اهمیت جلال آل احمد

نقد آثار آل احمد کار آسانی نیست. نخست به دلیل گرامی بودن او، که مردانه بود و جانبدار حقیقت؛ دیگر به دلیل جهش های اندیشه ها و شگرد نوشته هایش، که سیلی است خروشان و بی قرار، می غرد و تندرآسا پیش می رود و بی امان کوبنده
چهارشنبه، 17 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اهمیت جلال آل احمد
 اهمیت جلال آل احمد

 

نویسنده: عبدالعلی دست غیب




 

نقد آثار آل احمد کار آسانی نیست. نخست به دلیل گرامی بودن او، که مردانه بود و جانبدار حقیقت؛ دیگر به دلیل جهش های اندیشه ها و شگرد نوشته هایش، که سیلی است خروشان و بی قرار، می غرد و تندرآسا پیش می رود و بی امان کوبنده است، به دور از بزک دوزک های روشنفکر نمایان قلم به دست آسایش طلب که یا به برج عاج خودنگری ها پناه می برند یا به قصر بلورین آسودگی ها. « روشنفکرانی» که به گفته ی خود می خواهند زمینی باشند تا سرزمینی، یعنی که اهل همه جا و هیچ جا؛ یا پناه برده اند به « ناکجاآباد» گروهی پندارباف و زیر چتر پشتیبانی قدرت های استعماری این سو و آن سوی اقیانوس ها. کسانی که بدآموزی صوفیانه را با جامه های نوآیین به بازار آورده اند تا مردم را بفریبند. کسانی که در آهنگ های سرداده شده از نی دیگران می خوانند و با آهنگی مردم فریب می رقصند... نوشته های آل احمد دور از این ترانه های سنگین رنگین، سخن از حقیقت می گوید و از ژرفای هستی انسان یگانه شده با گروه سر بر می کشد و از آتش درون برای برافروختن چراغی در تاریکی، در جهانی بی پیوند با مهر انسانی و به دور از خورشید تابناک دوستی و عاطفه. آل احمد می نویسد و ما را به باورکردن مشکل ها و راه حل هایی ترغیب می کند و در همان زمان به جدالی و نبردی- بی گمان دوستانه- می خواند. او را می پذیریم که آگاهی بیدار عصر خویش بود و در جهانی وحشت زده، نگران میان ترس ها و امیدها به نبرد با تاریکی آمده بود و گاهی برخی پیشنهادهای او را رد می کنیم که شتاب زده طرح شده و ناکافی. ولی این چیزی نیست که به آن گوهر پُر ارج آسبی برساند، زیرا که جلال، درختی بود بارآور و کهن باشاخه ها و ریشه های گشن و انبوه؛ درختی با ریشه هایی استوار شده در ژرفای سرزمین ما، سیراب شده از آب سرچشمه های فرهنگ ژرفا. در جهانی هراسناک از این دست که در باورهای نیک و بد قرون نفس می کشد و در هوایی آلوده به سموم جان شکار، نویسنده پایگاهی می خواهد تا بر آن بایستد تا توانا باشد به برافروختن مشعلی در تاریکی، انسانی باشد رها شده از هراس روزافزون و خویشتن نگری های سطحی تا در شب های سیاه نومیدی راهش را گم نکند؛ و یافتن این پایگاه- که نویسنده را به جایی بلند برمی نشاند- بی کوششی پایدارناممکن است، چرا که پایگاه های دیگری نیز هست یا به دیگر سخن، آلونک هایی که گروهی برای دوری از سیل به آنها پناه می برند و باور دارند در هنگام طوفان بلا به زیر چتر اهریمن نیز می توان پناه برد. ولی برای جویندگان بامداد روشن، اینها همه بهانه ی فریب و گریز است و آسودنی بر پَر قوی آرامشی، زیرا می دانند جویندگان برج عاج چه زود سر از تالارهای عطرآگین برمی اورند و از دریچه های مشرف بر سیلاب و طوفان قرن، نیم نگاهی به آشفتگی های جهان می افکنند و چنین است که بر درد دیگران خنده می زنند و اگر خردک جرقه ای برفروزند، « روشنایی» شان ستاره ی کاروان کشتی می شود تا کاروانیان راه گم کنند و شبروان را- که با میر عسس آشنایی هاست- به یغمای بیشتر فراخوانند. و به همین دلیل نویسندگان راستین خود را در معرکه اند و همانند قهرمان داستان عجوزه ی ایزرگیل گورکی(1)، « دانگو» هستند که آنگاه که تیرگی فزونی گرفت از مشعل خورشید خبری نبود و همراهان از رهنمودهای او به تردید آمدند، پنجه در سینه ی خویش کرد و دل سوزانش را بیرون کشید و چونان خورشیدی بر فرار سر خویش گرفت تا قوم را به آن سوی تاریکی شب، به چمن زارهای روشن آفتاب زده برساند و آل احمد چنین بود و می خواست دانکوی دیگری باشد در میان تیرگی های دیگری و جز کلک برّان خویش و دلی سوزان و اندیشه ای پویا سلاحی نداشت؛ و اینها همه او را عزیز می کند و ارجمند و این است که نقد آثارش کاری است بس سنگین و دشوار.
