کابالا، جادو و فرقه هاي سري، ريشه هاي فراماسونري (2)

در سده ي هفدهم ميلادي نيز تکاپوهاي رازآميز در قاره ي اروپا در قالب برخي فرقه هاي سري رخ نمود. مشهورترين و مؤثرترين اين فرقه ها سازمان موسوم به "روزنکروتس" است که ميراث فکري و تجارب عملي آن در تأسيس
شنبه، 4 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کابالا، جادو و فرقه هاي سري، ريشه هاي فراماسونري (2)
کابالا، جادو و فرقه هاي سري، ريشه هاي فراماسونري (2)

 

نويسنده: عبدالله شهبازي




 

در سده ي هفدهم ميلادي نيز تکاپوهاي رازآميز در قاره ي اروپا در قالب برخي فرقه هاي سري رخ نمود. مشهورترين و مؤثرترين اين فرقه ها سازمان موسوم به "روزنکروتس" است که ميراث فکري و تجارب عملي آن در تأسيس فراماسونري بسيار مؤثر بود. اين جريان به "روزيکروسيانيسم" (1) شهرت دارد. پيدايش و تکاپوي فرقه روزنکروتس با جنگ سي ساله اروپا مقارن است و تنها با شناخت اين حادثه مهم تاريخي است که مي توان به راز پيدايش و تکاپوي اين فرقه و کارکردهاي آن پي برد.
"جنگ سي ساله" (2) عنواني است "قراردادي و بسيار گمراه کننده" که تنها به يک دوره ي سي ساله (1618-1648) از بيش از پنجاه سال ستيز قدرت هاي اروپايي (تقريباً از 1610 تا 1660) بر سر تجديد آرايش سياسي اين قاره اطلاق مي شود. (3) اين جنگ بر بنيان سه عامل شکل گرفت: اول، تلاش فرانسه و هلند (ايالات متحده سفلي) (4) براي در هم شکستن اقتدار دو شاخه خاندان هابسبورگ (اتريش و اسپانيا) که قدرت برتر در قاره اروپا به شمار مي رفتند. دوم، تلاش دو قدرت اسکانديناوي (دانمارک و سوئد) براي تسلط بر منطقه بالتيک. سوم، تکاپوي حکمرانان محلي آلمان براي استقلال هرچه بيشتر از نظارت مرکزي امپراتوري هابسبورگ.
از حوالي نيمه سده ي شانزدهم فرانسه قرباني توسعه طلبي دولت هابسبورگ بود و به تدريج در محاصره آن قرار گرفت.
استراتژي فرانسه در نيمه اول سده ي هفدهم تضعيف اقتدار خاندان هابسبورگ و در هم شکستن اين محاصره بود. اين سياست را کاردينال ريشيلو، (5) صدر اعظم مدبر لويي سيزدهم، (6) از زمان به قدرت رسيدنش در سال 1624 تا مرگش در سال 1642 با جديت دنبال مي کرد. هدف ريشيلو پايان دادن به تهديد امپراتوري هابسبورگ براي فرانسه بود. کاردينال مازارن، (7) جانشين ريشيلو، نيز اين سياست را ادامه داد. همين سياست بود که شوکت و عظمت فرانسه عصر لويي چهاردهم را به ارمغان آورد. فرانسه در آغاز ضعيف تر از آن بود که به جنگ آشکار با قدرت هاي هابسبورگ بپردازد. لذا، به تحريک و تفتين و عقد پيمان هاي اتحاد با هلند (1624)، سوئد (1631) و روسيه (1632) پرداخت. شکست دانمارک (1629) و سوئد (1634) و فروپاشي اتحاد حکمرانان آلماني ضد هابسبورگ (1635)، سرانجام سبب شد که فرانسه در سال 1635 رسماً به اسپانيا اعلام جنگ کند.
براي هلندي ها جنگ سي ساله بخشي از جنگ هشتاد ساله (1568-1648) عليه سلطه اسپانيا بود. هلند در اين جنگ نقش سرنوشت سازي ايفا کرد و ديپلماسي و کمک هاي مالي- تدارکاتي اش ريشيلو را قادر ساخت تا گوستاووس آدولفوس، (8) پادشاه سوئد (1611-1632) از خاندان واسا. (9) را در سال هاي 1630-1632 به "شير شمال" (10) و قهرمانان نظامي جنگ عليه هابسبورگ بدل کند.
هدف اصلي دو پادشاه رقيب اسکانديناوي (دانمارک و سوئد) از مشارکت در جنگ سي ساله آن چيزي است که در ديپلماسي آن عصر "تسلط بر درياي بالتيک" (11) عنوان مي شد؛ يعني تصرف بنادر اصلي درياي بالتيک.
اين بنادر از اهميت اقتصادي فراوان برخوردار بودند زيرا از اين طريق مواد خام به شمال آلمان، لهستان و روسيه وارد و سپس راهي اروپاي غربي مي شد. در سال 1624 کريستيان چهارم، شاه آلماني دانمارک و نروژ که به عنوان دوک هلشتاين تابع امپراتور بود، به اتحاد ضد هابسبورگ پيوست و در سال 1625 وارد جنگ شد. او سرانجام شکستي سخت خورد و پيمان صلح مه 1629 به اقتدار اين کشور پايان داد. با شکست دانمارک، سوئد وارد ميدان شد.
ماجراجويي نظامي اليگارشي پروتستان سوئد براي سلطه بر منطقه بالتيک از بدو سلطنت گوستاووس آدولفوس واسا آغاز شد. سوئد پس از تصرف برخي مناطق حاشيه بالتيک، که راه دولت مسکوي را به درياي بالتيک مسدود مي کرد، به اراضي لهستان و دوک نشين پروس (تابع لهستان) حمله برد. در زماني که ارتش زيگيسموند سوم واسا، پادشاه لهستان و پسرعموي گوستاووس آدولفوس، در حال جنگ با قشون عثماني در مولداوي بود (1617-1621)، گوستاووس آدولفوس بندر ريگا و تقريباً تمامي مستملکات لهستان در حاشيه درياي بالتيک را تصرف کرد. اتحاد با فرانسه شالوده اقتداري بود که سوئد از زمان گوستاووس آدولفوس واسا به دست آورد و تا سال 1721 حفظ کرد.
علاوه بر تحولات پرتنش و تاريخ ساز فوق، عامل مهم ديگري که جنگ سي ساله را سبب شد تنازع ميان خاندان کاتوليک هابسبورگ و حکمرانان محلي متبوعش بود. در اوايل سده ي هفدهم، امپراتوري روم مقدس بر بيش از 300 حکومت محلي و شهر خودمختار فرمان مي راند که سکنه آن به سه مذهب کاتوليک، لوتري و کالوني تعلق داشتند. حکمرانان کاتوليک و لوتري طبق پيمان صلح اوگسبورگ (12) (1555) از حق تعيين مذهب اتباع شان برخوردار بودند. در معاهده فوق به حکمرانان کالوني اين امتياز داده نشده بود و آنان خواستار کسب اين امتياز بودند. اختلاف ها و رقابت هاي خانداني نيز در اين صف آرايي مذهبي- سياسي نقش داشت. مثلاً ويتلزباخ هاي مونيخ (باواريا) کاتوليک بودند و عموزادگان شان در هايدلبرگ (پالاتينيت) کالوني؛ يا اعضاي خاندان هسه در کاسل کالوني و در دارمشتات لوتري بودند. در اين حکمرانان، به رغم تمامي تعارض هاي شان، يک گرايش مشترک وجود داشت و آن تمايل به استقلال هرچه بيشتر از دولت مرکزي هابسبورگ بود. در سال 1608 گروهي از حکام پروتستان آلمان اتحاديه اي تشکيل دادند و کمي بعد حکام کاتوليک نيز چنين کردند. بدينسان، صف آرايي نظامي جديدي تکوين يافت. هر يک از اين گروه هاي متخاصم متکي بر يک قدرت خارجي بود: امپراتور به عموزادگان خود در اسپانيا پشتگرم بود. پروتستان ها و حکام کم قدرت به سوئد، فرانسه و هلند متکي بودند. باوارياي کاتوليک دائماً در حال باج خواهي از امپراتور بود؛ به فرانسه تمايل داشت و با اسپانيا دشمن بود. ساکسوني لوتري به مداخله خارجي علاقه نداشت ولي کالوني ها را از کاتوليک ها دشمن تر مي داشت و غالباً همکاري با امپراتور را سودمندتر مي يافت.
