سيده مريم فضائلي (2)
بررسي و تحليل رويکردهاي بينارشته اي زبان شناسي، مطالعات فرهنگي و هنر در پژوهش هاي ادبي
چکيده
در عصر حاضر، مطالعات بينارشته اي به عنوان رهيافت نويني در تحليل و بررسي هاي ادبي، قادر است تا با رها کردن ادبيات از انزوا در عين حفظ محوريت ادبيات، زمينه ي گشودن افق هاي جديد فکري و برقراري رابطه ي ادبيات با ساير رشته هاي علوم انساني را (از جمله زبان شناسي، هنر و مطالعات فرهنگي) فراهم آورد. همچنين، مي تواند بسياري از تنگناهاي مطالعات علمي را برطرف کند و موجب غنا، تنوع و گسترش حوزه مطالعات ادبي شود.مقاله ي حاضر بر آن است تا با تبيين ضرورت رهيافت بينارشته اي در حوزه ي مطالعات ادبي به ويژه در مطالعات ادبيات تطبيقي، تاريخچه ي ظهور و پيدايش مطالعات بينارشته اي را در ايران به شکل علمي و مستقل روشن کند و به نقش فرهنگ، ايدئولوژي و زمينه هاي برون متني در پيدايش رويکردهاي بينارشته اي بپردازد. ماهيت و تعريف روش شناسي بعضي از علوم شباهت و پيوند نزديکتري با ماهيت و روش شناسي مطالعات ادبي دارد. از اين رو، مقاله ي پيش رو ضرورت بهره گيري از رهيافت هاي مطالعات بينارشته اي را که در برخي از حوزه هاي تحليل پژوهش هاي ادبي از جمله مطالعات ادبيات تطبيقي، بلاغت، سبک شناسي، ساختارگرايي و ... ملموس تر است، نشان مي دهد. ضمن اينکه در کنار نشان دادن جنبه هاي مثبت و سازنده ي توجه به رهيافت هاي بينارشته اي در مطالعات ادبي در ايران، به بررسي بدفهمي هاي رايج در حوزه ي مطالعات بينارشته اي از جمله بحث درهم آميزي و احتمال خَلط(3) مرزهاي علوم مختلف و دخالت پيش داوري ها و تعصبات رشته اي مي پردازد. همچنين اين دسته از مطالعات بينارشته اي را از جنبه ي روش شناسي و ارزيابي غايي ناظر بر اهداف پژوهش هاي بينارشته اي مي کاود.
کليدواژه ها: مطالعات بينارشته اي، ادبيات تطبيقي، زبان شناسي، مطالعات فرهنگي، هنر.
1- مطالعات ميان رشته اي، تعريف و ويژگي ها
انسان موجودي اجتماعي است و براي رفع نيازهاي خود نيازمند برقراري ارتباط با ساير انسان ها و تشکيل جوامع انساني است. يکي از انواع نيازهاي آدمي، پيشرفت در علم و دانش و شناخت خود و هستي است که همگام با پيچيده تر شدن دنيا و روابط انساني، حل مسائل علمي يک رشته ي واحد توجه به مباني و اصول ساير رشته هاي علمي مرتبط را مي طلبد. به سخني ديگر، حل مسائل علمي رشته هاي مرتبط به هم مطالعات ميان رشته اي(4) را ايجاب مي کند. اين نوع مطالعات موجب مي شود محيط هاي علمي و مطالعات متخصصان انسجامي خاص پيدا کند و نظام آموزشي پويا شود. پيشرفت در هر رشته علاوه بر پژوهش هاي دانشمندان خود، به ديدگاه دانشمندان ديگر به ويژه رشته هاي نزديک به هم نيازمند است.پيش از آنکه مطالعات ميان رشته اي را تعريف کنيم، لازم است به تعريف «رشته» بپردازيم. اصطلاح discipline به لحاظ ريشه شناسي به واژه ي لاتين disciplina برمي گردد که به معناي دستورالعمل داده شده به مريد است. فرهنگ انگليسي آکسفورد منشأ واژه ي discipline را قرون وسطي مي داند. رشته ساختار معرفتي است که بر سياست ها، فرايندها و شيوه هاي آموزشي و پژوهشي در قرن اخير به مثابه ي گفتمان هاي مسلط بر نهادهاي سازماني توليد دانش و عرضه ي آموزش مانند دانشگاه حاکم بوده است. پايه و اساس رشته به فلسفه ي دکارت برمي گردد که در چهار قرن پيش شکل گرفته است و در قرن نوزدهم تا اول قرن بيستم گفتمان بلامنازع علم به شمار مي رفته است (خورسندي طاسکوه، 1387 به نقل از رضايي، 1389: 31). انگيزه ي پيدايش رشته ها فراوان است براي مثال به عقيده ي بواست، تشکيل رشته ها ناشي از دو گرايش است: اول گرايش طبيعي انسان به جدا کردن طبقه بندي و مفهومي کردن محيط پيرامون؛ دوم نياز علم به اينکه بهره ي کاملي از دانش انباشته و رو به افزايش به دست آورد. (Boisot, 1972).
از آنجا که حل بسياري از مسائل علمي نيازمند رويکرد و نگاه جامعي است، به نظر مي رسد جامعه علمي به سنت علمي گذشته روي آورده است؛ اما با اين تفاوت که در سنت علمي گذشته تلاش مي شد تا جامعيت علوم در فرد فرد انديشمندان محقق شود و نه در همه ي افراد. هرچند در گذشته دانشمنداني مانند ارسطو و ابن سينا جامع الاطراف بودند و آثار متنوعي در فلسفه، منطق، رياضيات، طب و روان شناسي نوشتند امروزه با توجه به تخصصي شدن و ريز شدن علوم، جامعيت تخصص ها توسط افراد مختلف يک گروه که هر يک در رشته اي خاص صاحب تخصص هستند، تأمين مي شود.