نویسنده در راهیابی های خود، پرسشگر است و نیز طرح کننده ی پرسش های بنیادی: چگونه می توان به درمان درد رسید و چگونه و از چه راهی باید رفت؟ و طرح چنین پرسش هایی است که مسئله را ژرف تر می کند و راه جویی ها را دقیق تر. او از خود می پرسد که در جهانی از این دست چگونه می توان و باید نوشت و کار را به سامان رساند؟ با ایمان دینی؟ با گرایش به جامعه شناسی علمی؟ با شیوه های خردمندانه؟ با شور درونی؟ با صوفیگری؟ با عرفان؟ با چیرگی بر خویش و رفتن به سوی ابرمردان؟ با نیست انگاری؟با تب تند طغیان؟... راه هایی از این دست همواره در برابر اوست و صداقت وی را به آزمون می خواند. همان طور که در عرفان مولوی و حافظ نیز نشانه هایی از همین راستی و جستجوی حقیقت دیده می شود و زمان و مکان را اگر ندیده گیریم اهمیت تاریخی کار آنها روشن می شود. بوف کور صادق هدایت نیز چنین است، زیرا هر چند هدایت به سایه و تاریک خانه ی درون خود پناه برد، ولی به تیغ تیز تاریکی گردن ننهاد و در ادب معاصر ما همانند او باز هستند: دهخدا، عارف، بهار، عشقی، فرخی یزدی، خیابانی، نیما یوشیج... با برفراوختن مشعل آزادی به چهره ی ستم و تاریکی سیلی زده اند و همین آزمون زمانه، آل احمد را پاک و گداخته از کوره ی خود بیرون داد و صداقت او را آزمود. آل احمد نیز همانند دهخدا و بهار و ... فرزند راستین گرایش های دادخواهانه ی عصر خویش بود.
آل احمد از خاندانی مذهبی به درآمد با جدالی با نسل پیش و به گروه طوفانیان پیوست و آنگاه که طوفان بر اثر سستی طوفانی نمایان و توطئه ها شکست خورد، امید خود را از آنها برید و به جستجوی راه های دیگری برآمد. گرم رو و پویا، در راه های ناآزموده گام نهاد. تا به خود بازآمد و ژرف در خود نگریست [در یادداشت آغاز کتاب زن زیادی می نویسد که می خواهد در جوانی خود نظری جدی کند. در دوره ای که به گفته ی خودش نه فرصت جوانی( کردن) داشت و نه فرصت نگریستنی جدّی. که بود آن که ده سال سر از پا نشناخت و بر واقعیت پرپری این نردبان های تک پله ی کاغذی از غرور بیست سالگی یک مرتبه به تلخی سی سالگی رسید؟ [دی ماه 1342] و دی که نمی تواند جز در جانب مردمی ها باشد. روشن است که راه سیر و سلوک او همواره نبود، در جوانی به گروهی پیوست که جامعه و فرهنگ ایران را نمی شناختند. مدتی نیز فریفته ی فلسفه های درون گرای جدید بود و به مسائلی مانند علم حضوری و شرق وجود کشیده شد... ولی به زودی دکتر هومن را یافت و به همراه او از خط نیست انگاری و دام آن فلسفه رهایی یافت و باز به سوی واقعیت های فرهنگی درآمد.
آل احمد می گفت که نویسنده ی راستین، چشم امید مردم است و نباید گوهر سخن را به پای خوکان بریزد. او توانست به خلوت سحرآسای « نیما» راه یابد [ پیرمردی که چشم ما بود] و از او درس ها بیاموزد و دریابد که چگونه پیرمرد در خلوت خود با عشق و مردمی و آینده پیمان بسته بود... آل احمد نز چشم و گوش مردم شد. از جنگ با بدی باز نمی ایستاد. با بدنی لاغر و بالایی بلند و چشما ن نافذ و ژرف به آزمودن مخاطب و تبسمی تلخگاه به گوشه ی لب ها و روانی بی قرار به هر گوشه ای سر می کشید و هر واقعیت زنده ای را می آموزد. آرام و اندیشمند بود و گاه از مصائب روزگار خروشان و جوشان می شد. می گفت و می نوشت و می خروشید و می جوشید و سیل آسا جاری می شد. جاری در کلام که برای او قدسی بود، نه دستاویزی بری نوشتن زیبا و فتنه خزعبلاتی از این دست، بلکه چنگ زدنی جدی در ریشه های درد تا کلک خود را به صورت شلاقی درآورد و بر چهره ی سازشکاران و روشنفکرنمایان بنوازد و نمی خواست از راهی برود که « رهروان» رفته بودند و سرانجام از دریاچه ی « لمان» سویس سر در آوردند و بر آن نبود که نوشته های او، چه کسانی را می رنجاند و چه کسانی را خوش آید که نوشتن هماهنگ با پسند روز، کار او نبود. می خواست همانند جرّاح باتیغه ی کارد کلکش خویش، دمل ها را بشکافد و چرک ها را بیرون بیاورد. از فروکردن تیغه ی کارد بر دمل ها و چرک ها بیزار بود، (زیبایی و پاکی را می خواست) ولی واقعیت گرایی بر آنش می داشت که در پایگاه جرّاحی باشد که رگ زن است و مرهم گذار، نه در پایگاه زمان سازگاران و گل و گلخانه بینان؛ و از آنان نبود که دمل ها را می شکافند به قصد نگریستن به زشتی ها، چرا که چرکی ها خود ناشنه ی فسادند و تباهی؛ اما کسی که از ویرانه های جنگ و انحطاط و شکست سربرمی آورد، ناچار « گیجی صاعقه را هنوز در رگ و پی دارد.»(2) و سرانجام در می یابد که درد زمان « جهانی است نه فقط صرفاً محلی و فلسفی، نه فقط عاطفی.»(3) پس با واژه های خوش رنگ و خوش نقش و نگار تهی مایگان و نقش خود پردازان، نمی توان تصویرگر زمانه شد، ناچار باید تیغه ی کارد را تا ژرفا فروبرد، چاره ی دیگری نیست.
آل احمد در نوشته های خود خبر از بحران می داد و درد. تماشای زشتی ها به لرزه اش می انداخت، ولی باز به آنها می نگریست: ژرفکاو و دقیق. زیبایی آرمان هایی که داشت لحظه ای آسوده اش نمی گذاشت. مرد و مردانه به میدان آمده بود و می گفت کار نوشتن بازی و بازیچه نیست « کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است.»(4) آل احمد، غم غم خواران می خورد و از گونه نویسندگان مرصاد العباد(5) ها نبود که به هنگام خطر، به هنگام هجوم مغول، زن و فرزند و قوم رها کردند و گریختند، از گونه ی زیبانویسان نیز نبود که نوشتن را پلکانی کردند برای « پیشرفت» فردی. او با دل و جان نگران ثروت های مادی و معنوی بود که استعمار به ربودن آن کمر بسته. دشمن راشناخته بود و می گفت من از آن « گروه» جبهه گیری را آموخته ام. اهل طرف گیری بود. رو در رو می ایستاد، رک و راست، نقص کارها را می گفت و عیب روشنفکران و هنرمندان را. رسوایی ها را آفتابی می کرد. از فرنگی مإبها بیزار بود. ایرانی اصیل بود. اگر از غرب زدگی سخن می گفت ریایی در کارش نبود. سیگار وطنی دود می کرد و از هنرمندان « متعهد» که معیارهای فرهنگی داشتند و « تعهدشان» در نوشگاه ها پایان می گرفت و سیگار فرنگی دود می کردند و مشروب فرنگی می نوشیدند، خنده اش می گرفت. بودند و هستند کسانی که به پیروزی کسروی و او اروپایی گری و غرب زدگی را بد می دانستند و ملی دانند ولی چند ماه از سال را در گردشگاههای اروپا و آمریکا لنگر می انداختند و می اندازند و به اصطلاح خودشان از معنویت شرق دفاع می کنند! آل احمد از این گونه کسان نبود. با پای پیاده از این روستا به آن روستا می رفت، با روستایی هموطن خود، روی زمین خشک می نشست و با او گچ می زد و هم کاسه می شد. بارها از زلال جویباران و چشمه های سرزمین خود آب نوشیده بود و زیر آسمان پُرستاره ی ایران با پتویی سفر به خواب رفته بود. وجب به وجب گوشه و کنار ایران را می گشت و از طُرفه ها یادداشت برمی داشت. او از آن بیش، نگران مردمی بود که زیر آسمان سرزمین آفتاب زده ی ما، زندگانی می کردند. مردمی ناشناس ولی آشنا که مهر و دوستی او را درخور کرده بودند. همه جای ایران خانه اش بود. تهران نشین بود ولی از تهران به کوهپایه ها و روستاها می گریخت و دلش در گرو سرنوشت مردم بود.

پس از غرب زدگی، به ویژه نامش ایران گیر شده بود، ولی این را دستمایه ی غرور نمی کرد، در کافه ی فیروز تهران، روزهای دوشنبه، سرِ میزی می نشست و از جوانان می پرسید و از کارهایشان. با دیدن هنرمندی جوان خود را بالا نمی گرفت و ساعت ها با او سخن می گفت و اگر استعدادی در وی می یافت، دلگرمش می ساخت، ولی اگر می دید وی به بیاهه می رود، برافروخته بر او می تاخت و از سرعتاب سخن می گفت. عتابش اما از کینه نبود، از سر مهربانی بود. برافروخته، هنرمندان حاشیه نشین را شلاق می زد، ولی شد پشت آن شلاق کاری، مهربانی اش را دید. این بود که شتاب زدگان بی مایه دیگر با او رویاروی نمی شدند و جستجوگران دردمند پای سخنش می نشستند، زیرا می دانستند « جلال» تیغ از پی حق می زند و بنده ی تن و غرر نیست بسیار می خواند و بیش از آن می آزمود و معیار درستی داشت که سره ها و ناسره ها را از هم جدا می کرد. در پیدا کردن و کاربرد اصطلاح های عامیانه چون دهخدا و هدایت شنوا و کوشا بود. سخن برای او قدسی بود، ولی نه هر سخنی. نه سخنان تکراری و عصا قوت داده ی « علامه ها» و روشنفکرنمایان. روزی به یکی از اینان- که در دیهی از بندر بوشهر به هم رسیده بودند- پاسخ سهمناکی می دهد. آن « بلفضول» جلال را مشغول نوشتن می بیند. از او می پرسد: « چه می کنی؟» آل احمد می گوید: « از آنچه امروز دیده ام یادداشت بر می دارم. زندگی مردم روزگار خودمان را در این دفتر « مخلّد» می سازم، تا « نبش قبرکن» هایی مثل تو در قرن های بعد از این « اباطیل» نان بخورند.»(6)

سخن او از سر نیاز می آمد، از سر شور درون. در واژه های عامیانه یا شاعرانه ی نثرش جرقه هایی را می دیدی که از آتش سوزان زندگی برخاسته بود. سخنش از جنس آتش بود. چهره ی جلال آل احمد را « سیمین دانشور»- همسرش- و چند تنی دیگر تصویر کرده اند. شاید یوسف قهرمان داستان سووشون را-که حقیقت را عزیز می دارد- بتوان تصویری از او دانست: « یوسف» در جستجوی حقیقت و در راه مردمی به آب و آتش می زند و مرگ را به جان می خرد تا چشمه سار خورشید آینده بر همگان بتابد. حقیقت و فرهنگ برای آل احمد ارزشمند بود. زیست روزانه و چشمک زدن های سطحی روزگار پسند او نبود، او افقی بس برتر را می نگریست.
اینهاست که سخن گفتن درباره ی او را دشوار می کند. ولی به هر صورت، نقد آثار او کاری است ضروری، زیرا که نوشته های او اکنون جزوی از فرهنگ هنری و فلسفی ماست. نوشته های او، البته چون هر کار هنری دیگر، سایه روشن ویژه ی خود را داراست و سبک و سنگین کردن آنها نباید به معنای خرده گری و انتقاد سطحی، گرفته شود. در نقد آثارش دیگران نیز مطالبی نوشته اند: سیمین دانشور، علی اصغر حاج سیدجوادی، اسماعیل خوئی، مصطفی رحیمی، شمس آل احمد، داریوش آشوری و چند تنی دیگر... ولی درباره ی جهتی از جهات آثارش، نه همه ی جهات نوشته های او.
در این کتاب می خوانیم همه ی جهات فکری و هنری کارهای آل احمد را نشان بدهیم و اگر در زمینه ی، داوری اش را به محک نقد بزنیم یا با او همگام نمی شویم دلیل بر بی اهمیتی اندیشه ها و آزمون های او نیست. از جهتی همه ی اندیشه ها و آزمون های او مهم است، زیرا که به واقعیت می پردازد و جویای راه راست و از اصالتی انسان دوستانه می جوشد؛ ولی در ارزیابی این اندیشه ها و آزمون ها، واقعیت های هنری و فلسفی را نیز باید به دیده گرفت. گام های او گام های کسی است که از راه های ناپیموده می گذرد و گاه شتاب زده است، زیرا که از راه های هموار نمی گذرد تا بی خطا از آنها گذر کند و ناهمواری جاده در این زمینه، عذرخواه اوست. او بر آن نیست که چاره ی کار را در « کپسولی» بپیچد و به دست این و آن بدهد. آثارش ما را به اندیشیدن فرا می خواند و تأملی ژرف بر سر مشکل های جدّی. مرید نمی خواهد، طالب جستجو و پژوهش است. اگر راست باشی و استوار و در راه فرهنگ- نه نیرنگ!- گام برداری با تو مخالفت نمی کند. می گوید: برو بیازمای، شاید بیایی. آنگاه با تو می جنگد که به ریا چهره ی دورو به خود می گیری و یار دارا باشی و دل با سکندر خوش کنی. در میدان این « کج آیین قرن دیوانه، این دژ آیین قرن پُرآشوب، برگذشته از مدار ماه، ولی بس دور از قرار مهر»(7) در عرصه ی این تاخت و تازها و هراس ها و نیست انگاری ها، در پهنه ی تعصب ها و کامجویی ها و نامجویی ها و سرگشتگی ها و اصیل نابودن ها... و نیز در عرصه ی جانبازان و نیک اندیشان... نبوغ آل احمد توانست خود را اینجا و آنجا گاه در تمثیل و رمز و گاه در سفرنامه نویسی و گاه در صراحتی شگرف و در پرده های گوناگون هنری، پراکنده ولی با جلوه ای دل انگیز و بیدارکننده نشان دهد و درگفتار و کردار راهی به سوی آینده، به سوی پایداری و ستایش فضیلت ها و نکوهش بدی ها بیابد. و اینهاست که او را ارجمند می کند و آثارش را رنگی ویژه می زند؛ رنگ هنر اصیل و ماندگار.

پی نوشت ها :

1. M.GoRkys,selected short stories,p: 105-115.
2. عبور از خط، ص 6.
3. همان، ص 7.
4. مجله ی اندیشه و هنر، ص 30.
5. نجم الدین رازی در هجوم مغول به همدان راه گریز در پیش گرفت و به گفته ی خودش « شب بیرون آمد با جمعی عززان و درویشان!... و بر عقب این ضعف خبر رسید که کفار به شهر همدان رسیدند... خلقی بسیارشهید کردند و متعلقان این ضعیف را که به شهر ری بودند بیشتر شهید کردند...( مرصاد العباد، ص 10، 11)
6. راهنمای کتاب، سال دوازدهم، ص 332.
7. آخر شاهنامه، م.امید، ص 54و 55.

منبع مقاله :
دست غیب، عبدالعلی؛ (1390)، نقد آثار جلال آل احمد، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.