در دوران پس از مرگ ملکه اليزابت (1603) تا نيمه سده ي هفدهم نفوذ انگلستان در اروپاي قاره اهميت چندان نداشت. در اين دوران، دربار انگليس معمولاً به اسپانيا يا فرانسه يا هلند متمايل بود و پارلمان در مواضع ضد اسپانيايي جاي داشت. جيمز اول استوارت در اوايل سلطنتش (1604) با اسپانيا صلح کرد و نه سال بعد دخترش، اليزابت، (13) را به عقد فردريک پنجم پالاتينيت، (14) رهبر پروتستان هاي ضد هابسبورگ، درآورد. جيمز از سال 1617 کوشيد به اسپانيا نزديک شود و دختر فيليپ سوم را به همسري پسرش، چارلز درآورد. جرج وليرز، دوک اول باکينگهام، دلال اين وصلت بود. وليرز به همراه چارلز 21 ساله به مادريد سفر کرد. هابسبورگ هاي اسپانيا سخت گرفتند و چارلز و وليرز تحقير شده به انگلستان بازگشتند. چارلز سرانجام يکي از اعضاي خاندان بوربن (خواهر لويي سيزدهم) را به زني گرفت. در شورش بوهم، اشراف محلي پروتستان، به رغم امپراتور هابسبورگ، داماد جيمز را به عنوان شاه اين کشور برگزيدند. جيمز مانع از اين کار نشد ولي تمايلش به دوستي با اسپانيا سبب شد که در جريان جنگ بوهم از دامادش حمايت محسوس نکند. تنها زماني که پالاتينيت از دست دامادش خارج شد و طرح وصلت با اسپانيا ناکام ماند، جيمز يک نيروي ناچيز 2000 نفره را براي کمک به پالاتينيت اعزام کرد. اين در زماني است که اشراف و پارلمان انگليس روحيه شديد ضد کاتوليکي از خود بروز مي دادند و خواستار جنگ با اسپانيا بودند. چارلز اول، در زير فشار اشراف انگليس، جنگي نافرجام با اسپانيا را آغاز کرد و در سال 1625 با هلند و دانمارک متحد شد. ليکن، نتوانست به تعهد خود دال بر پرداخت ساليانه 360 هزار پوند به دايي اش، پادشاه دانمارک، (15) عمل کند و اسپانيايي ها نيز ناوگان او را در هم شکستند. کمي بعد (1627)، او ناوگان و ارتش خود را براي کمک به شورشيان پروتستان راهي فرانسه کرد و بدينسان عليه برادرزنش (لويي سيزدهم) که خصم امپراتوري هابسبورگ بود، وارد جنگ شد. سياست خارجي پريشان چارلز اول به دليل بي پولي به بن بست رسيد و او مجبور شد با فرانسه (1629) و اسپانيا (1630) صلح کند. در سال هاي 1636 و 1641 چارلز پيشنهاد کرد که در ازاي استرداد حکومت پالاتينيت به خواهرزاده اش با خاندان هابسبورگ، عليه هلند، متحد شود. اين پيشنهاد پذيرفته نشد.
جنگ سي ساله با شورش اشراف پروتستان بوهم عليه امپراتور بود (23 مه 1618) آغاز شد و با پيمان صلح وستفالي (16) (1648) به پايان رسيد. در اين اجلاس تمامي قدرت هاي اروپايي بجز بريتانيا، لهستان، روسيه و عثماني حضور داشتند. حکام محلي آلمان نيز حضور داشتند. اين پيمان به معناي پيروزي فرانسه بود که از آن پس به قدرتي متنفذ در اروپاي مرکزي و شمالي بدل شد. با اين پيمان، نزاع فرانسه و خاندان هابسبورگ به پايان نرسيد. لويي چهاردهم جنگ پيروزمندانه با اسپانيا را تا پيمان صلح پيرنه (1659) ادامه داد. پيمان اخير مرزهاي جنوب و جنوب شرقي فرانسه را وسعت بخشيد و به اقتدار اسپانيا در منطقه خاتمه داد. در پيمان وستفالي استقلال هلند و سويس به رسميت شناخته شد، خودمختاري و اقتدار حکمرانان محلي آلمان افزايش يافت هرچند قدرت مرکزي امپراتوري نيز تثبيت شد، و به حکمرانان کالوني آلمان حق تعيين مذهب اتباع شان داده شد. پيمان وستفالي تا زمان انقلاب فرانسه مبناي تقسيم بندي مرز دولت هاي اروپايي بود. پيامد ديگر جنگ سي ساله، شورش سال 1640 پرتغال و خروج اين کشور از قلمرو امپراتوري هابسبورگ اسپانيا بود. اين استقلال در سال 1668 به رسميت شناخته شد و حکومت پرتغال به خاندان براگانزا (17) انتقال يافت. جنگ سي ساله در تاريخ تکوين زرسالاري معاصر يهودي از اهميت فراوان برخوردار است و در واقع بنيان هاي "يهوديان درباري" به عنوان يک گروه اجتماعي مقتدر در سرزمين هاي آلماني نشين در اين دوران شکل گرفت.
