه می گوید که حتّی کسانی که کوشیدند این مسائل را تجزیه و تحلیل «علمی» کنند، «از سر سادگی طبقه و هیأت حاکمه سیاسی را به صورت یک نظام سیاسی مجزا و منفک از نظام فرهنگی ایران بررسی کرده اند»(ص 105). اگر این نگرش به ظاهر علمی است و از روی سادگی، نقش «ملت» در روی کارآمدن و یا سقوط این بزرگان چه بود؟ نویسنده در نظر نمی گیرد که به غیر از مصدق، به ویژه پس از 30 تیر، نه روی کار آمدن این بزرگان به دست ملت بود و نه سقوط و کشتار ناجوانمردانه آن دو و حبس و خانه نشین کردن مصدق. حتّی در پیوند با مصدق نیز، ملت چه نقشی در سقوط او داشت؟ شعبان بی مخها و ملکه اعتضادیها و بقایی ها و حائری زاده ها را به جای «ملت ایران» جا زدن نه درست است و نه منصفانه. در تقابل نیروها، از سویی نیروهای ارتجاعی و از سوی دیگر مصدق و پیروان او، گروه اول که از سوی جهان خواران ساماندهی شده بود، بازی را بردند.
بررسی نویسنده از امیرکبیر، عمدتاً بر اساس گزافه گویی ها و یک سویه دیدنهای محقق دیگری است. این شکل خلاصه شده نیز همانند آن بررسی مفصلتر، همان ضعف اصلی را داراست. در این نوع تحلیلها و برداشتها علت اصلی سقوط امیرکبیر به همگان مربوط و منسوب می شود غیر از خبط کارساز خود امیر که کوشید تا برای رفع مشکلات جامعه استبداد زده ایران با پر و بال دادن به استبداد ناصرالدین شاه راه حل پیدا کند. وارسیدن مفصّل این خبط کارساز می ماند برای فرصتی دیگر، ولی تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل؛ امیری که به شاه دهن بین و کم شعور قاجار می نویسد: «یقین بدانید که در عالم رعیتی خود مردم» (ص 112) و یا در جای دیگر، برای ستاندن مالیات عقب مانده از یک مستبد محلی، پس از مشت زدن و فلان و بهمان کردن می گوید:«اگر مالیات را تا یک ساعت دیگر ندهی شاه شکم تو را خواهد درید»(ص 202). شاه و اعوان و انصارش نیز که از «قبیله عالم» و «سایه یزدان» سخن می گفتند، پس چرا تعجب می کنیم که بر سر «رعیتی» که جرئت کند و بخواهد امکانات و «ارباب» را محدود کند چنان بلایی بیاید. روشن است که این «رعیت» با آن زمینه فرهنگی که حتّی از جانب امیر نیز تشدید می شد، چه سرنوشتی خواهد داشت. آن هم «رعیتی» که دست تنها و بی کس هم هست. نمونه دیگری می خواهید، بنگرید به نامه ای از امیر در همین کتاب که «حکم پادشاهی» را در کنار «قضای آسمانی» می گذارد (ص 165). در عین حال، این روایت دلنشین را هم داریم که «زمانی که امیر نظام بود، سربازان جرئت نگاه کردن در چشم او را نداشتند» (ص 112). پرسش این است که این «ترس» بود یا «امنیت»؟ پاسخش روشن است و ابهامی ندارد. آن «نظم میرزا تقی خانی» که مورد استناد نویسنده قرار می گیرد، به واقع «ملی کردن» ترس و «سازمان دهی» مؤثرتر استبداد مطلقه ناصرالدین شاهی بود که سرانجام سامان ده اصلی خود را نیز بلعید.نمونه برجسته ترش را در طرز برخورد میرزا تقی خان با بابیان در کتب تاریخی خوانده ایم و تکرار مکرر نمی کنیم.
پیشتر به اشاره از گزافه گویی درباره امیر گفته بودم. بد نیست شاهدش را نیز به دست بدهم: «امنیت اجتماعی او موجب رونق اقتصادی و اضافه درآمد دولت شد. کشاورزی، صنعت و تجارت را در این رابطه رونق داد» (ص 133)؛«در زمان او مسائل مالی ارتش انتظام کامل یافت» (ص 139)؛ «در زمان امیر هم نظم برقرار بود و هم سیاست خارجی برنامه داشت» (ص 142)؛ «باری، تمام رشته های صنعت اعم از صنایع نظامی و صنایع سنّتی و جدید آن روز در ایران رونق یافت»(ص 150)؛ «به قول مورخین در زمان او، هیچ آفریده ای را قدرت بی اندامی نبود» (ص 137)؛ «امیرکبیر در سیاست خارجی، همچون سیاست داخلی توفیق بسیار زیادی پیدا کرد»(ص 141) و از سوی دیگر نیز با این همه، و به رغم تمامی این دستاوردها، آنکه «از نظر کادر تخصصی و مردان وطن دوست غیر ازچند نفر از دوستان امیر که در دستگاههای مختلف مشغول کار بودند، کس دیگری وجود نداشت»(ص 155) و «بدیهی است که امیر با این اندک جماعت و در آن مدت کوتاه نمی توانست حریف آن اروپایی که از آن سخن رفت، بشود». به غیر از این شمار اندک، بقیه «به دزدی، اختلاس و ظلم و ستم و همکاری با اجنبی عادت کرده بودند و موجب فلج کار او می شدند»(ص 156) و کمی بعد، «کار را به دست هر کس که می داده یا «کاردان» نبوده یا دزد و حرامزاده بوده و منافع ایران را با مختصر رشوه می فروخته است»(ص 157).
آن دستاوردهای همه جانبه و این زمینه کاری را چگونه باید با هم جمع کرد، چیزی است که به هیچ وجه روشن نمی شود. و کمی بعد، از پیوستن «تنها حامی امیر» یعنی ناصرالدین شاه به جرگه مخالفان سخن گوید بی گدار به آب می زند که «حالا همه ملت یا به صورت منفعل یا به صورت فعال به غیر از چند مورد قابل ذکر) علیه یک نفر متحد شده بودند» (ص 164).
وقتی با آن زمینه نامساعد از آن همه دستاوردهای چشمگیر به آن صورت سخن گفته می شود، بدیهی است که برای نویسنده راهی باقی نمی ماند، جز اینکه شکوه کند که «بالاخره هرزگی و نمامی و شیطنت و خوی نزدیکی ایرانی به سفارتخانه های خارجی و نداشتن غیرت مسؤولیت و وطن پرستی و عدم رعایت منافع عمومی همه دست به دست هم دادند»(ص 65-164). به زبان زشت نویسنده کار ندارم ولی برای ایشان به راستی مطرح نیست که حتّی اگر همه اتهاماتش به این «ایرانی» شوربخت درست هم باشد، درستی این اتهامات که توضیح دهنده علت وجودیشان نیست. یعنی گیرم که این چنین، ولی ایرانی ها چرا این گونه اند؟ نویسنده گرامی به این پرسش اساسی نمی پردازد. ناگفته روشن است که بیرون کشیدن «ایرانی» از آن ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مستقل از امیال و آرزوهای نویسنده، راهگشا نیست و به رهیافتی سزاوار و شایسته نخواهد رسید.
به اشاره می گویم و می گذرم: وقتی اختیاری نباشد که برای آن ایرانی شوربخت نبود، در نتیجه بی اختیاری، مسؤولیت پذیری هم نیست. وطن پرستی نیز پیش گزاره هایی دارد که وجود داشت. نه شاه و اعوان و انصارش فردیت «ایرانی» را به رسمیت می شناختند و نه مذهب حاکمش. فرد ایرانی بی حق و حقوق و «رعیتِ» پادشاه جم جاه که هر آن با خیره سری هر جوجه مستبد حقیری همه دار و ندار و جان و ناموسش به هدر می رفت، کدام وطن را بپرستد؟ همان وطنی که برای او تجسم واقعی جهنمی زمینی بود؟ همه این نکات به کنار، به راستی آیا «همه ملت» علیه امیر «متحد شده بودند»؟ نویسنده بر چه اساسی و بر پایه چه اسنادی چنین می گوید؟
درباره آنچه نویسنده درباره مصدق نوشته است، گفتنی بسیار زیاد است. به علاوه، تجربه ای که هنوز خیلی ها به یاد دارند. آیا به راستی مردم، «از ته دل رفتن مصدق را آرزو می کردند»(ص 211) اگر این ادعا درست است، پس دیگر «توطئه دربار، رجال، سفارتخانه ها» (ص 211) برای چه لازم آمده بود؟ پس کیم روزولت و دیگران چه کاره بودند؟ اکثریت وکلایی که به نام جبهه ملی به مجلس می روند و بعد به مردم و به نهضت ملی از پشت خنجر می زنند، نقش آنها چه می شود؟ سید عبدالله و برخی از رجال مذهبی با نفوذ و پرطرفدار دیگری که از شاه داشتن زنبوران افسانه می گفتند و رهبران کودتا را پناه داده بودند، چه نقشی داشتند؟ آیا با دانستن همه اینها، در پوشش نگرشی نوین می توان گفت که هنوز «پس مقصر خود مردمند» (ص 211)؟ هدف آیا راهگشایی است یا مظلوم نمایی ظالمان و برائت طلبیدن برای بزهکاران و زشت کرداران، آن هم در پوشش «مقصر دیدن» مردم که خواسته خود را خوب نمی شناختند! نویسنده محترم در کجای دنیا و در کدام دوره سراغ دارد که مردم همیشه به صورتی که مدّ نظر اوست در صحنه حضور داشته باشند؟ پس به مسؤولیّت عمل کردن، و درست کردار بودن نُخبگان مدعی چه می شود؟
در برخورد به مصدق هم همان نگرشی ناهمخوان ادامه می یابد. برخلاف نظر نویسنده، بر آزادی خواهی مصدق ایرادی وارد نیست ولی مخالفتش با جمهوری ناشی از محافظه کاری او بود و حرکتی بود غیرقابل دفاع. اگر چه سخنش در خصوص ضرورت «رجال توانا» داشتن درست بود، ولی پایان دادن به سلطنت که «ودیعه ای الهی» بود، نمی توانست به نفع مردم نبوده باشد. مصدق و دیگر بزرگانی چون او که در آن دوران موضعی مشترک گرفتند، اشتباه کرده بودند.
نویسنده در این کتاب نکته ای را مطرح می کند که من گذشته از مخالفت نهضت ملی، تنها در کتاب کیم روزولت به آن برخورد کرده ام.«مصدق به امریکا حالی کرده بود که یا از دولت او حمایت کنند و یا اینکه ایران به دست کمونیستها خواهد افتاد» (ص 225). من نمی دانم منبع و مرجع نویسنده در اینجا چیست؟ ولی این نه دیدگاه مصدق، بلکه تحلیل سازمان سیا بود تا مصدق را به صورت کاتالیزور یک دوره گذار خصلت بندی نمایند، برای اینکه سهلتر بتوانند امکانات و شرایط لازم را برای ساماندهی کودتای 28 مرداد آماده نمایند. خود آنها نیز می دانستند که ایران در دوره مصدق، با همه پرت و پلاگویی های حزب توده، با چنین خطری روبه رو نبود. و دیدیم که با سقوط مصدق نیز «کمونیسم ایرانی» مثل بادکنکی ترکید.
خلاصه کنم، تردیدی نیست که «همه پریشانی ها و شومی ها را به گردن عوامل خارج انداختن، اغفال مردم از واقعیتهای زشت داخلی است» (ص 228) ولی در عین حال این نیز درست است که در عصر استعمار و امپریالیسم همه توجّه را تنها به «واقعیتهای زشت داخلی» معطوف کردن و ندیدن و نادیدن ارتباط متقابل بین این دو گروه عوامل (عوامل درونی و بیرون ساختاری) یعنی کوششی برای اغفال مردم از واقعیت دیالکتیک عقب ماندگی و عدم توسعه فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی. چه بخواهیم و چه نخواهیم در دویست سیصد سال گذشته، عملکرد عوامل زشت داخلی از معرکه گردانی نیروهای پرقدرت خارجی تأثیرات گاه بسیار تعیین کننده ای گرفته است، نه حق داریم از بررسی نقش خویش غفلت کنیم و نه مجازیم به بهانه وارسیدن نقش خویش، تاریخ را بازنویسی کنیم.(1)
پی نوشت :
1. جهان کتاب (سال 3، شماره 21-22، آذر 1377).
منبع مقاله :به اهتمام مؤسسه خانه کتاب، کتاب نقد و نقد کتاب، تهران: خانه کتاب، چاپ اوّل، آبان 1386