آغاز علم مردم شناسی را باید در نیمه ی قرن نوزدهم قرار داد. در این زمان است که برای نخستین بار با ظهور گروهی از نهادها رو به رو می شویم که تلاش می کنند از مجموعه ی داده های گردآوری شده به وسیله ی جهانگردان، میسیونرها و فاتحان از یک سو و مجموعه ی تفکرات فلسفی و اجتماعی گروهی از اندیشمندان اروپایی درباره ی آن داده ها و درباره ی ذات و سرنوشت انسان از سوی دیگر، دست به تألیفی زده و علمی تازه را با مکانیسم ها و روش شناسی خاص آن به وجود بیاورند. تأسیس برخی از مؤسسات در این زمینه گویاست. در سال 1822،«انجمن پیشبرد علوم بریتانیا»(1)دست به ایجاد یک بخش «انسان شناسی»در خود می زند و در سال 1843«انجمن مردم شناختی لندن»(2) اعلام وجود می کند. این انجمن در سال 1871 به «انجمن انسان شناسی لندن»(3)که در سال 1862 تأسیس شده بود، می پیوندد و به این ترتیب «مؤسسه سلطنتی انسان شناسی»(4) را تأسیس می کند که تا امروز باقی مانده است. در فرانسه پس از تأسیس «انجمن ناظران انسان»(5) در سال 1799، در سال 1839، «انجمن مردم شناختی پاریس»(6)تأسیس می شود. در سال 859، پل بروکا در درس افتتاحیه ی مدرسه ی انسان شناسی پاریس، مردم شناسی را علمی تعریف کرد که در آن نتایج حاصل از علوم نژادشناسی، دیرینه شناسی، زبان شناسی و مردم نگاری به تألیف درمی آیند. در ایالات متحده «انجمن مردم شناسی امریکا»(7)در سال 1842 تأسیس شد و در سال 1879«انجمن انسان شناسی واشینگتن»(8)؛ و سرانجام در سال 1902 بود که «انجمن انسان شناسی امریکا»(9)تأسیس شد(10).
بدین ترتیب شاهد آن هستیم که از نیمه ی دوم قرن نوزدهم مردم شناسی یا انسان شناسی، چه به مفهوم شناخت موجودیت بیولوژیک انسان و چه به عنوان شناخت موجودیت فرهنگی انسان، وارد محافل علمی می شود. این ورود همزمان با جامعه شناسی انجام می گیرد و تقسیم کار ساده ای میان دو علم، حوزه ی مردم شناسی و انسان شناسی را در جوامع بدوی قرار می دهد در حالی که حوزه ی جامعه شناسی در جوامع صنعتی تعیین می شود.(11)
ظهور این دو علم همچنین با تحول گسترده ی جوامع اروپایی و زایش مدرنیته در تمام ابعاد آن در این جوامع همراه است. از این رو، همان اندازه که در شناخت چگونگی تکوین جامعه شناسی باید به سراغ درک مکانیسم های آغازین سرمایه داری و تثبیت بازار به عنوان شکل اساسی جامعه ی قرن بیستمی برویم، در شناخت فرایند تکوین انسان شناسی نیز نگاهی به حرکت استعماری ضروری است.
انسان شناسی و استعمار
اروپای قرن هجده، اروپایی بود که به سرعت رو به افزایش جمعیت، انباشت ثروت و پیشرفت تکنولوژیک و مهارت ها و قابلیت های نظامی می رفت. این حرکت از قرن پیش با گسترش حوزه ی اقتدار اروپا به سوی مستعمرات آغاز شده بود و سرچشمه ی اصلی آن را باید در «کشف» امریکا و فتح نظامی و«غارت»این قاره دانست. بنابر برآوردهای انجام شده در فاصله ی سال های 1500 و 1660 مستعمرات اسپانیا در امریکا، 300 تن طلا و 25000 تن نقره به اروپا ارسال کردند(12). انتقال این ثروت از امریکا، که با فاصله ی کمی با حرکت دیگری از سوی مستعمرات هندی و آسیایی اروپا نیز تداوم یافت، سبب رونق اقتصادی هر چه بیشتر اروپا از جمله در زمینه هایی چون بانکداری و صنایع شد.فرایند استعماری، که از قرن هفده آغاز شده بود، ابتدا به وسیله ی کمپانی های خصوصی تجاری به نمایندگی از طرف دولت های سلطنتی اروپا انجام می گرفت. یکی از مهم ترین این کمپانی ها، کمپانی هند شرقی هلند(13)بود. این کمپانی ها به سهام داران خود سودهایی در حد 15 تا 50 درصد در سال می دادند. برای مثال، در فاصله ی سال های 1715 و 1720 سود پرداختی این کمپانی در طول شش سال متوالی در حدود 40 درصد بود(14).
