مترجم: محمد رضا بديعي
نگاهي به تاريخ نگاري دبليو. اچ. والش (1913-1986)
دبليو. اچ. والش (1) در 1962 نوشت، «فلسفه ي تاريخ هيچ گاه در بريتانياي كبير يك موضوع مورد علاقه نبوده است، خواه نزد فيلسوفان خواه نزد تاريخ نويسان، برخي نشانه ها به طور واقعي حاكي است که احترام به آن در حال حاضر رو به افزايش گذاشته است.» چنين اوضاعي والش را مجذوب كرد، و در چند مقاله و كتابي كه مشهورترين اثرش به شمار مي آيد- مقدمه اي بر فلسفه ي تاريخ (2) (1951، چاپ سوم با تجديد نظر، 1967) -كوشيد بر اهميت مسائلي كه به واسطه تأملات درباره ي ماهيت تاريخ مطرح مي شود، تأكيد كند.ويليام هنري والش در ليدز در دهم دسامبر 1913 چشم به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات دبيرستاني، وارد مرتن كالج (3) آكسفورد شد. وي ارتباطي استوار با مرتن داشت: پس از فارغ التحصيل شدن با درجه ليسانس در رشته ادبيات كلاسيك و فلسفه (4)، وي از 1947 تا 1960 هم به عنوان كارمند جزء امور پژوهشي و هم به عنوان مدرس به كار مشغول بود، و بعد از بازنشسته شدن در 1979 به عنوان استاد بازنشسته ممتاز، به مرتن بازگشت. در فاصله 1960 و 1979، والش استاد منطق و متافيزيك در دانشگاه ادينبورگ (5) بود. او در هفتم آوريل 1986 چشم از جهان فرو بست.
والش عقيده دارد، اين امر كه تاريخ فلسفه اگر مايه بيزاري نباشد، اسباب بدگماني است ناشي از بخش كوچك پيوند سنتي اش با تفكر «مابعد الطبيعي» نيست. تا قرن نوزدهم، آنچه والش «فلسفه نظري تاريخ» مي نامد، اساساً تنها شكل فلسفه ي تاريخ بود. او مي نويسد، هدفش:
رسيدن به يك شناخت از خط سير تاريخ به صورتي منسجم بود؛ براي اثبات اينكه، تاريخ به رغم خلاف آمدها و بي قاعدگيهاي بسيار آشكارش كه عرضه كرده است، مي تواند به عنوان شكل دهنده به وحدتي دربردارنده يك طرح فراگير تلقي شود، طرحي كه، اگر روزگاري ما آن را به چنگ آوريم، هم خط سير جامع رويدادها را توضيح مي دهد و هم ما را قادر مي سازد تا روندهاي تاريخي را به عنوان، با مفهومي خاص، دليل قانع كننده تلقي كنيم.
(مقدمه بر فلسفه ي تاريخ، ص13)
اين گونه در جست و جوي الگو يا معنا بودن در سير تاريخ را مي توان در آثار نويسندگاني مانند ويكو، هردر، كانت، هگل، اشينگلر، و توين بي مشاهده كرد. والش مدعي است كه كاوش نظري به خاطر وحدت «در ذهن محتاط بريتانيايي امري است نفرت انگيز» زيرا كه طرفدارانش آماده دستچين كردن و بهره برداري از اطلاعات و شواهد براي تطبيق دادن آنها با ايده هايشان هستند (همان، ص14). با اين همه، در بريتانيا زمينه هايي براي احياي «فلسفه ي تاريخ» وجود دارد، چون شيوه ديگري كه به وسيله آن بتوان چنين اصطلاحاتي را درك كرد، موجود است. درست همان طور كه واژه «تاريخ» مي تواند يا به اعمال گذشته انسان يا به شرح اعمال گذشته انسان مربوط باشد، همين طور نيز، «فلسفه تاريخ» ممكن است يا به بررسي روند رويدادهاي تاريخي يا به بررسي روشها و فرضهاي تاريخ نويسان مربوط باشد. والش به ما توضيح مي دهد هنگامي كه ما درباره ي فرضها يا روشهاي تاريخ نويسان تأمل مي كنيم، به فلسفه «انتقادي» يا «تحليلي» تاريخ مي پردازيم. تقسيم بندي والش از فلسفه ي تاريخ به شاخه هاي نظري و انتقادي در حال حاضر به طور گسترده اي مورد پذيرش قرار گرفته است.
با آن كه نوشته هاي والش بر مسائل مختلف فلسفه انتقادي تاريخ متمركز است، او بويژه به منزلت تاريخ به مثابه يك شكل از شناخت و ارتباطش با ديگر شكلهاي شناخت علاقه مند است. علاقه والش عقايد ديگر فيلسوفان انتقادي آن روزگار را بازتاب مي دهد. بر بحثهاي آنها اين سؤال حاكم بود كه آيا شناخت تاريخي به شناخت ادراكي شبيه است يا به شناخت علمي. چنين گمان شده بود كه اين سؤال بايد از اهميت اساسي برخوردار باشد، چرا كه يك جواب ثابت خواهد كرد كه آيا هيچ ضرورتي به تأمل جداگانه در زمينه ماهيت شناخت تاريخي وجود دارد. مثلاً، اگر در مورد شناخت تاريخي ثابت كرده بودند كه بايد متناسب با شناخت علمي باشد، در اين صورت فلسفه ي تاريخ يك بخش از فلسفه علم بود.
از ديدگاه كساني كه ارتباطي ميان شناخت تاريخي و شناخت ادراكي ملاحظه مي كنند، وظيفه اصلي تاريخ نويسان عبارت است از كشف كردن و توصيف «آنچه دقيقاً اتفاق افتاده است». آنان خودشان را به توصيف آنچه در يك «روايت ساده از رويدادها » مي بينند، محدود مي كنند (همان، ص 32). والش باور دارد كه شمار اندكي از تاريخ نويسان از چنين محدوديتي راضي خواهند بود. علت اين امر آن است كه آنان مايلند كه دريابند و تشريح كنند چرا رويدادها به آن صورت كه اتفاق افتاد، به وقوع پيوست. به نظر والش اين امر مستلزم ايجاد يك «روايت مهم است»، «يك بازسازي از گذشته كه هم هوشمندانه و هم قابل فهم است» (همان، ص33). بنابراين توضيحاتشان چه شكلي پيدا مي كند؟ «پيروان مكتب تحققي» باور دارند كه توضيحات تاريخي مترادف با توضيحات دانشمندان علوم طبيعي است. اينان رويدادها را با گنجاندنشان در ذيل قوانين از لحاظ تجربي به اثبات رسيده عام توضيح مي دهند. والش معتقد است كه اين ديدگاه با آنچه تاريخ نويسان معمولاً انجام مي دهند، مطابقت ندارد. براي شروع، تاريخ نويسان با دانشمندان در نظرياتشان راجع به آنچه مجوزها در يك توضيح مي گنجانند، فرق دارند. در علوم يك مفهوم «ابزاري» مهم باعث مي شود موضوعات به خاطر آنچه پديد مي آورند، مهم تلقي مي شوند. تاريخ نويسان همچنين ممكن است از يك معيار مشابه استفاده كنند؛ مثلاً، يك تاريخ نويس ممكن است بگويد كه انقلاب صنعتي به خاطر اينكه دگرگونيهاي گسترده اي را در جامعه به بار آورد، يك رويداد مهم در تاريخ مدرن بود. اما اين، آن معيار منحصر به فرد گزينه كه در تاريخ عمل مي كند، نيست. يك رويداد ممكن است «في حد ذاته» مهم تلقي شود، مثلاً، يك تاريخ نويس به خاطر اينكه مي خواهد بربريت جنگ را اثبات كند، در مورد جنگ ويتنام بنويسد. از اين رو آنچه يك موضوع را در خور گنجاندن [در متن] مي سازد، به جهت گيري اش در مورد اينكه يك واقعه فوق العاده را پديدآورده باشد، مربوط نيست.
اين امر «مهمترين و گيج كننده ترين» مسئله را در فلسفه ي انتقادي تاريخ مطرح مي كند: مسئله اي كه مربوط است به عينيت تاريخي (همان، ص 93). اين مسئله به اين علت مطرح مي شود كه تاريخ نويسان مدعي اند به اين دليل مي خواهند به ما درباره ي آنچه در گذشته اتفاق افتاده است توضيح بدهند، كه دسترس مستقيم به آن وجود ندارد. تاريخ نويسان نمي توانند مانند دانشمندان علوم طبيعي موضوع مربوط به كارشان را مشاهده كنند و سند تاريخي «از لحاظ معاني و مفاهيمش چيزي كه قطعي، كامل، و بدون مناقشه باشد، نيست» (حقيقت و واقعيت در تاريخ مورد بازنگري قرار گرفته (6) ص54). سند تاريخي بايد موثق و سنجيده باشد. اين شرايط، برخي از نويسندگان را به پرسيدن اين سؤال كه آيا قضاوت شخصي يك جزء ضروري در تحقيق تاريخي است و آيا اصلاً گذشته مستقل يا واقعي هيچ نقش مثبتي براي ايفا در بررسي تاريخي دارد يا نه، رهنمون شده است. مثلاً، گالتشتاين (7) نوشته است: «نياز به داشتن تعاريف تاريخي كه با چنين گذشته اي تطبيق كند، نياز به داشتن چيزي است كه نمي تواند از قوه به فعل درآورده شود. به جاي ناديده گرفتن تمايز ميان واقعيتها و تعريف واقعيتها... در تاريخ آن تمايز وجود ندارد.» (8) والش با استدلالهاي «كنستراكتيويستي » گالتشتاين به خاطر اينكه «آنها جا را براي رديه (9) و اقامه نكردن سنديت باز نمي گذارند» و اينكه آنها به اعتقاد ديرين مورد احتراممان در يك گذشته بالفعل صدمه مي زنند، موافق نيست (همان، ص62). اين امر پمپه را به جر و بحث در پاسخ به اينكه «فلسفه نبايد از سوي مذهب، هر اندازه هم عميقاً ديرينه و ريشه دار باشد، در تنگنا قرار گيرد، بلكه از راه استدلال، و استدلالهايي كه جا را براي رديه باز مي گذارند بايد مورد پذيرش قرار گيرد» رهنمون شد. (10) در نتيجه، تأكيدهاي والش و پمپه پرسشهايي را در خصوص خود ماهيت فلسفه مطرح مي كند.
از ديدگاه والش، همان طور كه كالينگ وود و ديگر نويسندگان تأكيد كردند، تاريخ نويسان از دانشمندان به علت اينكه منحصراً علاقه مند به تحقيق در مورد اعمال و رفتار انسانها هستند، متمايزند (مقدمه بر فلسفه تاريخ، ص31، همچنين نگاه كنيد به «مفهومهاي تلفيقي در تاريخ» (11)، صص129-130). اما والش از پيشنهاد ديگر كالينگ وود مبني بر اينكه براي درك عمل گذشته ي انسان، تاريخ نويس بايد عقيده مندرج در آن عمل را در ذهنش دوباره اجرا كند، خشنود نيست. وي مي نويسد:
اين امر درست نيست كه ما طرز تفكر اشخاص گذشته را به صورت يك عمل منفرد بصيرت شهودي بفهميم و درك كنيم. ما بايد آنچه را آنان درباره اش مي انديشيدند كشف كنيم، و به وسيله سندي كه پيش روي ماست دريابيم كه چرا آنان آن طور مي انديشيدند، و اين روند تفسير چيزي است كه در آن ما دست كم ارجاع ضمني را براي حقايق عام تدارك مي بينيم.
(همان، ص58)
همان گونه كه دري خاطرنشان كرده است، مشكل والش با ايده ي كالينگ وود از فرضش مبني بر اينكه كالينگ وود مشغول به وجود آوردن روشي براي كشف واقعيتهاي سابقاً ناشناخته تاريخي بود، ناشي مي شود. والش مي پرسد چگونه يك تاريخ نويس كه از قبل نمي داند طرز تفكر يك كارگزار روزگار گذشته چه بوده است، به كشف آن از راه دو مرتبه فكر كردن درباره ي آن برآيد؟(12) از ديدگاه وي، تاريخ نويسان نيازمند شناخت شيوه هايي هستند كه مردم به وسيله آنها در موقعيتهاي خاص به عمل و عكس العمل مي پردازند. بر اين اساس وضع قانون مجدد كليد منحصر به فرد تاريخ گذشته نيست. تفسير تاريخي همچنين مستلزم تأمل در مورد حقايق عام است. در واقع عملاً تاريخ نويسان از حقايق عام در روند «عمل تلفيق كردن» (13) استفاده مي كنند.
والش، با كمك گرفتن از كتاب فلسفه علوم استقرايي بر تاريخشان استوار است (14) نوشته ي ويليام هيوئل (15) (1840)، «عمل تلفيق كردن» را به عنوان روند تفسير كردن يك رويداد «از راه رديابي ارتباطهاي دروني اش با ديگر رويدادها و مشخص كردن جاي آن در موقعيت تاريخي اش» (همان، ص59) تعريف مي كند. (16) اين مفهوم را مي توان در سراسر نوشته هاي والش پيدا كرد، اما در آثار بعدي وي، مفهوم مزبور بيشتر با تفسير تاريخي مرتبط است تا توضيح تاريخي؛ به عنوان مثال، «قابل فهم بودن تاريخ» (1942) را با «مفهومهاي تلفيقي در تاريخ» (1967) مقايسه كنيد. در روند عمل تلفيق كردن، رويدادها به وسيله گروه بندي شدن تحت مفهومهاي «مناسب» عام تفسير مي شوند. والش مدعي است براي انجام دادن اين كار، تاريخ نويس بايد «به جست و جوي مفهومهاي مشخص عمده يا ايده هاي اصلي برآيد و به وسيله آنها واقعيتهايش را توضيح دهد، تا بتواند ارتباطهاي ميان خود آن ايده ها را پيدا كند، و بعد اثبات كند كه چگونه واقعيتهاي مفصل در پرتو آنها با نوشتن يك روايت «مهم» از رويدادهاي عصر مورد نظر قابل فهم مي شود» (مقدمه بر تاريخ فلسفه، ص61). مثلاً، والش در مقدمه بر تاريخ فلسفه خاطرنشان مي كند كه اشغال مجدد راينلند (17) توسط هيتلر در 1936 مي تواند با ارتباط دادن آن با يك كل بزرگتر، مانند خط مشيهاي اطمينان به خود و توسعه اي كه هيتلر از همان زمان رسيدن به قدرت به دنبالش بود، قابل فهم شود (ص59). در اينجا عمل تلفيق كردن مستلزم توجه به برخي از اعمال و افكار در زمينه اي وسيعتر است. «عمل تلفيق كردن» ممكن است همچنين به گروه بندي اعمال و افكار تحت يك مفهوم مربوط شود. به عنوان مثال، والش خاطرنشان مي كند كه «جنبش رمانتيك»، «رنسانس» و «انقلاب صنعتي» نمونه هايي است از مفهومهاي تلفيقي. آنچه اين حالت تلفيقي را به وجود مي آورد، عبارت است از شباهت ايده هايي كه از سوي كارگزاران (اشخاص يا گروهها) بيان شده اند. والش با بهره گرفتن از مك كولاف (18) مرز ميان مفهومهاي تلفيقي«رسمي» و «اختياري» را مشخص مي كند. مفهومهايي مانند «انقلاب»، «تكامل» و «انحطاط» تلفيقي رسمي هستند، زيرا كه امكان كاربردشان به اهداف و مقاصد كارگزاران درگير در عمل بستگي ندارد، بلكه به ماهيت تحولاتي كه اعمالشان پديد مي آورد، مرتبط است. از سوي ديگر، امكان كاربرد مفهومهاي «اختياري» تلفيقي به اهداف و مقاصد كارگزاران درگير در عمل بستگي دارد. به عنوان مثال، «احيا» (19) حاكي از يك خواست عمومي براي بازآفريني يك سبك كهن است. مك كولاف همچنين استدلال كرد كه مفهومهاي تلفيقي هم ممكن است در حالت خاص باشد و هم در حالت عام. مثلاً، «انقلاب فرانسه» مربوط است به اعمالي در قرن هجدهم، اما اصطلاح «انقلاب» ممكن است در عين حال به يك نوع عام از اعمال در برخي از زمانها و مكانهاي متفاوت مربوط شود. (20)
والش عمل تلفيق كردن را با پژوهش تاريخي برابر نمي داند؛ عمل تلفيق كردن، تا حدي، نقش مهمتري را ايفا مي كند. از اين رو، انديشيدن در خصوص گزينش مفهومهاي تلفيقي از سوي تاريخ نويسان كاري است ارزشمند. مثلاً، ما ممكن است از «رنسانس قرن دوازدهمي» حرف بزنيم، اما اصطلاح «رنسانس» براي مردمي كه در آن دوران مي زيسته اند، در بردارنده معنايي نبوده است. والش توصيه مي كند كه دو شرط بايد برگزينش مفهومهاي تلفيقي در تاريخ حاكم باشد. نخست، مفهومها بايد نسبت به سند عادلانه رفتار كنند. آنها نمي توانند من عندي انتخاب شوند دوم، آنها بايد واقعيتها را توضيح دهند. والش مي نويسد، «در اينجا آنچه ما اساساً در ذهن داريم مقياسي است كه استفاده از آن گذشته را برايمان واقعي و قابل فهم مي سازد» («مفهومهاي تلفيقي در تاريخ»، صص 40-139). بر اين اساس به كار بردن توصيف «رنسانس قرن دوازدهمي» اگر با سند سازگار باشد و به مردم براي درك آن دوران ياري رساند، مناسب خواهد بود. اين شرايط كليدي است براي يك بازسازي هوشمندانه و قابل فهم از گذشته.
به بركت كوششهاي نويسندگاني مانند والش، بسياري از تاريخ نويسان و فيلسوفان به فلسفه انتقادي تاريخ، در نيمه ي قرن بيستم علاقه مند شدند. اما در دهه 1970 به محض اينكه انتقاداتي در مورد آن مطرح شد، محبوبيتش رو به كاهش گذاشت. برخي از پژوهندگان از اين موضوع شاكي بودند كه فيلسوفان انتقادي، با توجه بيش از حد به مفاهيم خاص از داشتن نظريات جامع درباره ي ماهيت و اهداف تحقيق تاريخي بي بهره اند. برخي ديگر مدعي بودند كه فلسفه ي انتقادي از بن با روال معمول تاريخ نامربوط بود. يك مفهوم واضح درباره ي عينيت چه فايده اي دارد، به عنوان مثال، اگر شخص از ابداع هر گونه نكات مثبت در مورد روال معمول تاريخي عاجز باشد؟ فيلسوفان انتقادي همچنين به تحليل كردن مفهومهاي نسبتاً بي اهميت و رها كردن مفهومهاي مهم در حالت ابهام، و ناديده گرفتن تفاوت درك فرهنگي و تاريخي در مورد مفهومهاي خاص متهم شدند. همين تازگي، ديدگاه انتقادي از سوي فمنيست ها و كساني كه به اقليتهاي فرهنگي و نژادي وابسته اند، در معرض انتقاد قرار گرفته بود. از ديدگاه اينان، دقت و وضوح فلسفه ي انتقادي تعصب عميق مردانه انگلوساكسون را مي پوشاند. چنين گله گزاريهايي ممكن است درست باشد، ولي هرگز نبايد آنچه را والش به ما نشان داده است، ناديده بگيريم: اهميت مورد مداقه قرار دادن فرضهايمان و توضيحشان به صورت روشن براي ديگران.
آثار مهم
‘The Intelligibility of History’, Philosophy, 1942, 17 (66) : 128-43.‘The Character of Historical Explanation’, Proceedings of the Aristotelian Society, 1947, supplementary vol. 21: 51-68.
An Introduction to Philosophy of History, London: Hutchinson, 1951, third revised edition, 1967.
Published in the USA as Philosophy of History: an Introduction, New York: Harper & Row, E 1960.
"Plain" and "Significant" Narrative in History’, journal of Philosophy, 1958, 55 (11) : 479-84.
"Meaning" in History’, in P. Gardiner (ed. ) Theories of History, London: Collier'Macmillan. I 1959, pp. 296-308.
Plato and the Philosophy of History: History and Theory in the Republic’, History and Theory, | , 1962,2 (1) : 3-16.
'History and Theory’, Encounter,June 1962, 18: 50-4.
Colligatoty Concepts in History', in P. Gardiner (ed. ) The Philosophy of History, Oxford: Oxford > University Press, 1974, pp. 127-44.
The Notion of an Historical Event’, Proceedings of the Aristotelian Society, 1969, supplementary I vol. 43: 153-64.
Collingwood and Metaphysical Neutralism’, in M. Krausz (ed. ) Critical Essays on fhe Philosophy ^ of R. C. Collingwood, Oxford: Oxford University Press, 1972, pp. 134-53.
History as Science and History as More than Science’, Virginia Quarterly Review, 1973, 49 (1) : (. 196-212.
The Causation ofldeas’, History and Theory, 1975, 14 (3) : 186-99.
The Logical Status of Vi co’s Ideal Eternal History’, in Giambattista Vico’s Science of Humanity, eds G. Tagliacozzo and D. P. Verene, Baltimore, MD: Johns Hopkins University Press. 1976, pp. 141-53.
'Truth and Fact in History Reconsidered', History and Theory, 1977, 16 (4) : 53-71.
پي نوشت ها :
1. William Henry Walsh.
2. An Introduction to Philosophy of History.
3. Merton College.
4. Literae Hummaniores.
5. Edinburgh.
6. Truth and Fact in History Reconsidered.
7. Goldstein.
8. L. J. Goldstein, Historical Knowing, Austin, TX: University of Texas Press, 1976, p. xxi; quoted in L. Pontpa, Truth and Fact in History’, in L. Pompa and W. H. Dray (eds) Substance and Form in History: a Collection of Essays in Philosophy of History, Edinburgh: University of Edinburgh Press, 1981, p. 172.
9. refutation.
10. Pompa, ‘Truth and Fact in History’, p. 173.
11. Colligatory Concepts in History.
12. For a critical assessment of Walsh’s understanding of re-enactment, see W. H. Dray, History as Re-enactment: R. C. Collingwood’s Idea of History, Oxford: Oxford University Press, 1995, pp. 52-7.
13. colligation.
14. Philosophy of the Inductive Sciences Founded upon their History.
15. William Whewell.
16. On the history of ‘colligation’, see L. B. Cebik, ‘Colligation and the Writing of History’, Monist, 1969, 53 (1) : 40-57; C. B. McCullagh, ‘Colligation and Classification in History’, History and Theory, 1978, 17 (3) : 267-84; and W. H. Dray, Colligationunder Appropriate Conceptions’, in Pompa and Dray (eds) Substance and Form in History, pp. 156-70.
17. Rhineland.
18. Mc Cullagh.
19. revival.
20. McCullagh, ‘Colligation and Classification in History’, pp. 267-84.
هيوز- وارينگتون، مارني؛ (1386)، پنجاه متفکر کليدي در زمينه ي تاريخ، ترجمه: محمدرضا بديعي، تهران: اميرکبير، چاپ دوم