اصطلاح ميان رشته اي را اولين بار در دهه ي 1920م اعضاي شوراي پژوهش در علوم اجتماعي(5) به کار بردند تا بين رشته هاي علمي مختلف که به واسطه تخصصي شدن در حال گسستگي روز افزون بودند تلفيق ايجاد شود (کلاين، 1990 به نقل از اعتمادي زاده و ديگران، 1388: 20). مطالعات ميان رشته اي فرايند پاسخ دادن به سؤال، حل مسئله يا پرداختن به موضوعي پيچيده و گسترده است که نمي توان به قدر کفايت با يک رشته يا حرفه دانشگاهي به آن پرداخت. از آنجايي که بيشتر مسائل مهم دلايل چندگانه اي دارند، مطالعات ميان رشته اي دامنه اي از چشم اندازها را براي درک جامع تر مسائل و چالش ها فراهم مي کند (Klein & William, 1998: 3) . رويکرد ميان رشته اي يک پديده يا موضوع علمي مرتبط با يک رشته ي خاص را با استفاده از مباني، تجربه ها و مهارت هاي روشي و آزمايشگاهي رشته يا رشته هاي علمي ديگر بررسي و مطالعه مي کند. (خورسندي طاسکوه، 1387: 72)
2- نارسايي هاي تخصص گرايي
مطالعات ميان رشته اي رويکردي است که پس از آشکار شدن ضعف ها و کاستي هاي تخصصي شدن و شعبه شعبه شدن علم به رشته هاي ريز ضرورت يافته است (برزگر، 1387: 37). روند مسلط در قرن بيستم رشد تخصصي يعني رشد و توسعه رويکرد تک رشته اي بوده؛ اما در دهه هاي اخير توجه به رويکرد ميان رشته اي قوّت بيشتري يافته است. در اشاره به سنگ بناي مطالعات ميان رشته اي و هم زيستي و مشارکت ميان رشته ها و حوزه هاي علمي مختلف و مشروعيت استفاده از مفاهيم و مباني روش شناسي يک علم در حوزه ي پژوهش هاي علم ديگر، توجه به آسيب ها و به دنبال آن واکنش هاي اعتراض آميز به تخصصي شدن دانش ها و جريان علوم ناب در دوره ي معاصر راهگشاست.دانش هاي ناب که پديده ي عصر مدرن به شمار مي آيند، به طور محض و تک شاخه اي به مطالعه ي موضوع موردنظر خود به دور از تأثيرات ديگر دانش ها مي پردازند و مي کوشند موضوع خود را تا جاي ممکن ريز و جزئي کنند. اين ريزبيني و جزئي نگري در کنار دستاوردهاي فراواني که براي انسان مدرن غربي به همراه داشت، نارسايي ها و آسيب هايي نيز در پي داشت: مهمترين اين مشکل ها از دست دادن نگرش کلان و کلي درباره ي موضوع مورد مطالعه بود. اين نظام معرفتي واکنش ها، اعتراض ها و به دنبال آن پيشنهادهايي در پي داشت که طرح دانش هاي ميان رشته اي از آن جمله است. دانش هاي ميان رشته اي درصدد پيوند مجدد دانش هايي برآمدند که جدايي آن ها موجب آسيب هايي جدي شده بود (نامور مطلق، 1389: 20-21). شاقول و عموزاده نيز برخي از دلايل نارسايي و مشکلات تخصص گرايي را در اين موارد مي دانند:
1- تخصصي تر شدن رشته ها موجب تمايل بيشتر آن ها به جدا شدن از ديگر حوزه ها مي شود. اين روند تخصصي گرايي تا بدانجا پيش مي رود که به زير تخصص گرايي منجر مي شود. در اين فرايند، دانشمندان به مباحث ريزي توجه مي کنند که درک آن ها حتي براي متخصصان رشته ي اصلي و همجوار هم دشوار و حتي ناممکن است.
2- مطلق گرايي از ديگر مشکلات تخصصي کردن علوم است. هر متخصصي شيوه ي کار خود را تنها شيوه ي درست يا دست کم بهترين روش مطالعه تلقي مي کند. اين امر به يک جانبه نگري و تا حدودي ساختگي بودن مفاهيم در رشته هاي تخصصي دلالت دارد.
3- تقليل گرايي از ديگر مشکلات اصلي تخصص گرايي است. ناديده گرفتن مسائل کلي و بي توجهي به پديده هايي که در ديدرس يک تخصص خاص نيست، ممکن است زيان آور باشد. به عبارت ديگر، ناتواني در تلفيق دانش ها گاهي به توصيف جزئي و غيرجامع از پديده ها منجر مي شود. (شاقول، 1386: 29-30)
3- مزاياي رويکرد ميان رشته اي
در مطالعه اي با رويکرد ميان رشته اي از دستاوردهاي علوم مختلف در تحليل و بررسي موضوع واحدي استفاده مي شود. از سوي ديگر، برخي از مطالعات به طور طبيعي ماهيتي بينارشته اي دارند و رسيدن به نتايج جامع و موجه در آن ها فقط با استفاده از رهيافت هاي حوزه هاي ديگر امکان پذير است؛ مانند مطالعات مربوط به محيط طبيعي، علوم شناختي، مطالعات مربوط به نقد ادبي و... مشکلاتي که با عنوان نارسايي هاي تخصص گرايي از آن ها ياد شد، مي تواند از منظر ديگري به عنوان ضرورت هاي رويکرد ميان رشته اي لحاظ شود. برخي از مزاياي مطالعات ميان رشته اي عبارت اند از:1- انسان موجودي است چند بعدي و چند ساحتي و موضوع مورد مطالعه ي علوم مختلف، هر يک از رشته ها و تخصص ها از منظري به انسان و توليدات انساني به طور جزئي مي نگرند. مطالعات ميان رشته اي مي تواند مرزهاي بسته و مصنوعي علوم مختلف را به روي يکديگر باز کند و امکان نگاه چند ساحتي و چند بعدي به موضوعات مورد مطالعه را فراهم آورد.
2- با مطالعات ميان رشته اي مي توان از دستاوردهاي ساير رشته ها و تخصص ها آگاه شد و با اين اطلاعات و آگاهي ها بر تنگ نظري ها و يکسونگري هاي تخصصي غلبه کرد و زمينه را براي نظريه پردازي هاي جديد و افزايش دستاوردهاي علمي فراهم آورد. (برزگر، 1387: 37-38). در واقع، مطالعات ميان رشته اي سبب مي شود تا خودمداري هاي علمي به همکاري هاي علمي تبديل شود و زمينه براي تعامل ثمربخش ميان حوزه هاي مختلف دانش فراهم آيد.
نکته اي که هنگام مطالعات ميان رشته اي بايد به آن توجه کرد اين است که نبايد اين گونه تصور شود که مطالعات ميان رشته اي در همه ي موقعيت ها و براي همه ي موضوعات و مسائل کارايي دارد. پس از چند دهه تجربه ي سازماني و به رسميت شناخته شدن رشته هاي مستقل و دانشگاهي در حوزه ي مطالعات ميان رشته اي، امروزه در برابر فعاليت هاي ميان رشته اي واکنش ها و مقاومت هاي پراکنده، اما جدي وجود دارد که اغلب سازماني و روشي هستند و نتايج و اهداف موردنظر را با ابهام هايي روبه رو مي کنند. بنابراين، فعاليت هاي ميان رشته اي در عمل، مستلزم دانش فني، آگاهي از روش ها و رعايت دقايق و ظرافت هاي معرفتي و موقعيتي است. (خورسندي طاسکوه، 1388: 87).
در اينجا لازم است براي جلوگيري از خلط ميان اصطلاحات ميان رشته اي، چند رشته اي(6) و فرارشته اي(7)، در مورد اين مفاهيم توضيحاتي داده شود. براساس(OECD، 8) چند رشته اي عبارت است از مجاورت و هم نشيني رشته هاي مختلف، گاهي بدون ارتباط آشکار بين آن ها مانند موسيقي، رياضيات و تاريخ. فرارشته اي عبارت است از بنيان گذاشتن سيستمي از اصول براي مجموعه اي از رشته ها ميان رشته اي هم صفتي است که تعامل ميان دو يا چند رشته ي مختلف را توصيف مي کند. اين تعامل مي تواند از ارتباط ساده ي ايده ها تا وحدت و يکپارچگي سازمان دهي متقابل مفاهيم، روش شناسي ها، فرايندها، معرفت شناسي و هدايت داده ها به سوي سازمان دهي تحقيق و آموزش در يک حوزه به نسبت وسيع، گستردگي داشته باشد. گروه مطالعات ميان رشته اي از افرادي تشکيل شده است که در حوزه هاي مختلف دانش (رشته ها) با مفاهيم، اصطلاحات، روش هاي مختلف و داده هايي که با تلاش کارآمد و مؤثر روي مسئله اي سازمان دهي شده است، تربيت يافته اند. (Boisot, 1972: 25-26).