با تشکیل دولت های ملی در اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزدهم، نه فقط فرایند استعماری تخفیف نیافت، بلکه این بار دولت های اروپایی بودند که به فتح جهان رفتند. در این زمان بود که دورانی موسوم به گسترش امپریالیستی(15)آغاز شد. در فاصله ی سال 1884 تا آغاز جنگ جهانی اول در 1914، موج گسترده ی تهاجم به سوی مستعمرات آغاز شد، به صورتی که در فاصله ی 1871 تا 1900، امپراتوری بریتانیا 12 میلیون کیلومتر مربع و 66 میلیون نفر، فرانسه 9 میلیون کیلومتر مربع و 26 میلیون نفر، آلمان 2/5 میلیون کیلومتر مربع و 13 میلیون نفر و بلژیک 2/3 میلیون کیلومتر مربع و 8/5 میلیون نفر بر مساحت و جمعیت خود افزودند.(16)
در سال 1909، نسبت جمعیت و مساحت کشور استعمارکننده به مستعمرات آن کشور، برای بریتانیا 1 به 7/7(جمعیت) و 1 به 94(مساحت)بود. در این سال 20 درصد از کل مساحت جهان و 23 درصد از کل جمعیت جهان در اختیار امپراتوری بریتانیا قرار داشت. در فرانسه، نسبت مساحت و جمعیت به ترتیب عبارت بودند از 1 به 19(95 درصد مساحت در مستعمرات، 5درصد در متروپول) و 1 به 1(46درصد جمعیت در مستعمرات و 54 درصد در متروپول). در آلمان در همین سال ها، نسبت ها به ترتیب عبارت بودند از 1 به 5(84درصد مساحت در مستعمرات، 16 درصد در متروپول) و 5 به 1(16 درصد جمعیت در مستعمرات و 84 درصد در متروپول). قدرت های استعماری به این ترتیب در سال 1914، 68 درصد از کل مساحت جهان و 60 درصد از کل جمعیت آن را در اختیار خود داشتند.(17)
ورود به جوامع مستعمره در آغاز صرفاً با انگیزه های اقتصادی(غارت و به چنگ آوردن ثروت)و با شیوه ای نظامی و بسیار خشونت آمیز انجام می گرفت. اما تداوم این حرکت به عقلانی شدن سلطه ی نظامی در قالب سلطه ی سیاسی نیاز داشت. مدیریت میلیون ها تن از مردمان مستعمرات با هزاران نوع فرهنگ و نظام های بی شمار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بدون توسل به شناخت آن ها امکان نداشت. از این گذشته، استعمار با پیدایش دولت های ملی درون تناقضی اساسی قرار می گرفت. ظهور استعمار در شکل امپریالیستی و دولتی آن در شرایطی صورت گرفت که کشورهای اروپایی به سوی دموکراتیزاسیون، تقویت دولت ملی و آزادی ها و عدالت اجتماعی و اهمیت یافتن افکار عمومی پیش می رفتند. عملکرد استعماری در واقعیت به دورانی دیگر، به عصر فئودالیسم و دولت های سلطنتی تعلق داشت، اما در عصر دموکراسی تداوم می یافت. در نتیجه، در همان حال که استعمار درون دولت ملی تداوم می یافت، نقد شدیدی نیز علیه آن آغاز می شد. در برابر این نقد و برای گشودن این گره اخلاقی بود که استعمار به ناچار تلاش کرد با ایدئولوژی ها و نظریه های گوناگون فلسفی، سیاسی، اقتصادی و... عملکرد خشونت آمیز و غیرانسانی خود را توجیه کند.
