مترجم: محمد صادق نجمي- هاشم هاشم زاده هريسي
سوره حمد از سه بخش تشکيل گرديده است: بخش اول مربوط به حمد و ثناي خداوند و توجه به صفات عالي کمال و جمال الهي است و بخش دوم آن مربوط به اظهار بندگي و استعانت در پيشگاه اوست و بخش سوم آن مربوط به دعا، نيايش و خواسته هاي انساني است و اينک در اين بخش به تفسير بخش اول آن مي پردازيم:
(الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. مَالِکِ يَوْمِ الدِّينِ.) (1)
نحوه قرائت
1- اکثر دانشمندان علم قرائت، دال « الحمد » را با ضمه و لام « لله » را با کسره خوانده اند ولي بعضي از آنان دال « الحمد » را در اعراب و حرکت به لام « لله » که بعد از آن واقع شده است، تابع نموده و مانند آن کسره مي خوانند و بعضي درست به عکس اين قرائت، لام « لله » را به دال « الحمد » که قبل از آن قرار گرفته است، تابع کرده و مانند آن با ضمه تلفظ مي کنند ولي اين دو قرائت بسيار شاذ و غيرمعروف است که نبايد به آن ها توجه نمود.2- در کلمه « مالک » نيز قرائت هاي مختلفي نقل گرديده است: بعضي از قراء آن را « مُلک » با سکون لازم به شکل فُلس و بعضي ديگر « مَليک » مانند فعيل خوانده اند و ابوحنيفه آن را « مَلَک » به صيغه هاي فعل ماضي تلاوت نموده است ولي هيچ يک از اين قرائت هاي شاذ و غيرمعروف، قابل توجه و داراي اعتبار نيست و اکثر دانشمندان علم قرائت آن را « مالک » به شکل فاعل و يا
« مَلِک » به شکل کتف خوانده اند و اين دو مشهورترين و صحيح ترين قرائت است.
کدام يک از آن دو قرائت بهتر است؟
گفتيم که قرائت هاي مختلفي در کلمه « مالک » وجود دارد و از همه مشهورتر و صحيح تر دو قرائت « مالِک » و « مَلِک » است ولي در انتخاب و ترجيح يکي از اين دو قرائت بر ديگري بسيار سخن گفته اند:گاهي مي گويند: « مالک » صحيح تر است، به دليل آن که مفهوم آن وسيع تر و عمومي تر از مفهوم « ملک » است، مثلاً اگر گفته شود فلان شخص مالک قوم است از اين جمله استفاده مي شود که او علاوه بر حق ملکيّت و مالکيّت که مفهوم اصلي کلمه است، سلطنت و پادشاهي نيز بر آنان دارد ولي اگر بگويند: فلاني ملک قوم است، از اين جمله تنها سلطنت و پادشاهي که مفهوم اصلي خود کلمه مي باشد، استفاده مي شود نه حق مالکيت. به عبارت ديگر، مالک شامل مفهوم « ملک » مي باشد، ولي « مالک » شامل مفهوم « ملک » نيست.
گروه ديگري مي گويند که: قرائت « ملک » از « مالک » بهتر است، به دليل اين که کلمه « مالک » غالباً به سوي زمان اضافه نمي شود بلکه کلمه ي « ملک » است که به سوي زمان اضافه مي گردد، مثلاً مي گويند: « مَلّکُ العَصرِ » يا « مُلُوکُ الاَعصارِ المُتَقَدَّمَةِ » . بنابراين، قرائت « ملک » در اين مورد که به سوي زمان و « يَومُ الدّين » اضافه شده است، رجحان و برتري دارد.
اين بود نمونه اي از استدلال طرفين که در ترجيح و انتخاب يکي از اين دو قرائت به آن ها تمسک و استناد مي کنند، ولي به عقيده ي ما اين بحث فايده مهمي ندارد و اساساً در قرائت هاي معروف برتري قرائتي بر قرائت ديگر و انتخاب يکي از آن ها امکان پذير نيست، زيرا اگر اين قرائت ها با تواتر و نقل هاي پياپي و يقين آور از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ثابت باشند، همه ي آن ها جنبه قرآني پيدا مي کنند و تفاوتي در ميان آيات و کلمات قرآن نيست و اگر اين قرائت ها از راه تواتر ثابت نباشد -چنان که حق هم همين است- (2) در اين صورت اگر ترجيح و امتياز يک قرائت سبب قطع به بطلان قرائت ديگر شود، تحقيق در امتيازات قرائتي بر قرائت ديگر و انتخاب يکي از آن ها مانعي ندارد، ولي سخن در اين است که از راه ترجيح قرائتي بر قرائت ديگر نمي توان بطلان اين قرائت را ثابت نمود و اگر بحث و تحقيق در ترجيح قرائتي بر قرائت ديگر بطلان آن را ثابت نکند- چنان که غالباً هم چنين است- در اين صورت اين بحث بي فايده است چون مسلّم است که از هر يک از قرائت هاي معروف بدون تفاوت مي توان پيروي نمود. (3)
آري، بحث ترجيح قرائتي بر قرائت ديگر، يک بحث بي فايده اي است مخصوصاً در اين مورد زيرا تفاوت معناي « ملک » و « مالک » در جايي است که کلمه « ملک » در سلطنت اعتباري و ساختگي به کار برود که در اين صورت مراتب سلطنت به اختلاف موارد تفاوت مي کند، گاهي توأم با مالکيت خواهد بود و گاهي خالي از آن و اما اگر اين کلمه در خداوند که سلطنت اش حقيقي مي باشد، به کار رود؛ در اين صورت مراتب آن متفاوت نمي باشد و هميشه توأم با مالکيت بوده و مفهوماً با کلمه « مالک » يکي خواهد بود و از کلمه ي « ملک » برتر نخواهد بود.
از اين جا معلوم مي شود که اضافه ي « مالک » به سوي زمان اگر در غير خداوند جايز نيست، مستلزم آن نخواهد بود که در خداوند هم صحيح نباشد، زيرا او همان طور که مالک همه ي موجودات است، واقعاً مالک زمان هم مي باشد، پس کلمه « مالک » در اضافه شدن به سوي زمان در خداوند با « ملک » يکسان است و از اين نظر هم کلمه ي « ملک » نمي تواند از « مالک » برتر باشد.
گاهي گفته مي شود که چون اضافه ي « مالک » به « يوم الدّين » اضافه ي لفظي و مفيد تعريف نيست، لذا در نکره بودن خود باقي مي ماند و جمله ي « نکره » نمي تواند براي الله- که معرفه است- وصف واقع شود، پس بايد « ملک » خوانده شود زيرا مراد از « ملک » سلطان است و اين کلمه با داشتن آن معني در حکم جامد و کلمه اسمي و غير مشتق خواهد بود و اضافه ي چنين کلمه، مفيد « تعريف » بوده و آن را معرفه و معين مي سازد و اشکال وصف شدن « نکره » بر « معرفه » پيش نخواهد آمد.
پاسخ ديگران:
در تفسير کشاف و کتاب هاي ديگر به اين ايراد چنين پاسخ داده شده که اضافه اسم فاعل در صورتي لفظي است و نمي توان کسب « تعريف » و تشخّص کند که آن اسم فاعل، به معناي حال و يا آينده باشد ولي اگر به معناي « ماضي » و گذشته و يا مقصود از آن، دوام و هميشگي باشد، در اين صورت اضافه اسم فاعل معنوي خواهد بود و از مضاف اليه خود کسب « تعريف » خواهد نمود مانند:(الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلاَئِکَةِ رُسُلاً.) (4)
ستايش مخصوص خداوندي است که آفريننده آسمان ها و زمين است و فرشتگان را رسولاني قرار داده است.
(يَا أَيُّهَا النَّاسُ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْکُمْ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَکُونَ.) (5)
اى مردم ، نعمتِ خدا را بر خود ياد كنيد. آيا غير از خدا آفريدگارى است كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟ خدايى جز او نيست. پس چگونه [ از حق ] انحراف مىيابيد؟
به طوري که مي بينيد: « فاطر » و « جاعل » در آيه ي اول به معناي « ماضي » و « غافرالذّنب » و « قابل التّوب » در آيه دوم براي دوام و هميشگي است و هر چهار کلمه در اثر اضافه شدن، معرفه گرديده و براي « الله » وصف قرار گرفته اند. اضافه ي « مالک » نيز از اين قبيل است زيرا مفهوم کلمه ي« مالک » يعني مالکيت خداوند به روز قيامت، هميشگي است. بنابراين اضافه ي آن، از قبيل اضافه معنوي و قابل کسب تعريف است و با کسب تعريف مي تواند براي « الله » وصف واقع شود.
پاسخ ما
تحقيق در پاسخ اين اشکال اين است که اصلاً اضافه، اعم از لفظي و معنوي، مفيد « تعريف » و تشخّص نيست بلکه اضافه، فقط مفيد تخصيص و يک نوع تضييق و کم کردن دايره ي مفهوم و مصاديق لفظ است و اما تعريف و تشخّص بايد از شواهد و قراين ديگر استفاده شود نه از اضافه.دليل و توضيح مطلب اين که: بديهي است که فرقي در بين اين دو جمله نيست که بگوييم « غلام لزيد » و يا « غلام زيد » و همان طور که جمله ي اول غير از تخصيص و کم کردن تعداد و مصاديق غلام.
فايده ي ديگر ندارد- زيرا شايد زيد غلام هاي زياد و متعدد داشته باشد- در موارد اضافه معنوي هم مانند جمله ي دوم فقط تخصيص حاصل مي گردد. در موارد اضافه ي لفظي نيز همان گونه تخصيص و کم کردن افراد به دست مي آيد، منتها با اين تفاوت که تخصيص در لفظ، ناشي از اضافه نيست بلکه بدون اضافه هم حاصل مي شود و اضافه به جز تخفيف فايده ديگر ندارد.