حکمرانان کاتوليک و پروتستان اروپا مي کوشيدند به جنگ سي ساله چهره مذهبي دهند و از اين طريق احساسات ديني اتباع شان را به سود خود برانگيزانند. تاريخ نگاري سده ي نوزدهم و اوايل سده ي بيستم اروپا نيز اين جنگ را تداوم جنگ هاي مذهبي سده ي شانزدهم مي ديد. تحقيقات جديد اين نظر را مردود مي شمرد و جنگ سي ساله را فاقد انگيزه ها و ماهيت ديني مي شناسد. استنبرگ، (18) مؤلف مقاله "جنگ سي ساله" در دائرة المعارف بريتانيکا، بر اين نظر است. او مي نويسد اين جنگ در اساس يک جنگ سکولار (غيرديني) بود با محرک هاي سياسي و اقتصادي؛ و مسائل مذهبي صرفاً بسترهاي ايدئولوژيک و تبليغاتي آن را فراهم مي ساخت. (19) همين نگاه است که سبب شده، برخلاف گذشته، گوستاووس آدولفوس سوئد نه "ناجي پروتستان ها" بلکه "امپرياليستي" معرفي شود که مي خواست از طريق اشغال سواحل بالتيک براي فقر سوئد علاجي بيابد و بدينسان تجارت روسيه با غرب اروپا را به زير نظارت خود درآورد. (20) استنبرگ مي نويسد: "مذاکرات محرمانه شوراي [حکومتي] سوئد (1629-1630) براي ورود به جنگ آشکار شده است. در اين مذاکرات، تأمين امنيت و دفاع از سوئد و اشغال آلمان به عنوان اهداف جنگ عنوان شده. پادشاه به صراحت هشدار مي دهد که کسي از جنگ مذهبي سخن نگويد زيرا موجب رنجش فرانسه [کاتوليک] خواهد شد". (21)
در جنگ سي ساله تعارض هاي سياسي معمولاً تقسيم بندي مذهبي گروه هاي متعارض را مخدوش مي کرد. دو جبهه اصلي متخاصم، هابسبورگ هاي اتريش و اسپانيا از يکسو و فرانسه از سوي ديگر، هر دو کاتوليک بودند. حکام لوتري ساکسوني و هسه دارمشتات هوادار امپراتور کاتوليک بودند. ساکسوني لوتري و باوارياي کاتوليک مخالف اسپانيا و سوئد بودند. باواريا غالباً طرفدار فرانسه بود. هسه کاسل کالوني استوارترين متحد سوئد لوتري بود. و تلاش براي سلطه بر درياي بالتيک، سوئد لوتري را به جنگ با روسيه ارتدکس کشانيد. اختلاف امپراتور با حکام متبوعش بر سر مذهب نبود، بر سر اين بود که آيا بايد امپراتور پادشاه و حکام محلي اتباع او باشند يا امپراتوري بايد اتحاديه اي از حکام کم و بيش مستقل باشد و امپراتور رئيس تشريفاتي اين اتحاديه. فرديناند دوم، امپراتور خواستار سلطه هرچه بيشتر بر حکام کوچک و بزرگ آلماني بود و اين گروه خواستار تأمين خودکامگي بيشتر براي خود.
پاپ اوربان هشتم، (22) چون دو کاردينال فرانسوي اش، ريشيلو و مازارن، مخالف هابسبورگ هاي کاتوليک بود. پاپ بعدي، اينوسن دهم، (23) به مخالفت شديد و بي نتيجه با پيمان وستفالي برخاست. تمامي امضاء کنندگان پيمان، اعم از کاتوليک و پروتستان، بيانيه اي صادر کردند و محکوميت اينوسن را بي اعتبار شمردند. مورخين، اين حادثه را نقطه پاياني بر اقتدار سياسي کليساي رم و نماد جدايي کامل سياست سکولار (غيرديني) از کليسا مي دانند. (24) با پيمان وستفالي، انگار "جمهوري مسيحيت" (25) که پاپ و امپراتور روم مقدس به عنوان رهبران "روحاني" (26) و "فاني" (27) آن شناخته مي شدند، رسماً به سود اتحاديه اي از حکام مستقل و خودکامه از ميان رفت. (28) بدينسان، بر ويرانه هاي جنگ سي ساله نظام سياسي جديدي شکوفا شد که در تاريخ نگاري اروپا به "استبداد روشنگرانه" معروف است. در اين باره پيشتر سخن گفته ايم.
جنگ سي ساله دوران تباهي و سيه روزي مردم سرزمين هاي آلماني نشين است. به دليل فقدان هرگونه آمار رسمي در آلمان سده ي هفدهم، تخمين تحولات جمعيتي اين سرزمين در دوران جنگ سي ساله غيرممکن است. (29) جمعيت کل امپراتوري روم مقدس در سال 1700 بين 10 تا 17 ميليون نفر تخمين زده مي شود. مورخين آلماني تلفات نيروي انساني در جنگ سي ساله را يک سوم، نيم و حتي دو سوم جمعيت سرزمين هاي آلماني نشين مي دانند (30) برخي مورخين برآنند که در اين دوران جمعيت روستاها 40 درصد و جمعيت شهرها 33 درصد کاهش يافت. (31) کاهش جمعيت بيشتر به دليل قحطي و بيماريهاي مسري، به ويژه تيفوئيد و طاعون و بيماري هاي مقاربتي، و قتل عام ها صورت گرفت نه رودرويي هاي نظامي؛ زيرا ارتش هاي اروپايي آن زمان کم شمار بودند. براي نمونه، گوستاووس آدولفوس در رأس يک قشون 15 هزار نفره وارد خاک آلمان شد و ارتش امپراتور در سال 1625 مرکب از 12 هزار پياده و 6 هزار سواره بود. بزرگترين قشوني که فرانسه در خاک آلمان به کار گرفت (1645) مرکب از 12 هزار نفر بود. محققين جنگ سي ساله را دوران انحطاط اخلاقي سکنه سرزمين هاي آلماني نشين اروپا مي دانند. در منابع آن دوران، مواردي دال بر رواج آدم خواري، به دليل قحطي و گرسنگي، ثبت شده است. در يکي از نوشته هاي آن عصر مي خوانيم: "آيا آلمان به آمريکا تبديل مي شود؟ اکنون آدم خواران آشکارا در حال پرسه زدن اند". کشيش يک روستاي پالاتينيت مي گفت: "غذا چنان کمياب است که اجساد مردگان در قبر سالم نمي ماند". آدم خواري علل ديگري نيز داشت از جمله گسترش خرافات و اعتقادات جادوگرانه. براي نمونه، در يک مورد مي دانيم که مردي زني حامله را به قتل رسانيد و قلب جنين او را خورد تا "نيرومندتر" شود. (32)
سرآغاز فرقه روزنکروتس به انتشار رساله اي در کاسل (33) مي رسد که در سال 1614 با نام اصلاح عمومي سراسر جهان (34) منتشر شد. موضوع اين رساله داستان سير و سياحت فردي به نام "کريستيان روزنکرتس" (35) است به قبرس، دمشق، مصر، فاس و اسپانيا؛ آشنايي او با حکما و دريافت راز و رمز هستي و اسرار جادو و کيمياگري از ايشان. پيام اين رساله دعوت به همدلي و همراهي با يک فرقه سياسي رازآميز و پنهان است با هدف "اصلاح جهان". رساله فوق "روزنکروتس" را به عنوان شخصيتي واقعي معرفي مي کند که در سده ي شانزدهم مي زيست. امروزه محققين او را يک شخصيت نمادين مي دانند و براي فرقه فوق پيشينيه اي قبل از انتشار اين رساله نمي شناسند. (36) "کريستيان روزنکروتس" ترکيبي است از دو مفهوم "مسيحي" و "صليب گل سرخ". در بدو امر گمان مي رود که منظور آن فرد مسيحي است که به آرمان هاي "صليب گل سرخ" (نماد مصلوب شدن عيسي مسيح) باور دارد ولي امروزه ماسون ها چنين معنايي را برنمي تابند و تأويل هاي ديگر به دست مي دهند. (37) در پايان رساله وعده داده شده بود که هر ساله کتابچه اي براي "طبقه آگاه اروپا" منتشر شود. در سال بعد (1615) اين وعده تحقق يافت و در همان شهر کاسل رساله اي با عنوان گزارش فرقه برادري روزنکروتس (38) منتشر شد. رساله اخير به فاما (گزارش) شهرت دارد. (39)
رساله هاي فوق "کريستيان روزنکروتس" را فردي از يک خانواده اصيل، ولي فقير، آلماني معرفي مي کند که در نوجواني به سلک کشيشان درآمد و سپس براي کشف اسرار راهي شرق شد.