4- مطالعه ي ادبيات با رهيافتي ميان رشته اي
ادبيات و مطالعات ادبي قلمرو وسيعي است که مجموعه ي دانش هاي مختلف و متنوع را به خدمت مي گيرد و با عبور از مرزبندي هاي محدود کننده، بر مبناي رهيافتي ترکيبي و ميان رشته اي موضوع موردنظر خود را مطالعه مي کند. با تحليل متون ادبي بر مبناي رهيافتي ميان رشته اي، امکان بررسي موشکافانه و رسيدن به لايه هاي عميق معنايي متن فراهم مي آيد.در اين بخش از مقاله مي کوشيم تا با در نظر گرفتن توان ميان رشته اي حوزه ي ادبيات به معناي شکستن مرزهاي محدود کننده و رسيدن به درکي جامع و همه جانبه از متون ادبي، به تعامل گستره ادبيات با اصطلاحات، مفاهيم، موضوعات و يافته هاي پژوهش هاي مختلف در رشته ها و حوزه هاي زبان شناسي، مطالعات فرهنگي و هنر اشاره کنيم. ذکر اين نکته ضروري است که در تعيين مبادلات ميان مطالعات ادبي و ساير حوزه ها و گزينش مواد اطلاعاتي و روش شناسي، ماهيت تحقيق نقش اوليه دارد. بسته به هدف و درک و دريافت محقق و جهت گيري تحقيق او، مرزهاي ادبيات گسترش مي يابد. در واقع، ماهيت تحقيق مشخص کننده ي گزينش ساير حوزه هايي است که بايد در کنار ادبيات قرار بگيرند. در بخشي از مطالعات حوزه ي ادبيات به لحاظ ماهيت و ويژگي هايشان نياز به کاربرد رهيافت هاي ميان رشته اي چشمگيرتر است. براي مثال، نقد ادبي حوزه اي بينارشته اي است که از ادبيات، زبان شناسي، علوم طبيعي، الهيات، علوم اجتماعي، زيست شناسي، علوم سياسي، مطالعات رسانه اي و روان شناسي استفاده مي کنند. همچنين مي توان به رويکردهاي نوين در حوزه ي مطالعات ادبيات تطبيقي اشاره کرد.
4-1- ادبيات تطبيقي به مثابه ي حوزه ي بينا رشته اي
مکتب آمريکايي ادبيات تطبيقي اين حوزه را رشته اي بينارشته اي در نظر مي گيرد و تأکيد اغلب پژوهشگران اين مکتب بر بررسي رابطه ي بين ادبيات و ساير حوزه هاي علوم و معرفت بشري است. رماک(9) از شخصيت هاي برجسته ي اين مکتب، با تعريف نويني از ادبيات تطبيقي که مورد پذيرش بيشتر تطبيق گرايان آمريکايي قرار گرفته، بر ماهيت بينارشته اي بودن ادبيات تطبيقي و ارتباط آن با ساير دانش هاي علوم بشري تأکيد کرده است:ادبيات تطبيقي مطالعه ي ادبيات در فراسوي مرزهاي يک کشور خاص و مطالعه ي روابط ميان ادبيات از يک سو و ساير قلمروهاي دانش و معرفت مانند هنرها (براي مثال نقاشي، مجسمه سازي، معماري، موسيقي)، فلسفه، تاريخ، علوم اجتماعي (براي مثال سياست، اقتصاد، جامعه شناسي) علوم، دين و ... از سوي ديگر است. به بيان خلاصه، ادبيات تطبيقي شامل مقايسه يک ادبيات با يک يا چند ادبيات ديگر و مقايسه ي ادبيات با ساير قلمروهاي بياني انسان است. (Remak, 1961: 3).
رماک ادبيات تطبيقي را بيشتر به مثابه ي رشته ي کمکي بسيار ضروري پيوند ميان بخش هاي کوچکتر ادبيات بومي و پلي ميان حوزه هاي خلاقيت بشري- که از نظر ساختار دروني با يکديگر مرتبط اند اما از نظر ساختار بيروني مجزا از هم هستند- مي داند تا موضوع مستقلي که بايد به هر قيمتي قوانين ثابت خود را داشته باشد. (Ibid, 9)
اون آلدريج(10)، يکي ديگر از نظريه پردازان مکتب آمريکايي ادبيات تطبيقي، هدف اصلي اين دسته از مطالعات را کنار هم گذاشتن دو ادبيات نمي داند، بلکه فراهم آوردن روشي مي داند براي مطالعه ي عميق آثار ادبي و قرار دادن ادبيات در کنار ساير دانش ها. (Aldridge, 1969: 1-6).
از نظريه پردازان مکتب ادبيات تطبيقي فرانسه که بر طرح مباحث نوين در اين حوزه از مطالعات تأکيد کرده اند و طرح مباحث نوين در حوزه ي ادبيات تطبيقي از سوي آن ها به معناي پذيرش ادبيات تطبيقي به مثابه ي يک حوزه ي بينا رشته اي است، مي توان به اين افراد اشاره کرد (اين افراد در ايجاد رويکردهاي نوين در مکتب ادبيات تطبيقي فرانسه بسيار شاخص بودند): رابرت اسکارپيت(11) به دليل توجه به حوزه ي جامعه شناسي ادبي در مطالعات ادبيات تطبيقي؛ ايو شورل(12) در طرح مسائل مربوط به نظريه هاي ترجمه، اسطوره هاي ادبي و پيوند ادبيات و هنرهاي مختلفي مانند سينما، موسيقي، نقاشي، رقص و معماري، دانيل هنري پاژو(13) به دليل توجه به نظريه هاي نويني مانند بينامتنيت(14) نشانه شناسي(15) و ادبيات زنان در حوزه ي مطالعات ادبيات تطبيقي.
4-2- ادبيات و زبان شناسي
برخي چنين استدلال مي کنند که چون زبان «رسانه» ادبيات است، زبان شناس محق است درباره ي ادبيات به داوري بپردازد. اينکه تحليل هاي زباني و حوزه هاي مختلف زبان شناسي چگونه مي توانند در شناخت جامع متون ادبي چه به لحاظ ساختاري و چه به لحاظ محتوايي مؤثر باشند، از محورهاي مهم پژوهش در رويکرد ميان رشته اي زبان شناسي ادبيات است.افرادي که به گسترش ارتباط بين زبان شناسي و ادبيات علاقه مندند، دو ادعا را براي اهميت زبان شناسي در مطالعه ي ادبيات مطرح کرده اند. اولين و شايد قديمي ترين و کلي ترين ادعا اين است که زبان رسانه ادبيات است و هرچه بيشتر درباره ي رسانه بدانيم، بيشتر درباره ي ادبيات خواهيم دانست. ادعاي دوم اين است که چون نويسنده از ميان گزينه هايي که نظام زبان به او مي دهد دست به انتخاب مي زند، منتقد با کشف الگوهاي زباني- که نويسنده آگاهانه يا ناآگاهانه داشته است- مي تواند به او و اثرش و يا هر دو بينش و بصيرت پيدا کند. البته ادعاي اول آن قدر گسترده است که مي تواند ادعاي دوم را در برگيرد. (Lester, 1969: 366).