آري، اضافه خواه لفظي باشد و خواه معنوي، مفيد تخصيص است نه مفيد تعريف و تبيين، ولي اين مطلب موجب آن نيست که کلمه ي « مضاف » نتواند براي يک کلمه « معرفه » وصف واقع شود زير مجوّز وصف بودن اگر تنها تخصيص يافتن باشد که در تمام موارد اضافه خواه لفظي باشد و يا معنوي به طور يکسان وجود دارد و اگر مجوز آن، معرفه بودن باشد، آن هم ممکن است از شواهد و قرائن خارجي به دست بيايد و استفاده تعيين از قرائن خارجي هم در هر دو نوع اضافه يکسان مي باشد. بنابراين، فرقي در ميان اضافه لفظي و معنوي نيست و هر چه در تفاوت اين دو نوع اضافه، گفته شده است، مفهوم صحيحي ندارد.
سخن ديگري که براي تکميل بحث در اين موارد بايد افزود، اين است که: دانشمندان ادب اتفاق دارند بر اين که: اگر مضاف در اضافه ي لفظي صفت مشبّهه باشد، وصف براي معرفه واقع نمي شود ولي اگر مضاف صفت مشبهه نباشد، سيبويه از خليل و يونس نقل مي کند که به نظر آنان، چنين مضافي مي تواند وصفي براي معرفه واقع مي شود و در لغت عرب براي اين نوع وصف و اضافه مثال هاي فراواني وجود دارد که محل بحث ما نيز مي تواند از اين نوع اضافه باشد.
و اما نظريه تفسير کشاف که کلمه ي « مالک » را در « مالک يوم الدّين » به معناي مالکيت هميشگي و استمراري مي داند، بطلان آن آشکار و روشن است، زيرا احاظه خداوند و مالکيت او نسبت به موجودات، گرچه استمراري است، ولي کلمه « مالک » در اين آيه به سوي « يوم الدّين » اضافه شده است و روز اجرا هم در آينده خواهد بود. به ناچار بايد « مالک » هم براي آينده باشد نه براي استمرار.
اما فرقي که بعضي از دانشمندان درباره ي اسم فاعل مضاف گفته اند که اگر براي ماضي و گذشته باشد، در اين صورت تعيّن و تشخّص پيدا مي کند و مي تواند صفت براي معرفه باشد و اگر به معناي حال و آينده باشد، نمي تواند صفت براي معرفه قرار بگيرد و در تفاوت اين دو، چنين گفته اند که اسم فاعل اگر براي گذشته باشد، حتماً به وقوع پيوسته است و هر چيزي که به وقوع پيوسته و تحقّق يافته است. شناخته مي شود و مي تواند بر يک موضوع معرفه و شناخته شده وصف قرار بگيرد و اما اسم فاعلي که براي حال و آينده باشد. اين خصوصيت را ندارد.
به نظر ما اين تفاوت نيز بي اساس است زيرا تحقق و به وجود آمدن چيزي مستلزم علم و اطلاع نيست که تا آن چيز معرفه و شناخته شده باشد و گاهي ماضي و گذشته در عدم اطلاع از آن و عدم شناخت آن، با آينده يکسان است.
خلاصه ي سخن اين که: همه اين تعليل ها، فرمول بندي ها و قاعده بافي ها، پوچ و بي اساس است و در کلام عرب، تنها بايد از استعمال عرب هاي فصيح پيروي نمود و به آنان اعتماد و استناد کرد و قواعد عربي را از استعمالات مختلف آنان به دست آورد.
لغات و مفردات
1 - « اَلحَمدُ » :
اين کلمه به معناي سپاس و ضد لوم و ملامت است. اين لغت در برابر افعال و اعمال نيک که با اختيار انجام مي شود، استعمال مي شود؛ اعم از اين که اين کار نيک به نفع خود حمد کننده باشد يا به نفع ديگران ولي کلمه « شکر » که مقابل کفران است، در برابر احسان و نيکي که از ديگري به انسان مي رسد، استعمال مي شود و اما کلمه « مدح » که مقابل ذم است، از نظر موارد استعمال عموميت دارد و اين لغت در برابر خوبي و نيکي شخصي و يا چيزي به کار مي رود؛ خواه اين خوبي و نيکي از ممدوح بر مدح کننده برسد يا نرسد و خواه اين نيکي اختياري باشد، مانند فضليت انساني و يا غير اختياري باشد، مانند روشنايي خورشيد و درخشندگي دانه « درّ » .الف و لام در کلمه « الحمد » براي جنس است زيرا براي حمد، عهد خارجي يعني مصداق معهودي در خارح وجود ندارد.
2- الله:
کلمه ي « الله » عَلَم و نام مختصّ به ذات پروردگار است. عرب ها حتي در دوران جاهلي نيز با اين کلمه آشنايي داشتند. لبيد شاعر عصر جاهلي مي گويد:اَلا کُلُّ شَيءٍ ما خَلَاالله باطِلُ *** وَ کَُلُّ نَعيمِ لا مَحالَةَ زائِلُ (6)
و خداوند سبحان مي فرمايد:
(و لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ.) (7)
و هرگاه از آنان سؤال کني چه کسي آسمان ها و زمين را آفريده است، مسلماً مي گويند: الله کساني که خيال کرده اند که « الله » علم و نام شخصي و اختصاصي نيست بلکه اسم جنس است، اشتباه کرده اند و مي توان علم و نام اختصاصي بودن آن را با دلايل زير اثبات نمود:
1- « تبادر » :
کلمه « الله » را لفظ جلاله مي نامند. اين کلمه بدون اين که با شاهد و قرينه اي نيازمند باشد، در موقع تلفظ به ذات مقدس پروردگار دلالت مي نمايد و با شنيدن آن کلمه، مستقيماً همان معني به ذهن شنونده مبادرت و سبقت مي کند.اين انصراف و تبادر به قدري روشن است که کسي در آن شک و ترديد ندارد و با قاعده ي « اصالة عدم نقل » هم ثابت مي شود که اين کلمه در اصل لغت و از ابتدا به همان معني بوده و حجت بودن اين قاعده نيز در علم اصول ثابت گرديده است.
2 - « عدم اشتقاق » :
لفظ جلاله به هر معنايي در نظر بگيريد، به صورت وصف استعمال نمي شود، مثلاًَ نمي توان « اَلعالِمُ اللهُ » و « اَلخالِقُ اللهُ » گفت و عالم و خالق را با کلمه ي« الله » توصيف نمود و وصف قرار نگرفتن کلمه « الله » دليل بر جامد بودن و عدم اشتقاق آن است و چون جامد بودن آن ثابت گرديد، به ناچار بايد عَلَم و نام اختصاصي باشد زيرا کساني که به اسم جنس بودن قائل هستند، آن را مشتق مي دانند، در صورتي که مشتق بودن آن درست نيست.3- « کلمه توحيد » :
اگر لفظ جلاله علم و نام اختصاصي خدا نبود، « لا اِلهَ اِلاَ اللهُ » کلمه توحيد ناميده نمي شد و نمي توانست، به توحيد و يگانگي خداوند دلالت کند، چنان که دلالت « لا اِلهَ اِلاَّ الرَازِقُ » يا « لا اِلهَ اِلَّا الخالِقُ » و امثال اين ها به توحيد خداوند دلالت ندارند و از اين جاست که اگر کسي يکي از اين جمله ها را به جاي « لا اِله اِلّا اللهُ » به کار برد، اسلام او پذيرفته نيست و نمي تواند او را تنها با گفتن اين جمله ها اهل توحيد دانست.4 - « ضرورت نامگذاري » :
حکمت و علت در وضع اسماء و الفاظ تقاضا مي کند همان طور که براي هر مفهوم حقيقي نامي معين شده است، براي ذات مقدس پروردگار نيز اسم خاص و مشخصي معين گردد ولي مي دانيم که در زبان عرب لفظ ديگري براي ذات مقدس، وضع و منظور نگرديده است. از اين جا معلوم مي شود که لفظ « الله » بدين منظور وضع گرديده و نام اختصاصي خداوند مي باشد.اشکال 1
شايد گفته شود که وضع و تعيين يک لفظ در برابر يک معني متوقف و مشروط بر اين است که واضع و تعيين کننده، هر يک از لفظ و معني را مستقلاً در ذهن خود حاضر و تصور کند، ولي تصور معني در اين مورد امکان پذير نيست، زيرا بشر که يک موجود ممکن و محدود است، نمي تواند به وجود خدا که واجب و بي پايان است احاطه داشته باشد و آن را در ذهن خود تصور کند تا نامي براي او وضع کند، اين است که ساختن لفظي در برابر ذات حق سبحانه و نامگذاري او امکان پذير نيست.اگر گفته شود که: واضع لفظ « الله » به معناي ذات اقدس خداوند، خود او است. اين احتمال نيز خالي از اشکال نيست زيرا اولاً: به يقين مي دانيم که واضع لفظ الله، خود خداوند نيست و ثانياً:
علاوه بر مرحله ي وضع و تعيين در مرحله ي استعمال هم بايد معني در ذهن گوينده تصور و حاضر گردد، سپس لفظ در آن معني استعمال شود، در صورتي که گفتيم: تصور ذات اقدس الهي براي بشر امکان پذير نيست تا بتواند لفظ « الله » را در آن به کار ببرد.
بنابراين، وضع لفظ و نامگذاري خدا و همچنين استعمال لفظ « الله » در برابر ذات اقدس او به صورت « عَلَم » و نام خاص که به وسيله ي بشر تعيين و نامگذاري شده باشد، امکان پذير نيست. نتيجه ي گفتار اين که: لفظ « الله » ، « عَلَم » و نام خاصّ خداوند نيست.
پاسخ:
وضع نمودن لفظي در برابر معنا، متوقف بر اين است که آن معني اجمالاً ولو به وسيله ي اشاره و تقريبي در ذهن گوينده، تصوير و حاضر شود و اين نوع تصوّر اجمالي، هم از واجب الوجود و ذات اقدس الهي امکان پذير است و هم از غير او.و اما آن چه تصورش محال مي باشد، تصور حقيقي و کامل از چگونگي ذات بي حد خداوند است، در صورتي که چنين تصور دقيق نه در وضع و تعيين الفاظ لازم است و نه در استعمال و اگر چنين تصور دقيق و همه جانبه لازم بود، مسئله نامگذاري نه تنها در خداوند به اشکال بر مي خورد بلکه تعيين الفاظ و نامگذاري در تمام موجودات و حقايقي که چگونگي و حقيقت هستي آن ها براي بشر کاملاً روشن و قابل درک نيست، مانند فرشته، جن و روح، محال مي گرديد.
نکته ديگر اين است که: هيچ کس نمي تواند شک و ترديد داشته باشد در اين که استعمال کردن اسم اشاره و ضمير در ذات مقدس پروردگار صحيح و درست است و مي توان اسم اشاره و ضميري را تلفظ نمود و از آن ها خدا را قصد کرد.
بنابراين، چه اشکال دارد که ما لفظي را بگوييم و از آن، ذات اقدس خدا را قصد کنيم و اين لفظ را عَلَم و نام خصوصي او بدانيم و چون ذات اقدس پروردگار تمام صفات کمال و عظمت را دارا مي باشد و در مرحله ي وضع و نامگذاري هم همه آن صفات کمال ملحوظ و منظور مي باشد، اين است که بايد گفت: لفظ « الله » نام خاص آن وجود مطلقي است که تمام صفات کمال و جمال را دارا است.
اشکال 2
اگر کلمه « الله » عَلَم و نام خاص باشد معناي اين آيه صحيح نخواهد بود که مي فرمايد:(وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَ فِي الْأَرْضِ.) (8)
اوست خداوند در آسمان ها و در زمين.
زيرا اگر لفظ « الله » نام خاص ذات اقدس باشد. در اين صورت اين آيه براي او اثبات مکان خواهد نمود، در صورتي که خداوند مکان ندارد و جايي را از آسمان ها و زمين اشغال نکرده است.
اين است که بايد گفت: « الله » علم و نام خاص خدا نيست بلکه به معناي معبود است، در اين صورت معناي آيه شريفه چنين خواهد بود که اوست معبود، در آسمان ها و زمين.
پاسخ
مي گوييم که آيه مذکور به اين معني است که هيچ مکاني از وجود خدا خالي نيست و او به تمام آن چه در آسمان ها و زمين است احاطه دارد و هيچ موجودي از او پنهان و مخفي نمي باشد و جملات بعدي آيه، مؤيد اين معني است که مي فرمايد:( يَعْلَمُ سِرَّکُمْ وَ جَهْرَکُمْ وَ يَعْلَمُ مَا تَکْسِبُونَ.) (9)
خداوند، نهان و آشکار شما را مي داند و از عملکرد شما آگاه است.
ابوجعفر- که به عقيده ي صدوق همان محمد بن نعمان است- نقل مي کند که من از امام صادق (عليه السّلام) از تفسير « وَ هُوَ اللهُ فيِ السَّماواتِ وَ فِي الأَرضِ » پرسيدم؛ امام فرمود: آري او در همه جا است. گفتم: آيا با وجود و ذات خود در همه جا حضور دارد؟ امام فرمود: واي بر تو مکان ها محدود است. اگر بگويي که خدا به ذاته در فلان مکان وجود دارد، لازمه اش اين است که بگويي که خداوند در يک مکان محدود قرار گرفته و داراي صفت مخلوق است ولي اين چنين نيست. او نه محدود است و نه در يک مکان محدود مي گنجد و نه صفت مخلوق را دارا است بلکه او جدا از مخلوق را دارا است و در عين حال، علم، قدرت و تسلط اش بر همه مخلوقات، احاطه دارد. (10)
کلمه « الله » را به علت عظمت خاص و معناي والاي آن، « لفظ جلاله » مي نامند و در خصوصيات و امتيازات اين لفظ که حاکي از ويژگي آن است، اين است که حرف « الف و لام » يعني « اَل » در اول آن، گرچه به جهت عَلَم و اسم خاص بودن، جزء کلمه شده است ولي در عين حال همزه اش همزه وصل است و مانند همه ي کلمات و همزه هاي وصل ديگر با اتّصال به حرف ديگر ساقط مي شود مگر اين که بعد از حرف ندا واقع شود، مانند يا « الله » که در اين صورت همزه ساقط نمي گردد و اين يکي از مختصات همان لفظ جلاله است و در کلام عرب نظيري براي اين کلمه در اين مورد پيدا نشده است.
ما مضايفه نداريم که بگوييم: لفظ جلاله از الفاظ منقول است. بنابراين ظاهراً از کلمه « لاةَ » که به معناي احتجاب و پنهان بودن و گاهي هم به معناي ارتفاع و بلندي است، گرفته شده است، پس لفظ « الله » از نظر وضع ساختارش مصدر است و از نظر معني اسم فاعل است و از نظر مورد استعمال، عَلَم و اسم خاص ذات باري است، بنابراين، در معناي آن، اين نکات گنجانده شده است که: « الله » يعني همان ذات مرتفع و صاحب مقام بس بلندي است که هيچ انخفاض و پستي به او راه ندارد، وجودي که در اثر علائم و نشانه هاي بي پايانش در غايت ظهور و روشني است و در عين حال از نظار مردم غايب و پنهان که چشم ها نمي تواند او را ببيند و افکار بشري نمي تواند به کنه ذات او پي برد.
فيک يا اُعجُوَبةَ الکَونِ***غَداَ الفِکرُ کليلا
اَنتَ حَيرَّتَ ذَوِي*** اللُّبِّ وَ بَلبَلتَ العُقُولا
کُلّما اَقدَمَ فِکري *** فيکَ شِبراَ فَرَّ ميلا
ناکصاً يَخبِطُ فِي *** عِشواءَ لا يَهدِي سَبيلا (11)
و لزومي ندارد که بگوييم لفظ جلاله از « اََََلَه » به معناي عبادت کرد و يا به معناي متحير گرديد، ريشه گرفته است. زيرا در اين صورت بايد بگوييم که کلمه « اله » مصدر است به معناي اسم مفهوم، مانند کتاب که به معناي مکتوب و نوشته شده، مي باشد؛ در حالي که به اين گفتار و تأويل هيچ گونه احتياجي نداريم.
3- « رحمن » :
سومين کلمه « بسمله » رحمن است. اين کلمه از رحمت گرفته شده است و معناي رحمت نيز روشن و واضح است و به مفهوم ضد قساوت و سخت دلي ضد سخت گيري و بي مهري مي باشد. خداوند متعال مي فرمايد:
(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ.) (12)
پيامبر و يارانش نسبت به کفار، شديد و سختگير و در ميان خود، رحيم و مهربانند.
(اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ.) (13)
بدانيد! خدا داراي مجازات شديد [در عين حال] آمرزنده و مهربان است.
نسبت رحمت به خداوند يک نسبت حقيقي است منتهي در مفهوم آن که رقّت و نازک دلي مأخوذ است، اختصاص به انسان ها دارد و در خداوند اين معني ملحوظ نيست، ولي با اين حال استعمال کلمه هاي « رحمان و رحيم » در خداوند و نسبت دادن رحمت به او به معناي حقيقي آن است نه مجازي، زيرا رقت قلب درباره ي خداوند به کار نمي رود و رقّت از لوازم رحمت است نه اين که مفهوم آن باشد.
رحمت همانند آفرينش و روزي رساني از صفات فعلي پروردگار است که هر وقت بخواهد و حکمت و مصلحت اش ايجاب کند، آن را به وجود مي آورد و انجام مي دهد، چنان که خود او مي فرمايد:
(رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِکُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْکُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْکُمْ.) (14)
پروردگار شما بر [نيّات و اعمال] شما آگاه تر است، اگر بخواهد شما را مشمول رحمت خود مي سازد و اگر بخواهد مجازات مي کند.
(يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشَاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ.) (15)
خدا کسي را که بخواهد [و مستحق بداند] مجازات مي کند و هر کسي را که بخواهد، مورد رحمت خويش قرار مي دهد و برگشت همه شما به سوي او خواهد بود.
و در آيات متعددي از قرآن، خداوند مهربان به بندگان خويش تذکر مي دهد که از او طلب رحمت و مغفرت کنند.
(وَ قُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ.) (16)
بگو: پروردگارا! مرا ببخشاي و رحمم کن و تو بهترين رحم کنندگاني.
اگر مفسرين و بعضي از لغويين گفته اند که صيغه « رحمن » مبالغه در رحمت است و اين مطلب در مورد کلمه ي « رحمان » درست است، اعم از اين هيئت ترکيبي آن در مبالغه استعمال شود يا نه، زيرا کلمه ي « الرّحمان » در تمام موارد به طور مطلق و بدون قيد استعمال شده است و اين نوع استعمال، حاکي از عموميت، وسعت و کليت مفهوم آن است و دلالت دارد بر اين که رحمت او به تمام موجودات احاطه دارد، به همين جهت است که در هيچ مورد ديده نشده است که گفته شود: « اِنَّ اللهَ بالنّاسِ اَو بِالمُؤمِنينَ لَرَحمنَُ » : خداوند به مردم يا به مؤمنان رحم کننده است، يعني هرگز کلمه ي « رحمان » را در مقام استعمال با ناس يا مؤمنين و يا با هر کلمه و قيد ديگري محدود و مقيّد نمي کنند، ولي در کلمه ي « رحيم » اين گونه استعمال شايع است که مي گويند: « اِنَّ اللهَ بِالناسِ اَو بِالمُؤمنِينَ لَرَحيمُ » .
و کلمه « رحمان » بمانند لقب است براي خداوند و در غير خدا به کار نمي رود و از اين جا است که مي بينيم در بعضي از آيات مستقلاًَ و بدون اتّکا به کلمه ديگر در ذات اقدس خداوند به کار رفته است، مانند:
(قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْءٍ.) (17)
گفتند: شما هم به مانند ما بشري بيش نيستيد، [خداوند] چيزي براي شما نفرستاده است.
(إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لاَ تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لاَ يُنْقِذُونِ.) (18)
اگر [خداوند] رحمان بخواهد ضرري به من برساند، شفاعت آنان کم ترين سودي به حال من نمي بخشد و نجاتم نمي دهند.
(هذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ.) (19)
اين همان است که [خداوند] رحمان وعده داده است و پيامبران او راست گفتند.
(مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفَاوُتٍ.) (20)
در آفرينش [خداي] رحمان تفاوتي نخواهي ديد.
باز از دلايلي که گفتار ما را در مورد لقب بودن « رحمان » نسبت به خدا تأييد مي کند، اين آيه است:
(رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيّاً.) (21)
اوست پروردگار آسمان ها، زمين و آن چه در ميان آن هاست پس او را پرستش کن و در راه عبادتش شکيبا باشد! آيا مانند و همنامي براي او مي يابي؟!
ملاحظه مي کنيد که خداوند متعال در اين سوره (مريم) به کلمه ي « رحمان » عنايت بيش تري نموده و شانزده بار آن را در همان سوره به کار برده است، از اين جا فهميده مي شود که منظور از اين آيه که براي خداوند همنامي نمي داند، همان نام رحمان است که به خدا اختصاص دارد و در غير او استعمال نمي گردد.
4 - « رحيم » :
چهارمين کلمه « بسمله » رحيم است؛ اين کلمه صفت مشبهه و يا صيغه مبالغه است و از خصايص و اوصاف اين صيغه و اين شکل که شکل « فعيل » است، اين است که غالباً در صفات غريزي و غيرقابل انفکاک از ذات به کار مي رود، مانند « عليم، قدير، شريف، وضيع، سخي، بخيل، عليّ، دنيّ » و امثال اين ها، پس فرق اين دو صفت « رحمان و رحيم » به اين است که رحيم دلالت مي کند به اين که رحمت از لوازم ذات و صفات هميشگي و غيرقابل انفکاک ذات اقدس الهي است ولي رحمان فقط دلالت مي کند بر اين که خداوند داراي صفت رحمت است.کلمه ي « رحيم » در قرآن مجيد آن جا که با متعلقش آمده است، هميشه به وسيله ي « با » متعدي گرديده است: مانند:
(إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ.) (22)
راستي خداوند نسبت به مردم رؤف و مهربان است.
(وَ کَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً.) (23)
خداوند نسبت به مؤمنان مهربان است.
گويا با اين کلمه در اين موارد که با متعلقش ذکر شده است از متعدي بودن منسلخ و جدا گرديده و به صورت لازم استعمال شده است زيرا اگر لازم فرض نمي شد به وسيله ي « با » متعدي نمي شد و لازم فرض کردن اين کلمه، غريزي و ذاتي بودن مفهوم آن را تثبيت مي کند، مانند شريف و وضيع.
آلوسي درباره ي اين کلمه چنين نظريه داده که آن ها صفت مشبهه نيستند، به دليل اين که هر دو کلمه در جمله « رَحمنَ الدُّنيا وَ الآخِرَةِ وَ رَحيمَهُما » به سوي مفعول اضافه شده اند، در صورتي که صفت مشبهه از فعل لازم مي آيد نه از فعل متعدي (24) به عبارت ديگر ديگر صفت مشبهه هيچ وقت داراي مفعول نيست تا به سوي آن اضافه شود.
اين سخن از آلوسي بسيار شگفت انگيز است زيرا اضافه اين دو کلمه در جمله ي مذکور از باب اضافه کلمه به سوي مفعولش نيست بلکه از باب اضافه به سوي مکان و يا زمان است و در اضافه به سوي زمان و مکان نيز فرقي در ميان متعدي و لازم نيست.
در بعضي از روايات آمده است که « رحمان » اسم خاص است و معنايش عام، ولي « رحيم » اسم عام است و معنايش خاص، زيرا که اختصاص به آخرت و يا مؤمنين دارد. (25) ولي بايد اين روايات را تأويل نمود يا به کنار گذاشت زيرا ظاهر آن ها با کتاب خدا مخالفت دارد چون کلمه رحيم در قرآن بدون اين که به مؤمنين و يا به آخرت اختصاص داشته باشد، استعمال شده است که اينک نمونه هايي از آن ها:
(فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصَانِي فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِيمٌ.) (26)
هر کس از من پيروي کند، از من است و هر کس از من نافرماني کند، پس تو بخشنده و مهرباني.
(نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.) (27)
بندگانم را آگاه کن که من بخشنده مهربانم!
(إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ.) (28)
خداوند نسبت به مردم رحيم و مهربان است.
(رَبُّکُمُ الَّذِي يُزْجِي لَکُمُ الْفُلْکَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ کَانَ بِکُمْ رَحِيماً.) (29)
پروردگارتان کسي است که کشتي را در دريا براي شما به حرکت در مي آورد تا از نعمت او بهره مند شويد. او نسبت به شما مهربان است.
(وَ يُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ کَانَ غَفُوراً رَحِيماً.) (30)
اگر بخواهد منافقان را عذاب مي کند و يا اگر توبه کنند، توبه شان را مي پذيرد که خداوند بخشايشگر و مهربان است.
مي بينيم در اين آيات و ديگر آياتي که در اين جا نيامده است، کلمه « رحيم » در معناي عمومي به کار رفته است که خداوند بر همه کس از مؤمن و منافق و بر هر انساني در هر دو جهان رحيم و مهربان است.
در بعضي دعاها نيز آمده است: « يَا رَحمنَ الدُّنيا وَ الآخِرَةِ وَ رَحيمُهُما » که در اين دعاها، « رحمان » و « رحيم » هر دو به يک صورت به کار رفته است و از اين جا معلوم مي شود که از نظر عموميت و خصوصيت، فرقي بين اين دو کلمه نيست.
شايد منظور از آن روايات که کلمه ي« رحيم » را از نظر معني خاص مي دانند و آن را تنها به عالم آخرت مختص مي کند، اين است که اگر رحمت خدا تا عالم آخرت امتداد و ادامه نداشته باشد و در اين جهان منقطع گردد، وجود اين گونه رحمت با نبودش مساوي است زيرا رحمتي که در پشت سر آن عذاب و بدبختي بيايد، چه سودي خواهد داشت و در واقع رحمت نيست و رحمتي که زائل و منقطع شود، به ناچار در عذاب و بدبختي دائمي مندک و محو خواهد شد، با اين حساب مي توان گفت که رحمت به معناي واقعي آن، تنها و تنها به حال مؤمنين سود مي بخشد و اختصاص رحمت به مؤمنين به اين معناست نه بدان معنا که خداوند به غيرمؤمنان اصلاً رحم نکند.
5 - رَبّ:
از کلمه « رَبَبَ » گرفته شده و به معناي مالک، مصلح و مربّي است و « ربيبه » نيز از همان ريشه آمده است.کلمه« ربّ » در غير خداوند استعمال نمي شود مگر با اضافه، مثلاً مي گويند: « ربُّ السّفينة » يعني صاحب کشتي و « ربّ الدّار » يعني صاحب خانه.
6 - عالمين:
جمع است که از لفظ خود مفرد ندارد، مانند « رهط » و « قوم » . اين واژه به يک مجموعه متجانس از موجودات، اطلاق مي گردد.مثلاً مي گويند: عالم جماد، عالم نبات و امثال آن و گاهي هم به مجموعه اي اطلاق مي گردد که اجزاي آن با هم ارتباط زماني و يا مکاني داشته باشند، مانند اين که گفته مي شود « عالم کودکي » ، « عالم دنيا » و « عالم آخرت » .
گاهي نيز کلمه ي « عالم » در مجموع و تمام موجودات جهان آفرينش با تفاوت و اختلافاتي که در ميانشان وجود دارد، به کار مي رود.
جمع اين کلمه با واو و نون است و مي گويند: « عالمون » . گاهي جمع آن به شکل « فواعل » مي آيد و مي گويند: « عوالم » و در لغت عرب کلمه اي نيست که به شکل « فاعل » - با فتح عين- باشد و با واو و نون جمع بسته شود به جز اين کلمه.
7 - ملک:
اين کلمه به معناي احاطه و سلطه آمده است و اين احاطه و سلطه، گاهي داراي حقيقت خارجي و واقعي است، مانند سلطنت خداوند بر تمام موجودات زيرا هستي هر موجودي وابسته خالق و هستي بخش اوست و واقعيت مستقلي از خود ندارد جز همان ارتباط تعلق به علت اصلي و آفريننده اش و هر موجود ممکن در پيدايش و بقايش محتاج و نيازمند به هستي بخش خود مي باشد و لحظه اي از آن غني و بي نياز نيست و هيچ گاه از نياز و احتياج. جدا و منفک نخواهد بود.(وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ.) (31)
خداوند بي نياز است و شما همه نيازمنديد.
گاهي نيز اين سلطنت، اعتباري و فرضي و يا قراردادي است مانند مالکيت مردم به اشياء مثلاً، مالک بودن زيد به اموال شخصي خويش، جز اين معني ندارد که نسبت به اين اموال ملکيت و حق خاصي براي وي اعتبار و فرض شده است و اختيار آن اموال از نظر تصرف و استفاده کردن در دست اوست و اين فرض و اعتبار هم به وسيله يکي از مقتضيات و علاقه ها و قراردادهاي عارضي مانند عقد، ايقاع، حيازت، ارث و امثال آن حاصل مي شود و اما ملکيت از نظر فلاسفه عبارت است از هيأت و وضعيتي که از احاطه چيزي به چيز ديگر حاصل مي شود. مالکيت در پيش فلاسفه يکي از « اَعراض » نه گانه است و از آن به مقوله « جِدَه » تعبير مي کنند، مانند هيأتي که از احاطه عمامه بر سر انجام و يا احاطه انگشتر به وجود مي آيد.
8 - دين:
به معناي جزا و حساب است و اين دو معني را در جمله ي « مالک يوم الدين » مي توان منظور کرد زيرا حساب، مقدمه جزاست و روز حساب عيناً همان روز جزاست.سپاس مخصوص خداست
خداوند متعال با جمله ي « الحمدالله رب العالمين » اين واقعيت را براي بشر يادآور مي شود که مفهوم حمد و هر آن چه حمد و سپاس ناميده مي شود، اختصاص به ذات مقدس او دارد.اين يک حقيقت مسلّم و روشني است که دلايل فراواني آن را تأييد و ثابت مي کند. اينک نمونه اي از اين دلايل:
1- حسن و کمال هر فعلي ناشي از حسن و کمال فاعل و عامل آن است و چون خداوند متعال، کمال مطلق است و کوچک ترين عيب و نقصي در او نيست، قهراً کار و عمل او هم يک عمل کامل و شايسته و خالي از هرگونه عيب و نقص خواهد بود، چنان که اين معني در قرآن مجيد هم آمده است آن جا که مي گويد:
(قُلْ کُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ.) (32)
بگو هر کس طبق روش [و خلق و خوي] خود عمل مي کند.
اما غير خدا چون از نقايص خالي نيست، به ناچار اعمال وي نيز بي نقص و عيب نخواهد بود، پس عملي که نيک محض و خالي از هر نقص باشد، به خدا اختصاص دارد و صدور چنين عمل کامل و نيک محض از غير او امکان پذير نيست.
اين است که تنها ذات اقدس و کامل او، سزاوار حمد و سپاس است و محال است که کسي جز او سزاوار حمد و سپاس باشد و جمله ي « الحمدلله » نيز به همين حقيقت اشارت و دلالت دارد زيرا به طوري که قبلاً گفتيم: کلمه ي « لله » عَلَم و نام خاص همان ذات اقدس و اکملي است که تمام صفات کمال و عظمت را داراست و حمد و سپاس نيز با به کار بردن « لام اختصاص » در جمله به او اختصاص داده شده است.
امام صادق (عليه السّلام) هم در اين باره چنين مي فرمايد: استري از پدرم امام باقر (عليه السّلام) گم شده بود، پدرم گفت: اگر خداوند اين استر را به من برگرداند، خدا را حمدي خواهم گفت که خود وي بپسندد، طولي نکشيد استر را با زين و لجامش آوردند و چون پدرم پشت آن قرار گرفت و لباسهايش را جمع نمود، سرش را به سوي آسمان بلند نمود و گفت: « الحمدلله » و هيچ کلمه اي بر آن اضافه ننمود. آن گاه گفت: چيزي از حمد خدا را فروگذار نکردم و تمام انواع و اقسام حمد و سپاس را به خدا اختصاص دادم و هيچ حمد و سپاس نيست مگر اين که اين جمله شامل آن است. (33)
باز از امام صادق (عليه السّلام) نقل شده است که خداوند هيچ نعمت بزرگ و کوچکي بر بنده اش نمي دهد مگر با گفتن: « الحمدلله » شکر همه آن نعمت ها را بجا مي آورد. (34)
2- دليل دوم بر اختصاص داشتن حمد به خدا اين است که اولين کمال براي هر ممکن اعم از عقول، نفوس، ارواح و اجساد، وجود و هستي اوست و جاي ترديد نيست که اين کمال از سوي خداست زيرا ايجاد کننده و خالق تمام اشياء هم اوست.
اما کمال دوم هر موجود همان امتيازات و مختصاتي است که موجب فضليت و مزيّت آن مي باشد و اين امتيازات گاهي اختياري است و گاهي غيراختياري، پس آن چه که خارج از اختيار مخلوق است، باز بدون شک از افعال پروردگار خواهد بود مانند: نموّ در نباتات و درک نفع و ضرر در حيوانات و قدرت نطق و بيان مقاصد، در انسان ها.
و اما امتيازاتي که انسان به اختيار خود به آن ها دست يافته است، گر چه با اختيار خود اوست ولي برگشت آن نيز به خداوند متعال است، زيرا همان خداست که او را به راه راست، هدايت و به طريق مستقيم رهبري فرموده، درک و استعداد کسب مقام و کمال و به دست اوردن امتيازات را به او داده است.
و به اين حقيقت نيز با جمله « رَبّ العالمين » اشاره شده است.
3- هيچ يک از اعمال نيکي که از خدا صادر مي شود، براي خود او نيست زيرا او کامل مطلق است و تکامل نسبت به وي مفهومي ندارد، پس هر فعل و عملي که خداوند انجام مي دهد، احسان محض و انعام خالصي است که نفعش تنها بايد مخلوقات خواهد بود.
و اما افعال نيکي که از ديگران صادر مي شود، گر چه گاهي سود اين اعمال به ديگران هم مي رسد ولي با اين حال، سود آن ها در مرحله اول براي خود شخص است که عمل را انجام مي دهد زيرا او کمال خويش را در گرو اين اعمال، درک و احساس مي کند و به همين انگيزه است که آن را انجام مي دهد. قرآن مجيد در اين باره مي فرمايد:
(إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ.) (35)
اگر نيکي کنيد، به خودتان نيکي کرده ايد.
پس احسان محض و نيکي خالص که سودش فقط براي ديگران باشد، فعل پروردگار است و بس، بنابراين تنها اوست که سزاوار حمد و سپاس است نه غير او و به اين مطلب نيز با جمله ي « الرّحمن الرّحيم » اشاره گرديده است.
در اين جا اين نکته را نيز اضافه مي کنيم که حمد و ثنا در برابر افعال و کارهاي نيک، گاهي بر اين اساس است که شخص حامد و ثناگو عظمت و ارزش افعال نيک احسان کننده و يا صفات عالي و قابل ستايش او را درک نموده است بدون اين که توجهي به بذل و بخشش و نظري به احسان او و يا ترسي از وي داشته باشد، همان درک و شناخت، او را به حمد و سپاس بر مي انگيزد.
و گاهي نيز اين حمد و سپاس در اثر توجه به الطاف و عطاياي صاحب نعمت است و گاهي به علت طمع و علاقه به احسان اوست و گاهي هم در اثر ترس از او، واقع مي شود، اين است که حمد و سپاس انگيزه هاي مختلفي دارد و به همه اين علل و انگيزه هاي چهارگانه ي حمد، در اين سوره اشارت رفته و علت اختصاص آن به ذات اقدس پروردگار روشن گرديده است.
توضيح اين که:
در جمله ي « الحمدلله » به کمال و لياقت ذاتي پروردگار که اولين علت و انگيزه ي حمد و سپاس است، اشاره گرديده است که ذات اقدس پروردگار تمام صفات کمال را دارا و از تمام عيوب و نقايص منزه و مبراست و در نتيجه ذاتاً سزاوار تمام انواع و اقسام حمدها و ثناهاست.در جمله « رب العالمين » به انگيزه ي دوم اشاره شده است که خلق و ايجاد تمام موجودات، نعمت وجود و هستي، تربيت روحي و جسمي و تمام عوامل رشد و پرورش همه و همه از خداست و بايد در برابر اين همه احسان و نيکي، او را حمد و ستايش گفت.
جمله « الرّحمن الرّحيم » انگيزه سوم حمد و سپاس را بيان مي کند و مي گويد: چون خداوند، رحمان و رحيم و سرچشمه ي رحمت است. بايد به احسان و نيکي ها و الطاف و مراحم وي اميدوار بود و به اقتضاي همان توقع و اميدواري به احسان و عنايت هاي خداوند است که بايد او را ستود و حمد و ثنايش نمود، با در نظر گرفتن اين نکته معلوم مي شود که آيه « الرّحمان الرّحيم » در سوره ي حمد تکراري و يا براي تأکيد نيست، بلکه در مرحله ي اول (در آيه « بسم الله » براي تيمن و تبرک و در مرحله ي دوم براي باين علت اختصاص داشتن تمام حمد و سپاس به خدا آمده است.
جمله ي « مالک يوم الدّين » نيز انگيزه و علت چهارم حمد و سپاس را بازگو مي کند و انسان را به اين حقيقت متوجه مي سازد که پايان و برگشت تمام اعمال و امور همه انسان ها به اوست، حکومت و سلطنت روز بازپسين با اوست. حساب و مجازات اعمال تنها در دست اوست. پس بايد از او بترسيم و از مخالفت او بپرهيزيم و او را حمد و ثنا بگوييم و سپاس گزارش باشيم.
با بيان و تفسير ديگر: منظور از « مالک يوم الدين » و صاحب روز جزا اين است که آن روز، روز عدل و دادگستري است. روز بدل و بخشش خداوند است و چون اين دو صفت يعني عدل و بخشش و که در آن روز از آن ها کاملاً برخوردار مي شوند، از صفات جمال و عظمت الهي است، به ناچار بايد خدا را در مقابل اين دو صفت بزرگ، ستود و حمد و ثنايش نمود همان طور که در برابر عنايت وي که در اين جهان به انسانها مي رسد، سزاوار حمد و ثنا مي باشد.
(إِيَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاکَ نَسْتَعِينُ. )(36)
لغات و مفردات:
عبادت: اين کلمه در لغت به سه معني آمده است:1- گاهي به معناي « اطاعت » و فرمانبرداري مي باشد، مانند:
(أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ.) (37)
آيا من با شما پيمان نبستم؟ اي فرزندان آدم که اطاعت شيطان نکنيد که او براي شما دشمني است آشکار!