این نظریه ها همواره بر پایه ی خودمرکزبینی(خودمداری)(18)یا آنچه قوم مداری نیز نامیده شده است، شکل می گرفتند. بر اساس این رویکرد، بدون توجه به هیچ یک از پارامترهایی مهم نظیر موقعیت محیطی، جغرافیایی، تاریخی، اقتصادی، سیاسی و غیره، تنها ارزش ها، باورها و پارادایم های رایج در کشورهای اروپایی مبنا و معیار هرگونه داوری درباره ی فرهنگ های دیگر قرار می گرفتند. مبالغه آمیز بودن این ایدئولوژی ها و نظریه ها را، که مهم ترین آن ها نژادگرایی و تطورگرایی بودند، تنها می توان به دلیل گستردگی جنایات و خشونت اِعمال شده در مستعمرات توجیه کرد.
درباره ی رابطه ی میان انسان شناسی و استعمار بسیار سخن رفته است و یکی از پیوندهایی که این رابطه را ایجاد کرده وجود نظریه ی تطورگرایی و به طور کلی رویکرد قوم مدارانه ای است که در نسل نخست انسان شناسان به چشم می خورد. استعمار به این ترتیب می توانست پروژه ی خود را یک پروژه ی تمدن ساز و برنامه ای در جهت آبادانی و عمران مناطق تحت استعمار معرفی کند؛ و حتی از این هم بیشتر، استعمار می توانست تمام خشونت اعمال شده و تمامی جنایاتی را که در مستعمرات خود انجام می داد به حساب«هزینه ی ضروری» برای از پای درآوردن«سنت های ارتجاعی» و «بقایای ساختارهای پوسیده» عنوان کند و هرگونه مقاومتی را در برابر برنامه های خود به حساب«واکنش های ارتجاعی»بگذارد.
انسان شناسی در نخستین مرحله به صورتی ناگزیر شروع به همکاری با استعمار کرد، زیرا رویکرد تطوری در میان انسان شناسان جنبه ی عام داشت. اما دلیل مهم تر آن بود که در تقسیم حوزه های مطالعاتی میان مردم شناسی و جامعه شناسی، مردم شناسی به ناچار باید جوامع موسوم به ابتدایی را مطالعه می کرد و این مطالعه جز از طریق همکاری با سردمداران سیاسی استعمار امکان پذیر نبود(19). اما نباید فراموش کرد که انسان شناسان از همان آغاز در مطالعات خود در پی بهبود وضعیت زندگی مردم مستعمرات بودند و در رابطه ی نزدیکی که با این مردم برقرار می کردند همواره از منافع آن ها علیه قدرت های استعماری دفاع می نمودند. از این رو، استعمارگران نیز هر چند برای برنامه ریزی های خود نیاز مبرمی به اطلاعات انسان شناسی داشتند، اما همواره به انسان شناسان با دیده ی مشکوک می نگریستند و مانع از آن می شدند که آن ها در حوزه ی مطالعاتی خود آزادی عمل کامل داشته باشند. از این رو می توان گفت که انسان شناسی به دلیل اهداف متفاوت خود، بسیار زود از استعمار جدا شد و در مقابل آن قرار گرفت. به نحوی که در تاریخ صد سال اخیر، تقریباً در همه جا، انسان شناسان از مدافعان سرسخت مردمان در مقابل دولت ها بوده اند و بسیاری از برنامه های نسل کشی، زبان کشی و فرهنگ کشی به وسیله ی انسان شناسان آشکار شده و آن ها بوده اند که توانسته اند افکار عمومی را برای دفاع از قربانیان این اعمال بسیج کنند.(20)
پی نوشت ها :
1.British Association for the Advancement of Sciences
2.Ethnological Society of London
3.Anthropological Society of London
4.Royal Anthropological Institute(RAI)
5.Societé des Observateurs de l`Homme
6.Société ethnologique de Paris
7.American Ethnological Society
8.Anthropological Association of Washington
9.American Anthropological Association(AAA)
10.Poirier 1968: 25-41
11.فکوهی 1378، Grawtiz 1993:119-180;Kilani 1996:87-100;Sapir 1917: 141-160
12.Nanda 1998: 324-325
13.Dutch East India Company
14.Nanda 1998: 325-326
15.Imperialist Expansion
16.Arendt 1982: 13
17.Arendt 1982: 293n3;Nanda 1998: 321-348
18.egocentrism
19.Bastide 1971: 33-43; Duchet 1971;Magazine Littéraire 1992(Sep);Leiris 1951
20.Balandier 1984: 218-230
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم