نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب
مترجم: عليرضا طيب
قدرت يكي از مفاهيم محوري روابط بين الملل است. از آن جا كه قدرت نقشي محوري در مكتب واقع گرايي دارد مانند اغلب موارد در روابط بين الملل، بحث نظري حاضر هم اين ديدگاه مسلط در رشته ي يادشده را چارچوب مرجع خود قرار مي دهد. به اعتقاد واقع گرايان، «مبارزه بر سر قدرت» ويژگي تعيين كننده ي امور بين المللي، و شناخت قدرت از ديد آنان پيش شرط سياست گذاري موفق است. به عبارت دقيق تر، شناخت قدرت براي پاسخ گويي به دو پرسش مهم اهميت اساسي دارد. در يك درگيري مي توان انتظار برنده شدن چه كسي را داشت؟ چه كسي بر سياست جهان حكم مي راند؟ به زبان نظري، قدرت در يك پيوند علّي دوسويه به متغيري محوري تبديل مي شود. از نظر واقع گرايان قدرت به معناي منابع يا «توانايي ها»، شاخصي براي توانمندي بازيگران و در نتيجه شاخصي براي توانايي آن ها در زمينه تأثيرگذاري بر رويدادها يا كنترل آن هاست. به همين سان توانايي كلي كنترل نتايج به عنوان شاخصي براي تعيين اين مسئله به كار رفته است كه نظام بين الملل چگونه اداره مي شود.
اين فرض محوري به چالش گرفته شده است و بسياي از دانشمندان تشبيه قدرت به پول را نادرست مي دانند. براي يك كاسه كردن منابع قدرت، به مقياسي مشترك نياز است كه ارزش آن ها را اندازه گيري كند درست همان طور كه پول راهي براي نسبت دادن ارزش به كالاها و خدمات در اختيار ما مي گذارد. منتقدان مكتب واقع گرايي مدعي اند كه برخلاف پول، قدرت پديده اي قابل تعويض نيست. اصطلاح قابل تعويض به انديشه ي كالايي قابل جابه جا شدن اشاره دارد كه آزادانه بتوان آن را با كالايي ديگر از همان نوع جايگزين كرد. كالاهاي قابل تعويض كالاهايي هستند كه در همه جا قابل كاربرد و قابل تبديل اند برخلاف كالاهايي كه تنها در چارچوبي مشخص ارزش دارند. به نظر منتقدان درك اين مسئله دشوار است كه چگونه حتي نهايي ترين منابع قدرت مانند جنگ افزارهاي نابودي جمعي مي تواند به وادارساختن دولتي ديگر به تغيير سياست هاي پولي اش كمك كند. بر اين اساس، قدرت نمي تواند نقش يك معيار ارزش را در روابط بين الملل بازي كند. نمي تواند «وجه رايج» سياست قدرت هاي بزرگ باشد. بازيگران هرگز نمي توانند در انواع مختلف نام گذاري هاي (قدرت) از ارزش راستين آن مطمئن باشند. در بهترين حالت، قدرت سرشتي پاره پاره دارد و در زمينه هاي مشخصي مفيد است. يك كاسه كردن قدرت در يك «توازن» كلي، ذاتاً نامطمئن و غيرقطعي است.
در پاسخ، واقع گرايان مدعي اند كه ديپلمات ها به دفعات توانسته اند سنجه اي تجميعي براي قدرت بيابند و از همين رو تفاوت پول و قدرت تفاوتي نوعي نيست بلكه اين دو از حيث درجه با هم تفاوت دارند. ولي حتي اگر بازيگران بتوانند روي برخي تقريب ها براي تعيين سردستي رتبه بندي قدرت توافق كنند باز اين توافقات قراردادهايي اجتماعي هستند كه طبق تعريف مي توان آن ها را به چالش كشيد و تنها تا زماني وجود دارند كه آن توافقات پايدار باشند. همان گونه كه ديويد بالدوين مي گويد «اكنون زمان اعتراف به اين حقيقت فرا رسيده است كه مفهوم ساختار كلي و واحد قدرت بين المللي بر برداشتي از قدرت استوار است كه عملاً برداشت بي معنايي است»(Baldwin 1989:167).
رويكرد «كثرت گرا» تري در قبال قدرت به پاره پاره بودن قدرت در زمينه هاي مختلف اذعان دارد. در نتيجه، كنترل منابع، حتي منابع يك زمينه ي خاص، لزوماً به معني كنترل نتايج نيست. براي نمونه، رابرت كئين (keohane 1984) در بحث از نظريه ي ثبات مبتني بر چيرگي بين روايت سيستمي خامي كه صرفاً بر اساس تغييرات بنيادي در توزيع قدرت سعي در تبيين الگوهاي همكاري ميان دولت ها دارد و روايت پيچيده تري كه در آن مفهوم رهبري نقش اصلي را دارد فرق مي گذارد. در تحليل كيئن، روايت دوم ترجيح دارد و هرگونه تبيين ساده انگارانه از منافع ملي را كه صرفاً بر توزيع قدرت پايه مي گيرد بي فايده مي سازد.
رويكرد ديگر در مورد تناقض نماي قدرتِ فعليت نيافته را ديويد بالدوين (Baldwin 1989) عرضه كرده است. رويكرد او با مشخص تر ساختن چارچوب مناسباتي و موقعيتي كه معين مي كند در زمينه هاي مشخص، كدام ابزارهاي سياست گذاري را مي توان جزو منابع بالفعل قدرت به شمار آورد نقش علّي قوي تري براي قدرت قائل مي شود. از ديد بالدوين، مستقل از عوامل موقعيتي خاصِ، زمينه هاي مشخص، هيچگونه برآورد كارسازي از قدرت را نمي توان صورت داد و تمامي احكام كلي درباره ي قدرت ذاتاً مشروط اند. او بر اين نكته تأكيد دارد كه قدرت اساساً از ويژگي هاي رابطه ي ميان دو يا چند بازيگر است و تنها در بستر همان رابطه مي توان آن را شناخت. براي نمونه، اگر كسي را كه قصد خودكشي دارد با اسلحه تهديد به مرگ كنيم تا پول هايش را به ما بدهد ممكن است اصلاً احساس تهديد نكند. بنابراين چه بسا اسلحه به منزله ي يك منبع قدرت براي دستيابي به هدفي كه براي آن اسلحه به كار رفته است هيچ قدرتي نداشته باشد.
به ديگر سخن، قدرت نه (تنها) از فايده اي كه براي منابع قائليم بلكه همچنين از نظام هاي ارزشي انسان ها در روابطي كه با هم دارند نشئت مي گيرد. خود نظام هاي ارزشي را هم نمي توان در هرگونه تحليل تجربي قدرت مفروض انگاشت. برعكس، پژوهشگر نخست بايد براي مشخص ساختن اين كه چه منابع قدرتي وجود دارد به تحليل نظام هاي ارزشي طرف هاي تعامل بپردازد. از همين رو بالدوين تأكيد دارد كه قدرت را تنها مي توان به عنوان يك متغير علّي در «چارچوب هاي [محصور] وابسته به سياست ها» به بررسي گذاشت اين چارچوب ها گستره و دامنه ي قدرت و نيز هنجارها و ارزش هايي را مشخص مي سازند كه تعامل در بستر آن ها صورت مي گيرد. قدرت را به مجرد محصور ساختن آن مي توان به صورت مقدمه علّي يك نتيجه تعريف كرد. نقطه ضعف اين رويكرد آن است كه تحليل قدرت، ابزار بسيار ضعيفي براي پيش بيني خواهد بود. همواره بايد پرسيد: قدرت بر چه كسي و در ارتباط با چه چيزي؟
يك نمونه از قدرت ساختاري را مي توان قدرت نهادي غيرمستقيم ناميد. اين گونه از قدرت اشاره به دستكاري آگاهانه در بستر نهاديني دارد كه روابط چانه زني در دل آن صورت مي گيرد. در واقع تكليف بسياري مسائل پيش از آن كه به مرحله ي چانه زني برسد تعيين مي شود و دليل آن نيز غالباً اين است كه اين مسائل هرگز به مرحله ي چانه زني نمي رسد. قدرت ساختاري را قدرت غيرعمدي هم خوانده اند. دانشمند فقيد سوزان استرنج (Strange 1988) معتقد بود كه درباره ي قدرت نبايد بر حسب نتايج عمدي انديشيد بلكه از نتايج آن بايد به عقب بازگشت. مانند مفهوم «قدرت نرم» مكه ناي (Nye 2004) بعدها مطرح ساخت مفهوم قدرت ساختاري استرنج نيز هم بر پراكندگي منشأهاي قدرت (و گوناگوني منابع قدرت) تأكيد دارد و هم بر پراكندگي نتايج آن. از ديد استرنج، ديگر قدرت عمدتاً در دست دولت ها ملازم با توانايي هاي نظامي نيست بلكه براي نمونه از كنترل بين المللي امنيت، توليد، اعتبارات و اطلاعات مايه مي گيرد. به همين سان دليلي وجود ندارد كه همه ي نتايج تعيين كننده اي را كه شايد مورد نظر پديدآورندگان شان نبوده است از تحليل قدرت كنار بگذاريم. براي نمونه، قطع نظر از اين كه هدف از سياست هاي بانك فدرال آلمان در زمينه نرخ بهره بي ثبات ساختن نظام پولي اروپا در اواخر دهه ي1980 بود يا نه واقعيت مهم تر اين است كه تنها بازيگران انگشت شماري مي توان به وجود آوردن چنين نتيجه اي را داشتند. همان گونه كه يك ضرب المثل قديمي چيني مي گويد براي علف هاي روي زمين چندان فرقي نمي كند كه فيل هاي كه روي شان غلت مي زنند سرگرم عشق بازي باشند يا درگير جنگ.
اين تغيير توجه تحليلي از نيات به نتايج، به جاي ويژگي هاي عمدي قدرت روي چارچوب هاي سيستماتيك و ساختاري فردباورانه سازگار است. البته رويكردي كه در آن نقش نتايج ناخواسته جايگاه ويژه اي دارد. قدرت ساختاري را به شيوه اي ديگر به عنوان جانبداري سيستماتيك يا قدرت غيرشخصي هم مي توان تصور كرد. بر اساس انديشه ي«عدم تصميم گيري» قدرت ساختاري نه تنها دربرگيرنده ي مؤلفه ي تعيين عمدي دستور كار است بلكه گذشته از آن شامل «فعال شدن جانبداري» غيرشخصي هم مي شود كه به موجب آن ساختارهاي اجتماعي به شكل سيستماتيك به زيان برخي بازيگران و نفع برخي ديگر تمام مي شوند.
پژوهشگران پساساختارگرا و پيرو مكتب برسازي، اين بُعد از قدرت را نتيجه ي بازتوليد شده ي آيين ها و گفتمان ها مي دانند. آنان به جاي تلقي وفاق به عنوان پيام اجبار آشكار يا قرارداد اجتماعي كمابيش آزادانه، نگاه خود را متوجه اين مسئله مي سازند كه چگونه گفتمان ها و رويّه ها كنشگران را به شيوه هاي خاصي متمايل مي سازند و چگونه عادت هاي «مسلم پنداشته شده» يا «طبيعي شده» تحكيم مي يابند. قدرت از يك توان بالقوه يا صفت كنشگران به ويژگي رويّه ها تبديل مي شود تحليل اينان بيش تر روي قدرت نمادين موجود در ذات ساخت و پرداخت اجتماعي واقعيت تكيه دارد.
اين رويكردها انديشه ي «تأويل شناسي مضاعف» را خيلي جدي مي گيرد. در علوم اجتماعي ناظران جهاني را تفسير مي كنند كه پيشاپيش تفسير شده است و چگونگي تفسير جهان توسط بازيگران-مثلاً از طريق كاربرد تمثيل-نتايج مهمي براي نحوه ي رفتار آن ها دارد. دريافت هاي «طبيعي شده ي» معين، اقدامات معيني را برمي انگيزند و به كنشگران معيني قدرت مي بخشند. براي نمونه، اگر رويدادهاي شبيه «مونيخ» پنداشته شود حافظه اي جمعي فعال مي شود كه برخي اقدامات را مجاز و برخي ديگر را نامشروع جلوه مي دهد.«تفكر قالبي» ما را وامي دارد تا جهان را به شيوه ي معيني درك كنيم، پرسش هاي معيني را بپرسيم و سراغ پرسش هاي ديگر نرويم.
آن چه در ظاهر تناقض آلود به نظر مي رسد اين است كه تكيه اي كه اخيراً بر حضور فراگير قدرت ساختاري به عمل آمده استفاده از اين مفهوم براي پرداختن نظريه اي درباره ي قدرت كه توان پيش بيني هم داشته باشد حتي دشوارتر ساخته است. براي نمونه، اگر قدرت از فعال شدن نوعي جانبداري موجود در حافظه ي جمعي مايه مي گيرد شايد بتوانيم پيش بيني كنيم كه بازيگران سياسي به تمثيل ها و تشبيه هاي معيني متوسل خواهند شد ولي نمي توانيم بگوييم كه كدام بخش از حافظه ي جمعي-براي نمونه، تمثيل مونيخ يا عارضه ي ويتنام-با موفقيت بيش تري فعال خواهد شد. وانگهي، گرچه شناخت رويّه ها و گفتمان هاي مرسوم به منزله ي بخشي از بازتوليد قدرت مزيت هايي دارد ولي اين ضعف تحليلي را هم دارد كه قدرت را به امري همه جا حاضر و فراگير تبديل مي كند.