زبان شناسي ادبيات دانشي ميان رشته اي است که از تعامل ميان زبان شناسي و ادبيات به وجود آمده است. نظريه ها و رويکردهاي زبان شناسي از جمله دستور زايشي- گشتاري چامسکي که نظريه اي صورت گراست، نظريه ي نقشگراي ياکوبسن و دستور شناختي در تعامل با ادبيات هستند. زبان شناسي دريچه اي براي دريافت ماهيت ادبيات است. از آنجا که بررسي رابطه ي ميان زبان شناسي با ادبيات تحقيقي گسترده را مي طلبد، ما در اين مقاله فقط رابطه ي تحليل انتقادي گفتمان(16) با ادبيات، رابطه ي نشانه شناسي زباني با ادبيات و رابطه ي زبان شناسي با شعر را بررسي مي کنيم.
زبان ابزاري براي برقراري ارتباط ميان افراد بشر است. برخي از نقش هاي زبان عبارت اند از: ايجاد ارتباط ميان اهل زبان، اطلاع رساني، توضيحي، انديشگاني، حديث نفس، شخصي، هنري و زيبايي آفريني، عاطفي و تخيلي. ادبيات از نقش هاي زيبايي آفريني، تخيلي، عاطفي و حديث نفس بيشتر از نقش هاي اجتماعي بهره مي گيرد. زبان شناسي رشته اي است که به بررسي علمي نظام زبان مي پردازد. از آنجا که ماده ي ادبيات زبان است، بايد براي درک و فهم بهتر اين حوزه، مطالعات زبان شناختي منظور شود. در ادامه به بررسي سه مورد از کاربرد يافته هاي زبان شناسي در ادبيات مي پردازيم.
4-2-1- زبان شناسي و شعر
به عقيده ي ياکوبسن، مطالعه ي شعر از علم زبان شناسي جدايي ناپذير است و در قلمرو آن قرار مي گيرد (ياکوبسن، 1964 به نقل از عزب دفتري، 1362: 30). شعر رخدادي است که در زبان اتفاق مي افتد و ابزارهاي آفرينش آن از زبان است. به گفته ي صفوي، اعتقاد به نقش ادبي زبان برآمده از آراي اشکولفسکي، موکارفسکي و هاورانک است. آن ها فرايندهاي خودکاري(17) و برجسته سازي (18) را از هم متمايز کردند. فرايند برجسته سازي فرايندي است که زبان خودکار را به زبان ادب تبديل مي کند و در آفرينش شعر نقش مهمي دارد. قاعده کاهي و قاعده افزايي دو گونه ي فرايند برجسته سازي اند. فرايند قاعده افزايي افزودن قواعدي بر قواعد زبان هنجار يا خودکار است. اين فرايند در سه سطح آوايي، واژگاني و نحوي طبقه بندي مي شود (صفوي، 1383: 33-36). نمونه اي از کاربرد قاعده افزايي آوايي در ادبيات در بيت زير مشاهده مي شود:رشته ي تسبيح اگر بگسست معذورم بدار ... دستم اندر ساعد ساقي سيمين ساق بود
در اين بيت، بسامد وقوع همخوان /s/ بيش از ساير همخوان هاست. به اين نوع قاعده افزايي، واج آرايي نيز گفته مي شود. قاعده افزايي بر برونه ي زبان عمل مي کند و در معنا دخالتي ندارد. به همين دليل، نتيجه ي قاعده افزايي شکلي موسيقايي زبان خودکار است. قاعده افزايي آن گاه که چيزي جز تکرار نباشد و اين تکرار در معنا دخالتي نداشته باشد يعني معناي ثانوي القا نکند، ابزار نظم آفريني به شمار مي آيد. قاعده افزايي هنگامي ابزار شعرآفريني در نظر گرفته مي شود که تکرار در معنا دخيل باشد و معناي ثانوي القا کند. (صفوي، 1383: 36-37).
ديگر ابزار شعرآفريني، قاعده کاهي است که به انحراف از قواعد حاکم بر زبان هنجار يا خودکار گفته مي شود (Leech, 1969: 59). انواع قاعده کاهي عبارت اند از: آوايي، نحوي، گويشي، زماني، سبکي، نوشتاري، واژگاني و معنايي (صفوي، 1383: 79-84). کاربرد واژه هايي که در زمان سرودن شعر در زبان خودکار متداول نيستند، نمونه اي از قاعده کاهي زماني است. به قاعده کاهي زماني آرکائيسم (کهن گرايي) نيز گفته مي شود. در شعر زير از اخوان ثالث، شاعر معاصر، کاربرد فعل «يازي» از مصدر «يازيدن» نمونه اي از قاعده کاهي زماني است:
وگر دست محبت سوي کسي يازي ... به اکراه آورد دست از بغل بيرون که سرما سخت سوزان است
هنگامي که شاعري واژه ي جديدي بسازد که پيش از آن چنان واژه يا ترکيبي در زبان خودکار وجود نداشته، از قاعده کاهي واژگاني در شعرش استفاده کرده است. مانند واژه ي «آذرخشواره» در شعر شفيعي کدکني:
با آذرخشواره شعرم
فرياد مي زنم که مبادا
اينجا
فردا کتيبه اي بنويسند
با قطره ي مرکب ظلمت
با لهجه ي تتار
شهري که رفت از ياد
ملاحظه مي شود که در بررسي ساختار زباني متون ادبي و تحليل آن ها از ديد زيبايي شناسانه و کاربرد صنايع ادبي، مطالعات زبان شناسي مفيد و راهگشاست.
4-2-2- تحليل گفتمان انتقادي و ادبيات
تحليل گفتمان يکي از رويکردهاي مطرح در حوزه ي زبان شناسي است. اين رويکرد گرايش مطالعاتي ميان رشته اي است که از اواسط دهه ي 1960 تا اواسط دهه ي 1970م به دنبال تغييرات گسترده ي علمي- معرفتي در رشته هايي مانند انسان شناسي، قوم نگاري، جامعه شناسي خرد، روان شناسي ادراکي و اجتماعي، نشانه شناسي، شعر، زبان شناسي و ديگر رشته هاي علوم اجتماعي و انساني علاقه مند به مطالعات نظام منِ ساختار و کارکرد و فرايندِ توليد گفتار و نوشتار ظهور يافته است (فرکلاف، 1387: 7). رويکرد جديد و توسعه يافته ي تحليل گفتمان، زبان شناسي انتقادي و به دنبال آن تحليل گفتمان انتقادي است. رويکرد تحليل گفتمان انتقادي، تحليل گفتمان را به لحاظ نظري و روش شناسي از سطح توصيف به سطح تبيين ارتقا داده و دامنه ي تحليل گفتمان را از سطح خرد يعني بافت موقعيت فرد به سطح کلان يعني جامعه، تاريخ و ايدئولوژي وسعت داده است. تحليل گفتمان انتقادي نوعي پژوهش تحليل گفتمان است که شيوه ي سوء استفاده از قدرت جمعي، سلطه و نابرابري را که از طريق متن و گفت وگو در بافت اجتماعي و سياسي وضع و بازتوليد و در برابر آن مقاوت مي شود، بررسي مي کند. در اينجاست که تحليل گفتمان انتقادي موضعي آشکار مي گيرد و در پي آن است تا نابرابري اجتماعي را درک و افشا کند و سرانجام در مقابل آن ايستادگي نمايد. (Van Dijk, 1998: 1). در نظر تحليلگران گفتمان انتقادي، همه ي متون در خدمت ارتباط هستند. از اين روست که آن ها متون ادبي را مانند ساير متون مي دانند و آن ها را با نگرش و روش انتقادي تحليل و تفسير و تبيين مي کنند. در مورد ارتباط تحليل گفتمان انتقادي و ادبيات بايد گفت زبان شناسي از مسير تحليل گفتمان انتقادي با ادبيات در انواع ادبي، سبک شناسي و نقد ادبي براي تعيين چارچوب هاي نظري و الگوهاي تحليل ارتباط دارد و در اين زمينه ها کارآمد و مؤثر است (آقا گل زاده، 1386: 19). مفاهيم ايدئولوژي و قدرت که از مفاهيم بنيادي در تحليل گفتمان انتقادي هستند، در تحليل متون ادبي نيز وجود دارند و پررنگ ظاهر مي شوند. ماشري نيز در بيان جنبه هاي ايدئولوژيک متون در مقاله اي با عنوان «لنين ناقد تولستوي» با اشاره به تضادهاي موجود در متن، بر اين عقيده است که برخي از اين تضادهاي موجود نه بر اثر بازتاب تضادهاي تاريخي، بلکه به دليل غياب اين بازتاب ها هستند. به اعتقاد ماشري، افق ايدئولوژي توصيفي است که منتقد از ايدئولوژي اي که متن را شکل مي دهد اما هيچ گاه به طور کامل در آن ظاهر نمي شود، به دست مي دهد (مکاريک، 1388: 40). از آنجا که در متون ادبي ايدئولوژي هاي پنهان وجود دارد، زبان شناسان و منتقدان متون ادبي بايد به منظور نماياندن و افشا کردن حقايق نهفته در پشت متون از سازکارهايي مناسب بهره گيرند و منفعل نباشند.4-2-3- نشانه شناسي زباني و ادبيات
سوسور زبان را نظامي از نشانه ها مي داند. نشانه چيزي است که بر چيز ديگري جز خودش دلالت کند. نشانه ها همچون دو روي يک سکه هستند که بر جزء دال و مدلول اتکا دارند. نشانه ها بر سه نوع اند: 1- نشانه ي تصويري که ميان صورت و مفهوم آن شباهتي عيني و تقليدي وجود دارد؛ مانند تصوير مار که بر خود مار دلالت دارد. 2- نشانه ي طبيعي که ميان صورت و مفهوم آن رابطه ي عليت برقرار است. مانند رابطه ي ميان دود و آتش. 3- نشانه ي قراردادي يا وضعي که ميان صورت (دال) و مفهوم (مدلول) آن رابطه ي پيوستگي است، ولي اين پيوستگي و ارتباط بر اثر توافق و قرارداد به منظور ايجاد ارتباط و رساند پيام شکل گرفته است؛ مانند دلالت لفظ «درخت» بر معناي «درخت». زبان مرکّب از همين نوع نشانه هاست. نشانه شناسي علمي است که به بررسي نشانه ها مي پردازد. نشانه شناسي در پي آن است تا به ما نشان دهد که نشانه ها از چه تشکيل شده اند و قوانين حاکم بر آن ها چيست. «نشانه شناسي بيشتر به عنوان رويکردي که به تحليل هاي متني مي پردازد شناخته شده است. تمرکز تحليل هاي ساختارگرا بر آن روابط ساختاري است که در نظام هاي دلالتي در يک لحظه ي خاص وجود دارند». (چندلر، 1387: 127). مقصود ما از رابطه ي نشانه شناسي و ادبيات، فقط بررسي نشانه هاي زباني در متون ادبي است. زماني که از دريچه ي نشانه شناسي زباني به متون ادبي مي نگريم، در پي کشف دلالت هاي نهفته در متن هستيم. يکي از شيوه هاي درک متون ادبي و معاني نهفته در آن ها بررسي نشانه هاي زباني آن متون است. هرچند متون ادبي مانند ساير متون از نشانه هاي قراردادي بهره مي گيرند، در متن ادبي فرايند جديدي رخ مي دهد و آن فرايند، شکل گيري نشانه هاي زباني جديد است. در متون ادبي، نشانه هايي که خاص درون متن هستند، بار معنايي جديدي به خود مي گيرند که بيرون از آن گفتمان آن بار معنايي را از دست مي دهند. براي مثال واژه ي «آينه» در گفتمان ادبي معناي قراردادي اوليه خود را ندارد و گاه بر ساحتي از عرفان دلالت مي کند. در متون عرفاني، آينه محل تجلي است. نشانه هاي زباني در متون ادبي مي توانند به سطح نشانه ي تمثيلي يا مجازي و در نهايت نماد حرکت کنند. نشانه شناسي زباني به دنبال آن است تا نشانه هاي قراردادي را که به گفتمان ادبي نيروي ساختن معنا يا معاني جديد را مي دهد، شناسايي کند.3-4- سبک شناسي به مثابه ي حوزه ي بينارشته اي
پيتر بري، از نظريه پردازان حوزه ي سبک شناسي، بر اين باور است که سبک شناسي رهيافتي است نقادانه که از روش ها و يافته هاي علم زبان شناسي براي تحليل متون ادبي بهره مي گيرد (بري، 1369: 91). او بخشي از مقاله ي خود را به شرح کوتاهي از تاريخچه سبک شناسي اختصاص مي دهد (همان، 94-99). بري در بيان تاريخچه ي علم سبک شناسي، حوزه ي مطالعات اين رشته را برخاسته از بلاغت و زبان شناسي سنتي مي داند که معمولاً با نام فقه اللغه شناخته مي شد. از اين رو، بر اين باور است که يافته هاي بلاغت و زبان شناسي در رسيدن به رهيافت هاي نوين در حوزه ي مطالعات سبک شناسي و کشف ابعادي از متون که از نگاه خواننده ي معمولي پنهان مانده، راهگشاست و چه بسا به آگاهي از نکاتي منجر شود که تفسير ما را از متن دگرگون کند. او در بيان مؤلفه هاي سبکي مورد نظر خود و تحليل سبک شناسانه ي آثار ادبي بر پايه ي آن ها از دستاوردهاي زبان شناسي بهره مي گيرد. براي نمونه، بري به استدلال کالين مک کيب(19) درباره ي شخصيت فالستاف(20) که از نظر جنسي داراي عنصري مبهم است- در نمايشنامه هاي تاريخي شکسپير اشاره مي کند. به اعتقاد مک کيب، فالستاف بارها از شکم بزرگ خود ياد مي کند که مانع جنگيدنش مي شود، اما واژه اي که فالستاف به کار مي برد، «شکم» نيست؛ بلکه «زهدان» است. به گفته ي مک کيب، در زمان نگارش نمايشنامه کلمه ي «زهدان» به لحاظ معنايي دستخوش تحول بود. اين واژه در معناي ديرينه ي خود، براي اشاره به عضو بدن زنان و مردان به کار مي رفت؛ اما اين کلمه در آن زمان معناي خاص جديدي نيز به خود گرفت؛ معنايي مبتني بر جنسيت براي اشاره به عضو بدن زنان. زماني که اين واژه در حال گذار از يک معنا به معنايي ديگر بود، هر دو معنا را شامل مي شد (همان، 103-104). بنابراين، بررسي زبان شناسانه ي واژگان به کار رفته در متون در سطح سبک شناسي زباني متن پژوهشگر را به رهيافت هاي نويني رهنمون مي شود.4-4- ادبيات و مطالعات فرهنگي
مطالعات فرهنگي به مثابه ي رويکردي ميان رشته اي، نخستين بار در دهه ي 1950م و از درون ليويزيسم (گونه اي از مطالعات نقد ادبي) در بريتانيا ظهور يافت. «اين مطالعات بر ذهنيت و سوبژکتيويته(21) متمرکز بودند؛ به اين معنا که فرهنگ را در ارتباط با زندگي افراد مطالعه کردند و از پوزيتيويسم علمي جامعه شناختي يا عيني گرايي رو برگرداندند». (ديورينگ، 1382: 1). مطالعات فرهنگي در تحليل داده هاي خود از يافته هاي رشته هايي مانند ادبيات، تاريخ، جامعه شناسي، انسان شناسي و ارتباطات بهره مي گيرد. همچنين، رهيافت هاي مطالعات فرهنگي به ويژه در حوزه ي نقد ادبي کاملاً آشکار است. در واقع، رابطه ي بين مطالعات فرهنگي و نقد ادبي دوسويه است.طرح پژوهش هاي متنوع در حوزه ي فمنيست در شمار اين دسته از پژوهش هاست که به طور گسترده از روش هاي پژوهش حوزه هايي مانند تاريخ، ادبيات، مطالعات ديني، فلسفه، پزشکي و ... استفاده مي کند. نمونه اي از اين نوع مطالعه ي بينارشته اي فمنيستي کتاب تاريخي از آن خودشان(22) نوشته ي بوني اندرسون(23) و جوديت زينسر(24) (1998) است که با داشتن خاصيتي بينارشته اي به بررسي چگونگي قدرت يابي مردان و سرکوب زنان در تمدن هاي گوناگون مي پردازد. (مکاريک، 1388: 285)
مطالعات فمنيستي اساساً رويکردي بينارشته اي دارند. در واقع، جنبش فمنيسم و مطالعات آن بر مبناي نظريه اي مستقل و منسجم بنا نشده است و به همين دليل، فمنيست ها توانسته اند از حجم وسيعي از موضوعات، مفاهيم و روش هاي مرتبط با حوزه هاي ديگر بهره مند شوند. فمنيست ها اغلب مايل اند مفاهيم و ابزارهاي روش شناختي مورد نياز خود را از ساير حوزه ها وام بگيرند. حوزه ي تاريخ به ويژه کاربرد آن در مطالعات تاريخ نگاري فمنيستي، نقد ادبي، رسانه ها، مطالعات جامعه شناسي و سياست نيز از حوزه هايي است که در مطالعات فمنيستي کاربرد فراوان و تأثيرگذاري دارد.
4-5- ادبيات و هنرها
رشته هاي هنري مانند موسيقي، معماري، سينما، رسانه هاي جمعي و ... مي توانند با ادبيات شريک باشند و در قلمرو مطالعات ميان رشته اي ادبيات قرار گيرند. ايو شورل در تحقيق تقريباً مختصري که در زمينه ي ادبيات تطبيقي انجام داده، به رابطه ي ادبيات با رشته هايي مثل نقاشي، مجسمه سازي، سينما/ تلويزيون، موسيقي، رقص، معماري و ... اشاره کرده است. او به اين نکته مي پردازد که آثار ادبي به عنوان متوني جامع مي توانند ترکيبي از تمام هنرها را داشته باشند و آن ها را در خود ادغام کنند. به گفته ي شورل، مي توان پيوند بين ادبيات و هنرها را بررسي کرد و به اين نکته پرداخت که چگونه در يک رابطه ي متقابل، ادبيات و هنرها مواد اصلي را براي يکديگر فراهم مي کنند (ر.ک شورل، 1386: 132-149). شورل به کتاب روسو با عنوان هنر و ادبيات: يک «وضع فعلي» و تأملاتي چند(25) (1977) اشاره مي کند که به عنوان پژوهشي ميان رشته اي در زمينه ي ادبيات و هنر، پيوند اين دو حوزه را بررسي کرده و به طرح مسائل روش شناسي نوين پرداخته است. (همان، 134).همچنين، ذيل اين عنوان مي توان به دانش هاي بين رسانه اي و رابطه ي آن ها با قلمرو مطالعات ادبي اشاره کرد. دانش بين رسانه اي(26) براي اولين بار در محافل دانشگاهي آلمان مطرح، و از آن پس به حوزه اي ثابت در نقد تبديل شد. مبناي نظري دانش بين رسانه اي از آخرين دهه ي قرن بيستم به صورت جدي در علوم فرهنگي و ادبيات بحث و بررسي شده است. با گسترش مباحث چند رشته اي و فرارشته اي عبارت «دانش بين رسانه اي» کليد واژه ي مباحث مربوط به ادبيات، رسانه ها هنر و علوم فرهنگي شده است و با ايجاد تحولات ساختاري، مفهومي و مبنايي در بستر ديجيتال و در حوزه هاي مرتبط، هر روز ابعاد ديگري مي يابد (حقاني، 1389: 103). راجوسکي(27) در تعريفي کلي و مبهم، دانش بين رسانه اي را مقايسه ي آثاري (هنري) مي داند که از رسانه ي ديجيتالي به عنوان قالب رسانه اي استفاده مي کنند. مبناي نظري دانش بين رسانه اي بر وجود دست کم دو رسانه ي ارتباطي در يک اثر استوار است. (همان جا)
5- نکاتي درباره ي آسيب شناسي و روش شناسي رهيافت هاي ميان رشته اي در ادبيات
تأکيد بر استفاده از رويکرد ميان رشته اي در برخي از حوزه هاي پژوهش هاي ادبي به معناي از بين بردن استقلال روشي و تضعيف ماهيت مستقل ادبيات نيست؛ بلکه به معناي يافتن شيوه اي است براي ايجاد پل ارتباطي در بهره گيري از دستاوردهاي ساير علوم در حوزه ي مطالعات ادبي و غنا بخشيدن به مطالعات ادبي؛ زيرا به همان اندازه که محدود کردن مطالعات ادبي به مرزهاي بسته، جدايي مطالعات ادبي از ساير حوزه هاي علمي و فرهنگي و در انزوا قرار گرفتن ادبيات براي دستاوردهاي پژوهش هاي ادبي خطرناک و زيان بار است، وسعت بخشيدن غيرنظام مند و بدون توجه به اهداف کاربردي مطالعات بينارشته اي در حوزه ي ادبيات نيز مطالعات ادبي را به سمت و سوي تحليل هاي ناموجه و يکسونگرانه سوق مي دهد.توجه به نزديک بودن ماهيت رشته ها لازم است؛ اما تأکيد بر اين نکته نيز ضروري است که مطالعات ميان رشته اي را نبايد با وسعت بخشيدن به حوزه ي آکادميک يک رشته ي دانشگاهي يکسان تلقي کرد. براي مثال، درست است که رهيافت هاي زبان شناسي در مطالعه ي عيني ادبيات راهگشاست، اين مسئله نبايد موجب شود مرزبندي هاي علمي و منطقي رشته هاي مختلف را ناديده بگيريم. براي نمونه، رومن ياکوبسن در مقاله ي پاياني خود در همايش مشهور کنفرانس درباره ي سبک- که در سال 1958م در دانشگاه اينديانا برگزار شد- بر مبناي نزديکي و ارتباط ميان حوزه ي ادبيات و زبان شناسي تا آنجا پيش مي رود که ظاهراً قصد دارد ادبيات را بخشي از قلمرو زبان شناسي قلمداد کند: «شعرشناسي به مسائل ساختار کلام مي پردازد.... از آنجا که زبان شناسي علم جهاني ساختار کلام است، شعرشناسي را بايد جزء مکمل زبان شناسي دانست». پيتر بري در اين باره اضافه مي کند: بايد توجه داشت که منظور ياکوبسن از «شعرشناسي»، مطالعه ي ادبيات به مفهوم عام کلمه است و نه فقط مطالعه ي شعر. (ر.ک.بري، 1369: 95).
سؤال هاي اساسي اي که بايد مطرح شود از اين قرار است: آيا در کنار هم قرار دادن موضوعات و روش هاي متعلق به دو رشته به معناي انجام دادن پژوهش بينارشته اي است؟ چگونه مي توان بين ادبيات و ساير حوزه هاي علوم انساني هم زيستي و تعاملي ثمربخش برقرار کرد، به گونه اي که چنين مطالعه اي به منظور رسيدن به اهداف نهايي مطالعات بينارشته اي باشد و محقق را به درک جامع و عميق از موضوع مورد مطالعه ي خود سوق دهد؟ آيا براي ترکيب رشته ها و روش هاي برگرفته از آن ها و در نهايت حل آن ها در ساختاري تازه شيوه ي نظام مندي وجود دارد؟
يک چارچوب بندي پذيرفتني در اين زمينه بحث رماک در تعيين روش شناسي مطالعات نوين ادبيات تطبيقي است. آنچه رماک مطرح مي کند، با اندکي تسامح مي تواند الگوي مناسبي را براي تعيين مناسبات ميان ادبيات و ساير رشته ها فراهم آورد. پيشتر اشاره شد که رماک حوزه ي مطالعات ادبيات تطبيقي را به مثابه ي يک حوزه ي بينارشته اي در نظر مي گيرد. رماک معتقد است اگر محققي بخواهد درباره ي منابع تاريخي نمايشنامه هاي شکسپيري تحقيقي انجام دهد، اين پژوهش فقط در صورتي در حوزه ي ادبيات تطبيقي جاي مي گيرد که تاريخ نگاري و ادبيات دو قطب اصلي پژوهش باشند، واقعيت ها يا گزارش هاي تاريخي و انطباق هاي ادبي آن ها به گونه اي نظام مند مقايسه و ارزيابي شده باشد و همچنين نتايج اين بررسي هر دو حوزه ي تاريخ نگاري و ادبيات را به حيث ماهيتشان در برگيرد. مثال ديگر رماک تحقيق درباره ي نقش پول در رمان باباگوريو(28) اثر بالزاک(29) است. به باور او، اين نوع بررسي اگر به طور اساسي (نه فقط برحسب نمونه هاي اتفاقي) به نفوذ ادبي يک نظام منسجم مالي يا مجموعه اي از تفکرات مالي مربوط شود، بررسي اي تطبيقي به شمار مي آيد. يا در بررسي شخصيتي در رمان هنري جيمز(30) اگر از اين شخصيت در پرتو نظريه هاي روان شناسانه فرويد (يا آدلر، يونگ و ...) چشم اندازي روشمند ارائه شود، در قلمرو ادبيات تطبيقي جاي مي گيرد. (Remak, 1961: 9). بنابراين، دو قطبي بودن تحقيق و کاربرد نظام مند مفاهيم و روش هاي دو حوزه به گونه اي که نتايج تحقيق هر دو حوزه را به لحاظ ماهيتشان در برگيرد، شروط اساسي است که رماک مطرح مي کند.
بنابراين ، واضح است که طرح مطالعات بينا رشته اي در جهت کم کردن فاصله ي بين ادبيات و ساير حوزه هاي علوم انساني کافي نيست؛ بلکه چگونگي طرح اين دسته از مطالعات و توجه به قابليت هاي مختلف مطالعات بينارشته اي در حوزه هاي مورد استفاده بايد مورد نظر قرار گيرد. اين مسئله مستلزم يافتن روش هاي منطقي و کارآمد در بهره گيري از توان علمي و تحقيقاتي ساير دانش ها و حوزه هاي علمي به عنوان پيش نيازها، ضرورت ها و مکمل ها در حلّ دغدغه هاي پژوهش هاي ادبي است. تعريفي که از ماهيت مطالعات بينارشته اي بيان مي کنيم و جهت گيري روشي که براي آن ها در نظر مي گيريم، بايد با توجه به اهداف غايي پژوهش هاي ميان رشته اي باشد، از اين رو نياز به بازنگري هاي بنيادين در روشن کردن تعريف، کاربرد، روش شناسي و اهداف رويکردهاي ميان رشته اي در حوزه ي مطالعات ادبي ضروري است.
6- نتيجه گيري
حوزه ي ميان رشته اي حوزه ي مطالعاتي يا تحقيقي يا دانشگاهي است که از تلفيق چند رشته به دست مي آيد يا در مطالعات و تحقيقاتش از يافته هاي چند رشته استفاده مي کند. اين حوزه از مطالعات به دنبال نارسايي و آسيب هاي موجود در علوم ناب و يک جانبه نگري و از دست دادن نگاه جامع به موضوعات مورد مطالعه شکل گرفت. ادبيات و مطالعات ادبي قلمرو وسيعي است که با برخورداري از قابليت بهره گيري از رهيافت هاي ميان رشته اي مي تواند با استفاده از يافته هاي حوزه هاي مختلف دانش و معرفت و کاربرد مفاهيم، اصطلاحات و روش شناسي آن ها به نتايج جامع و موجهي در تحليل متون ادبي دست يابد. رسيدن به درکي جامع و همه جانبه از متون ادبي به دنبال تعامل گستره ي ادبيات با اصطلاحات، مفاهيم، موضوعات و يافته هاي پژوهش هاي مختلف در رشته ها و حوزه هاي گوناگون به ويژه زبان شناسي، مطالعات فرهنگي و هنر محقق مي شود. توجه به اين نکته نيز ضروري است که وسعت بخشيدن به مرزهاي مطالعات ادبي بايد با در نظر گرفتن اصول و روش هاي منطقي و مرزبندي هاي منسجم دانشگاهي باشد. از سوي ديگر، بايد ماهيت تحقيق ادبي در تعيين حوزه هاي علمي ديگر و روش شناسي آن ها مورد توجه قرار گيرد و جهت گيري روشي مطالعات ميان رشته اي در حوزه ي ادبيات با توجه به اهداف غايي پژوهش هاي ميان رشته اي باشد.پي نوشت ها :
1- دانشجوي دکتري زبان و ادبيات فارسي، دانشگاه فردوسي مشهد. 2- دانشجوي دکتري زبان شناسي همگاني، دانشگاه فردوسي مشهد.
3-inter-diffusion.
4-Interdisciplinary studies.
5-Social science .search council
6- Multidisciplinary.
7-Transdisciplinary.8-Organization for economic cooperation and development.
9-H. Remak.
10-O. Aldridge .
11-R. Escarpit.
12-Y. Chevrel.
13-D. H. Pageaux.14-Intertextuality.15-Semiotics.
16-Critical discourse analysis.
17-Automatisation. 18-Foregrounding.
19-Colin McCabe.
20-Falstaff.
21-Subjectivity.
22-A history of their own.
23-Bonnie Anderson.
24-Judith P. Zinsser.
25-Art et Litterature: un “Etat Present” et Quelques Réflexions.
26-Intermediately.
27-Rajewsky.
28-Pére Goriot.
29-Balzac.
30-Henry James.
-آقا گل زاده، فردوس (1386). «تحليل گفتمان انتقادي و ادبيات». زبان پژوهي. صص 17-27.
-اعتمادي زاده، هدايت اله و ديگران (1388). «نگاهي کلي به برنامه ي درسي ميان رشته اي». فصلنامه ي مطالعات ميان رشته اي در علوم انساني. س 1. ش3. صص 19-53.
-برزگر، ابراهيم (1387). «تاريخچه، چيستي و فلسفه پيدايش علوم ميان رشته اي». فصلنامه ي مطالعات ميان رشته اي در علوم انساني. ش 1. صص 37-56.
-بري، پيتر (1369). سبک شناسي، زبان شناسي و نقد ادبي (مجموعه مقالاتي از راجر فالر و همکاران). ترجمه ي مريم خوزان و حسين پاينده. تهران: نشر ني.
-چندلر، دانيل (1387). مباني نشانه شناسي. ترجمه ي مهدي پارسا. تهران: سوره ي مهر.
-ديورينگ، سايمون (1382). مطالعات فرهنگي. ترجمه ي نيما ملک محمدي و شهريار وقفي پور. تهران: تلخون.
-حقاني، نادر (1389). «از ادبيات تطبيقي تا دانش بين رسانه اي» در دانش هاي تطبيقي به کوشش بهمن نامور مطلق و منيره کنگراني، تهران: سخن.
-خورسندي طاسکوه، علي (1387). گفتمان ميان رشته اي دانش. گونه شناسي، مباني نظري و خط مشي ها. تهران: پژوهشکده ي مطالعات فرهنگي و اجتماعي.
-ـــــــ (1388). «ميان رشتگي و مسائل آن در آموزش عالي». فصلنامه ي مطالعات ميان رشته اي در علوم انساني. س1. ش2. صص 85-101.
-رضايي، مهدي (1389). «گفتمان ميان رشته اي دانش». کليات کتاب ماه. صص 30-34.
-سبزيان، سعيد و ميرجلال الدين کزازي (1388). فرهنگ نظريه و نقد ادبي. تهران: مرواريد.
شاقول، يوسف و محمد عموزاده (1386). «ميان رشته اي ها: تعاريف و ضرورت ها». رهيافت. ش40. صص 25-34.
-شورل، ايو (1386). ادبيات تطبيقي. ترجمه ي طهمورث ساجدي. تهران: اميرکبير.
-صفوي، کوروش (1383). از زبان شناسي به ادبيات. ج 2. تهران: سوره ي مهر.
-عزب دفتري، بهروز (1362). «زبان شناسي و ادبيات: نظم و نثر». نشريه ي دانشکده ي ادبيات و علوم انساني تبريز. ش 130. صص 29-55.
-فرکلاف، نورمن (1387). تحليل انتقادي گفتمان. ترجمه ي فاطمه شايسته پيران و ديگران. تهران: دفتر مطالعات و توسعه ي رسانه ها.
-مکاريک، ايرنا ريما (1388). دانشنامه ي نظريه هاي ادبي معاصر. ترجمه ي مهران مهاجر و محمد نبوي. تهران: آگه.
-نامور مطلق، بهمن (1389). «دانش هاي تطبيقي مطالعه ي بين رشته اي دانش هاي تطبيقي». در دانش هاي تطبيقي به کوشش بهمن نامور مطلق و منيره کنگراني. تهران: سخن.
-Aldridge, A. Owen [Ed.] (1969). Comparative Literature, Matter and Method. Chicago: University of Illinois press.
-Bassnett, Susan (1993). Comparative Literature, A Critical Introduction. Oxford, UK & Cambridge, USA: Blackwell.
-Boisot, M. (1972). “Discipline and Interdisciplinary” in Interdisciplinary: problems of Teaching and Research in Universities. Paris: OECD, Pp. 89-97.
-Davis, J. K. (1995). Interdisciplinary courses and Team Teaching. Westport: Oryx press.
-Escarpit, R. (1958). La Sociologie de la literature. Presses universitaires de France.
-Klein, J. T. & H. L. William (1998). “Advancing Interdisciplinary studies” in H. L. William (Ed.). interdisciplinarity: Essays from the Literature. College intrance Examination Boards. Pp. 3-22.
-Klein, J. T. (1998). “The Dicourse of Interdisciplinarity”. Liberal Education. 84. Vol. 3. Pp. 4-11.
-Leech, G. N. (1969). A linguistic Guide to English poetry. London: Longman.
-Lester, M. (1969). “The Relation of Linguistics to Literature”. No.5. Vol. 30. Pp. 366-370, Retrieved 1 February 2012, from.
-Online Etymology Dictionary. Retrieved 2 February 2012, from.
-Online Oxford English Dictionary. Retrieved 17 January 2012, from:
http://oxforddictionaries.com/definition/discipline?region=us&q=discipline
-pageaux, D. H. (1994). La literature Générale et compare. Paris: Colin.
-Remak, Henry H. H. (1961). “Comparative Literature, Its Definition and Function” in Newton P. Stallknecht and Horst Frenz [Eds.]. comparative Literature: Method & perspective. Carbondale & Amsterdam: Southern Illinois press. Pp. 1-57.
-Van Dijk, T. A. (1998). “Critical Discourse Analysis”. Retrieved 21 March 2009, from:
http://www.dicourses.org/OldArticles/Critical%20discourse%20analysis.pdf.
منبع مقاله :
شعیری، حمیدرضا؛ (1391) نامه ی نقد: مجموعه ی مقالات دومين همايش ملّي نقد ادبي با رويكرد نشانه شناسي ادبیات، تهران: خانه ی كتاب، چاپ نخست