پدر روحاني ما، يادش به خير باد، برادر ک. ر. [کريستيان روزنکروتس]، که همانا آلماني و سرور جمع ما و مؤسس جمعيت ما بود، به سال 1378 به دنيا آمد و در 16 سالگي با برادر ب. ا. ل.، که عازم زيارت بقاع مقدسه بود، به مشرق زمين سفر نمود. همينکه به قبرس رسيد برادر پ. ا. ل. فوت کرد و به بيت المقدس نرسيد. برادر ک. ر. شنيد که در دمشق از بلاد عرب بعضي از حکما مقيم هستند که عجايب بزرگي از آنها سر مي زند. لاجرم وي به تنهايي رهسپار دمشق شد. در آنجا حکما مقدمش را گرامي داشتند و از او استقبال نمودند. او سرگرم به طبيعيات و رياضيات و همچنين ترجمه کتاب "م" به لاتين شد. بعد از سه سال مسافرتي به مصر نمود و از مصر به فاس رهسپار گرديد.
"روزنکروتس" در فاس نيز به گروهي از "حکما" مربوط شد و از طريق آنان به تمامي دانش هاي سري دست يافت. پس از دو سال اقامت در فاس، "با دلي شاد از آن همه دستاوردهاي خوبي که با خود داشت به اسپانيا رفت". در اسپانيا نيز با حکما رابطه برقرار کرد و سرانجام آموخت که چگونه مي تواند در اروپا جمعيتي تأسيس کند که طلا و نقره و سنگ هاي قيمتي فراهم آورد و به شهرياران عرضه دارند تا نيازمندي هاي ضرورشان برآورده شود. "روزنکروتس" به اروپا بازگشت و گروهي از حکماي آن عصر را با خود همراه کرد که يکي از ايشان پاراسلسوس بود.
پاراسلسوس، گرچه عضو مجمع برادران نبود، اما از آن دسته فيلسوفان و طبيبان کوته فکر و پرحرف نيز نبود که دشمن قسم خورده کابالا و جادو و اسرارند. اما آنچه ذوق و نبوغ پاراسلسوس را شکوفا کرد، خواندن کتاب "م" اثر روزونکروتس بود.
سپس، چون هنوز "جهان را آماده اصلاحات خود نمي ديد"، در آلمان اقامت گزيد، زندگي مرفه و آرامي پيش گرفت و به نگارش اسراسر براي آيندگان پرداخت. او "حجرالفلاسفه" (40) (اکسير) را در اختيار داشت "يعني مي توانست به آساني طلا و جواهر تهيه کند". "روزنکروتس" ابتدا تنها سه تن را به شاگردي پذيرفت و در نهايت شمار شاگردانش به هشت تن رسيد. در اولين "مجمع برادران" اصولي تصويب شد از جمله اينکه اعضا هر ساله در خانه انجمن، موسوم به "خانه روح القدس" (41) ديدار کنند، و هر يک از اعضاء قبل از مرگ فرد ديگري را به جاي خود به عضويت درآورد. ديگر اينکه اعضا بايد به مدت يکصد سال "اسرار" را پوشيده دارند و در اين مدت مجمع کاملاً مخفي و ناشناخته بماند. "روزنکروتس" هر يک از هشت شاگرد خود را براي مأموريت به کشوري اعزام کرد. او سرانجام در سال 1484 در 106 سالگي درگذشت و در مقبره اي مخفي به خاک سپرده شد. بعدها، يکي از اعضاي فرقه دري را که به مقبره او منتهي مي شد کشف کرد. بر سر در مقبره نوشته شده بود: "پس از 120 سال ظاهر خواهم شد". (42) او به درون مقبره رفت و در محيطي باشکوه و مرموز جسد "روزنکروتس" را يافت که کاملاً سالم آرميده است. (43)
در رساله گزارش به اسلام و کليساي رم به شدت حمله شده و هر دو به کفر و توهين به مقدسات متهم شده اند. به نوشته اين رساله، بايد پاپ را با "چنگ و ناخن تکه تکه کرد". (44) گولد مي نويسد: در رساله فوق اعلام شده که اعضاي فرقه روزنکروتس "شرق و غرب، يعني پاپ و محمد [صلي الله عليه و آله و سلم]، را محکوم مي کنند و به امپراتور روم [مقدس] دعاي خير، اسرار و خزاين بزرگ طلاي خويش را تقديم مي دارند". (45)
بريتانيکا انتشار رساله هاي فوق را سرآغاز جنبشي گسترده مي داند و مي نويسد:
به زودي گروه هايي پديدار شدند که خود را روزنکروتسي و مأمور اصلاح جهان مي دانستند. اين سرآغاز گسترش وسيع گروه هاي رازآميز در اروپاي مرکزي است که بعدها بعضاً در فراماسونري سده ي هاي هيجدهم و نوزدهم ادغام شدند. (46)
به نوشته سليگمان، رساله هاي فوق "تأثير بسزايي بر جاي گذاشت و با پاسخي همگاني مواجه شد". (47) ماکي احساساتي را که اين دو رساله در سراسر آلمان برانگيخت "عظيم" توصيف کرده است. بسيار کسان خواستار عضويت در فرقه شدند و براي اثبات شايستگي خويش ادعا نمودند که در "کيميا" و "کابالا" مهارت دارند. (48) به ياد داشته باشيم که اين موج گسترده در زمان جنگ سي ساله است و به فضاي سياسي پر دسيسه اي تعلق دارد که پيشتر توصيف کرده ايم. سليگمان مي نويسد: "در دوران جنگ سي ساله مردان ناشناسي، اينجا و آنجا، مردم را ياري مي دادند و از خود هيچ نشاني بر جاي نمي گذاشتند. آنها ياد فلاسفه نامرئي را در خاطره ها زنده مي کردند". او مي افزايد: "آيا اينها همان برادران مجمع صليب گلگون [روزنکروتس] نبودند؟" (49) پيروزي هاي سريع و جنجالي گوستاووس آدولفوس در جبهه هاي جنگ نيز شايعاتي را درباره ي پيوند او با روزنکروتسي ها بر سر زبان ها انداخت. مردم مي گفتند فرقه روزنکروتس با طلاي خود پادشاه سوئد را تغذيه و حمايت مي کند. (50)
اين رساله چيز تازه اي را که آشکار مي کرد افکار نيرومند نويسندگان و رهبران مجمع بود که از قدرت تلقين بسيار قوي برخوردار بودند. از فحواي کلام گزارش چنين برمي آيد که مجمع کاملاً داير و در جريان بوده است و همه چيز براي آنهايي که مي خواستند به آن بپيوندند آماده بود... اصل و رمز موفقيت مجمع، هاله اسرارآميزي بود که کل قضيه را پوشيده نگه مي داشت. انجمن هاي سري هميشه براي مردم جذاب بوده اند. به اين ترتيب، مجمع برادران روزنکروتسي موضوع بحث و جدل روز شد. عده اي از اديبان... به سود مجمع دفاعيه نوشتند، در حالي که ديگران ناسزا نثارشان کردند. البته بايد افزود که مدافعين در سطح بالاتري قرار داشتند. کساني هم درصدد پيوستن به مجمع بودند، ولي هيچ کس از محل زندگي برادران و "خانه روح القدس" نشاني نداشت. داوطلبان عضويت به ناچار نامه هاي خود را در تالار شهر به امانت مي گذاشتند... در پاريس نيز، که برادران مانند آلمان حضور خود را با پوستر اعلام کرده بودند، عقايد متفاوتي درباره ي آنها پديد شد. مأموران به دنبال يک توطئه سياسي مي گشتند که طراح و محرک آن احتمالاً دولت هاي کرانه راين بودند. به دستور دکارت (51) قضيه تحت بررسي دقيق قرار گرفت و جاسوس هايي به آلمان اعزام شدند... مردم خوب فرانسه معتقد بودند که اين برادران، جن گيران و افسونگراني هستند که در خدمت شيطان اند و در صورت لزوم مي توانند نامرئي شوند.... دريانوردان ادعا مي کردند که در سواحل انگليس يک برادر روزنکروتسي را ديده اند که سوار بر شيطان در حال پرواز بوده است... (52)
تکاپوي فرقه روزنکروتس به سرزمين هاي آلماني نشين و فرانسه محدود نبود. رابرت فلاد تحرکي وسيع را به سود فرقه در انگلستان آغاز کرد. در هلند انجمني به نام "کيمياگران" پديد شد که "کريستيان روزنکروتس" را بنيانگذار خود مي دانستند. (53) شايعاتي وجود داشت که "پدر روزنکروتس" ظهور کرده و در شهر هاگ (هلند) سکونت دارد. (54) به نوشته ماکي، دامنه فعاليت اين "سازمان سري" تمامي اروپا را در برمي گرفت و نظريات آن مورد توجه "توده انديشمندان" اروپا بود. (55) براي نمونه، کشيش اسپنس (56) در 25 اوت 1740 از بندر تورين به مادرش چنين نوشت:
گروهي از فلاسه هستند که به استادان معروف اند. هيچگاه بيش از 12 نفر از آنان در يک زمان در سراسر جهان حضور ندارند. فقر، اختلالات جسماني و مرگ به ايشان راه ندارد. يکي از آنها در تورين زندگي مي کند. يک فرانسوي است به نام اودري، هنوز کاملاً 200 ساله نشده. (57)
برخي محققين، يوهان والنتين آندريا، (58) کشيش و انديشمند پروتستان، را بنيانگذار فرقه روزنکروتس و مؤلف رساله هاي فوق مي دانند. اين ادعا قطعي نيست. (59) سليگمان آندريا را تنها يکي از اعضاي فرقه مي داند. (60) معهذا، همو که تأسيس فرقه روزنکروتس را به عنوان مرحله اي از تطور فراماسونري مي شناسد، آندريا را به عنوان احياگر "فراماسونري" سده ي هفدهم معرفي مي کند. (61) مؤلف مقاله "روزيکروسي ها" در بريتانيکا (1977) اشاره اي به آندريا ندارد. او تنها نظر آن گروهي را ذکر مي کند که پيشينه فرقه را به پاراسلسوس مي رسانند و سرانجام همچنان منشأ اين فرقه را "مجهول" مي داند. (62) نويسنده مقاله مشابه در آمريکانا (1985) ريشه فکري فرقه را در ميراث فلسفي يوناني- مصري مي بيند که کاباليست هاي يهودي به طور پنها و برخي انديشمندان رنسانس، چون پاراسلسوس و پيکو دلا ميراندولا، به طور آشکار در اروپا رواج دادند. او به انتساب رساله عروسي کيميايي به آندريا اشاره دارد و مي افزايد "شايد رساله گزارش نيز از آندريا باشد". (63)
آندريا در نزديکي توبينگن، شهري کوچک در قلمرو دوک نشين ورتمبرگ، در يک خانواده کشيش به دنيا آمد و تحصيلاتش را در حوزه توبينگن به پايان برد. در جواني به سير و سياحت در مناطق مختلف اروپا پرداخت و پس از بازگشت (1614) کشيش و متصدي امور صدقات شهر آدلبرگ شد. از سال 1639 تا پس از جنگ سي ساله در مقام کشيش دربار و مشاور روحاني دوک ورتمبرگ جاي داشت. آندريا با پنج زبان آشنايي داشت و اديبي توانا بود. او مؤلف رساله هاي متعدد است که در سال هاي 1619-1620 در استراسبورگ به چاپ رسيده. اين آثار حاوي حملات شديد به پاپ و کليساي رم است. (64) سليگمان مي نويسد:
مفاد آثار او، چون برج بابل و جمهوري جهاني مسيحيت و غيره، همه از نوعي دگرگوني همه گير جامعه اروپايي حکايت مي کرد که مستلزم گردهم آيي مصلحين و انسان هاي با عزم و قوي و اراده بود. (65)
عروسي کيميايي کريستيان روزنکروتس (66) معروف ترين رساله منسوب به آندرياست که در سال 1616 منتشر شد. دليل انتساب اين رساله به آندريا، نقل قولي است از او که گويا در حضور جمعي اعلام داشته رساله عروسي کيميايي از شوخي هاي دوران جواني اش است. بهروري، مندرجات اين رساله "شوخي" به نظر نمي رسد و نمي تواند زاييده طبع جواني خام باشد. (67)
نويسنده رساله هاي فوق هر که باشد، تعلق او به يهوديان آشکار است. در اين دو رساله دمشق و فاس به عنوان مأواي عالمان به اسرار علوم خفيه عنوان شده و طبعاً توجه اروپاييان آن عصر به اين دو کانون جلب گرديده است: "روزنکروتس" شهرت حکماي دمشق را مي شنود، به اين شهر مي رود و پس از سه سال تلمذ نزد ايشان راهي فاس مي شود، دو سال نيز نزد عالمان اسرار اين سرزمين آموزش مي بيند و آنگاه به اسپانيا مي رود. اين عالمان به علوم خفيه، که در سه کانون دمشق و فاس و اسپانيا، سکونت داشتند چه کساني بودند؟ قطعاً منظور کاباليست هاي يهودي است به ويژه که رساله به تعلق ايشان به ديني ديگر، غير از مسيحيت، اشاره صريح دارد. در زمان استقرار "روزنکروتس" در فاس، بسياري از مردم او را از تلمذ نزد حکماي فوق منع مي کردند و مي گفتند: "سحر اين طايفه پاکيزه نيست و تعليمات سري آنان آميخته با دين آنهاست. با اين همه او توانست بهترين فوايد را از تعليمات آنها کسب کند". (68) از اواخر سده ي پانزدهم و اوايل سده ي شانزدهم برخي از اعضاي اليگارشي يهودي اسپانيا و پرتغال در شرق اسلامي پراکنده شدند و خاندان هاي حاخامي متنفذي را در فلسطين و سوريه و فاس بنيان نهادند. آنان "کيمياگران" و "ساحران" واقعي بودند؛ حدود نيم قرن پس از انتشار رساله هاي "روزنکروتس" شعبده عجيبي چون ظهور شابتاي زوي را سامان دادند و در سده ي هيجدهم "ماجراي دمشق" را با تمامي پيامدهاي عظيم سياسي آن. زمان انتشار رساله هاي "روزنکروتس" مقارن است با اوج نفوذ يهوديان در دولت بني سعد فاس و شکوفايي کانون کابالاي لوريايي در دمشق و فلسطين.
فرقه روزنکروتس جمعيتي خوشنام نيست و دقيقاً به اين دليل است که برخي مورخين ماسون پيوند مستقيم ميان فراماسونري و اين فرقه را انکار مي کنند. عنان مي نويسد:
يک نويسنده قديمي مي گويد: "جمعيت مزبور دسته اي از يهوديان و کاباليست هاي عبري بودند..." ديگري مي گويد: "شيطان پيشواي او [روزنکروتس] بود و مبادي او انکار ذات باريتعالي و طعن در مبداء تثليث و تحقير عذرا [مريم مقدس] و تمام قديسين بود". به جمعيت مزبور تهمت هاي ديگر نيز مي زنند مانند هم پيمان بودن با شيطان و قتل کودکان و ترکيب زهرها و رقص با شياطين و غيره. (69)
کمي پس از انتشار رساله "روزنکروتس" در آلمان، تکاپوي اين فرقه در انگلستان آغاز شد. فضاي فرهنگي انگلستان سده ي هفدهم بستر مناسبي براي رشد و نمو عقايد رازآميز کابالا بود. براي نمونه، در نخستين سال سلطنت چارلز اول (1626) شايعاتي گسترده در ميان مردم رواج يافت که گويا سفير رئيس فرقه روزنکروتس به ديدار شاه رفته است. گفته مي شد نوجواني است که هنوز موي صورتش نروييده است. او پيشنهاد کرده که اگر "اعليحضرت نصايحش را بپذيرد سه ميليون [سکه] به خزانه تقديم خواهد کرد. اين سفير به کمک مشاورين مخفي اش مي توانست همه رازها را کشف کند". (70) پيدايش و گسترش فرقه روزنکروتس در انگلستان، مانند ساير نقاط قاره اروپا، بر بنيان شبکه يهوديان مخفي مستقر در اين سرزمين صورت گرفت. اين بهترين روشي بود که اليگارشي يهودي مي توانست به درون کانون هاي مؤثر سياسي و فکري نفوذ کند و استراتژي و نظريات خويش را پيش برد.

پي نوشت ها :

1. Rosicrucianism
2. Thirty Yeas' War
3. Britannica, 1977, vol. 18, p.333.
4. United Provinces of the Netherlands
5. Cardinal de Richelieu (1585-1642)
6- لويي سيزدهم، دومين پادشاه فرانسه (1610-1643) از خاندان بوربن، حاصل وصلت هنري چهارم با ماري مديچي دختر گراند دوک توسکاني، است. ماري مديچي به اسپانيا و کاتوليک هاي افراطي گرايش داشت و با سياست هاي شوهرش مخالف بود. با مرگ هنري چهارم، ملکه ماري به عنوان نايب السلطنه پسر 9 ساله اش، لويي سيزدهم، قدرت را به دست گرفت. در آوريل 1617 لويي عليه مادر و مشاورين ايتاليايي او شورش کرد. مادر را تبعيد نمود و حکومت را به دست خود گرفت. لويي سيزدهم در 14 سالگي با آن اتريشي، دختر فيليپ سوم اسپانيا، ازدواج کرد. لويي چهاردهم حاصل اين وصلت است. در دوران جنگ سي ساله، ماري مديچي و ملکه آن اتريشي در رأس گروهبندي درباري هوادار هابسبورگ و اسپانيا جاي داشتند و به دسيسه عليه ريشيليو مشغول بودند.
7. Cardinal de Mazarin (1602-1661)
8- گوستاو دوم، که بيشتر با نام گوستاووس آدولفوس شهرت دارد، پسر کارل نهم، پادشاه پيشين سوئد، است. تقريباً تمامي دوران سلطنت گوستاو دوم در جنگ با همسايگان گذشت. او پس از جنگ با دانمارک (1611-1613) و روسيه (1613-1617) و لهستان (1621-1629)، از سال 1630 به عنوان "ناجي" پروتستان ها وارد صحنه جنگ سي ساله شد. در 6 نوامبر 1632 در جنگ با قشون امپراتور کشته شد. به نوشته دائرة المعارف يهود، در دوران جنگ سي ساله سوئد از يهوديان براي امور جاسوسي و تدارکاتي خويش بهره مي جست. قاعدتاً به دليل اين پيشينه بود که بعدها ملکه کريستينا، دختر گوستاووس آدولفوس، نزديکترين روابط را با يهوديان داشت.
9. Vasa
خاندان سوئدي که از 1523 تا 1818 بر سوئد سلطنت کرد و سپس جاي خود را به خاندان سلطنتي کنوني، خاندان برنادوت (Bernadotte) داد.
10. Lion of the North
لقبي است که مورخين اروپايي به گوستاووس آدولفوس سوئد داده بودند.
11. dominium maris Baltisi
12. Augsburg
13. Elizabeth Stuart (1596-1662)
اليزابت به دليل زيبايي مورد توجه حکام اروپايي بود و به "ملکه قلب ها" شهرت داشت. گوستاووس آدولفوس سوئد، فيليپ سوم اسپانيا و فردريک پنجم پالاتينيت خواستگاران او بودند. جيمز اول، با هدف اتحاد با حکام پروتستان آلمان، در فوريه 1613 وي را به همسري فردريک پنجم پالاتينيت درآورد. وي در سال هاي 1619-1620 به مدت يکسال ملکه بوهم نيز بود. با اشغال پالاتينيت به وسيله نيروهاي هابسبورگ (1620)، اليزابت و شوهرش آواره شدند و به موريس اورانژ، حکمران هلند، پناه بردند و در شهر هاگ اقامت گزيدند. اليزابت استوارت در 29 نوامبر 1632 بيوه شد. پس از اعاده سلطنت انگليس، به لندن رفت و در اين شهر درگذشت. مجموعه اي از نامه هاي او در سال 1953 منتشر شد.
14. Frederick V of Palatinate (1596-1632)
با مرگ پدرش، فردريک چهارم، از سال 1610 حاکم پالاتينيت بود. در سال 1619 از سوي اشراف شورشي پروتستان بوهم به عنوان شاه اين کشور برگزيده شد و در نوامبر اين سال در شهر پراگ تاجگذاري کرد. يک سال بعد به وسيله قشون امپراتوري هابسبورگ خلع شد و نه تنها تاج و تخت بوهم را از دست داد بلکه پالاتينيت نيز به اشغال قواي هابسبورگ درآمد. به شهر هاگ (هلند) گريخت و مابقي عمرش را از طريق کمک هاي مالي هلند و انگليس سپري کرد.
در سال 1648 پالاتينيت به اين خاندان مسترد شد و کارل لويي، پسر فردريک پنجم و اليزابت استوارت، به حکومت رسيد. پسر ديگر اين دو، پرنس روپرت پالاتينيت است که در دوران جنگ داخلي انگليس، از نوامبر 1644 تا 14 ژوئن سال بعد، فرمانده قشون دايي اش، چارلز اول، بود. او با اعاده سلطنت در زمره نزديکان چارلز دوم قرار گرفت و در سال 1670 اولين رئيس کمپاني خليج هودسن شد. سوفيا، دوازدهمين فرزند فردريک پالاتينيت و اليزابت استوارت، در سال 1658 به همسري ارنست اگوستوس (حاکم هانوور در سال هاي 1692-1698) درآمد. به دليل اين وصلت است که بعدها (1714) جرج لويي هانوور، پسر سوفيا و نوه اليزابت استوارت، به سلطنت بريتانيا رسيد.
15- چارلز اول حاصل وصلت جيمز اول با آن، دختر فردريک دوم (پادشاه دانمارک و پدر کريستيان چهارم)، است. ملکه آن دانمارکي که در زمان ازدواج پروتستان بود ولي بعدها به مذهب کاتوليک گرايش يافت.
16. Westphalia
17. Braganca, Braganza
براگانزا شهري است کوچک در منتهي اليه شمال شرقي پرتغال که امروزه جمعيت آن حدود ده هزار نفر است. شهرت اين شهر به خاطر خاندان دوک هاي براگانزاست که در سال هاي 1640-1910 بر پرتغال و در سالهاي 1822-1889 بر برزيل سلطنت کردند. اولين دوک براگانزا، که در سال 1442 به اين عنوان دست يافت، آلفونسو، پسر نامشروع ژان اول پادشاه پرتغال است. در سال هاي پاياني سلطنت خاندان آويش، ژان اول، دوک ششم براگانزا، خود را وارث تاج و تخت پرتغال خواند. وي فيليپ دوم، که از جانب مادر نوه "مانوئل ثروتمند" و خواهرزاده ژان سوم بود، مدعي سلطنت پرتغال شد به زور خواست خود را محقق ساخت و در سال 1580 با نام "فيليپ اول" به عنوان پادشاه پرتغال تاجگذاري کرد. از اين زمان، پرتغال به قلمرو خاندان هابسبورگ ملحق شد. در پي شورش 1640، ژان دوم، دوک هشتم براگانزا، با نام "ژان چهارم" پادشاه پرتغال شد. از آن پس عنوان "دوک براگانزا" به القاب پادشاهان پرتغال افزوده شد. ژان چهارم پدر کاترين براگانزايي (همسر چارلز دوم پادشاه انگليس) است. آخرين پادشاه خاندان براگانزا و پرتغال، مانوئل دوم، نوه ماري دوم و پرنس فرديناند ساکس کوبورگ گوتا، در سال هاي 1908-1910 سلطنت کرد و با اعلام جمهوري در اين کشور خلع شد و در انگلستان اقامت گزيد. او در 2 ژوئيه 1932 در انگلستان درگذشت و فرزندي برجاي نگذارد. از آن پس، مدعيان سلطنت پرتغال از تبار دن ميگوئل، برادر پدرو چهارم، بودند.
18. S. Henry Steinberg (d. 1969)
19. Britannica, 1977, vol. 18, pp. 333-334
20. ibid, vol. 8, p. 504.
21. ibid, vol. 18, p.337.
22. Urban VIII (1568-1644)
پاپ در سالهاي 1623-1644. اوربان هشتم در جنگ سي ساله رسماً بيطرف بود.
23. Innocent X (1574-1655) پاپ در سالهاي 1644-1655
24. ibid
25. Respublica Christiana
26. spiritual
27. temporal
28. ibid, p. 344.
29- صرفنظر از بنچاق ها و طومارهاي مالياتي و تخمين ها و غيره، اولين آمارگيري هاي رسمي دنياي غرب به دليل نيازهاي مستعمراتي پديد شد. در سال 1548 اسپانيايي ها جمعيت پرو را آمارگيري کردند و در سال 1576 جمعيت مستملکات خويش در آمريکاي شمالي را. به دليل اين سنت بود که اولين آمارگيري رسمي جمعيتي کشور، يعني "سرشماري" به معناي جديد، در ايالات متحده آمريکا (1790) صورت گرفت. در سال 1801 اولين "سرشماري" در انگلستان، ولز و اسکاتلند انجام شد. اين آمار جمعيت انگلستان و ولز را 8.893.000 نفر و جمعيت اسکاتلند را 1.608.000 نفر گزارش کرده است. يک سده پيش (1710) جمعيت انگلستان و ولز حدود 5/5 ميليون نفر تخمين زده مي شد. اولين آمارگيري رسمي جمعيتي در فرانسه نيز در سال 1801 صورت گرفت. کشورهاي بعدي عبارتند از: پروس (1810)، نروژ (1815)، اتريش (1818)، يونان (1836)، بلژيک (1846)، ايتاليا (1861) و روسيه (1897). (Americana, 1985, vol. 6, pp. 168-169; Britannica, 1977, vol. 3, p. 260)
30. Britannica, 1977, vol. 18, p. 333.
31. Americana, 1985, vol. 26, p. 687.
32. Britannica, ibid, p. 343.
33- پس از مرگ "فيليپ بزرگوار" (1567) منطقه هسه کاسل، به عنوان مهمترين بخش سرزمين هسه، سهم پسر بزرگ او، "ويلهلم خردمند"، شد. در اين زمان هسه کاسل، مانند هسه دارمشتات، بيشترين جمعيت يهوديان سرزمين هسه را در خود جاي داده بود. ويلهلم به تحرکات ضد يهودي، که مارتين بوسر کشيش نامدار پروتستان در زمان فيليپ برانگيخته بود، پايان داد و به اين ترتيب شمار اتباع يهودي او افزايش يافت. در اواخر جنگ سي ساله (1646) 143 خانوار يهودي در شهر و 42 خانوار در روستاهاي کاسل اقامت داشتند. از سال 1602 يک يهودي به نام حييم (Hayum) "يهودي درباري" و مسئول ضرابخانه کاسل بود. در دوران جنگ سي ساله بنديکت (بنديکس) گلداشميت، صراف بزرگ يهودي، در کاسل فعاليت گسترده داشت. از سال 1642 دو پسر گلداشميت کار او را در کاسل توسعه دادند. (Judaica, vol. 8, p. 435; vol. 10, p.812) اين گلداشميت کارگزار مالي کريستيان چهارم، پادشاه دانمارک نيز بود.
34. Allgemeine und General-Reformation der ganzen beiten Welt
35. Christian Rosencreutz
36. Britannica, 1977, vol. VIII, p. 677
37- در ترجمه هاي فارسي به جاي "روزنکروتس" معمولاً معادل "صليب گلگون" را به کار برده اند. اين معادل دقيق نيست زيرا منظور "گل سرخ" (رز) است نه هر گلي. ترکيب دو نماد "صليب" و "گل سرخ" در برداشت اوليه مصلوب شدن مسيح را متبادر مي کند. ولي ماسون ها براي آن معاني ديگري قائل اند که ربطي به مسيحيت ندارد. در اساطير يوناني، گل سرخ به ونوس، الهه عشق، منسوب است و حاوي دو معناست: نخست، نماد خاموشي و رازداري است و اصطلاح "سخن گفتن در زير رُز" به اين معناست. دوم، نماد نيروي باروري طبيعت، جاودانگي و ابديت است. در تداوم معناي اخير است که در مسيحيت گل سرخ به عنوان نماد مسيح به کار رفت. برخي برآنند که در اساطير اروپايي، گل سرخ نماد رازداري بود و صليب نماد ابديت. در اين معنا، ترکيب فوق به معناي "راز ابديت" است. برخي نيز گل سرخ را نماد مؤنث و صليب را نماد مذکر مي دانند و در نتيجه ترکيب اين دو نماد را به معناي تداوم طبيعت مي شناسند. "صليب گل سرخ" به نماد "صليب سرخ" (Red Cross) کاملاً نزديک است. "صليب سرخ" يک نماد يهودي است. گفته مي شود زروبابل، واپسين بازمانده خاندان داوود در زمره دوستان داريوش اول، پادشاه هخامنشي بود و از سوي او به "شهسوار شرق" ملقب شد. زروبابل داراي پرچمي منقوش به "صليب سرخ" بود و به عنوان "شهسوار صليب سرخ" شناخته مي شد. در تداوم اين اسطوره يهودي- صليبي، در فراماسونري رتبه هايي به نام "شهسوار شرق" و "شهسوار صليب سرخ" پديد شد که در برخي طريقت هاي ماسوني به طور آشکار "صليب سرخ بابل" (Red Cross of Babylon, or: Bablyonish Pass) ناميده مي شود. (Mackey, ibid, vol. 1, pp. 115, 533, 535-536; vol. 2, p.873) روشن است که پيوند دادن نماد "صليب سرخ" به رزوبابل و "خاندان داوود" در دوران مسيحي و قاعدتاً در زمان "رنسانس" و گسترش کاباليسم، جعل شده تا به اين ترتيب نمادهاي رايج و محترم مسيحي داراي شناسنامه يهودي شوند.
38. Fama Fraternitatis Rosae Crucis
39- درباره ي تعداد و زمان انتشار رساله هاي اوليه فرقه روزنکروتس آشفتگي وجود دارد. بريتانيکا تنها به انتشار رساله فاما در سال 1614 اشاره مي کند. (Britannica, 1977, vol. VIII, p.677) آمريکانا تنها از دو رساله فاما (کاسل، 1614) و عروسي کيميايي (1616) ياد کرده است. (Americana, 1985, vol. 23, p.796) نگارنده روايت مندرج در دائرة المعارف ماکي و کتاب سليگمان را برگزيده که به نظر دقيق تر مي رسد.
40. Philosopher's Stone
سنگي که گويا مي توانست تمامي فلزات را به طلا و نقره تبديل کند. اين سنگ، که گاه به صورت پودر قرمز رنگ قابل ذوب توصيف شده، به فلز افزوده مي شد و حاصل تماماً طلا يا نقره بود. مفهوم "حجرالفلاسفه" نخستين بار در ميان مصريان هلني گراي سده ي سوم ميلادي پديد شد و سپس به فرهنگ اسلامي راه يافت. کيمياگران مسلمان اين ماده را "اکسير" مي خواندند. دست يافتن به اين ماده هدف اصلي تمامي کيمياگران اروپايي عصر رنسانس بود.
41. House of the Holy Spirit, Home of the Holy Ghost
42. "Post cxx annos Patebo"
43- براي ارائه خلاصه رساله هاي فوق از منابع زير استفاده شد: محمد عبدالله عنان، تاريخ جمعيت هاي سري و جنبش هاي تخريبي، ترجمه علي هاشمي حائري، تهران: چاپ جديد، کتابخانه بهجت، 1358، ص 89؛ گلسرخي، همان مأخذ، صص 657-659؛ Mackey, ibid, vol. 2, pp. 877-878; Gould, ibid, vol. III, pp. 99-104 .
44- گلسرخي، همان مأخذ، ص 660 .
45. Gould, ibid, vol. III, p. 104.
46. Britannica, 1977, vol. 4, p. 530.
47- همان مأخذ، ص 659.
48. Mackey, ibid, vol. 2, p. 878.
49- همان مأخذ، ص 679.
50. Gould, ibid, vol. III, p. 94.
51- منظور رنه دکارت (1596-1650)، انديشمند نامدار فرانسوي است. طبق نوشته سليگمان، ظاهراً دکارت در دستگاه اطلاعاتي لويي سيزدهم مقامي داشته است. متأسفانه به بيوگرافي هاي مفصل و معروف دکارت دسترسي نداشتم. اجمالاً اينکه بخش عمده دوران حيات دکارت مقارن با جنگ سي ساله اروپاست و او در اين کارزار تکاپويي نامتعارف داشت. از 22 سالگي در مأموريت هاي نظامي در خارج از فرانسه بسر مي برد و به تعبير خود به مطالعه "کتاب جهان" اشتغال داشت. دکارت کاتوليک در سال 1617، کمي پس از اتمام تحصيل در حوزه علميه پواتيه، به هلند اعزام شد و به عنوان افسر در قشون موريس ناسويي، پرنس اورانژ به خدمت پرداخت و بدينسان در جنگ هلندي هاي پروتستان عليه اسپانياي کاتوليک و خاندان هابسبورگ شرکت جست. 18 ماه بعد در موضعي کاملاً متضاد قرار گرفت. در اين زمان، پس از سفري به دانمارک و لهستان، به قشون ماکزيميليان، دوک کاتوليک باواريا، عليه فردريک پنجم، حکمران پروتستان پالاتينيت و شاه بوهم، پيوست. اين در حالي است که بعدها (از 1643) اليزابت، دختر فردريک پنجم پالاتينيت و اليزابت استوارت، يکي از نزديکترين دوستان دکارت بود و دکارت کتاب اصول فلسفه (آمستردام، 1644) خود را به اين شاهزاده خانم اهدا کرد. در سال 1621 افسر قشون امپراتور هابسبورگ در هنگري (مجارستان) بود. سپس به هلند و آلمان سفر کرد و در 1622 به فرانسه بازگشت. بار ديگر، از پاييز 1623 تا بهار 1625 در شبه جزيره ايتاليا سرگردان بود و سپس به پاريس بازگشت. در پاييز 1628 به شمال فرانسه و سپس به هلند رفت و از اين زمان تا سال 1649، به مدت بيست سال در هلند اقامت گزيد. او در کاخي کوچک با مستخدمه و معشوقه اش مي زيست، زندگي مرفهي داشت و در همين دوران بود که به تأليف و انتشار آثار مهم خود دست زد و در سراسر اروپا به شهرت فراوان رسيد. در سال 1647 پي ير شانو (Pierre Chanut)، سفير فرانسه در سوئد پس از هوگو گروتيوس و دوست دکارت، نسخه اي از کتاب او را به ملکه کريستينا اهدا کرد. ملکه به دکارت علاقمند شد، مکاتبه با او را آغاز کرد و سرانجام وي را به دربار خود دعوت نمود. دکارت با ناو جنگي اختصاص ملکه، که براي انتقال او اعزام شده بود، راهي سوئد شد؛ در اکتبر 1649 به بندر استکهلم رسيد، با احترام فراوان مورد استقبال قرار گرفت و در مقام استاد ملکه 32 ساله منصوب شد. او در اول فوريه 1650 در سوئد به بيماري ذات الريه، درگذشت. شعار دکارت اين بود: "کسي خوب زيسته است که خوب پنهان شده است". قبلاً شرحي درباره ي جنگ سي ساله و فضاي سياسي آن به دست داديم. با توجه به اين فضا، غيرعادي بودن سفرها و ارتباطات دکارت ملموس تر خواهد بود. دکارت در تمامي اين دوران دوست نزديک هلندي ها بود و در واقع او را بايد پرورش يافته کانون فکري هلند سده ي هفدهم دانست.
52- گلسرخي، همان مأخذ، صص 663-665 (با تصرف اندک در ترجمه فارسي)
53. Mackey, ibid, vol. 2, p. 878.
54. Gould, ibid.
55. Mackey, ibid, p. 879.
56. J. Spence
57. Gould, ibid.
58. Johann Valentine Andrea (1586-1654)
59. Coil, ibid, p. 576; Mackey, ibid, vol. 1, p. 79; vol. 2, p. 877.
60- گلسرخي، همان مأخذ، ص 668.
61- همان مأخذ، ص 677.
62. Britannica, 1977, vol. VIII, p. 677.
63. Americana, 1985, vol. 23, p. 796.
64. Mackey, ibid, vol. 1, p. 79; Coil, ibid, p.50.
65- گلسرخي، همان مأخذ، ص 668.
66. Chemische Hochzeit Christiani Rosencreuz
67- براي آشنايي با مضمون اين رساله بنگريد به: گلسرخي، همان مأخذ، صص 670-675.
68- عنان، همان مأخذ، ص 89
69- عنان، همان مأخذ، ص 92.
70. Gould, ibid, vol. III, p.94.

منبع مقاله :
شهبازي، عبدالله، (1377) زرسالاران يهودي و پارسي استعمار بريتانيا و ايران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ پنجم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط