نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب
مترجم: علیرضا طیب
بدفهمی آن گاه رخ می دهد که کنشگری در موقعیت تعامل با یک یا چند کشنگر دیگر استنباط نادرستی می کند. رایج ترین نوع شناخته شده بدفهمی زمانی پیش می آید که کنشگری از نیات یا اقدامات کنشگر دیگر تفسیری به عمل می آورد که با آن چه در نظر خود این کنشگر بوده است تفاوت دارد. ولی از این گذشته، بدفهمی شامل شناخت نادرست داشتن از توانایی های کنشگر دیگر یا سطح توانایی های خودمان هم می شود.
منظور از دریافت یا فهم، آگاهی حسی فرد از جهان است. بر این اساس، برخی مدعی اند که اصطلاح بدفهمی عملاً اصطلاح نادرستی است. دریافت یا فهم، خاص هر کنشگر است و بنابراین از لحاظ فنی نمی تواند خطا باشد، دریافت، صرفاً همان چیزی است که کنشگر احساس می کند. با این حال، در روابط بین الملل اصطلاح بدفهمی را به شکل گسترده در مواردی به کار می برند که دریافت یک کنشگر با واقعیت عینی همخوانی ندارد. این بی گمان همان پرسش های جا افتاده پساساختارگرایی و مکتب برسازی را پیش می آورد.
اصطلاح بدفهمی از این رو پیچیده تر می شود که اغلب زمانی به کار می رود که حدس احتمال گرایانه یک کنشگر در مورد حرکت کنشگر دیگر نادرست از کار در می آید. برای نمونه، تحلیلگران غالباً درباره این باور آرژانتین که انگلستان برای بازپس گیری جزایر مالویناس (فالکلند) در 1982دست به اقدام نظامی نخواهد زد وصف بدفهمی را به کار برده اند. ولی بررسی های موردی نشان می دهد که دریافت آرژانتینی ها در مورد دیدگاه همه اعضای کابینه انگلستان جز یکی، یعنی مارگارت تاچر، کاملاً درست بوده است. به راحتی می توان دید که چگونه این ادعا می تواند خیلی دشوار از کار درآید. از آن جا که رهبران همواره ناچارند بر اساس اطلاعاتی ناکامل تصمیم گیری کنند پس نباید هر بار که برآوردهای احتمال گرایانه شان نادرست از کار در می آید آن را نمونه ای از بدفهمی به شمار می آوریم.
اما به راستی برخی خطاهایی که در پردازش اطلاعات توسط انسان صورت می گیرد به برآوردهایی نابهینه منجر می شود-یعنی گاه رهبران موقعیت هایی را که به نظر دیگران به اندازه معقولی روشن می آید بد می فهمند. نمونه این وضع، برداشت نادرست ایالات متحده از نیات چین پیش از ورودش به جنگ کره (1950-1953) است. وقتی ایالات متحده به سمت شمال شبه جزیره کره پیشروی کرد و به مرز نزدیک تر شد چین شروع به ارسال پیام هایی در این خصوص کرد که پیشروی های بیش تر ایالات متحده را تحمل نخواهد کرد. چین شمار زیادی از سربازان خود را در مرز بسیج کرد و از مجاری متعددی رسماً هشدارهای دیپلماتیک داد؛ افزون بر این، چین پیشینه استواری در زمینه اتخاذ اقدامات دفاعی کوبنده در واکنش به تهدیدهایی دارد که در امتداد مرزهایش مطرح شده است. به دشواری می توان تصور کرد که چینی ها باید چه چیز دیگری می گفتند یا چه کار دیگری می کردند تا پیام خودشان را برای ایالات متحده روشن سازند. و با تمام این احوال، ایالات متحده این پیام ها را نادیده گرفت و به سمت مرز چین پیشروی کرد و یکی از بزرگترین شکست های نظامی اش را در تاریخ خود متحمل شد.
اما چرا انسان ها گاه دچار بدفهمی می شوند؟ برای انسان ها در مقام دریافت گر، کامل بودن یا نزدیک شدن به پردازش کامل اطلاعات ناممکن است. برای یک کنشگر انسانی یا گروهی از کنشگران در نظر گرفتن تمامی جزئیات، ظرایف و ابعاد یک موضوع امکان پذیر است. متخصصان روان شناسی یک شناخت بی درنگ به ما یادآور می شوند که بیش تر اوقات لازم نیست پردازش اطلاعات مان کامل باشد.ب رای نمونه، مفهوم صندلی را در نظر بگیرید. ما می دانیم صندلی چیست، چگونه از آن استفاده می شود و وقتی کسی به ما اشاره می کند و می گوید بنشین می دانیم کجا برویم. اما اگر کسی بخواهد صندلی مورد اشاره اش را به شکل کامل تشریح کند به بی نهایت زمان نیاز خواهد داشت: اندازه، شکل، رنگ، جنس، میزان ابر درون صندلی، نوع چوب، نوع ساخت، تاریخچه، خراشیدگی ها و پارگی هایش و غیره. حتی اگر تا سطح مولکول هم پیش رود باز توصیفش کامل و بی نقص نخواهد بود. مسلماً برای این که در عمل به کسی بگوییم کجا بنشیند چنین توصیف کاملی لازم یا حتی کارگشا نیست.
ما در مقام انسان از روی غریزه می دانیم که نمی توانیم همه جزئیات را بدانیم و در واقع نیازی به دانستن همه جزئیات نداریم. متخصصان روان شناسی شناخت انسان ها را موجوداتی دچار خساست شناختی می خوانند: چون نگران محدودیت های شناختی مان هستیم پیوسته جزئیات را از صافی می گذرانیم یعنی آن چه را با توجه به محدودیت هایمان فکر می کنیم و لازم داریم برمی گیریم و بقیه ناشناخته ها یا اطلاعات پردازش شده را رها می کنیم. گرچه خساست شناختی ضروری و مفید است ولی گاه منجر به خطاهای بزرگی در داوری و دریافت می شود.گاهی صافی ها و میان بُرهای شناختی که انسان ها به کار می برند بدکارکرد می شوند و این در سیاست بین الملل می تواند خطرناک باشد.
یکی از میان بُرهای شناختی رایجی که کنشگران به کار می برند انگاره [یا تصور] است. انگاره، باور یا نظریه ای درباره کنشگر دیگر است. برای نمونه، انگاره مشهور رونالد ریگان، رئیس جمهور سابق ایالات متحده، درباره این که اتحاد شوروی یک «امپراتوری شیطانی» است نوع آشکاری از ساده سازی مفرط واقعیت بود ولی برای ریگان کارایی داشت و عینکی را نشان می داد که وی از پشت آن شوروی را می دید.
میان بر شناختی دیگری که انسان ها مورد استفاده قرار می دهند قیاس یا همانند انگاری است. وقتی کنشگران با وضعیت های دشوار در روابط بین الملل روبه رو می شوند اغلب برای یافتن راهنما به درس های تاریخ رجوع می کنند. به یقین، تاریخ هرگز به شکل کامل تکرار نمی شود و گرچه درس گرفتن از تاریخ معقول به نظر می رسد، گاه میزان ناهمخوانی وضعیت جدید با تاریخ مهم تر از میزان همخوانی آن هاست. در دنیای پس از جنگ جهانی دوم در اغلب قریب به اتفاق موارد رهبران به همانند انگاری وضعیت فراروی خودشان با مماشات مونیخ توسل جسته اند حال آن که غالباً مماشات یا همکاری می تواند به نتیجه ای بهتر از بدیل آن رهنمون شود.
گاهی کنشگران صرفاً از آن رو یک وضعیت را بد می فهمند که با باورهای موجودشان همخوانی ندارد و این ناسازی شناختی پدید می آورد. معمولاً افراد اطلاعات ناساز را خوش ندارند و از همین رو فعالانه می کوشند تا این ناسازی را کاهش دهند. این تلاش می تواند به معنی تغییر برداشت ها و دریافت های شان باشد ولی غالباً به رد اطلاعات ناساز، جست و جوی اطلاعات دیگری که مؤید باورهای شان باشد، تفسیر دوباره ی اطلاعات به نحوی که با باورهای اولیه شان جور درآید، یا حتی بی اعتبار شمردن پیام رسان منجر شود.
سرانجام این که گاه ویژگی های روان شناختی ناخودآگاه مان را به تفسیر اطلاعات در جهتی خاص، که اغلب هم جهت نادرستی است، متمایل می سازد. برای نمونه، فردی که سطوح بالایی از خشم را در وجود خود نهفته دارد تمایل به مراتب بیش تری دارد که اقدامات دیگران را حتی اگر چنین نباشد خشم آلود بینگارد. فردی که نیاز شدیدی به قدرت دارد ممکن است برداشتش این باشد که دیگران بیش از آن چه واقعاً هستند قصد کنترل او را دارند. یا فردی که از نظر بالینی دچار افسردگی است ممکن است به شکل جبری در یک موقعیت، تنها بدیل های منفی را ببیند و اقداماتی اتخاذ کند که در گام بعد به یک پیشگویی واقعیت بخش خود تبدیل شود. این احتمالاً یکی از دلایلی بود که تشدید بحران توسط روسیه و آلمان منجر به جنگ جهانی اول شد حال آن که هیچ کس خواهان این جنگ نبود و هر کس اعتقاد داشت طرف دیگر وارد آتش آن را شعله ور می سازد.
بدفهمی به خودی خود فاقد جهت گیری است یعنی ممکن است یک طرف دچار این بدفهمی باشد که دیگران را بیش از آن چه در واقع هستند دشمن بپندارد و از همین رو برای پیش دستی جویی دست به حرکت تشدید کننده ای بزند یا می تواند دچار این بدفهمی باشد که دیگران را بیش از آن چه در واقع هستند دوست بداند و از همین رو برای پیشدستی جویی دست به حرکتی همیارانه بزند. اما بیش تر نوشته ها درباره بدفهمی روی این مسئله تأکید دارند که چگونه بدفهمی می تواند به تشدید بحران، جنگ و فاجعه بینجامد: چمبرلین در دهه 1930 درباره نیات دامنه دارتر هیتلر دچار بدفهمی بود، ایالات متحده در دهه 1960 درباره اراده و عزم ویتنام، و صدام حسین هم در 1990 درباره واکنش ایالات متحده به اشغال کویت.
نوشته های منتشر شده درباره بدفهمی، مدل های بازیگر خردمند برای تحلیل سیاست خارجی را زیر سؤال می برند و در واقع، پژوهش درباره بدفهمی از دل مکتب تصمیم گیری زاده شد که برخوردی کاملاً انتقادی با فرض های عقلانیت دارد. می دانیم که کنشگران هنگام پردازش اطلاعات دچار خطاهایی می شوند؛ می دانیم آن ها دچار محدودیت ها و جانبداری های بشری هستند؛ و بارها و بارها در طول تاریخ شاهد نتیجه برخی از این خطاها بوده ایم. در پایان، این بدان معنی است که بدفهمی دست کم برخی وقت ها نتایجی به بار می آورد که اصلاً عقلانی نیست.
ـــ بازدارندگی؛ بحران، عقلانیت، مماشات
-1976 Jervis,R.Perceptions and Misperception In International Politics,Rpinceton,NJ:Princeton University.
-1983 Levy,J.Misperception and the Causes of War,World Politics 36(1),76-99.
-2001 Stoessinger,J.G.Why Nations Go To War New York:St.Martin's Press.
مارک شیفر و سام رابینسون
منبع مقاله: گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390.
منظور از دریافت یا فهم، آگاهی حسی فرد از جهان است. بر این اساس، برخی مدعی اند که اصطلاح بدفهمی عملاً اصطلاح نادرستی است. دریافت یا فهم، خاص هر کنشگر است و بنابراین از لحاظ فنی نمی تواند خطا باشد، دریافت، صرفاً همان چیزی است که کنشگر احساس می کند. با این حال، در روابط بین الملل اصطلاح بدفهمی را به شکل گسترده در مواردی به کار می برند که دریافت یک کنشگر با واقعیت عینی همخوانی ندارد. این بی گمان همان پرسش های جا افتاده پساساختارگرایی و مکتب برسازی را پیش می آورد.
اصطلاح بدفهمی از این رو پیچیده تر می شود که اغلب زمانی به کار می رود که حدس احتمال گرایانه یک کنشگر در مورد حرکت کنشگر دیگر نادرست از کار در می آید. برای نمونه، تحلیلگران غالباً درباره این باور آرژانتین که انگلستان برای بازپس گیری جزایر مالویناس (فالکلند) در 1982دست به اقدام نظامی نخواهد زد وصف بدفهمی را به کار برده اند. ولی بررسی های موردی نشان می دهد که دریافت آرژانتینی ها در مورد دیدگاه همه اعضای کابینه انگلستان جز یکی، یعنی مارگارت تاچر، کاملاً درست بوده است. به راحتی می توان دید که چگونه این ادعا می تواند خیلی دشوار از کار درآید. از آن جا که رهبران همواره ناچارند بر اساس اطلاعاتی ناکامل تصمیم گیری کنند پس نباید هر بار که برآوردهای احتمال گرایانه شان نادرست از کار در می آید آن را نمونه ای از بدفهمی به شمار می آوریم.
اما به راستی برخی خطاهایی که در پردازش اطلاعات توسط انسان صورت می گیرد به برآوردهایی نابهینه منجر می شود-یعنی گاه رهبران موقعیت هایی را که به نظر دیگران به اندازه معقولی روشن می آید بد می فهمند. نمونه این وضع، برداشت نادرست ایالات متحده از نیات چین پیش از ورودش به جنگ کره (1950-1953) است. وقتی ایالات متحده به سمت شمال شبه جزیره کره پیشروی کرد و به مرز نزدیک تر شد چین شروع به ارسال پیام هایی در این خصوص کرد که پیشروی های بیش تر ایالات متحده را تحمل نخواهد کرد. چین شمار زیادی از سربازان خود را در مرز بسیج کرد و از مجاری متعددی رسماً هشدارهای دیپلماتیک داد؛ افزون بر این، چین پیشینه استواری در زمینه اتخاذ اقدامات دفاعی کوبنده در واکنش به تهدیدهایی دارد که در امتداد مرزهایش مطرح شده است. به دشواری می توان تصور کرد که چینی ها باید چه چیز دیگری می گفتند یا چه کار دیگری می کردند تا پیام خودشان را برای ایالات متحده روشن سازند. و با تمام این احوال، ایالات متحده این پیام ها را نادیده گرفت و به سمت مرز چین پیشروی کرد و یکی از بزرگترین شکست های نظامی اش را در تاریخ خود متحمل شد.
اما چرا انسان ها گاه دچار بدفهمی می شوند؟ برای انسان ها در مقام دریافت گر، کامل بودن یا نزدیک شدن به پردازش کامل اطلاعات ناممکن است. برای یک کنشگر انسانی یا گروهی از کنشگران در نظر گرفتن تمامی جزئیات، ظرایف و ابعاد یک موضوع امکان پذیر است. متخصصان روان شناسی یک شناخت بی درنگ به ما یادآور می شوند که بیش تر اوقات لازم نیست پردازش اطلاعات مان کامل باشد.ب رای نمونه، مفهوم صندلی را در نظر بگیرید. ما می دانیم صندلی چیست، چگونه از آن استفاده می شود و وقتی کسی به ما اشاره می کند و می گوید بنشین می دانیم کجا برویم. اما اگر کسی بخواهد صندلی مورد اشاره اش را به شکل کامل تشریح کند به بی نهایت زمان نیاز خواهد داشت: اندازه، شکل، رنگ، جنس، میزان ابر درون صندلی، نوع چوب، نوع ساخت، تاریخچه، خراشیدگی ها و پارگی هایش و غیره. حتی اگر تا سطح مولکول هم پیش رود باز توصیفش کامل و بی نقص نخواهد بود. مسلماً برای این که در عمل به کسی بگوییم کجا بنشیند چنین توصیف کاملی لازم یا حتی کارگشا نیست.
ما در مقام انسان از روی غریزه می دانیم که نمی توانیم همه جزئیات را بدانیم و در واقع نیازی به دانستن همه جزئیات نداریم. متخصصان روان شناسی شناخت انسان ها را موجوداتی دچار خساست شناختی می خوانند: چون نگران محدودیت های شناختی مان هستیم پیوسته جزئیات را از صافی می گذرانیم یعنی آن چه را با توجه به محدودیت هایمان فکر می کنیم و لازم داریم برمی گیریم و بقیه ناشناخته ها یا اطلاعات پردازش شده را رها می کنیم. گرچه خساست شناختی ضروری و مفید است ولی گاه منجر به خطاهای بزرگی در داوری و دریافت می شود.گاهی صافی ها و میان بُرهای شناختی که انسان ها به کار می برند بدکارکرد می شوند و این در سیاست بین الملل می تواند خطرناک باشد.
یکی از میان بُرهای شناختی رایجی که کنشگران به کار می برند انگاره [یا تصور] است. انگاره، باور یا نظریه ای درباره کنشگر دیگر است. برای نمونه، انگاره مشهور رونالد ریگان، رئیس جمهور سابق ایالات متحده، درباره این که اتحاد شوروی یک «امپراتوری شیطانی» است نوع آشکاری از ساده سازی مفرط واقعیت بود ولی برای ریگان کارایی داشت و عینکی را نشان می داد که وی از پشت آن شوروی را می دید.
میان بر شناختی دیگری که انسان ها مورد استفاده قرار می دهند قیاس یا همانند انگاری است. وقتی کنشگران با وضعیت های دشوار در روابط بین الملل روبه رو می شوند اغلب برای یافتن راهنما به درس های تاریخ رجوع می کنند. به یقین، تاریخ هرگز به شکل کامل تکرار نمی شود و گرچه درس گرفتن از تاریخ معقول به نظر می رسد، گاه میزان ناهمخوانی وضعیت جدید با تاریخ مهم تر از میزان همخوانی آن هاست. در دنیای پس از جنگ جهانی دوم در اغلب قریب به اتفاق موارد رهبران به همانند انگاری وضعیت فراروی خودشان با مماشات مونیخ توسل جسته اند حال آن که غالباً مماشات یا همکاری می تواند به نتیجه ای بهتر از بدیل آن رهنمون شود.
گاهی کنشگران صرفاً از آن رو یک وضعیت را بد می فهمند که با باورهای موجودشان همخوانی ندارد و این ناسازی شناختی پدید می آورد. معمولاً افراد اطلاعات ناساز را خوش ندارند و از همین رو فعالانه می کوشند تا این ناسازی را کاهش دهند. این تلاش می تواند به معنی تغییر برداشت ها و دریافت های شان باشد ولی غالباً به رد اطلاعات ناساز، جست و جوی اطلاعات دیگری که مؤید باورهای شان باشد، تفسیر دوباره ی اطلاعات به نحوی که با باورهای اولیه شان جور درآید، یا حتی بی اعتبار شمردن پیام رسان منجر شود.
سرانجام این که گاه ویژگی های روان شناختی ناخودآگاه مان را به تفسیر اطلاعات در جهتی خاص، که اغلب هم جهت نادرستی است، متمایل می سازد. برای نمونه، فردی که سطوح بالایی از خشم را در وجود خود نهفته دارد تمایل به مراتب بیش تری دارد که اقدامات دیگران را حتی اگر چنین نباشد خشم آلود بینگارد. فردی که نیاز شدیدی به قدرت دارد ممکن است برداشتش این باشد که دیگران بیش از آن چه واقعاً هستند قصد کنترل او را دارند. یا فردی که از نظر بالینی دچار افسردگی است ممکن است به شکل جبری در یک موقعیت، تنها بدیل های منفی را ببیند و اقداماتی اتخاذ کند که در گام بعد به یک پیشگویی واقعیت بخش خود تبدیل شود. این احتمالاً یکی از دلایلی بود که تشدید بحران توسط روسیه و آلمان منجر به جنگ جهانی اول شد حال آن که هیچ کس خواهان این جنگ نبود و هر کس اعتقاد داشت طرف دیگر وارد آتش آن را شعله ور می سازد.
بدفهمی به خودی خود فاقد جهت گیری است یعنی ممکن است یک طرف دچار این بدفهمی باشد که دیگران را بیش از آن چه در واقع هستند دشمن بپندارد و از همین رو برای پیش دستی جویی دست به حرکت تشدید کننده ای بزند یا می تواند دچار این بدفهمی باشد که دیگران را بیش از آن چه در واقع هستند دوست بداند و از همین رو برای پیشدستی جویی دست به حرکتی همیارانه بزند. اما بیش تر نوشته ها درباره بدفهمی روی این مسئله تأکید دارند که چگونه بدفهمی می تواند به تشدید بحران، جنگ و فاجعه بینجامد: چمبرلین در دهه 1930 درباره نیات دامنه دارتر هیتلر دچار بدفهمی بود، ایالات متحده در دهه 1960 درباره اراده و عزم ویتنام، و صدام حسین هم در 1990 درباره واکنش ایالات متحده به اشغال کویت.
نوشته های منتشر شده درباره بدفهمی، مدل های بازیگر خردمند برای تحلیل سیاست خارجی را زیر سؤال می برند و در واقع، پژوهش درباره بدفهمی از دل مکتب تصمیم گیری زاده شد که برخوردی کاملاً انتقادی با فرض های عقلانیت دارد. می دانیم که کنشگران هنگام پردازش اطلاعات دچار خطاهایی می شوند؛ می دانیم آن ها دچار محدودیت ها و جانبداری های بشری هستند؛ و بارها و بارها در طول تاریخ شاهد نتیجه برخی از این خطاها بوده ایم. در پایان، این بدان معنی است که بدفهمی دست کم برخی وقت ها نتایجی به بار می آورد که اصلاً عقلانی نیست.
ـــ بازدارندگی؛ بحران، عقلانیت، مماشات
خواندنی های پیشنهادی
-1962 Holsti,O.R.The Belief System And National Images',Journal Of Conflict Resolution 6,244-52.-1976 Jervis,R.Perceptions and Misperception In International Politics,Rpinceton,NJ:Princeton University.
-1983 Levy,J.Misperception and the Causes of War,World Politics 36(1),76-99.
-2001 Stoessinger,J.G.Why Nations Go To War New York:St.Martin's Press.
مارک شیفر و سام رابینسون
منبع مقاله: گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390.
/م