2- معناي دوم عبادت: خضوع، تذلل و ذلت است، مانند:
(فَقَالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَ قَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ.) (38)
آن ها گفتند: آيا ما به دو انسان، همانند خودمان ايمان بياوريم در حالي که قوم آن ها بردگان ما هستند؟!
و از اين جاست راهي را که عبور و مرور در آن بيش تر است و زياد در زير پاي عابرين قرار مي گيرد. « مَعبَد » مي نامند.
3- گاهي هم کلمه عبادت به معناي پرستش استعمال مي شود. مانند:
( قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لاَ أُشْرِکَ بِهِ.)(39)
بگو! من مأمورم که الله را بپرستم و به او شرک نورزم.
کلمه « عبادت » غالباً در همين معني به کار مي رود، به طوري که اگر بدون قرينه و خالي از قيد و شرط استعمال گردد، مردم از آن، همين معني را مي فهمند.
کلمه « عبد » معناهاي مختلفي دارد:
گاهي در مطلق انسان به کار مي رود گر چه آزاد باشد زيرا انسان آفريده و تربيت شده ي پروردگار است و فطرتاً در برابر او خاضع و خاشع است گر چه شايد عملاً در برابر اوامر و نواهي وي تمرد و سرکشي کند.
گاهي هم به معناي برده و سرسپرده مي باشد زيرا عبد، مملوک است و اختيار وي به دست مالک مي باشد. در واقع نسبت به مالک سرسپردگي و مملوکيت دارد.
گاهي در يک معناي وسيع تر به کار مي رود و بر کسي که نسبت به چيزي اهميت فراوان مي دهد به طوري که توجهي به غير از آن ندارد « عبد » گفته مي شود و از همين جاست گفتار حضرت سيد الشهدا(عليه السّلام):
اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنيا وَ الدّينُ لَعقُ عَلي اَلسِنَتِهِم يَحُوطُونَهُ ما دَرَت مَعايِشُهُم وَ اِذا مَحَّصُوا بِالبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُون.(40)
يعني مردم بندگان دنيايند. دين لقلقه ي زبان آنهاست تا زندگي شان مي چرخد، دم از دين مي زنند و چون روز امتحان پيش آيد، دينداران چقدر کم خواهند بود؟!
گاهي نيز « عبد » به شخص مطيع و فرمانبردار گفته مي شود و در آيه زير به همين معني آمده است:
(أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرَائِيلَ.)(41)
بني اسرائيل را برده و فرمانبردار خويش قرار داده است.
استعانت:
به معناي کمک خواستن است. اين کلمه به دو گونه بي واسطه و يا با واسطه ي « باء » متعدّي و استعمال مي شود. مي گويند « استعنته » و « استعنت به » يعني از او درخواست مدد و ياري نمودم.يک نکته ادبي
« ايّاک » ، در هر دو مورد مفهول است وبراي افاده حصر مقدم شده است و در اين آيه از سياق غيبت به سياق خطاب يعني از سوم شخص به دوم شخص منتقل گرديده است و علت اين انتقال که « التفات » ناميده مي شود، يکي از دو چيز مي تواند باشد:1- جملاتي که قبل از آيه واقع شده، دلالت دارند بر اين که خداوند متعال مالک و مربي تمام موجودات و گرداننده ي تمام شئون هستي و زندگي آنها است و اين صفت، مقتضي آن است که تمام اشياء و موجودات در علم او حاضر باشند و او به تمام بندگان و اعمالشان به تمام موجودات احاطه داشته باشند تا در روز قيامت در برابر اطاعت آنان پاداش دهد. و بر معصيت شان کيفر کنند و همين معني و حضور بندگان در برابر او اقتضا مي کند که آنان نيز حضورشان را در پيشگاه او اظهار کنند و او را مخاطب قرار دهند و بگويند: « اِيّاکَ نَعبُدُ »
2- حقيقت عبادت و پرستش، خضوع کردن در برابر پروردگارش به اين جهت که او مربي و سرپرست اوست و امورش در اختيار وي بوده و با دست او اداره مي شود که آن را « ربوبيّت » مي گويند. ربوبيّت نيز مقتضي حضور مربي است که تا تربيت و تدبير شئون بنده و تربيت شده ي خويش را به عهده بگيرد. استعانت و کمک خواستن نيز مانند عبادت، حضور معبود و مربي را لازم دارد زيرا عدم استقلال انسان و نياز وي به ياري و عنايت خداوند مقتضي آن است که او در پيش مدد خواهنده حضور داشته باشد تا اعانت و ياري از طرف وي محقق گردد.
پس، بنده در مقام عبادت و استعانت خود را در برابر خداوند حاضر مي بيند نه غايب، به همين جهت او را حضوراً خطاب مي کند و مي گويد: تنها تو را مي پرستم و از تو ياري مي طلبم. « اِيّاکَ نَعبُدُ و اِياّکَ نَستَعينُ »
تفسير
پس از آن که خداوند با آيات گذشته، خود را تمجيد و توصيف نمود، به بندگانش ياد مي دهد که اين آيه شريفه را بخوانند و به مفهوم و حقيقت آن معترف باشند که آنان به جز خدا کسي را ستايش نمي کنند و از کسي به جز او استعانت و مدد نمي جويند زيرا تمام موجودات غير از خدا ذاتاً فقير و عاجز بلکه با عدم يکسانند مگر اين که عنايت و توجه الهي شامل حالشان باشد.پس اين چنين موجودي که هم در اصل هستي و هم در ادامه هستي، وجودش احتياج به ديگري دارد، سزاوار پرستش و استعانت نيست و تمام ممکنات گر چه از نظر کمال و نقص با هم متفاوتند ولي در صفت عجز و احتياج، با هم يکي و مساوي هستند و در اين که همه ي آن ها در تحت حکم و اراده ي خدا مي باشند، سهيم و يکسانند چنان که خداوند مي فرمايد:
( أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.) (42)
آگاه باشيد که آفرينش و تدبير [جهان] از آن او و به فرمان او است.
(وَ لِلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ.) (43)
و از براي خداست حکومت و سلطنت آسمان ها و زمين و بازگشت [تمامي موجودات] به سوي اوست.
کيست که بتواند در سلطنت او معارضه کند و در امر و حکومتش با وي به مقام محاجّه بر آيد؟ در صورتي که اوست بخشنده و گيرنده. آن چه را که بخواهد انجام مي دهد و آن چنان که بخواهد، فرمان مي دهد.
پس شخص مؤمن به جز خدا را ستايش نمي کند و از کسي به جز او استعانت نمي جويد زيرا غير از خدا همگان محتاج صرفند و معبود بايد غني و بي نياز باشد و چگونه سزاست که فقيري همچون خود فقيري را ستايش کند؟
از همه ي آن چه گفتيم، به طور خلاصه چنين بر مي آيد که اقتضاي ايمان اين است: انسان به جز خدا کسي را عبادت نکند و نياز خود را به جز او به پيش کسي نبرد و به جز او بر کسي اتکا و اعتماد ننمايد و جز او از کسي ديگر استعانت نجويد و ياري نطلبد و در غير اين صورت به خدا و پروردگارش شريک قرار داده و در برابر ملک و سلطنت الهي، موجود ديگري را نيز به حکومت برگزيده است، در صورتي که فرمان حتمي و غير قابل تغيير الهي، غير از اين است که در اين مورد مي فرمايد:
(وَ قَضي رَبُّکَ اَلاّ تَعبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ.)(44)
و پروردگارت فرمان داده است که جز او را نپرستيد!
(اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ.صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ، غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّينَ.) (45)
نحوه ي قرائت
قاريان مشهور حرف آخر « غير » را با « جر » و صداي پايين تلاوت کرده اند ولي زمخشري نقل مي کند که رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) و عمر آن را با « نصب » و صداي بالا قرائت مي نمودند.و به نظر ما صحيح همان قرائت اول است زيرا نقل قرائت « نصب » از رسول خدا ( صلي الله عليه و آله و سلم) ثابت نگرديده است و اگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را با نصب چنين قرائت مي فرمود، قهراً زياد نقل مي شد و شايع مي گرديد در صورتي که افراد مورد اعتماد و اطمينان، اين قرائت را از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)، نقل نکرده اند و قرائت عمر هم بر فرض ثبوت نمي تواند حجت و دليل باشد زيرا قبلاً ثابت کرديم که قرائت غير معصوم در صورتي مورد اطمينان و قابل اعتبار است که از قرائت هاي مشهور باشد وگر نه در مقام امتثال و اطاعت از فرمان خدا اين گونه قرائت ها که نه از معصوم است و نه مشهور کافي و موجب سقوط تکليف نمي باشد.
باز قرائت مشهور بدين گونه است: (صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّينَ) ولي به امير مؤمنان و عمر نسبت داده شده است که اين آيه را بدين صورت قرائت نموده اند: « صراط من انعمت عليهم غير المغضوب عليهم وغير الضالين » .
ولي به نظر ما اين نوع قرائت از امير مؤمنان (عليه السّلام) ثابت نگرديده و بلکه عکس آن ثابت شده است زيرا اگر آن حضرت آيه را بدين صورت قرائت مي نمود، در ميان شيعيان منتشر و معروف مي گرديد و پيشوايان بعد از وي نيز همان قرائت را به کار مي بردند و تأييدش مي نمودند، در صورتي که چنين مطلبي حتي به وسيله ي يک نفر هم که مورد اعتبار باشد، نقل نگرديده است و اما قرائت عمر به طوري که قبلاً گفتيم، به فرض ثبوت، عملي است شخصي و مربوط به خود وي و هرگز نمي تواند مبناي حکم بوده و براي ما مدرکيت و حجيّت داشته باشد.
مفردات و ترکيبات
صراط:
به معناي طريقي است که سير و حرکت در آن، انسان را به مقصود مي رساند. گاهي اين راه راست که انسان را به مقصد مي رساند، راه محسوسي نيست بلکه معنوي و غير حسي است چنان که مي گويند: « احتياط راه نجات است » و « اطاعت خدا راه بهشت است » . در اين دو عبارت « احتياط » و « اطاعت » راه ناميده شده و راه ناميدن آن ها يا از باب تشبيه و کنايه گويي است يا « طريق » در لغت داراي معناي جامع و عمومي است که شامل راه معنوي و غير حسي نيز مي شود.استقامت:
به معناي اعتدال است و اعتدال به معناي ضد انحراف مي باشد که انسان در مسير خود به چپ و راست منحرف و متمايل نشود پس « صراط مستقيم » آن راهي را مي گويند که سالک و سير کننده را به هدف نهايي يعني به نعمت ابدي و رضوان پروردگار مي رساند و اين راه عبارت است از اين که مخلوق از خالق خود اطاعت کند و در برابر هيچ يک از اوامر و نواهي او مخالفت نورزد و چيزي غير از او را نپرستد و اين راه مستقيمي است که اعوجاج و انحرافي در آن نيست.خداوند متعال مي فرمايد:
(وَ إِنَّکَ لَتَهْدِي إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ).(46)
و تو مسلماً به سوي راه راست، هدايت مي کني راه خداوندي که هر چه در آسمان ها و زمين است، از آن اوست.
(وَ هذَا صِرَاطُ رَبِّکَ مُسْتَقِيماً. )(47)
و اين راه پروردگار تو، مستقيم است.
(إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ هذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ .) (48)
خداوند، پروردگار من و پروردگار شماست، پس او را بپرستيد. اين است راه راست.
(وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ. ) (49)
و مرا پرستش کنيد که راه مستقيم همين است و بس.
( وَ بِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذلِکُمْ وَصَّاکُمْ بِهِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ. وَ أَنَّ هذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِيلِهِ.)(50)
و به پيمان خدا وفا کنيد، اين چيزي است که خداوند شما را به آن سفارش مي کند تا متذکر شويد. و اين راه مستقيم من است. از آن پيروي کنيد و از راه هاي پراکنده و انحرافي پيروي نکنيد که شما را از طريق حق دور مي سازد.
و چون عبادت پروردگار، نوع خاص و معيني ندارد بلکه به تمام اعمال نيک و شايسته اي که از اعضا و جوارح انسان سر مي زند و به همه نيات و افکار پاک و درستي که از دل و مغز انسان سرچشمه مي گيرد، شامل مي باشد و همه ي آن ها عبادت ناميده مي شود، به همين جهت از کلمه صراط هم گاهي يک معناي عمومي که شامل تمام اين افعال وعبادات مي باشد، اراده مي شود و تمام عبادت هاي قلبي و جسمي، ظاهري و باطني را به طور فراگير در بر مي گيرد يعني کلمه و يا جمله « صراط مستقيم » و « صراط سويّ » و امثال آن به صورت مفرد گاهي در مجموعه اين اعمال نيک و عبادي به کار مي رود و گاهي نيز در هر تک تک اين اعمال و عبادت ها استعمال مي گردد و مانند ايمان به خدا و پيامبرش، ايمان به معاد و انجام دادن نماز و روزه و حج و امثال اين ها، در اين صورت به جاي کلمه ي مفرد صراط، کلمه ي جمعي « سُبُل » به کار مي رود، چنان که در آيات متعدد آمده است:
( قَدْ جَاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتَابٌ مُبِينٌ. يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ.) (51)
از طرف خدا نور و کتاب آشکاري به سوي شما آمد. خداوند به برکت آن، کساني را که از رضاي او پيروي کنند، به راه هاي سلامت هدايت مي کند.
( وَ مَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللَّهِ وَ قَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا.) (52)
و چرا به خدا توکل نکنيم در صورتي که او ما را به راه هاي سعادت هدايت نموده است؟
(وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا.)(53)
و آنان را که در راه ما جهاد کنند قطعاً به راههاي خودمان هدايت مي کنيم.
انعام:
به معناي احسان و دادن نعمت فراوان آمده است. آنان که خداوند نعمت فراوان به آنان بخشيده، افرادي هستند که همان راه مستقيم را پيموده و هواهاي نفساني و اميال خطرناک دروني نتوانسته آنان را به اطاعت شيطان متمايل سازد، اين است که به يک سعادت ابدي، حيات دائمي، لذايذ بي پايان معنوي نائل آمده اند و بالاتر از همه ي اين ها به رضوان و خشنودي پروردگار، فائز شده اند.(وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ مَسَاکِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.) (54)
(خداوند به مردان و زنان با ايمان باغ هاي بهشتي را وعده داده است که نهرها از زير درختانش جاري است و در آن جا هميشگي خواهند ماند و مسکن هاي پاکيزه اي در بهشت هاي جاودان [نصيب آن ها ساخته] و [خشنودي] و رضاي خدا [از همه ي آن ها] برتر است و پيروزي بزرگ همين است.
غضب:
به معناي سخط و مقابل آن، رحمت است و منظور از « مغضوب عليهم » مطلق کفار نيست بلکه افرادي هستند که در کفر غوطه ور بوده ودر برابر حق ، عناد و لجاجت مي ورزند و آيات خدا را به ياد استهزا مي گيرند.( وَ لکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ. )(55)
و آن ها که سينه ي خود را براي پذيرش کفر گشوده اند، غضب خدا بر آن هاست و عذاب عظيمي در انتظارشان.
ضلال:
به معناي گمراهي است و مقابل آن، هدايت است و افراد گمراه کساني هستند که راه غير مستقيم و غير هدايت را در پيش گرفته اند و اين راه منحرف، آنان را به هلاکت ابدي و عذاب دائمي کشانده است.ولي اين افراد ضال و گمراه در شدت کفر و بي ديني از گروه قبلي که همان « مغضوب عليهم » و خشم زدگانند؛ پايين ترند زيرا آنان گر چه در اثر سستي و عدم تحقيق و مجاهدت در راه خدا، راه راست و مستقيم را گم کرده و به ضلالت افتاده اند ولي به هر حال اگر حق براي آنان روشن مي گرديد، به مقام عناد و لجاجت بر نمي آمدند. اما گروه « مغضوب عليهم » و خشم زدگانند در برابر حق عنود و لجوجند گر چه براي آنان حق، آفتابي و روشن گردد.
و در بعضي روايات وارد شده است که گروه « مغضوب عليهم » ، عبارتند از « يهود » و گروه گمراهان و « ضالين » ، عبارتند از مسيحي ها و ما در اوايل همين کتاب گفتيم که آيه هاي قرآن به مورد معيني اختصاص ندارند و معاني خاصّي که درباره ي آيات گفته مي شود، بيش تر از باب تطبيق يک معناي کلي بر مصاديق خاص آن است که آن را تفسير به « مصداق » مي نامند و اين حديث هم که در معناي « مغضوب عليهم » و « ضالين » آمده است، از همين قبيل بوده و تفسير به مصداق مي باشد نه تفسير حقيقي و مفهومي.
اعراب و حرکات
جمله « غير المغضوب عليهم » بدل است از جمله ي « الذين انعمت عليهم » يا صفت است به « الذين » و صفت بودن آن بر اين اساس است که نعمت پروردگار هم مانند رحمت او به تمام افراد بشر عموميت دارد ولي گروهي در برابر نعمت هاي او شکر گزارند و گروه ديگر ناسپاس به طوري که در اين آيه شريفه به آن اشاره گرديده است:(أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدًى وَ لاَ کِتَابٍ مُنِير.) (56)
آيا نديديد که خداوند آن چه را در آسمان ها و زمين است، براي شما مسخر نموده، نعمت هاي ظاهري و باطني اش را براي شما گسترده است [با اين حال] بعضي از مردم، بدون هيچ دانش و هدايت و بدون استناد به کتاب روشنگري درباره ي خدا مجادله مي کنند.
خلاصه اين که نعمت هاي خدا مانند رحمتش وسيع و همگاني است و کساني هم که از سوي خدا نعمت به آنان داده شده است، زيادند و همه ي آنان به طور کلي به دو گروه تقسيم مي شوند: سپاسگزاران و ناسپاسان.
در اين جا فايده ي وصف (غير المغضوب عليهم) ظاهر مي گردد و آن اين که جمله « انعمت عليهم » به تمام کساني که نعمت به آنان داده شده است، عموميت دارد ولي صفت دوم، مفهوم و هدف آن را تعيين مي کند و به گروه اول يعني به انعام شده هايي که در برابر نعمت هاي خداوند شکر و سپاسگزاري مي کنند، اختصاص مي دهد.
بنابراين، مفهوم آيه به طور خلاصه چنين خواهد بود که: بنده ي نمازگزار با اين جملات از خداوند درخواست مي کند که او را به بندگان نيکش هدايت فرمايد و بندگان نيک خدا داراي دو صفت هستند، يکي اين که خداوند نعمت فراوان به آنان داده است « انعمت عليهم » ، صفت دوم اين که آنان از اين نعمت هاي خدادادي سوء استفاده نکرده و راه کفران و ناسپاسي و راه گمراهي و ضلالت نپيموده اند و از غضب شدگان و گمراهان نگرديده اند « غير المغضوب عليهم و لاالضالين » . اين گروه همان طور که به نعمت هاي دنيا رسيده اند، در اثر اطاعت و اعمال نيک انساني، به نعمت هاي آخرت نيز نائل گرديده و درنتيجه به هر دو خير و سعادت دست يافته اند.
وصف قرار گرفتن کلمه ي « غير » مانند اين آيه شريفه، بسيار معمول است و در موارد زيادي آمده است و از آن موارد است جمله ي فقهي معروف که مي گويند: اين جمله « يجوز اقتناء کل کتاب غير کتب الضلال » يعني نگه داشتن هر نوع کتاب جز کتاب ضلال و گمراهي جايز است، در اين گفتار مي بينيم که جمله ي « غير کتب الضلال » به صورت وصف استعمال گرديده است.
بنابراين، محلي براي گفتار بعضي ها باقي نمي ماند که مي گويند: کلمه « غير » از کلماتي است که در ابهام غوطه ور است و نمي تواند به سبب اضافه معرفه گردد و براي « الذين » که معرفه مي باشد، وصف واقع شود پس به ناچار بايد گفت که اين جمله از لحاظ ترکيبي، صفت « الذين » نيست بلکه بدل از جمله قبل است.
اين خلاصه ي سخني است که در اين مورد گفته شده است ولي با آن بيان که گفتيم جايي براي اين سخن و جوابي که از آن گفته اند، باقي نمي ماند.
خلاصه اين که: عملي که در يک قضيه ذکر مي شود- اعم از قضيه خبري يا انشايي- در صورتي که شمول و عموميت به تمام افراد داشته باشد همان طور که با کلمه هاي ديگر تخصيص مي زنيم، مي توانيم با کلمه ي غير هم توصيف کنيم و تخصيص بزنيم و مي توانيم مثلاً بگوييم: « جائني جميع اهل البلد » و يا « اکرم جميع اهل البلد غير الفاسقين » در اين دو جمله مي بينيم که کلمه ي « غير » به صورت وصف از « اهل بلد » به کار رفته است.
ضالّين:
عطف است بر جمله « غير المغضوب عليهم » و کلمه « لا » که بعد از کلمه « غير » بر سر « ضالّين » آمده است براي تأکيد نفي مي باشد تا تصور نشود که ملاک خروج و استثنا از شمول نعمت و رحمت پروردگار مجموعه مغضوبيت و ضلالت نيست بلکه هر کدام از آنها عامل خروج و ملاک استثنا مي باشند به همين جهت در اين آيه شريفه با تکرار کلمه « غير » و « لا » هر کدام از اين دو گروه به طور مستقل مورد نفي و استثنا از گروه « انعمت عليهم » قرار گرفته است زيرا کلمه ي « غير » نيز مانند « لا » به طور ضمني به نفي دلالت مي کند و به جاي اسباب و ادوات نفي و استثنا به کار مي رود، چنان که مي گويند: « جالس رجلا غير فاسق و لا سيّ ء الخلق » با مردي همنشين باش که فاسق و بداخلاق نباشد و « اعبدالله بغير کسل و لاملل » خدا را ستايش کن بدون اين که سست و يا خسته باشي!مي بينيم در اين دو جمله، کلمه « غير » براي نفي به کار رفته است ولي بعضي از دانشمندان تقريباً معاصر، چنين پنداشته اند که استعمال « غير » در نفي درست نمي باشد، اين است که مجبور گرديده اند. آيه را به نحو ديگر توجيه و تفسير کنند و خود را در اين راه به زحمت و تکلف انداخته اند ولي چون نتوانسته سخن قانع کننده اي بياورند به عجز خود اعتراف نموده اند.
تفسير
پس آن که خداوند متعال در آيات قبلي بر بندگانش تلقين و يادآوري نمود که در برابر وي به بندگي خود اعتراف و به يکتايي او گواهي دهند و از او استعانت و استمداد نمايند، در اين آيه شريفه نيز بر آنان تلقين مي فرمايد که از خداوند بخواهند تا آنان را به راه راست و صراط مستقيم هدايت و رهبري شان فرمايد:.آغاز سوره حمد مشتمل است بر مدح و ثنا و تمجيد وتوصيف پروردگار، آنان چنان که لايق و سزاوار اوست و پايان سوره هم مشتمل است بر درخواست هدايت از وي و در وسط اين ابتدا و انتها خداوند متعال اين جمله را نازل فرموده است: (اياک نعبد و اياک نستعين) که اين جمله نيز در واقع نتيجه ي تمجيد و توصيف سابق مقدمه ي دعا و درخواست لاحق است. زيرا تمجيد و توصيف سابق ملاک و علت منحصر بودن عبادت به خداست و مقدمه استعانت و استمداد از اوست، چون خداوند سزاوار عبادت است، به علت کمال ذات و رحمتش و به علت قدرت و سلطنتي که منحصر به اوست و غير خدا نمي تواند سزاوار عبادت باشد، زيرا که ملاک و علل پرستش را که اختصاص به ذات اقدس پروردگار دارد، فاقد است و چون عبادت و استعانت با اين مقدمات که از آغاز سوره چيده مي شود، به خدا منحصر گرديد پس انسان به ناچار بايد از خداوند درخواست هدايت و رهبري نمايد زيرا عبادت و استعانت را به او اختصاص داده است و تنها او را سزاوار آن مي داند.
از اين جاست که به طريق شيعه و سني نقل گرديده که خداوند متعال اين سوره را در ميان خود و بنده اش تقسيم نموده که نصفش براي خدا و نصف ديگرش به نفع بنده آمده است چون بنده مي گويد: (الحمدلله رب العالمين) خداوند مي فرمايد: بنده ام مرا تمجيد نمود و چون مي گويد: (اهدنا الصراط المستقيم) خداوند مي فرمايد: اين براي بنده ام آن چه را که بخواهد، خواهم داد.(57)
قبلاً روشن گرديد که طرق و راه هايي که بشر در اعمال و افکارش انتخاب مي کند، يکي از اين سه راه است:
1- راهي که خدا براي بندگانش آماده نموده و اين راه را کساني انتخاب مي کنند که خدا با فضل و احسان خويش، هدايت شان فرموده است.
2- راهي که افراد ضال و گمراه انتخاب مي کند.
3- راهي که « مغضوب عليهم » يعني خشم زدگان و افرادي که مورد غضب الهي واقع گرديده اند، در پيش مي گيرند.
راه اول همان راه راست و مستقيم و راه هدايت است و مغايرت اين راه با دو راه ديگر در اين آيات، بدين گونه آمده است که سالکان و رهروان صراط مستقيم غيور از رهروان آن دو راه مي باشند. اين ها ضد هم و درست در دو قطب مخالف هم قرار گرفته اند و داراي صفات و خصوصيات جدا از هم و متفاوتند، نشانه ها و علائم مخصوص به خود دارند که با اين خصوصيات و با اين صفات و علايم، از هم متمايز مي گردند و شناخته مي شوند.
اين است خلاصه بيان اين آيات در راه هايي که بشر در زندگي خود پيش مي گيرد و با اين بيان، خداوند مي خواهد بدين نکته نيز اشاره نمايد که هر کس از راه مستقيم اجتناب ورزد و دوري گزيند، به ناچار راه بدبختي را در پيش خواهد گرفت که يا به ضلالت و گمراهي خواهد افتاد يا گمراهي و غضب الهي، هر دو دامنگيرش خواهد شد.
خداوند همه ي ما را از خذلان و بدبختي حفظ کند و به سوي راه راست هدايتمان فرمايد.
پي نوشت ها :
1. فاتحه/ 2-4.
2. اين بحث در بخش قرائات گذشت.
3. اين بحث در بخش قرائت هاي هفتگانه آمده است.
4. فاطر/ 1.
5.غافر/3.
6. هر چيز به جز وجود اقدس الهي باطل و هر نعمتي به ناچار زايل شدني است.
7. لقمان/ 25.
8. انعام/ 3.
9. انعام/ 3.
10. تفسير برهان، 315/1.
11. « در راه درک کنه ذاتت اي اعجوبه ي هستي! فکرها درمانده و عاجز گرديده است. تويي که صاحبان عقل را متحير ساخته، عقول و انديشه ها را واله و شيداي خود نموده اي! هرگاه فکر من در راه درک تو يک وجب پيش برود، فرسخ ها به عقل مي گريزد. سرافکنده در ظلمت و تاريکي قدم بر مي دارد و راهي به سوي فهم تو ذات پيش نمي برد. »
12. فتح/ 29.
13. مائده/ 98.
14. بني اسرائيل/ 54.
15. عنکبوت/ 21.
16. مؤمنون/ 118.
17. يس/ 15.
18. يس/ 23.
19. يس/ 52.
20. ملک/ 3.
21. مريم/65.
22. بقره/ 143.
23. احزاب/ 43.
24. تفسير آلوسي، 59/1.
25. تفسير طيري، تفسير برهان، 28/1.
26. ابراهيم/ 36.
27. حجر/ 49.
28. حج/ 65.
29. بني اسرائيل/ 66.
30. احزاب/ 24.
31. محمد/38.
32. بني اسرائيل/ 84.
33. تفسير برهان، 29/1؛ اصول کافي، باب الشکر، ص 356 نيز روايتي نزديک به اين مضمون آمده است.
34. اصول کافي، باب الشکر، ص 356.
35. بني اسرائيل/ 7.
36. فاتحه/5.
37. يس/60.
38. مؤمنون/47.
39.رعد/ 36.
40. بحار، 189/10.
41. شعرا/22.
42. اعراف/54.
43. نور/42.
44. بني اسرائيل/23.
45. فاتحه/ 6، 7.
46. شورا / 52، 53.
47. انعام / 126.
48. آل عمران/ 50.
49. يس/ 61.
50. انعام / 152، 153.
51. مائده/ 15، 16.
52. ابراهيم/ 12.
53. عنکبوت/ 69.
54. توبه / 72.
55. نحل / 106.
56. لقمان / 20.
57. عيون اخبار الرضا، چاپ ايران، 1317 هـ ، 166 و نظير اين روايت را در بحث جزئيت بسم الله از ابوهريره آورديم.
خوئي، حضرت آيت الله حاج سيدابوالقاسم خوئي(ره)(1385)، البيان في تفسير القرآن، ترجمه محمد صادق نجمي- هاشم هاشم زاده هريسي، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، سازمان چاپ و انتشارات، چاپ دوم