حاجت مطرب و می نیست تو بُرقع بگشا*** که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
هیچ رویی نشود آینه حجله ی بخت*** مگر آن روی که مالند در آن سُم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش*** صبر ازین بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکُش آن آهوی مشکین مرا ای صیّاد*** شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
من خاکی که ازین در نتوانم برخاست*** از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
با زمستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ*** زانکه دیوانه همان بِه که بود اندر بند
تفسیر عرفانی
1.از این به بعد، تنها همنشین آن یار زیبا خواهم شد و همچنان عاشق او خواهم بود و به دامن او پناه خواهم آورد؛ معشوقی که با آن قد و بالای رعنای خود مرا بیچاره کرده است.
2.برای به راه انداختن بزم شادی و نشاط، نیازی به می و مطرب نیست.ای یار!تو نقاب از آن چهره ی زیبا بردار تا بر اثر طراوت و روشنی روی تو همچون اسفند از جا برخیزم و به رقص و پای کوبی و شادی بپردازم.
3.هیچ چهره و صورتی شایستگی آن را ندارد که آینه ای گردد که در حجله ی بخت و اقبال عروس قرار گیرد، مگر آن چهره ای که سم اسب و مرکب معشوق آن را لگد مال کرده است و پای مرکب او را بوسیده است.برای اینکه به وصال معشوق برسی باید تمام سختی های عشق را تحمل کنی و در برابر معشوق خوار شوی.
4.در همه جا از اسرار غم عشق تو سخنی گفتم و از درد آن نالیدم.از سرانجام این کار باکی ندارم، هرچه می خواهد بشود بشود؛ تا کی باید بار این غم را تحمل کنم و دم نزنم؟
5.ای صیّاد!آهوی مشکین نافه ی مرا مکش.از چشمان سیاه و زیبای او شرم کن و او را با کمند مبند؛ ای روزگار!این معشوق را نکش و او را به دام دیگران گرفتار نکن.
6.من که در مقابل بارگاه یار زانو زده و به خاک افتاده ام، چطور می توانم به کاخ بلند او دست یابم و بر لب آن بوسه زنم؟
7.ای حافظ!دل عاشق خود را که گرفتار و دربند آن زلف سیاه و خوشبو شده رهایی نده؛ زیرا بهتر آن است که دل عاشق و دیوانه گرفتار زنجیر و بند باشد.
/م