نویسنده: رضا داوری اردکانی (1)
استادان گرامی، دانشمندان، دانشجویان و حضار محترم، من از سالها پیش به این پرسش می اندیشیده ام که چه نسبتی میان فلسفه و تاریخ هست؟ و درصدد بوده ام که مقام تاریخی فیلسوفان و فلسفه ها را دریابم. در اینجا هم به تاریخ فلسفه اسلامی نظر دارم و کلیاتی درباره ی مکتب فلسفی شیراز عرض می کنم. شاید سخن من تازگی نداشته باشد. دیروز حضرت آیت الله خامنه ای مقدار زیادی از مطالبی که من می خواستم با زبان الکن خود بیان بکنم، بخوبی بیان فرمودند. ما سبکهای ادبی و حوزه های فلسفی متفاوت داریم. ما از سبک خراسانی، سبک عراقی، سبک هندی و سبک هایی از این قبیل سخن می گوییم. باید توجه کنیم که این سبکها ذوقی و سلیقه ای نبوده و نیستند بلکه به جهان و مرکزی تعلق دارند. همیشه در جهان جاهایی مرکز علم و فکر بوده و هست که اکنون نیز مرکزیت دارد. جاییکه اکنون مرکز علم و فرهنگ و شعر است. همیشه مرکز شعر و علم و فرهنگ نبوده است. آتن و بطور کلی یونان و آسیای صغیر، دورانی داشته و آن دوران تمام شده است. تمام شدن دوران یونان به این معنا نیست که دیگر در تاریخ اثری ندارد بلکه آنجا دیگر مرکز علم و فرهنگ نیست. چین و هند هم دیگر مرکز فرهنگ نیستند. نه اینکه آتن و چین و هند بزرگ نبوده اند یا ایران بزرگ نبوده است. این بزرگیها محفوظ است. بزرگیهای تاریخ از میان نمی رود در داخل یک حوزه فرهنگی - تمدنی هم مراکز علم تغییر می کنند و از جایی به جای دیگر می روند. همه ما این حرف مشهور اما نه چندان اندیشیده را که: «مغول که آمد، علم و فرهنگ و فکر ایران را از بین برد و موجب شد که روح عرفانی تقویت پیدا بکند و گسترش یابد» شنیده ایم. البته مغول که آمد با سیل خونی که به راه انداخت، خیلی چیزها را با خودش برد.
علم را هم از خراسان و ماوراءالنهر به سمت غرب و جنوب غرب و شمال غربی عالم اسلام راند اما فرهنگ و علم نابود نشد. شیراز از همان زمان مرکز علم و فرهنگ و شعر ایران شد. پیش از آن شیراز بود، فارس هم بود. فارس از علم و ادب بهره ها داشت و به جاهای دیگر بهره می رساند چنانکه نحوِ زبان عربی در فارس تدوین تفصیلی پیدا کرد اما زبان فارس، زبان فارسی نبود. شاهانی که عرق ایرانی داشتند و در فارس تاج کیانی بر سر می نهادند، به زبان عربی فرمان صادر می کردند. این را می گویم برای اینکه بعد بلافاصله بگویم یکی از بزرگترین شاعران همه تاریخها و همه ی سرزمینها و کسیکه خیلی جسارت و جرأت نمی خواهد که بگویید یکی از بزرگترین شاعران جهان است و لااقل کسانی او را بزرگترین شاعر فارسی زبان می دانند، اولین شاعر شیراز است یعنی شیراز قبل از او شاعر بزرگ فارسی گو نداشته است. ممکن است کسانی اختلاف نظر داشته باشند. من هم خیلی دلم نمی خواهد چیزی بگویم که گمان کنند قدر فردوسی و حافظ مجهول مانده است اما آیا نباید بیندیشیم که چگونه کسی که می گویید بزرگترین شاعر فارسی زبان است، اولین شاعر شیراز بوده است؟ این در تاریخ بندرت اتفاق می افتد. هر زبانی با شعر قوام پیدا می کند اما اولین شاعران یک زبان باید مدتی بکوشند که روی پای خود بایستند. چگونه سعدی که می آید، بزرگترین شاعر است؟ سعدی از میراث فارس بهره ها دارد اما تنها میراث دار فارس نیست. سعدی وارث تاریخ هفتصد ساله، بلکه چند هزار ساله ایران است.
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد *** مفتی ملتِ اصحاب نظر باز آمد
سعدی رفته است و مفتی ملتِ اصحاب نظر شده است و به شیراز برگشته است یعنی سعدی در عالم ایرانی - اسلامی و در عالم فرهنگ، سیر و سفر کرده و به شیراز بازگشته است. بازگشت او، بازگشت فرهنگ تازه به شیراز است. فرهنگی که مرکزش خراسان وماوراء النهر بود، به شیراز برگشت. در نظر بگیرید که در تاریخ اسلامی ما، تعرّضی که به علم و فرهنگ شد و نهضت فرهنگی - هنری ای که بوجود آمد، از قسطنطنیه و مصر آغاز شد و از آنجا به شام و عراق رسید و از بغداد و بصره به خراسان و ماوراء النهر و هند رفت. در اینجا به نکته ای توجه فرمایید: وقتی سپاهیان اسلام کشورگشایی کردند و به هر جا رفتند، اسلام را نشر دادند. زبان مردم ممالک مسلمان شده، زبان عربی شد. قبطی ها که زبانشان یونانی بود یا با زبان یونانی آشنا بودند، زبان عربی اختیار کردند. دیگر آفریقایی های شمال نیز زبانشان عربی شد اما در سرزمین ما حادثه عجیبی روی داد که چنانکه باید، به اهمیت آن توجه نکرده ایم؛ یعنی وقتی ایرانیان مسلمان شدند و در همه جا زبان عربی گسترش پیدا می کرد، در کشور ما زبانی بوجود آمد که نام آن پارسی بود و فردوسی و سعدی و حافظ شاعران و آموزگاران بزرگ این زبانند. این زبان در کنار زبان عربی و به اعتباری در برابر آن پدید آمد. زبان فارسی بوجود آمد که به قول مرحوم آقای محیط طباطبایی، زبان مسلمانی باشد و مگر با این زبان و همراه این زبان، اسلام به شبه قاره هند، چین، اندونزی، مالزی، فیلیپین و بطور کلی به شرق دور نرفت؟
بعد از مغول مرکز فرهنگ از خراسان به غرب ایران انتقال یافت و شیراز نیز کانون هنر و فرهنگ شد. این یک حادثه یا امر صرفاً سیاسی نیست. مغول که نمی توانست فرهنگ را از بین ببرد. اصلاً فرهنگ با قدرت نظامی و سیاسی از بین نمی رود، چنانکه با قدرت نظامی و سیاسی هم نمی توان فرهنگ ساخت. مغول بسیار چیزها را نابود کرد اما فرهنگ را از میان نبرد. مغول توانست گیاهان و حیوانات را ریشه کن کند و بکشد اما گل و گیاه معرفت و شعر و علم را که از شاخه برید و زیر پا له کرد، از جای دیگری سر برآورد. وقتی ریشه در زمین هست، گیاه از جای دیگری سر بر می آورد. در خراسان وقتی نخل برومند فرهنگ و ادب سرکوب شد، در شیراز و تبریز و قونیه جوانه زد و رشد کرد و چه جوانه هایی! خُب می فرمایید مگر این مجلس، مجلس سعدی است که من از سعدی می گویم؟ نه، مجلس سعدی نیست ولی فکر نمی کنم ما مجلس فرهنگی داشته باشیم که مجلس سعدی نباشد. سعدی چنان با فرهنگ ایرانی و با خرد ایرانی پیوند خورده است که ما از سعدی جدا نیستیم. ما از سعدی دور نیستیم. من اگر اینجا از سعدی حرف می زنم، صرفاً به جهت اعتقاد و ارادتم به سعدی نیست بلکه بدان جهت است که به نظر من مکتب شیراز با سعدی شروع شده است. سعدی اگر خویشاوند قطب الدین شیرازی نباشد که نوشته اند این دو نسبت نزدیک با هم داشته اند، به هرحال هم عصر قطب الدین شیرازی است و فلاسفه شیراز در پی قطب الدین بوجود می آیند. من اگر از سعدی حرف می زنم بدان جهت است که بین شعر و فلسفه و شئون مختلف فرهنگ بطور کلی ارتباطی می بینم؛ یعنی چنان نیست که در یک جا علم رشد کند اما شئون فرهنگ و شعر و سیاست متوقف و پژمرده باشد. در هیچ تاریخی هرگز چنین گسیختگی و بی نظمی نمی توان یافت. این را بخصوص به کسانی می گویم که فلسفه و شعر و زبان را ناچیز می گیرند و می گویند اینها بیهوده است. ما به جای توجه به آنها باید به علم بپردازیم. اینها خوب سخنی بر زبان آورده اند و البته خیلی خوبست که به واقعیت، به زندگی، به عمل و به مصلحت بپردازند. آنها باید توجه کنند که هر چیز شرایطی دارد و اگر شرایط فراهم نشود و خرد مردمان قوام پیدا نکند، مصلحت اندیشی چه جایی تواند داشت؟ اصلاً مصلحت اندیشی تحقق پیدا نمی کند. اگر سعدی این زبان را به فخامت نرسانده بود، در حقیقت خرد ایرانی چیزی کم نداشت. زبان وسیله نیست، زبان عین خرد یا لااقل مظهر و نشانه ی خرد است. فلسفه و علم و ادب و شعر که در شام، مصر، عراق، خراسان و ماوراءالنهر در تناسب با یکدیگر بسط یافته بودند، با همین تناسب به فارس منتقل شدند. شعر و علم و فلسفه با هم بوجود آمدند و بسط یافتند نه اینکه مثلاً ناگهان کسی به فلسفه توجه کند و فلسفه رونق پیدا کند. اینها همه با هم بوجود آمدند. ممکن است این بیان موجب سوء تفاهم بشود و توضیح من نیز ممکن است این سوء تفاهم را شدیدتر کند، اما می گویم مقصود من این نیست که ما شعر و علم و فلسفه را با هم بیامیزیم بلکه اتفاقاً مقصودم این است که اینها را از هم جدا کنیم. من وقتی گفتم سعدی با قطب الدین اگر نسبت خویشاوندی نداشته باشد نسبت روحی دارد و با همه ی بزرگان دیگر فارس و فارسی زبان نیز که در زمان او بعد از او آمدند نسبت دارد، می دانستم سعدی اهل فلسفه نبوده است. ما وقتی به کتاب سعدی مراجعه می کنیم، دنبال فکر فلسفی نمی گردیم. سعدی از آن جهت که اشعری است، به بزرگی و ماندگاری نرسیده است. اصلاً من نمی دانم سعدی اشعری است یا اشعری نیست! اینها را کسانی که شرح حال سعدی را می نویسند، بگویند. در این باب اگر هم کسانی می خواهند، تتبّع بکنند، به کسی مربوط نیست، ولی همه باید بدانیم که سعدی یعنی شعر سعدی و اشعری بودن یا نبودنش اهمیتی ندارد.
به نظر من برای یک ادیب هم خوب نیست که وقتی به سعدی نگاه می کند، مسئله مهم برایش این باشد که آیا سعدی اشعری بوده است یا نه. خُب اگر دنبال آراء اشعری می گردید، بروید کتاب قاضی عضدالدین ایجی را بخوانید. کتاب مواقف او یکی از مهمترین کتب کلامی است. کلام را نزد قاضی عضدالدین باید خواند اما اگر به سراغ سعدی می رویم، حیف است که جز شعر از او چیزی بخواهیم. وقتی غزالی که اهل کلام و شافعی و اشعری است، می گوید من نه خطی از اشعری دارم و نه براتی از شافعی؛ چرا زور بزنیم که آیا سعدی قائل به جبر بوده است یا قائل به اختیار؟! شاعر که در جبر و اختیار بحث نمی کند. بحث در جبر و اختیار کار فیلسوف است. شاعر را بگذارید برای ما شعر بخواند. اگر سعدی بر معاصران و اخلافش اثر گذاشته است، این اثر از شعرش بوده است. این شعر سعدی است که به تفکر قطب الدین شیرازی و اخلاف قطب الدین شیرازی مجال بروز و ظهور داده است، نه آنچه او در باب جبر یا اختیار گفته است.
فارس که در قرن هفتم مرکز فرهنگ ایران و کانون شعر، ادب، علم و فلسفه ایران شد، همچنان رونق داشت تا نوبت به حوزه ی اصفهان رسید. این حوزه ی شیراز بود که به تقویت حوزه ی اصفهان مدد رساند. به عبارت دیگر لااقل ثمر فکر و فلسفه ی شیراز به حوزه ی اصفهان رسید. من فکر کرده بودم که چند کلمه ای درباره ی قطب الدین شیرازی و شرح حکمت الاشراق و درة التاج او عرض کنم. فکر می کنم که با این مقدمه ی طولانی که گفتم، دیگر وقت نداشته باشم. اجازه بفرمایید در چند دقیقه فرصت باقی مانده چند جمله ای درباره قطب الدین شیرازی بگویم. ما از قطب الدین شیرازی که اینهمه آثار خوب در طب و فلسفه و نجوم نوشته است، چندانکه باید نمی دانیم. اصلاً درباره همه ی اصحاب حوزه ی شیراز کم می دانیم و این کم دانستن هم طبیعی است. نمی خواهم بگویم این کم دانستن عیب نیست. طبیعی از آنجهت عرض کردم، که ما بیشتر به کتابهای درسی توجه کرده ایم و کتابهای دیگر معمولاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است. حتی آثار فارابی که استاد فیلسوفان دیگر یا لااقل مقدم آنهاست، کمتر خوانده شده و کمتر شناخته شده است، پس طبیعی است که ما آثار این فیلسوفان را هم کمتر خوانده باشیم، اما اگر بخوانیم مطمئناً نکات مهمی در آنها می یابیم. این کم دانستن را صرفاً فرع بر کم نوشتن نباید دانست. اگر ما قطب الدین را نمی شناسیم، تقصیر خودمان است. اکنون بسیاری از کتابهای او در دسترس ماست و با اینهمه آن کتابها را کمتر خوانده ایم و کمتر می خوانیم. اگر بپرسند وجه این بی اعتنایی چیست، پاسخ روشنمان این است که قطب الدین شیرازی و امثال او سخن تازه ندارند و مطالب کتابهای آنان را در جاهای دیگر می توان یافت و با بودن کتاب شفای بوعلی، نیازی به درة التاج قطب الدین شیرازی نیست. علاوه بر این استدلال می شود که مورخان فلسفه و شرق شناسان هم توجهی به آثار قطب الدین نکرده اند. گویندگان هر دو گفته تا اندازه ای حق دارند اما از دو نکته نیز غفلت کرده اند؛ یکی اینکه با اینهمه هیاهو که درباره ی حمله مغول و نابودی حرث و نسل و دانش و معرفت راه افتاده است، چرا بوجود امثال قطب الدین که پس از هجوم مغول، حافظ و جامع علوم بوده اند، کم اعتنایی می شود؟! شاید قطب الدین در کنار ابن سینا چنان فروغ نداشته باشد اما مردی است که در جامعیت به ابن سینا می ماند. او فیلسوف، ریاضیدان، منجّم، موسیقی شناس، طبیب و مفسر قرآن است و همین که در این همه از علوم ید طولا داشته است، او را سزاوار احترام و تکریم می کند. اما برای اینکه به این پرسش پاسخ دهیم که چه نکته های تازه در آثار قطب الدین وجود دارد، باید قبلاً سه مقدمه را در نظر آوریم:
1. در تاریخ فلسفه ی اسلامی، مقام فیلسوفان با ملاک اختلاف نظر با اسلاف معین نمی شود. ما فارابی و ابن سینا را بزرگ می دانیم اما بزرگی ابن سینا را در این نمی دانیم که او در برابر فارابی نظرهای جدید آورده است. اصلاً فلاسفه ی ما با یکدیگر آنقدر، که فیلسوفان اروپا با هم اختلاف دارند، اختلاف نداشته اند. در فلسفه ی اروپا، دکارت و کانت در طرح مطالب و شیوه ی نوشتن و استدلال و استنباط چنان با هم تفاوت دارند که این تفاوت، نزدیکیهای آنان را می پوشاند و برای اینکه این نزدیکیها و پیوستگیها درک شوند، مبادی آنها باید مورد تأمل و توجه قرار گیرند. برعکس، فیلسوفان ما خیلی شبیه بهم می نویسند. آنها گاهی عین مطالب اسلاف خود را تکرار می کنند و این تکرار و مشابهت، ما را شاید به اشتباه اندازد که اینها همه یک چیز گفته اند و کتابهای گذشتگان را بازنویسی کرده اند. در این باره نیز باید تحقیق و تأمل شود.
2. قبل از حمله ی مغول، محمود بن زکریای رازی، اخوان الصفا، اسماعیلیه، ابن سینا، سهروردی، غزالی و فخر رازی، نوشتن مطالب علوم و فلسفه به زبان فارسی را آغاز کرده بودند و سهروردی بزرگترین قدم را در این باره برداشت اما چراغ علم در زبان فارسی بعد از حمله مغول فروزانتر شد. در این دوران کتابهایی پدید آمد که نمی شد از کنار آنها با بی اعتنایی گذشت. حتی کسانی که اصرار داشتند کتاب علمی باید به زبان عربی باشد و می گفتند اگر چیزی به زبان دیگر و مثلاً فارسی نوشته شود به دشواری می تواند شأن علمی داشته باشد، نمی توانسته اند اهمیت کتابهای اخلاق ناصری و اساس الاقتباس و درة التاج قطب الدین شیرازی (مفصّلترین کتاب فلسفه به زبان فارسی) را منکر شوند. همین که کسی یک کتاب مفصل جامع درباره ی فلسفه به زبان فارسی نوشته است، برای ما که می خواهیم زبان فارسی را با فلسفه آشنا سازیم، باید با اهمیّت باشد. مگویید که نثر آن دشوار است. لازم نیست ما از قطب الدین شیرازی در نثرنویسی پیروی کنیم. اگر اثر او را بخوانیم، از آن چیزهایی می آموزیم که شاید خود نیز ملتفت آموختن آنها نشویم.
3. تاریخ فلسفه اسلامی مسیر آرام و ملایمی داشته است. در این تاریخ ما معمولاً دنبال منزلگاههای روشن و مشخص می گردیم. مثلاً آثار سهروردی پس از ابن سینا یکی از آن منزلگاههاست. سهروردی طراح و بنیانگذار حکمت اشراقی است. بعد از او باید چهارصد، پانصد سال بگذرد تا ملاصدرایی پیدا شود و طرح حکمت متعالیه را دراندازد. البته در این مدتِ فترت، کسانی آمده اند که گرچه فلسفه ی تازه ای نیاورده اند، اما دانشمند و محقق بوده اند، تاریخ فلسفه، تازه ها دارد اما این تاریخ صرف مجموعه ی تازه ها نیست بلکه خط سیر فکری است که از جایی آغاز می شود و به مقصدی می رسد. این راه، راه ممهّدی نیست که صاحبان آراء تازه آن را بپیمایند بلکه اینها باید راه را بگشایند و این گشایش با عده ی بسیار صورت می گیرد. این راه صرفاً راه اختلاف نیست، راه اتحاد و وحدت نیز هست. این وحدت با پیوستگی محقق می شود. پیوستگی میان ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا از کجاست؟ آیا میان این فیلسوفان حلقه های رابطی وجود دارد؟ فاصله ی زمانی ابن سینا و سهروردی چندان زیاد نیست اما حادثه مهم این زمان، ظهور غزالی است. کسانی گفته اند که غزالی کمر فلسفه را در عالم اسلام شکست و آن را به تعطیل کشاند. این سخن قابل تأمل است. خود وجود سهروردی، پاسخ فلسفه به غزالی بود اما این پاسخ هم بی اعتنا به اعتراضات غزالی بوجود نیامد. نکته ی مهم و قابل تأمل اینکه اخلاف سهروردی شفا و اشارات بوعلی را می خواندند و مطاوی و مضامین این کتب را با درک اشراقی شرح می کردند. اکثریت قریب به اتفاق فیلسوفان قرون هفتم، هشتم، نهم و دهم هجری بخصوص فیلسوفان حوزه ی شیراز، اشراقیهای ابن سینایی یا ابن سینایی های اشراقی بوده اند. اینان حکمت مشا و اشراق را با هم جمع کردند و کلام و فلسفه را به هم نزدیک ساختند. آنان غالباً با عرفان نظری هم آشنا بودند. میراث اینان به میرداماد و ملاصدرا رسید و در آثار ملاصدرا و حکمت اشراق و علم کلام و عرفان با هم جمع شد. یکی از حلقه های راهی که به این جمع انجامید، آثار قطب الدین شیرازی بود. او که فلسفه را از خواجه طوسی آموخته بود، حکمة الاشراق را شرح کرد؛ گویا شرح حکمة الاشراق را نزد استاد خود خواجه نصیرالدین طوسی آموخته بود. البته درة التاج همه نشان فلسفه ی اشراقی دارد؛ در این کتاب آمده است که وجود امر اعتباری مقول به تشکیک است و مجعول بالذّات نفس ماهیت است نه وجود. قطب الدین همچنین به پیروی از سهروردی اقسام عرض را چهار می دانست ولی ظاهراً هیچکس مطالب این کتاب را تا آنجاییکه من اطلاع دارم، با نظر دقیق انتقادی و تحقیقی نخوانده و آراء خاصّ قطب الدین را از آن استخراج نکرده است. حوزه ی شیراز به فلسفه ی ملاصدرا مؤدی و منتهی شده و فلسفه ی ملاصدرا چنان نفوذی پیدا کرده است که فلسفه ی قرون هشتم و نهم یا لااقل بسیاری از آراء فیلسوفان این دوره را تحت الشعاع و تحت تأثیر قرار داده است. اکنون خوبست که در این فلسفه ها در فلسفه حوزه ی شیراز تأمل کنیم. این تأمل در حقیقت تأمل در وجود خود ما و تأمل در تاریخ ما و تأمل در راهی است که ما با دشواری پیموده ایم و اکنون باید بیندیشیم که این راه به کجا می رود و چگونه باید پیمودن آن را ادامه دهیم.
پی نوشت ها :
1- این مقاله متن سخنرانی دکتر رضا داوری استاد گروه فلسفه دانشگاه تهران، در دوازدهمین همایش بزرگداشت حکیم ملاصدراست که از قالب گفتار به صورت نوشتار درآمده است.
منبع مقاله :خامنه ای، سید محمّد، حکمت متعالیه و تدبیر خانواده بهمراه ملاصدرا و مکتب شیراز (مجموعه مقالات یازدهمین و دوازدهمین همایش بزرگداشت حکیم صدرالمتألهین شیرازی) (1388)، تهران: بنیاد حکمت اسلامی صدرا، چاپ اول