در نتيجه، برداشت هاي تنگ نظرانه از قدرت (مانند مفهومي از قدرت كه واقع گرايان به كار مي برند) حوزه ي «انجام امور ممكن» را كه در آن بايد اقدامات را توجيه كرد كوچك مي كند. اين موضوع زماني اهميت دارد كه از اثرات و نتايج ناخواسته ي قدرت بحث مي كنيم. با محدودساختن بستر عملي تنها به آن اقداماتي كه قصد داريم با آن ها ديگران را تحت تأثير قرار دهيم هرگونه قضاوت اخلاقي درباره ي نتايج ناخواسته را مردود مي شماريم. رهاكردن «خسارت جنبي» نتايجي كه مورد نظر نبوده اند نوعي هواداري از وضع موجود در پژوهش ها ايجاد مي كند و چشم ما را به روي قدرت تلويحي يا خاموش قوي ترها مي بندد. نكته ي اساسي اين است كه استناد به وجود قدرت، مسائل را سياسي مي كند.
ـــ اقتدار؛ پساساختارگرايي؛ توازن قدرت؛ چيرگي، دستاوردهاي نسبي/مطلق؛ نظريه ي جابه جايي قدرت؛ واقع گرايي
-1978 Caporaso,J.Dependence,Dependency and Power in the Global System:a Structural and Behavioral Analysis,International Organization 32(1).13-43.
-1974 Connolly,W.The Terms of Political Discourse,Oxford:Martin Robertson.
-1996 Dowding,K.Power,Minneapolis,MS:University of Minnesota Press.
-1993 Guzzini,S.Structural Power:the Limits of Neorealist Power Analysis,International Organization 47(3),443-78.
-1984 Keohane,R.After Hegemony:Cooperation and Discord in the World Political Economy,Princeton,NJ:Princeton University Press.
-1974 Lukes,S.Power:A Radical View,Basingstoke:Macmillan.
-2004 Nye,J.Soft Power:The Means to Success in World Politics,New York:PublicAffairs.
-2001 Mearsheimer,J.The Tragedy of Great Power Politcs,New York:Norton.
-1988 Strange,S.States and Markets:An Introduction to International Political Economy,Oxford:Blackwell.
استفانوگوتزيني
منبع مقاله:
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
سياست قدرت و مفهوم يك كاسه ي قدرت در نظريه هاي واقع گرايان
در كلي ترين سطح، واقع گرايي براي طرح فرضيه هايي در خصوص ثبات بين المللي و احتمال وقوع جنگ ميان دولت ها بر مفهوم توازن قدرت تكيه مي كند. اما توازن قدرت در مقام يك مفهوم تنها در صورت وجود مخرج مشتركي براي قدرت معنا پيدا مي كند كه بتوان تمامي ابعاد قدرت را به كمك آن يك كاسه كرد. در سطح دولت، نظريه ي واقع گرايي دولت ها را بازيگراني وابسته به موقعيت فرض مي كند كه انگيزه ي اصلي شان بيشينه ساختن قدرت نسبي خودشان در مقايسه با ديگر دولت هاست. اين فرض هم ايجاب مي كند كه قدرت مانند مفهوم پول در نظريه ي اقتصادي قابل اندازه گيري باشد. همان گونه كه جان ميرشامير مي گويد «قدرت وجه رايج سياست قدرت هاي بزرگ است و دولت ها بر سرآن با هم رقابت دارند قدرت همان حكمي را در روابط بين الملل دارد كه پول در اقتصاد دارد».(Mearsheimer 2001:12) مطابق اين تشبيه، تقلا براي بيشنه ساختن مطلوبيت كه بر حسب پول بيان و سنجيده مي شود شبيه منافع ملي (يعني امنيت) است كه برحسب قدرت (نسبي) بيان مي گردد.اين فرض محوري به چالش گرفته شده است و بسياي از دانشمندان تشبيه قدرت به پول را نادرست مي دانند. براي يك كاسه كردن منابع قدرت، به مقياسي مشترك نياز است كه ارزش آن ها را اندازه گيري كند درست همان طور كه پول راهي براي نسبت دادن ارزش به كالاها و خدمات در اختيار ما مي گذارد. منتقدان مكتب واقع گرايي مدعي اند كه برخلاف پول، قدرت پديده اي قابل تعويض نيست. اصطلاح قابل تعويض به انديشه ي كالايي قابل جابه جا شدن اشاره دارد كه آزادانه بتوان آن را با كالايي ديگر از همان نوع جايگزين كرد. كالاهاي قابل تعويض كالاهايي هستند كه در همه جا قابل كاربرد و قابل تبديل اند برخلاف كالاهايي كه تنها در چارچوبي مشخص ارزش دارند. به نظر منتقدان درك اين مسئله دشوار است كه چگونه حتي نهايي ترين منابع قدرت مانند جنگ افزارهاي نابودي جمعي مي تواند به وادارساختن دولتي ديگر به تغيير سياست هاي پولي اش كمك كند. بر اين اساس، قدرت نمي تواند نقش يك معيار ارزش را در روابط بين الملل بازي كند. نمي تواند «وجه رايج» سياست قدرت هاي بزرگ باشد. بازيگران هرگز نمي توانند در انواع مختلف نام گذاري هاي (قدرت) از ارزش راستين آن مطمئن باشند. در بهترين حالت، قدرت سرشتي پاره پاره دارد و در زمينه هاي مشخصي مفيد است. يك كاسه كردن قدرت در يك «توازن» كلي، ذاتاً نامطمئن و غيرقطعي است.
در پاسخ، واقع گرايان مدعي اند كه ديپلمات ها به دفعات توانسته اند سنجه اي تجميعي براي قدرت بيابند و از همين رو تفاوت پول و قدرت تفاوتي نوعي نيست بلكه اين دو از حيث درجه با هم تفاوت دارند. ولي حتي اگر بازيگران بتوانند روي برخي تقريب ها براي تعيين سردستي رتبه بندي قدرت توافق كنند باز اين توافقات قراردادهايي اجتماعي هستند كه طبق تعريف مي توان آن ها را به چالش كشيد و تنها تا زماني وجود دارند كه آن توافقات پايدار باشند. همان گونه كه ديويد بالدوين مي گويد «اكنون زمان اعتراف به اين حقيقت فرا رسيده است كه مفهوم ساختار كلي و واحد قدرت بين المللي بر برداشتي از قدرت استوار است كه عملاً برداشت بي معنايي است»(Baldwin 1989:167).
كثرت گرايي سياسي: تعريف دوباره ي پيوند ميان منابع و نتايج
آن چه موجب تجديد حيات تحليل هاي قدرت در روابط بين الملل و اقتصاد سياسي بين الملل طي دو دهه ي گذشته شده است به گفته ي بالدوين (Baldwin 1989)«تناقض نماي قدرت فعليت نيافته» است. براي نمونه، در جريان جنگ ويتنام ابرقدرت برتر ناگزير از تن دادن به شكست نظامي و سياسي خفت باري در برابر ويت كنگ ها شد. برخي پژوهشگران كوشيدند كه با اشاره به «بي ارادگي» ايالات متحده براي استفاده از همه ي منابع موجود در اختيارش و تبديل توانايي به قدرتِ تعيين نتايج، اين تناقض نما را توضيح دهند و برطرف سازند. تبيين مبتني بر ناتواني ادعايي از تبديل توانايي ها به قدرت تلويحاً بدين معني است كه اين جنگ ضعف نسبي ايالات متحده را نشان نمي داد بلكه صرفاً نمايان گر فعليت نيافتن قدرت آن بود. ولي چنين تبييني مي تواند هر نتيجه اي را پس از وقوع، براي جور شدن با هرگونه توزيع قدرتي از نو آرايش دهد به ديگر سخن، چنين تبييني متضمن اين نتيجه ي علمي است كه اهميت قدرت را نمي توان به شيوه اي تجربي برآورد كرد چه رسد به اين كه آن را به عنوان شاخص پيش بيني كننده ي نتايج به كار گرفت.رويكرد «كثرت گرا» تري در قبال قدرت به پاره پاره بودن قدرت در زمينه هاي مختلف اذعان دارد. در نتيجه، كنترل منابع، حتي منابع يك زمينه ي خاص، لزوماً به معني كنترل نتايج نيست. براي نمونه، رابرت كئين (keohane 1984) در بحث از نظريه ي ثبات مبتني بر چيرگي بين روايت سيستمي خامي كه صرفاً بر اساس تغييرات بنيادي در توزيع قدرت سعي در تبيين الگوهاي همكاري ميان دولت ها دارد و روايت پيچيده تري كه در آن مفهوم رهبري نقش اصلي را دارد فرق مي گذارد. در تحليل كيئن، روايت دوم ترجيح دارد و هرگونه تبيين ساده انگارانه از منافع ملي را كه صرفاً بر توزيع قدرت پايه مي گيرد بي فايده مي سازد.
رويكرد ديگر در مورد تناقض نماي قدرتِ فعليت نيافته را ديويد بالدوين (Baldwin 1989) عرضه كرده است. رويكرد او با مشخص تر ساختن چارچوب مناسباتي و موقعيتي كه معين مي كند در زمينه هاي مشخص، كدام ابزارهاي سياست گذاري را مي توان جزو منابع بالفعل قدرت به شمار آورد نقش علّي قوي تري براي قدرت قائل مي شود. از ديد بالدوين، مستقل از عوامل موقعيتي خاصِ، زمينه هاي مشخص، هيچگونه برآورد كارسازي از قدرت را نمي توان صورت داد و تمامي احكام كلي درباره ي قدرت ذاتاً مشروط اند. او بر اين نكته تأكيد دارد كه قدرت اساساً از ويژگي هاي رابطه ي ميان دو يا چند بازيگر است و تنها در بستر همان رابطه مي توان آن را شناخت. براي نمونه، اگر كسي را كه قصد خودكشي دارد با اسلحه تهديد به مرگ كنيم تا پول هايش را به ما بدهد ممكن است اصلاً احساس تهديد نكند. بنابراين چه بسا اسلحه به منزله ي يك منبع قدرت براي دستيابي به هدفي كه براي آن اسلحه به كار رفته است هيچ قدرتي نداشته باشد.
به ديگر سخن، قدرت نه (تنها) از فايده اي كه براي منابع قائليم بلكه همچنين از نظام هاي ارزشي انسان ها در روابطي كه با هم دارند نشئت مي گيرد. خود نظام هاي ارزشي را هم نمي توان در هرگونه تحليل تجربي قدرت مفروض انگاشت. برعكس، پژوهشگر نخست بايد براي مشخص ساختن اين كه چه منابع قدرتي وجود دارد به تحليل نظام هاي ارزشي طرف هاي تعامل بپردازد. از همين رو بالدوين تأكيد دارد كه قدرت را تنها مي توان به عنوان يك متغير علّي در «چارچوب هاي [محصور] وابسته به سياست ها» به بررسي گذاشت اين چارچوب ها گستره و دامنه ي قدرت و نيز هنجارها و ارزش هايي را مشخص مي سازند كه تعامل در بستر آن ها صورت مي گيرد. قدرت را به مجرد محصور ساختن آن مي توان به صورت مقدمه علّي يك نتيجه تعريف كرد. نقطه ضعف اين رويكرد آن است كه تحليل قدرت، ابزار بسيار ضعيفي براي پيش بيني خواهد بود. همواره بايد پرسيد: قدرت بر چه كسي و در ارتباط با چه چيزي؟
قدرت ساختاري در اقتصاد سياسي جهان
گذشته از انديشيدن به قدرت به مثابه رابطه اي ميان بازيگران بايد تمايز مهمي را هم كه ميان قدرت نسبي و قدرت ساختاري وجود دارد به ياد داشته باشيم. قدرت ساختاري قدرت تعيين چگونگي انجام امور، قدرت شكل دادن به چارچوب هايي است كه در بستر آن ها دولت ها با يكديگر، با مردم يا با بنگاه هاي خصوصي ارتباط برقرار مي كنند. در يك رابطه اگر يك طرف تعيين كننده ي ساختار پيراموني رابطه هم باشد قدرت نسبي آن بازيگر بيش تر و قدرت نسبي بازيگر ديگر كم تر است. قدرت ساختاري بستري را كه تعامل در آن صورت مي گيرد، منابعي را كه براي برآورد توانايي هاي مهم شناخته مي شوند و نتايجي را كه بايد در تحليل قدرت منظور ساخت تعيين مي كند.يك نمونه از قدرت ساختاري را مي توان قدرت نهادي غيرمستقيم ناميد. اين گونه از قدرت اشاره به دستكاري آگاهانه در بستر نهاديني دارد كه روابط چانه زني در دل آن صورت مي گيرد. در واقع تكليف بسياري مسائل پيش از آن كه به مرحله ي چانه زني برسد تعيين مي شود و دليل آن نيز غالباً اين است كه اين مسائل هرگز به مرحله ي چانه زني نمي رسد. قدرت ساختاري را قدرت غيرعمدي هم خوانده اند. دانشمند فقيد سوزان استرنج (Strange 1988) معتقد بود كه درباره ي قدرت نبايد بر حسب نتايج عمدي انديشيد بلكه از نتايج آن بايد به عقب بازگشت. مانند مفهوم «قدرت نرم» مكه ناي (Nye 2004) بعدها مطرح ساخت مفهوم قدرت ساختاري استرنج نيز هم بر پراكندگي منشأهاي قدرت (و گوناگوني منابع قدرت) تأكيد دارد و هم بر پراكندگي نتايج آن. از ديد استرنج، ديگر قدرت عمدتاً در دست دولت ها ملازم با توانايي هاي نظامي نيست بلكه براي نمونه از كنترل بين المللي امنيت، توليد، اعتبارات و اطلاعات مايه مي گيرد. به همين سان دليلي وجود ندارد كه همه ي نتايج تعيين كننده اي را كه شايد مورد نظر پديدآورندگان شان نبوده است از تحليل قدرت كنار بگذاريم. براي نمونه، قطع نظر از اين كه هدف از سياست هاي بانك فدرال آلمان در زمينه نرخ بهره بي ثبات ساختن نظام پولي اروپا در اواخر دهه ي1980 بود يا نه واقعيت مهم تر اين است كه تنها بازيگران انگشت شماري مي توان به وجود آوردن چنين نتيجه اي را داشتند. همان گونه كه يك ضرب المثل قديمي چيني مي گويد براي علف هاي روي زمين چندان فرقي نمي كند كه فيل هاي كه روي شان غلت مي زنند سرگرم عشق بازي باشند يا درگير جنگ.
اين تغيير توجه تحليلي از نيات به نتايج، به جاي ويژگي هاي عمدي قدرت روي چارچوب هاي سيستماتيك و ساختاري فردباورانه سازگار است. البته رويكردي كه در آن نقش نتايج ناخواسته جايگاه ويژه اي دارد. قدرت ساختاري را به شيوه اي ديگر به عنوان جانبداري سيستماتيك يا قدرت غيرشخصي هم مي توان تصور كرد. بر اساس انديشه ي«عدم تصميم گيري» قدرت ساختاري نه تنها دربرگيرنده ي مؤلفه ي تعيين عمدي دستور كار است بلكه گذشته از آن شامل «فعال شدن جانبداري» غيرشخصي هم مي شود كه به موجب آن ساختارهاي اجتماعي به شكل سيستماتيك به زيان برخي بازيگران و نفع برخي ديگر تمام مي شوند.
قاعده در سياست جهان؛ ساخت و پرداخت اجتماعي وفاق و مشروعيت
رويكردهاي پساساختارگرا و برسازانه (ـــ پساساختارگرايي؛ برسازي) با بحث درباره ي ريشه هاي بيناذهني (انديشه اي و/ يا گفتمانيِ) (ـــ گفتمان) وفاق و مشروعيت، و بررسي برخي شيوه هايي كه از طريق آن ها رويّه هاي اجتماعي، معناي قدرت و سياست قدرت را مي سازند كمك مهمي به درك ما از قدرت كرده اند. استيون لوكس (Lukes 1974) از بُعد سوم قدرت سخن به ميان مي آورد که نقطه ي شروع خوبي براي شناخت اين رويكردهاست. اين بعد از قدرت اشاره به موقعيت هايي دارد كه در آن ها رفتار يك بازيگر بدون آن كه هيچ گونه مجاب سازي مشهود يا چانه زني يا درگيري آشكاري بين او و بازيگري ديگر صورت گيرد تحت تأثير قرار گرفته است. بُعد سوم قدرت لوكس بر رضايتي تأكيد دارد كه نتيجه ي هيچ گونه تعهد يا تهديدي نيست بلكه از دروني شدن ارزش ها و انديشه ها برمي خيزد. در حالي كه طبق قانون واكنش هاي پيش بيني شده، رضايت حاصل نوعي روند سازگاري جويي است بُعد سوم قدرت در موقعيت هايي مطرح است كه در آن ها درگيري حتي «قابل تصور» نيست، جايي كه حتي آگاهي از منافع متباين وجود ندارد.پژوهشگران پساساختارگرا و پيرو مكتب برسازي، اين بُعد از قدرت را نتيجه ي بازتوليد شده ي آيين ها و گفتمان ها مي دانند. آنان به جاي تلقي وفاق به عنوان پيام اجبار آشكار يا قرارداد اجتماعي كمابيش آزادانه، نگاه خود را متوجه اين مسئله مي سازند كه چگونه گفتمان ها و رويّه ها كنشگران را به شيوه هاي خاصي متمايل مي سازند و چگونه عادت هاي «مسلم پنداشته شده» يا «طبيعي شده» تحكيم مي يابند. قدرت از يك توان بالقوه يا صفت كنشگران به ويژگي رويّه ها تبديل مي شود تحليل اينان بيش تر روي قدرت نمادين موجود در ذات ساخت و پرداخت اجتماعي واقعيت تكيه دارد.
اين رويكردها انديشه ي «تأويل شناسي مضاعف» را خيلي جدي مي گيرد. در علوم اجتماعي ناظران جهاني را تفسير مي كنند كه پيشاپيش تفسير شده است و چگونگي تفسير جهان توسط بازيگران-مثلاً از طريق كاربرد تمثيل-نتايج مهمي براي نحوه ي رفتار آن ها دارد. دريافت هاي «طبيعي شده ي» معين، اقدامات معيني را برمي انگيزند و به كنشگران معيني قدرت مي بخشند. براي نمونه، اگر رويدادهاي شبيه «مونيخ» پنداشته شود حافظه اي جمعي فعال مي شود كه برخي اقدامات را مجاز و برخي ديگر را نامشروع جلوه مي دهد.«تفكر قالبي» ما را وامي دارد تا جهان را به شيوه ي معيني درك كنيم، پرسش هاي معيني را بپرسيم و سراغ پرسش هاي ديگر نرويم.
آن چه در ظاهر تناقض آلود به نظر مي رسد اين است كه تكيه اي كه اخيراً بر حضور فراگير قدرت ساختاري به عمل آمده استفاده از اين مفهوم براي پرداختن نظريه اي درباره ي قدرت كه توان پيش بيني هم داشته باشد حتي دشوارتر ساخته است. براي نمونه، اگر قدرت از فعال شدن نوعي جانبداري موجود در حافظه ي جمعي مايه مي گيرد شايد بتوانيم پيش بيني كنيم كه بازيگران سياسي به تمثيل ها و تشبيه هاي معيني متوسل خواهند شد ولي نمي توانيم بگوييم كه كدام بخش از حافظه ي جمعي-براي نمونه، تمثيل مونيخ يا عارضه ي ويتنام-با موفقيت بيش تري فعال خواهد شد. وانگهي، گرچه شناخت رويّه ها و گفتمان هاي مرسوم به منزله ي بخشي از بازتوليد قدرت مزيت هايي دارد ولي اين ضعف تحليلي را هم دارد كه قدرت را به امري همه جا حاضر و فراگير تبديل مي كند.
نتيجه گيري: سياست تحليل قدرت
تحليل قدرت در روابط بين الملل و اقتصاد سياسي بين الملل، پويند دو سويه اي را كه در تحليل هاي واقع گرايانه قدرت بين كنترل منابع و كنترل نتايج، و بين كنترل نتايج و الگوهاي كلي تر حكمراني يا اداره ي امور مفروض انگاشته مي شود به چالش گرفته است. در پايان اين مدخل، شايسته ي يادآوري است كه قدرت جايگاه ويژه اي در روابط بين الملل دارد. اين اصطلاح كه بسترهاي عملي به كار مي بريم كه در آن ها علاقه منديم بدانيم خودمان چه كاري مي توانيم در مورد ديگران انجام دهيم و ديگران چه كاري درباره ي ما از دستشان برمي آيد. قدرت به شاخص سياست در معناي «هنرممكن» تبديل مي شود. قدرت در چارچوب هاي اخلاقي/حقوقي هم اهميت دارد و مانند شاخصي براي مسئوليت مؤثر به كار مي آيد: اگر بازيگران نمي توانسته اند اقدامي انجام دهند (اگر توانايي انجامش را نداشته اند) نمي توانيم آن ها را مقصر بدانيم. به عبارت كلي تر، قدرت ناظر برخلاف واقعيت است يعني ناظر بر چيزهايي است كه مي توانسته اند طور ديگري باشند. بنابراين، استناد به قدرت ايجاب مي كند توجيهي ارائه كنيم كه چرا امور به ترتيبي رخ داده اند كه شاهد بوده ايم.در نتيجه، برداشت هاي تنگ نظرانه از قدرت (مانند مفهومي از قدرت كه واقع گرايان به كار مي برند) حوزه ي «انجام امور ممكن» را كه در آن بايد اقدامات را توجيه كرد كوچك مي كند. اين موضوع زماني اهميت دارد كه از اثرات و نتايج ناخواسته ي قدرت بحث مي كنيم. با محدودساختن بستر عملي تنها به آن اقداماتي كه قصد داريم با آن ها ديگران را تحت تأثير قرار دهيم هرگونه قضاوت اخلاقي درباره ي نتايج ناخواسته را مردود مي شماريم. رهاكردن «خسارت جنبي» نتايجي كه مورد نظر نبوده اند نوعي هواداري از وضع موجود در پژوهش ها ايجاد مي كند و چشم ما را به روي قدرت تلويحي يا خاموش قوي ترها مي بندد. نكته ي اساسي اين است كه استناد به وجود قدرت، مسائل را سياسي مي كند.
ـــ اقتدار؛ پساساختارگرايي؛ توازن قدرت؛ چيرگي، دستاوردهاي نسبي/مطلق؛ نظريه ي جابه جايي قدرت؛ واقع گرايي
خواندني هاي پيشنهادي
-1989 Baldwin,D.Pardoxes of Power,Oxford:Blackwell.-1978 Caporaso,J.Dependence,Dependency and Power in the Global System:a Structural and Behavioral Analysis,International Organization 32(1).13-43.
-1974 Connolly,W.The Terms of Political Discourse,Oxford:Martin Robertson.
-1996 Dowding,K.Power,Minneapolis,MS:University of Minnesota Press.
-1993 Guzzini,S.Structural Power:the Limits of Neorealist Power Analysis,International Organization 47(3),443-78.
-1984 Keohane,R.After Hegemony:Cooperation and Discord in the World Political Economy,Princeton,NJ:Princeton University Press.
-1974 Lukes,S.Power:A Radical View,Basingstoke:Macmillan.
-2004 Nye,J.Soft Power:The Means to Success in World Politics,New York:PublicAffairs.
-2001 Mearsheimer,J.The Tragedy of Great Power Politcs,New York:Norton.
-1988 Strange,S.States and Markets:An Introduction to International Political Economy,Oxford:Blackwell.
استفانوگوتزيني
منبع مقاله:
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
/م