انسان شناسی و نژادگرایی

نژادگرایی را می توان در عام ترین معنی باور به وجود نژادهای انسانی و به برتری نژاد«خود» نسبت به نژادهای«دیگر»تعریف کرد(1). در این معنی از قدیمی ترین دوره ها ما با تمایلات نژادگرایانه رو به رو بوده ایم. نمونه های این
سه‌شنبه، 20 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان شناسی و نژادگرایی
انسان شناسی و نژادگرایی

 

نویسنده: ناصر فکوهی




 

نژادگرایی را می توان در عام ترین معنی باور به وجود نژادهای انسانی و به برتری نژاد«خود» نسبت به نژادهای«دیگر»تعریف کرد(1). در این معنی از قدیمی ترین دوره ها ما با تمایلات نژادگرایانه رو به رو بوده ایم. نمونه های این گرایش را چه در آثار فیلسوفان یونان باستان و به ویژه ارسطو، و چه در آثار و نوشته های قرون وسطای مسیحی و اسلامی می توان مشاهده کرد. تحقیر سیاهان، که از دوران باستان قربانیان اصلی تجار برده دار بودند، و ضد یهودی گری از بارزترین و رایج ترین اشکال نژادگرایی بوده اند. اما در طول قرون وسطی، نفرت نژادی اروپاییان از مسلمانان نیز کاملاً در چارچوب همین ایدئولوژی قرار می گیرد.
نژادگرایی، دو استدلال اساسی را مطرح می کند: نخست باور به وجود تقسیم بندی های بیولوژیک بزرگی که فراتر از قومیت ها و حتی ملیت ها رفته اند و تعداد محدودی را در کل بشریت تشکیل می دهند و نام نژاد بر آن ها گذاشته می شود؛ و سپس باور به نوعی طبقه بندی سلسله مراتبی میان نژادها بر اساس قابلیت ها و خصوصیات بیولوژیک آن ها. مطالعات انسان شناسی زیستی و علوم طبیعی نشان داده اند که در هر دو مورد، نژادگرایی را به هیچ عنوان نمی توان دارای پایه ای علمی به حساب آورد. در مورد نخست،‌ استدلال نژادی صرفاً یا عمدتاً بر مشخصات ظاهری نظیر رنگ پوست،‌ نوع مو و اندام ها و... تکیه می زند. در حالی که بسیاری از مشخصات غیرقابل مشاهده ی مستقیم را نادیده می انگارد. مطالعات جدید نشان می دهند که انسان ها بیش از هر چیز حاصل آمیزش های متعدد میان اقوام گوناگون هستند و بنابراین عملاً چیزی به عنوان«خالص»بودن یا «پاکی» نژادی وجود ندارد و جز یک تصور اسطوره ای نیست.(2)
از این گذشته، باور به امکان طبقه بندی نژادها یا حتی اقوام به هیچ رو استدلالی علمی را دربرندارد. آنچه در واقع در تقریباً تمام استدلال های نژادی مطرح می شود، برتری های سیاسی یا برتری های اجتماعی و فرهنگی ناشی از یک برتری سیاسی اولیه است و به هیچ عنوان نمی تواند برتری بیولوژیک را به صورت مستقیم نشان دهد.
آنچه در حقیقت گرایش نژادی را به وجود می آورد، بیش از هر چیز نوعی احساس است که به آن بیگانه ترسی یا قوم ترسی(3)گفته می شود. ترس از «دیگری» و «غیرخودی»، ترسی است که ریشه در عمیق ترین و کهن ترین احساس های انسانی دارد. این ترس در ابتدای زندگی بشر به صورتی پیوسته با او بوده است و همچون در حیوانات دیگر، ابزاری اساسی برای حفظ حیات او در برابر خطرات بیرونی به شمار می آمده است. به این جهت، این ترسِ ریشه دار توانسته است همواره همراه انسان باقی بماند و حتی تا عصر جدید نیز او را ترک نکند. اما در کنار این ترس از «دیگری»، سودجویی انسان نیز عامل دیگری بوده که نفرت و فاصله گرفتن از دیگری یا تهاجم و یورش بردن به دیگری را توجیه کرده است. رقابت بر سر منابع مادی(غذا و زنان) به ویژه زمانی که کمبودی اساسی در چنین منابعی وجود داشته، انسان ها را به درگیری با یکدیگر واداشته و سبب می شده است که نفرت از«دیگری»، که هر آن ممکن بود منابع«خود»را از دست او دربیاورد، افزایش یابد.
با توجه به این دو محور، بیگانه ترسی و سودجویی، به روشنی می بینیم که ظهور نژادگرایی در قالب جدید آن، یعنی یک ایدئولوژی سامان یافته، قدرتمند و گسترده و به خصوص یک ایدئولوژی نظام مند و دارای کارکردهای مشخص، تنها پس از قرن پانزده انجام گرفت یعنی زمانی که چندین واقعه ی اساسی در همراهی با یکدیگر روی دادند. نخست، شروع فتح نظامی امریکا و در کنار آن تشدید حرکت استعماری اروپا در سایر نقاط جهان. دوم، قدرت یابی هرچه بیشتر اسلام در مرزهای شرقی اروپا، به رغم خروج آن از اسپانیا، دولت عثمانی بیزانس را در نیمه ی قرن پانزده از میان برداشت و اروپا را مستقیماً زیر خطر یورش خود قرار داد. سوم،‌ آزادی یهودیان با انقلاب فرانسه و رقابت هرچه بیشتر از آن ها با سایر فرانسوی ها که در آن ها احساس خطر به وجود می آورد. پیش از آن در اسپانیا به رغم اخراج یهودیان در سال 1492، باز هم مسئله ی یهودیان مسیحیت آورده مطرح بود و به گرایش نژادی علیه آن ها دامن می زد. چهارم، اوج گیری تجارت بردگان و خشونت هرچه بیش از پیش آن در قرون 17 تا 19 که به توجیهی ایدئولوژیک نیاز داشت. مجموعه ی این وقایع، نژادگرایی را به یک ایدئولوژی بسیار مفید تبدیل کرد که می توانست هم عذاب وجدان اروپایی را در برابر جنایات استعماری و برده داری کاهش دهد و هم پروژه ی استعماری را به عنوان یک پروژه ی پیشرفت و تمدن ساز مطرح نماید. از این رو، نظریه پردازان نژادگرایی، عمدتاً از قشر تحصیل کرده و فرهیخته ی جامعه خارج می شدند و ایدئولوژی خود را ناخودآگاه در قالب استدلال های علمی و فلسفی مطرح می کردند. آرتور دو گوبینو، ژرژ واشه دو لاپوژ و هوستون استوارت چمبرلین مهم ترین این نظریه پردازان بودند.

آرتور دوگوبینو

نویسنده و سیاستمدار فرانسوی بود که سال ها در وزارت امور خارجه ی این کشور فعالیت داشت و به همین دلیل نیز سفرهای زیادی کرد و از جمله به ایران آمد(4). نظریات او حاصل تجربه ی این سفرها و مطالعاتش بودند. کتاب اساسی گوبینو رساله درباره ی نابرابری نژادهای انسانی(5)(1853-1855)تأثیر زیادی بر شکل گرفتن نظریه ی برتری نژادی در اروپا داشت. پرسش عمده در این کتاب آن بود که چرا تمدن های بزرگ که در طول تاریخ شکوفایی زیادی داشته اند دچار زوال شده و از میان می روند؟ به این پرسش پیش از گوبینو، ابن خلدون و منتسکیو نیز پاسخ داده بودند. اما پاسخ گوبینو برخلاف آن ها ریشه ی زوال را در پیری و از کارافتادگی و در عوامل طبیعی نمی دید بلکه آن را در تفاوت نژادی می دانست. گوبینو سه نژاد اصلی سفید،‌ زرد و سیاه را در انسان ها مشخص می کرد و از این سه، نژاد سفید را برترین نژاد می دانست. به باور او به همین دلیل، سفیدپوستان به رغم آن که تعداد کم تری داشته اند بر دیگر نژادها غالب شده اند. دلیل انحطاط تمدن ها به عقیده ی گوبینو در اختلاط نژادی، یعنی در آمیزش نژادهای عالی با نژادهای پست، نهفته است که سبب فساد گروه نخست می شود. مدل تاریخی مورد استناد گوبینو، کاست های هندی هستند که با ایجاد سدهای غیرقابل عبور در ازدواج های برون گروهی مانع از آمیزش های نژادی می شوند. برعکس او، اعتقاد داشت که یونان باستان با بی توجهی نسبت به این امر بود که دچار سقوط شد و این سقوط را گوبینو در غالب شدن حکومت دموکراسی یا «حکومت پایین دستی ها» می بیند. بنابراین باور به «خالص »بودن و «پاکی »نژادی و به طور کلی به وجود یک سلسله مراتب بیولوژیک ارزشی در میان نژادها از همان آغاز با یک رویکرد سیاسی نیز پیوند خورده است. در این باور، سلسله مراتب میان نژادها به عنوان بزرگ ترین تقسیم بندی های انسانی دارای معادل هایی در سطوح پایین تر نیز است. در نتیجه می توان میان گروه هایی چون ملت ها، اقوام، و در نهایت اقشار اجتماعی نیز چنین سلسله مراتبی را به وجود آورد. پیش از این ارسطو نظام برده داری یونان را با تکیه بر دلایل بیولوژیک توجیه می کرد. گوبینو نیز با تکیه بر همان دلایل گرایشی ضد دموکراتیکی را ابراز می داشت که پس از او در نظریه های سیاسی نژادگرایانه رشد بسیار زیادی کرد و به یک برنامه ی اجتماعی فاجعه بار کشیده شد.

نابرابری طبیعی انسان ها
«پنداره ی نابرابری [انسان ها] در هنگام زایش یعنی نابرابری آغازین، مشخص و دائم میان نژادهای گوناگون یکی از قدیمی ترین باورهایی است که در جهان گسترش داشته و مورد پذیرش است.(...) اگر دوره ی مدرن خود را کنار بگذاریم، این مفهوم همواره پایه ی تقریباً تمامی نظریه های حکومتی بوده است(...)انزجار نسبت به بیگانگان و احساس برتری هر ملتی نسبت به همسایگان خود، از همین باور ریشه می گرفته اند. اما هنگامی که گروه[های نژادی] با یکدیگر آمیخته می شوند و به هم پیوند می خورند است که(...) می بینیم این اصل مطلق نابرابری و پیش از هر چیز اصل[نابرابری و]تعارض میان نژادها در آن مردم دچار تزلزل می شود و زیر سؤال می رود. سپس هنگامی که اکثریت شهروندان یک دولت، خون آمیزش یافته را در رگ های خود احساس کردند، آنچه را که فقط در مورد خود آن ها صدق می کند، به مثابه ی حقیقتی جهان شمول و مطلق مطرح می کنند و از برابری همه ی انسان ها سخن می گویند. [ به این ترتیب نژاد برتر و حاکم] مورد دشنام قرار می گیرد و دلایل طبیعی برتری آن نفی می شود، دلایلی که برخی از قابلیت های موروثی ناگزیر گروهی از تبارهاست. به این ترتیب هر اندازه مردمی از عناصر ناهمگن تری ترکیب شده باشد، بیش تر بر این نکته اصرار دارد که تمامی استعدادها در همه ی انسان ها به میزان برابری مشترک است. البته این نظریه تا اندازه ای در مورد مطرح کنندگانش درست است. اما این استدلال کنندگان دورگه، آن را به تمامی نسل های گذشته، حال و آینده تعمیم می دهند و سرانجام روزی احساس های خود را در شعاری(...)چون «همه ی انسان ها برادرند»خلاصه می کنند.
[از نظر آن ها] این یک اصل بدیهی سیاسی است. آیا یک اصل بدیهی علمی نیز می خواهید؟ مدافعان برابری انسانی خواهند گفت:" همه ی انسان ها دارای ابزارهای ذهنی مشابهی هستند که ماهیت، ارزش و تأثیر یکسانی دارند". البته شاید آن ها با این صراحت سخن خود را بیان نکنند اما مفهوم موردنظرشان همین است. بنابراین نتیجه می گیرند که یک[ سرخ پوست بدوی] هورون(6) دقیقاً همان قدر عقل دارد که یک انگلیسی یا یک فرانسوی! اگر چنین باشد پس چگونه است که در طول این چند قرن این هورون ها نتوانسته اند دست به اختراع هایی چون ماشین چاپ و ماشین بخار بزنند؟ من حق خواهم داشت از این هورون ها بپرسم اگر آن ها با هموطنان ما برابر هستند، چگونه است که هرگز از میان جنگجویان جامعه شان کسانی چون قیصر یا شارلمانی برنخاسته اند؟ و به چه دلیل توضیح ناپذیری هرگز از میان شاعران و جادوگران آن ها کسانی چون هومر و بقراط بیرون نیامده اند؟»
(Comte de Gobineau,1940(1854),Essai sur l`inégalité des races humaines,Paris,Firmin-Didot et Cie,pp.35-36)
(آرتور دوگوبینو، رساله درباره ی نابرابری نژادهای انسانی).

ژرژ واشه دو لاپوژ

جامعه شناسی فرانسوی بود که نظریه ی نژادی خود را در دو کتاب با عناوین انتخاب های اجتماعی(7) و آریایی و نقش اجتماعی او(8) ارائه داد. همان گونه که از عناوین این کتاب ها مشخص است، واشه دو لاپوژ بر آن است که میان حوزه ی بیولوژیک و حوزه ی اجتماعی رابطه ای مستقیم برقرار سازد. به این ترتیب مفهوم«انتخاب» در این نوشته ها مستقیماً با «انتخاب طبیعی» در نظریه ی داروین رابطه دارد. در پشت این مفهوم به رقابت و تعارض سخت میان نژادها استناد می شود که برخی از آن ها را نسبت به دیگران در موقعیتی برتر قرار می دهد. دولاپوژ در نظریه ی نژادگرایانه ی خود معتقد به برتری عقلانی و جسمانی نژاد شمالی نسبت به نژادهای دیگر بود و برای اثبات این امر بر گروهی از«شاخص های »فیزیکی و فیزیولوژیکی به ویژه شاخص های مربوط به نسبت طول و عرض جمجمه تأکید می کرد. تأکید این نظریه بر بخشی از داده های علم«انسان سنجی» تنها به صورتی سطحی و با هدف مشخص بهره گرفتن از باورهای عامیانه و بیگانه ترسی انجام می گرفت که محور آن ها تحقیر یهودیان و سیاهان بود. دولاپوژ نیز همچون گوبینو به شدت از برابری، برادری و دموکراسی متنفر بود و این امور را موجب سقوط جامعه می دانست. به نظر او نه فقط بین نژادهای مختلف بلکه میان طبقات اجتماعی بالا و پایین نیز اختلاف های فیزیولوژیک تعیین کننده هستند.(9)

هوستون استوارت چمبرلین

نویسنده ی آلمانی انگلیسی تبار بود. چمبرلین که در یک خانواده ی نظامی به دنیا آمده بود از هنگام تحصیل در علوم طبیعی در آلمان به نظریات اندام گرای نیمه ی دوم قرن 19 علاقه مند شد و تبلور این نظریات را در نظریه ی نژادگرایانه ی خود نشان داد. او که از علاقه مندان افراطی ریچارد واگنر، آهنگساز آلمانی بود، با دختر او ازدواج کرد و از سال 1916 به ملیت آلمانی درآمد. در نظریه ی نژادگرای چمبرلین، نژاد ژرمانیک دارای رسالتی تاریخی شمرده می شد زیرا برترین نژاد بود در حالی که نژاد یهود بارزترین شکل تبلور آمیختگی نژادی و پستی نژادی به حساب می آمد.
کتاب اساسی چمبرلین پایه های قرن نوزدهم(10)است که در آن وی نوعی نظریه ی مردم شناختی نژادی را ارائه می دهد: چمبرلین بر این باور است که نژادها از طریق خصوصیات برونی یعنی شکل ظاهری، رنگ پوست و مو و استخوان بندی از یکدیگر قابل تفکیک هستند. اما وی معتقد است که این تفکیک در خصوصیت روانی و قابلیت های ذهنی نیز مشهود است. چمبرلین بر آن بود که اصلاح نژادی از طریق ازدواج های درون گروهی، گزینش و آمیزش های مناسب امکان پذیر است و این برنامه ای است که کمی بعد در رژیم هیتلر عملاً به اجرا گذاشته می شود. در نزد چمبرلین همچون اکثر پیروان نظریات نژادگرایانه ما با ضدیتی آشکار و فعال علیه یهودیت و کاتولیسیم رو به رو هستیم در حالی که اسطوره ی آریایی گوبینو در نظریه وی به اسطوره ی نژاد خالص ژرمن تبدیل می شود(11).

پی نوشت ها :

1.Arendt 1982:69-169;Etiemble 1986;Lévi-Strauss 1952;- 1973;Liauzu 1992;Taguieff 1988
2.Kriegel 1983;Unesco 1973
3.ethnophobia
4.Boissel 1981
5.Gobineau 1940؛ درباره ی ضد یهودی گری ن.ک به:
Andics 1967;Arendt 1966;- 1973;Fëjto 1960;Friedl?nder 1971;Isaac 1985
6.Huron
7.Les Selections sociales(1896)
8.Aryen et son rôle social(1899)
9.Amselle 1999;Vacher de Lapouge 1896
10.Die Grundlagen des neunzehnten Jahrhunderts(1899)
11.Chamberlian 1913

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.