منطق در حوزه ی حکمت اشراقی

اساس تفکر در نزد افلاطون و پیروان او بر تفکر حصولی نیست و مدار آن بر نحوی از تفکر حضوری است، که التزام به وحی ندارد. تفصیل این امر بدین قرار است که تفکر در نزد افلاطون، سیر از عالم مجاز به عالم حقیقت است.
سه‌شنبه، 26 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
منطق در حوزه ی حکمت اشراقی
 منطق در حوزه ی حکمت اشراقی

 

نویسنده: حکیم سید عباس معارف




 

اساس تفکر در نزد افلاطون و پیروان او بر تفکر حصولی نیست و مدار آن بر نحوی از تفکر حضوری است، که التزام به وحی ندارد. تفصیل این امر بدین قرار است که تفکر در نزد افلاطون، سیر از عالم مجاز به عالم حقیقت است.
حقایق اشیاء در نزد افلاطون، مُثُل و صور اعلای آنها است و کثرات چیزی جز صرف اضافه و انتساب به مُثُل خود نیستند. تعبیری که افلاطون از این انتساب می کند کلمه ی یونانی "متکسیس" است که به تحقیق استاد فردید، با کلمه ی حصه و از آنجا تحصیص هم ریشه و هم معنی است. بعدها در دوره ی متأخر اسلامی، حکمایی که روش آنان به ذوق التأله معروف است، این انتساب را گذشته از مُثُل و امثال، در میان وجود و ماهیت نیز برقرار کردند. به نظر آنان تحقق ماهیت چیزی نیست جز نحوی از انتساب آن به وجود حق. بدین قرار کثرات و امثال، نحوی اعدام مضافند که به صِرف اضافه به مُثُل و طباع تام خود، وجود مجازی حاصل می کنند. افلاطون از این امر به "اتحاد وجود و لاوجود" تعبیر می کند. اتحاد وجود و لاوجود، همان امری است که در حکمت اسلامی به "اتحاد متحصل و لامتحصل" تفسیر شده است. بدین بیان، تفکر، چیزی جز گذشت از مجاز کثرات و امثال، و نیل به حقیقت، یعنی مُثُل و طباع تام، نیست.
افلاطون و افلاطونیان مُثُل و طباع تام را به جهت شئون و حیثیات متعددی که دارند، به اسماء مختلف نامیده اند.
صور اعلای امثال، از آن جهت که طبیعت ماتقدم آنها است و بر آنها تقدم دهری یا سرمدی دارد، پروتوتیپوس یا "طبیعت ما تقدم" نامیده می گردد؛ و از آن جهت که اصل و اساس امثال است، ارکئه تیپوس یا "طباع تام" و اصلی خوانده شده است؛ و از آن جهت که مثال اعلای امثال است به پارادیگماتا یا "مُثُل" موصوف است و بالاخره از آنجا که دیدار یا وجه زئوس خدای خدایان یونان به شمار می رود به آن، کلمه ی "ایده" یا دیدار اطلاق می گردد. در ضمن، حصول توجه بدین امر ضروری است که به بیان استاد فردید، کلمه ی "تیپوس" یونانی با "طبع" عربی هم ریشه و هم معنی است؛ چنانکه کلمه ی "ارکئه" یونانی نیز با کلمه ی عربی «اصل» اشتراک در ریشه و معنی دارد.
حاصل آنکه تفکر در نزد افلاطون، همان گذشت از امثال (اکتیپوس) و وصول به مثال و دیدار، یا به بیان دیگر سیر از عالم مجاز به عالم حقیقت است. اما این گذشت جز با سیر جدالی و عبور از امور متعارض و متناقض، ممکن نمی گردد و از همین روی است که افلاطون راه و رسم تفکر خود را "دیالکتیک" نامیده است.
در حقیقت، دیالکتیک پلی است که ذهن را از عالم امثال به عالم مُثُل مرتبط می سازد و برای آن می توان سه مرحله در نظر گرفت:
1. در مرتبت اول، دیالکتیک به معنی سیری جدالی در تفکر است که با مدد آن می توان از عالم مجاز (امثال) به عالم حقیقت - مُثُل - سیر عقلی نمود و در ورای تعارض و تناقض عالم کثرت، به یگانگی و ابدیت مُثُل پی برد. دیالکتیک بدین معنی همان علم العلم است که افلاطون در رساله ی خارمیدس بدان تصریح نموده است؛ آنجا که گوید «دیالکتیک استی اِپیستمه تیس اِپیستمه» (دیالکتیک، شناختِ شناخت - علم العلم - است). پیدا است که این سیر هر چندی سیری نظری است، ولی مستند به نحوی از سلوک است.
2. در مرتبت دوم، دیالکتیک به معنی نفس سلوک (رفتن) از کثرت و سیر به وحدت و ابدیت است. دیالکتیک بدین معنی، امری نظری نیست و بیشتر معطوف به عمل است.
3. دیالکتیک در مرتبت سوم، به معنی نفس وحدت متجلی در کثرت، یا به بیان دیگر کلِّ تفصیل یافته و تبیین پذیرفته است؛ یعنی همان وحدتی است که حصص آن در اموری متکثر و متضاد و متعارض، تسری یافته است. (1)
پس از افلاطون نیز افلاطونیان و نوافلاطونیان کماکان به بحث در دیالکتیک او ادامه دادند، لیکن تا قبل از ظهور متصوفان مسیحی کسی سخنی تازه در این باب به میان نیاورد.

دیالکتیک در دوره ی تفکر مسیحی

پس از ظهور دیانت مسیحی در تاریخ، دیالکتیک در حکمت اُنسی مسیحی - «گنوستیک» - معنای جدیدی یافت که با دیالکتیک افلاطون و افلاطونیان تمایزی ذاتی داشت؛ چرا که این نحو از دیالکتیک ملتزم به وحی بود و از همین روی بیشتر با سیر اختصامی در حکمت انسی اسلامی تناسب داشت تا با دیالکتیک افلاطونی. التزام به وحی موجب متمایزی عمیق میان دیالکتیک متصوفان مسیحی و دیالکتیک یونانی در امر وحدت اضداد گردید؛ زیرا وحدت اضداد در نزد متصوفان مسیحی، به معنای آشتی آن دو ضد در یک مقوله ی وجودی عامتر نبود؛ بلکه به معنای فنای اضداد (تز و آنتی تز) در امری بالاتر یعنی "مُفنی فیه" (فنا شده در آن) بود. مُفنی فیه یا "مقام جمع" در این دیالکتیک، قائم مقام "سنتز" است. در این سیر، متنافیان (تز و آنتی تز) از خود فانی گشته و به مُفنی فیه (سنتز) بقاء می یابند؛ که این سیر در نهایت به فناء همه ی تعینات در مطلق و همه ی اضداد و نقائض در مُفنی فیه اکبر، یا "ذات مطلق" اختتام می پذیرد.
به سبب قرابتی که این طریقت فکری با سیر اختصامی در حکمت اُنسی اسلامی دارد، تتمیم این بحث بدانجا حواله می گردد. به هر تقدیر، از آنجا که در این نحو از دیالکتیک، اساس، "فناء از خود"، و "بقاء به حق" است، آن را "دیالکتیک سلبی" (Apophantische Dialektik) نامیده اند.
دیالکتیک عرفای مسیحی به خصوص از طریق متصوفان مسیحی آلمان، در فیلسوفان جدالی مذهب دوره ی جدید نیز تأثیر نموده است. از متصوفان آلمانی می توان از اکهارت، سویسه، تاولر، به خصوص یاکوب بوهمه و نیکلائوس کوئسی نام برد. چرا که تفکر دیالکتیکی این دو عارف آلمانی در هگل بسیار اثر نموده است. تا آنجا که توان گفت دیالکتیک هگل همان دیالکتیک عارفانه یاکوب بوهمه است که به دست هگل، فلسفی یا به بیان دقیقتر متافیزیکی گردیده است. (2)
در آغاز دوره ی جدید، دیالکتیک امری متعلق به قرون وسطی تعبیر می شد و فیلسوفان و متفلسفان دوران جدید مدت مدیدی بدان تعلق خاطری نداشتند.
کانت اولین فیلسوف بزرگ دوره ی جدید بود که از نو به دیالکتیک پرداخت، لیکن برای کانت نیز هنوز دیالکتیک امری متعلق به قرون وسطی بود؛ چرا که در نظر او آن دسته از امور که معرفت فلسفی بدان تعلق نمی گیرد و بحث از ذات و حتی هستی آنها خارج از قدرت ادراک بشر است، در حوزه ی دیالکتیک قرار دارد. این امور یعنی خدا و جهان و نفس، در نظر کانت همان اموری است که بحث فلسفی در باب آنها راه به جایی نمی برد و به خصوص در قرون وسطی کوشش فیلسوفان و متفلسفان و متکلمان و عارفان در این راه، همه هباء و فنا گردیده است. کانت بحث از اثبات واجب الوجود و اثبات بقای نفس و بحث از حدوث و قدم جهان را که در نزد او برای قدرت ادراک انسان، بالذات محال است، در حوزه ی دیالکتیک قرار داده است و در کتاب مشهور خود «نقد عقل محض» تحت عنوان "دیالکتیک ترانساندانتال" از آنها بحث می کند.
وجه اینکه کانت بحث از امور مذکور را در حوزه ی دیالکتیک قرار می دهد، آن است که به نظر وی در خصوص این امور، قضایای «جدلی الطرفین» منعقد می گردد، که اثبات و نفی هیچ یک از آنها از طریق معرفت نظری و ادراک انسان ممکن نیست. به عنوان مثال دو قضیه ی "واجب الوجود موجود است" و "واجب الوجود موجود نیست" و نیز دو قضیه ی "نفس فناپذیر است" و "نفس فناپذیر نیست"، به نظر کانت قضیه هایی جدلی الطرفین به شمار می روند که هیچ یک از طرفین آنها را نمی توان اثبات یا نقض نمود.
بدین قرار، دیالکتیک کانت دیالکتیکی است فاقد سنتز و تنها در آنها تز و آنتی تز موجود است که هرگز تعارض میان آن دو در مقوله ای بالاتر و جامع الطرفین حل نمی گردد.
فیشته و شلینگ، کانت را به هگل یعنی فیلسوفی که هیئت تالیفی فلسفه ی خود را بر اساس دیالکتیک تبیین نموده، مرتبط می نمایند. فیشته قضایای جدلی الطرفین کانت را به دو نقیض نهایی تحلیل می کند و آن تعارض میان «من» و «جز من» (Ich und Nichtich) است.
دیالکتیک فیشته با دیالکتیک کانت این وجه مشابهت را دارد که دیالکتیک فیشته نیز چون دیالکتیک کانت فاقد مقام جمع متناقضین یا سنتز است و امری ورای من و جز من به رفع تناقض از این دو نمی پردازد؛ لیکن فیشته با تمسک به نوعی تفکر اشراق مشرب خودبنیادانه، جز من را فانی و مستهلک در من می نماید و جز من را چیزی جز مظاهر و تجلیات «من» نمی شمارد. از همین رو فلسفه ی وی را می توان پان اِگوئیسم (همه من انگاری) نامید. دیالکتیک فیشته ادامه ی منطقی دیالکتیک کانت است؛ لیکن دیالکتیک شلینگ با دیالکتیک کانت و فیشته متعارض است. وجه این تعارض آن است که در دیالکتیک شلینگ «سنتز» وجود دارد و از نقیضین در امری برتر و جامع الطرفین، رفع تناقض می گردد.
شلینگ با تمسک به سنتز، به حل تناقض اصلی طرح شده از ناحیه ی فیشته یعنی من و جز من پرداخت. به اعتقاد او، تعارض میان من (تز) و جز من (آنتی تز) در امری ورای این دو یعنی خدا (سنتز) رفع می گردد. پس از شلینگ، هگل به تبیین هیئت تألیفی فلسفه اش بر اساس دیالکتیک پرداخت. سیستم فلسفی هگل به تعبیر بسیاری از فیلسوفان غرب و حتی مارتین هَیدگر بزرگترین سیستم فلسفی غرب جدید است که بالکل بر اساس دیالکتیک قرار دارد. قسمت اَعظم اصول دیالکتیکی هگل مأخوذ از تصوف مسیحی آلمان و به خصوص یاکوب بوهمه و نیکلائوس کوئس است. تا آنجا که توان گفت فلسفه ی هگل همان تفکرات عارفانه ی یاکوب بوهمه است که به اقتضای حوالت تاریخی دوره ی جدید غرب به دست هگل، صورت متافیزیک خودبنیاد به خود گرفته است.

پی نوشت ها :

1. برای مثال، هرگاه گفته شود دیالکتیک تاریخ چنین یا چنان اقتضائی را دارد، دیالکتیک به معنی سوم مورد نظر است.
2. توضیح بیشتر آنکه آثار یاکوب بوهمه به عنوان شارح آراء مایستر اِکهارت، مورد تعاطی حکیمی متأله به نام "فرانتس فون بادر" قرار گرفت که مضامین و معانی عرفانی او را با بیانی فلسفی بازگو نمود. از این رو، فُن بادر به مثابه پُلی گردید که فیلسوفانی نظیر شلینگ و هگل را تحت تأثیر عرفان آلمانی قرار داد؛ آن سان که در آراء فلسفی آنان تأثیری معنوی - در شلینگ - و صوری - در هگل - باقی نهاد. (و)

منبع مقاله :
معارف، عباس؛ (1390)، نگاهی دوباره به مبادی حکمت اُنسی، آبادان: پرسش، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما