فضيلت و سعادت

قدما علاوه بر طرح اين سؤال كه فضيلت چيست، و چگونه به دست مي آيد، اين را هم مي پرسيدند كه آيا فضيلت سودمند است. منظور آن ها اين بود كه « آيا فضيلت، سعادت به بار مي آورد؟ »
يکشنبه، 16 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فضيلت و سعادت
 فضيلت و سعادت

 

نويسنده: رابرت هولمز
مترجم: مسعود عليا



 

بدين قرار، سعادت امري غايي و خودبسنده است، و غايت عمل است.
-ارسطو

ديدگاه افلاطون و ارسطو درباره ي لزوم فضيلت براي نيل به سعادت

قدما علاوه بر طرح اين سؤال كه فضيلت چيست، و چگونه به دست مي آيد، اين را هم مي پرسيدند كه آيا فضيلت سودمند است. منظور آن ها اين بود كه « آيا فضيلت، سعادت به بار مي آورد؟ »
اما ايشان فقط خواستار آن نبودند كه بدانند آيا فضيلت به سعادت مي انجامد يا نه. اين را هم مي خواستند بدانند كه آيا براي [نيل به] سعادت [كسب] فضيلت امري است واجب و ناگزير. آيا براي اين كه سعادتمند باشيد واجب است انسان خوبي باشيد؟
افلاطون و ارسطو به اين سؤال جواب هايي داده اند كه ميانشان ربطي هست ولي مي توان آن ها را از هم متمايز كرد. افلاطون گاهي به نحوي صحبت مي كند كه گويي وقتي آدمي دريابد فضيلت چيست، [اين واقعيت در نظرش] كاملاً بديهي خواهد بود كه فضيلت سودمند است (درست همان طور كه وقتي آدمي دريابد سلامت چيست [در نظرش] بديهي است كه سلامت براي حصول خير بدن خوب است). اما گاهي [نيز] افلاطون مي كوشد ما را اقناع كند. مثلاً او فرد آرامي را به انساني تشبيه مي كند كه در درون خود حاوي شخصي عاقل، يك شير و هيولايي بسيار سر است- اين ها به تريب نماد عقل، جزء شجاع، و اميال و شهواتند كه بر روي هم نفس را تشكيل مي دهند. (جمهوري 588). سپس او مي پرسد آيا بهتر است آن انسان [عاقل] بر هيولا و شير حكم براند، يا اين كه تابع فرمان هيولا يا شير باشد. افلاطون مي خواهد ما را به اين نظر راهبر شود كه حكمراني عقل از حكمراني جزء شجاع يا اميال و شهوات بهتر است و اين، به ديده ي او، حقيقتي است كه مثل روز روشن است.
افلاطون باز هم با مقايسه ي شيوه هاي گوناگون زندگي - كه در يكي از آن ها عقل سيطره دارد، در ديگري جزء شجاع و در سومي اميال و شهوات -اظهار مي دارد كه فضيلت سودمندتر از بي عدالتي است. او به تأكيد مي گويد كه لذات زندگي فيلسوفانه، يگانه لذات راستين است. لذات زندگي جاه طلبانه و زندگي حريصانه (كه در آن ها به ترتيب، حكم، حكمِ جزء شجاع نفس، و اميال و شهوات است) لذاتي هستند دروغين. به آن لذايذي مي مانند كه از فرونشاندن عطش يا رفع گرسنگي حاصل مي كنيم. وقتي گرسنه يا تشنه ايم، احساس ناراحتي مي كنيم، و خوردن يا نوشيدن آن احساس را از بين مي برد. افلاطون مي گويد اين روند لذت بخش است اما نه به اين دليل كه ما طعم لذت راستين را مي چشيم. لذت بخش است تنها از آن رو كه احساس ناراحتي را فرو مي نشانيم. همه ي ما حكايت خنده آور آن شخصي را شنيده ايم كه با چكش به سرش مي زد زيرا وقتي دست از اين كار مي كشيد احساس خوبي پيدا مي كرد! مردماني هم كه متاع عمر را يكسره مصروف حرص و جاه طلبي مي كنند از اين منظر تنها نظاير پيچيده تر چنين شخصي هستند (پيچيده تر به اين دليل كه گرچه آن ها همگي براي تسكين درد ارزش قائلند، شخصي كه در آن لطيفه با او آشنا شديم به دست خود خويشتن را به رنج و زحمت مي اندازد تا راحت و قرار به دست آورد، حال آن كه مردمان حريص و جاه طلب تنها از سر خطاكاري اختيار خود را به دست يك جزء از سرشت خويش مي سپارند. در مقابل، لذات حكمت، كه با زندگي فيلسوفانه ملازمه دارد، خصلتاً مثبت است. اين لذات دوام دارد و سراپاي وجود شخص را غنا مي بخشد.
افلاطون بجز اين، حرف و حديث چنداني در اين باره براي ما به ميان نمي آورد كه معناي دقيق سعادت چيست. اين واقعيت، كار سنجش ادعاي او مبني بر سودمندي فضيلت را دشوار مي سازد -علي الخصوص به اين دليل كه به نظر مي رسد به زعم افلاطون، فضيلت براي حصول سعادت نه تنها شرط لازم است بلكه شرط كافي نيز هست (گو اين كه شايد اين ادعاي حداكثري تر، تنها از آنِ سقراط باشد نه افلاطون).
اين حرف ممكن است صحيح باشد كه اشخاص سراپا ظالم، يعني مستبدان، احتمالاً بي قرار، مضطرب و هراسانند از بيم آن كه اطرافيانشان به قدرت آن ها چنگ بيندازند. و اين حرف نيز ممكن است قرين صحت باشد كه افراد سراپا فضيلت مند اغلب در تب و تاب سعادتند. اما مشكل مي توان باور كرد كه همواره وضع به همين منوال باشد. گاهي بدان سعادتمندند و خوبان تيره بخت.
در عهد عتيق، نويسنده ي « كتاب ايوب » بر اين نكته پاي مي فشارد. ايوب انساني است صالح كه با دقت تمام از احكام خداوند پيروي مي كند. با اين حال، بداقبالي او را از پاي در مي آورد: فرزندانش، ثروتش و دست آخر سلامت جسمي و عاطفي اش را از دست مي دهد. كارش به جايي مي كشد كه حتي از اين كه به دنيا آمده است ابراز پشيماني مي كند.
هر چند كتاب ايوب تقريباً در همان زماني كه افلاطون در يونان مي زيست (به قلم مؤلفي ناشناس) در خاور نزديك به نگارش درآمد، در بستر سنت توحيدي كتاب مقدس- سنتي كه در حال تحول و تكامل بود- پديدار شد. به همين دليل تفاوت هاي مهمي هست ميان ايوب و آن قِسم افرادي كه افلاطون ايشان را فضيلت مند توصيف مي كند. باعث و باني مصائب ايوب خداوند است (گو اين كه اين مصائب مشخصاً به دست شيطان بر وي وارد مي آيد). علاوه بر اين، درستكاري ايوب چه بسا بيش تر به كردار درست در عالم خارج قائم باشد تا به آن نوع خصايل مربوط به سيرت يا منش كه افلاطون آن ها را با اهميت مي داند.
اما به رغم اين تفاوت ها، مصيبت ايوب خوش بيني شديد افلاطون را درباره ي ثمرات فضيلت زير سؤال مي برد. خواه تصور كنيم وجودي متعال سرنوشت ما را رقم مي زند، خواه باور داشته باشيم كه عملكرد نظم طبيعي اشيا سرنوشت ما را تعيين مي كند، و خواه تصور كنيم كه بدان به راستي اغلب سعادتمندند يا صرفاً به نظر مي رسد كه چند صباحي قرين سعادتند، اعتبار چشمگير قرائن - از كشتارهاي جمعي روزگار باستان گرفته تا نسل كشي يهوديان و نبردهاي خونين قرن بيستم - بر اين واقعيت صحه مي گذارد كه بي گناهان [نيز] گرفتار رنج و مصيبت مي شوند. اين كه آيا همه ي اين مردمان به مفهومي كه مراد افلاطون است فضيلت مند بوده اند يا نه، اهميتي ندارد. ممكن است چنين بوده باشد؛ و كثيري از ايشان، مانند آنه فرانك، (1) به طور قطع و يقين با در نظر گرفتن معيارهايي كه دست كم به اندازه ي معيارهاي افلاطون موجه است فضيلت مند بوده اند. پس مورد ايوب نمونه اي است از مثال هاي نقض قابل قبولي براي اين اعتقاد افلاطون كه فضيلت مندان، و تنها فضيلت مندان، طعم سعادت را مي چشند. (2)
ارسطو، كه او نيز از كتاب ايوب بي اطلاع بود، توصيفي به دست مي دهد كه در آن جايي براي اين امكان در نظر مي گيرد كه فضيلت ضامن سعادت نباشد. او با افلاطون موافق است كه براي رسيدن به سعادت، فضيلت شرط لازم است، اما ترديد دارد كه شرط كافي نيز باشد.
اين معنا كه فضيلت براي حصول سعادت لازم است در خود تعريفي كه ارسطو از سعادت به دست مي دهد مشهود است. به خاطر داريد كه سعادت يعني فعاليت نفس بر وفق كامل ترين فضيلت (قسمت 10.3). پس براي سعادتمند بودن بايد به زيور فضيلت آراسته بود. نيز براي نيل به سعادت بايد ساعي و فعال بود، زيرا مردمان سعادتمند كساني هستند كه از جهاتي كه مختص آن ها در مقام افراد بشر است، به خوبي عمل مي كنند. و اين يعني آن ها از قابليت هاي عقلي خويش كمال استفاده را به عمل مي آورند. ارسطو اعتقاد داشت كه فعاليت خداوند، تفكر محض است، و استفاده ي آدمي از قوه ي عقل شبيه است به اين فعاليت الهي. بدين قرار آن هايي كه از قابليت هاي ممتاز عقلي برخوردارند مي توانند به اعلي درجه ي سعادت نايل شوند.
اما در نظر ارسطو، فضيلت براي [حصول] سعادت به تمام و كمال كفايت نمي كند. اگر شخصي رشته ي زندگي اش به مقراض مرگ گسسته شود پيش از آن كه مجال پيدا كند آن كمالاتي را كه مستعد آن است به طور تام و تمام از قوه به فعل در آورد، نمي توان گفت كه او سعادتمند بوده است. و نيز نمي توان آن كساني را كه به شدت از لوازم مادي زندگي محروم بوده اند سعادتمند خواند. با اين كه ارسطو چنين مورد افراطآميزي را در نظر نمي گيرد به يقين مي پذيرد كه ايوب با آن همه مصائبي كه بر او وارد شده است سعادتمند نبوده است (هرچند ممكن است ارسطو اين طور تصور كند كه ايوب در رنج و محنت خويش به علو طبعي دست يافته است، علو طبعي از آن قِسم كه در چنين اوضاع و احوالي نيكان را از بدان ممتاز مي كند).
مطلب را به شكل ديگري بازگو مي كنم: براي اين كه به سعادت نايل شويم به طول عمري مشخص و مايحتاج اساسي زندگي نيازمنديم. و دست يافتن به اين ها چه بسا به طور كامل در اختيار ما نباشد. شرايط در اين زمينه نقش مهمي دارند.
افلاطون و ارسطو به رغم وجود اين تفاوت ها در تصورشان از نسبت ميان سعادت و فضيلت، دار سه چيز همداستانند: 1) جميع مردمان طالب سعادتند، 2) فضيلت براي نيل به سعادت لازم است، و 3) سعادت حاصل به كمال رساندن عقل و منش خويش است، كه اين كار عمدتاً در توان ماست (با اين قيد و شرط كه دروازه ي سعادت اعلي در نظر ارسطو، و شايد در نظر افلاطون نيز، تنها به روي كساني گشوده است كه صاحب خردي ممتازند).

كمال گرايي و خير اعلي

فرض كنيد اين قول صحيح باشد كه همه ي ما طالب سعادتيم و نيز، همان طور كه ارسطو تصور مي كرد، سعادت امري است غايي (يعني به خاطر خودش مطلوب است و نه در مقام وسيله اي براي چيزي ديگر) و خودبسنده است (از اين جهت كه وقتي از آن برخوردار شويد، از هيچ چيز مهمي بي بهره نيستيد). آيا اين ها براي آن كه چيزي خير اعلي محسوب شود به راستي -آن طور كه ارسطو گمان مي كرد -كفايت مي كند؟
جاي ترديد است. ارسطو چيز ديگري را كه به طور قطع در زمره ي لوازم خير اعلي است از نظر مي اندازد: اين كه خير اعلي هميشگي است، يا دست كم پايدار است. (3) داشتن عمري محدود آن را تأمين نمي كند.
اگر سعادت گذرا يا ناپايدار مي بود- اگر وقتي از آن برخوردار مي شديد، احتمالاً روز بعد يا هفته ي بعد يا سال بعد آن را از دست مي داديد- چه مايه بهتر مي بود كه پي مي برديد وقتي آن را به دست مي آوريد، پايدار مي ماند. از همه چيز كه بگذريم، ايوب پيش از آن كه گرفتار مصيبت و تيره بختي شود، توانگر و سعادتمند بود. بدين قرار معقول است كه بگوييم خير اعلي بايد غايي، خودبسنده و مدام باشد.
تا جايي كه سعادت را خير اعلي به شمار آوريم، نمي توان تصور كرد كه اين شرط، يعني استمرار، در زندگي اين جهاني برآورده شود. (4) حتي اگر نيل به سعادت عمدتاً در اختيار ما باشد (كه اين خود جاي بحث دارد)، به نظر نمي رسد كه سعادت دوام بياورد. همان طور كه ايوب دردمندانه آموخت، ممكن است زندگي به ناگهان از اين رو به آن رو شود، و سعادت جاي خود را به تيره روزي بدهد.
آوگوستينِ قديس (354-430م.)، نخستين فيلسوف بزرگ مسيحي، به اين ملاحظات وقوف داشت. او مي پذيرفت كه همگان طالب خيرند و نيز فضيلت براي نيل به سعادت لازم است. اما منكر آن بود كه صرف به كمال رساندن منش يا سيرتمان خواه براي حصول فضيلت خواه براي نيل به سعادت كفايت كند. آوگوستين باور داشت كه هيچ خبري ممكن نيست خير اعلي باشد مگر آن كه خيري باشد يگانه كه هيچ چيز از آن بهتر نباشد.
تصور كنيد به خيري دست يافته ايد. اگر بتوانيد خير ديگري را تصور كنيد كه از آن بهتر باشد، در اين صورت امكان ندارد خير نخست، خير اعلي باشد. آوگوستين مي گويد: « اگر آدمي به [دوام] خيري كه از آن برخوردار است اطمينان نداشته باشد چگونه مي تواند در حالي كه خوف از دست دادن آن بر وجودش سايه انداخته است سعادتمند باشد؟ » (5) اما اين بدان معناست كه خير اعلي بايد خيري باشد كه نتواند آن را علي رغم ميلمان از ما بگيرند، زيرا خيري كه چنين است همواره نسبت به خيري كه سلب شدني است بهتر است. خير اعلي بايد دوام داشته باشد.
و اما به طور قطع حقاً امكان ندارد كه چنين اطميناني در اين زندگاني حاصل شود. عمر ما روزي به فرجام مي رسد، و در هر لحظه ممكن است مصيبتي حادث شود. بنابراين، هر قدر هم كه منش ما كامل باشد، نمي تواند خيراعلي را برايمان فراهم كند. سعادت، در صورتي كه خير اعلي باشد، در اين زندگاني حاصل نمي شود.

آوگوستين و دوام خير اعلي

خوب است استدلال آوگوستين را به شكلي دقيق تر ملاحظه كنيم. او، همانند افلاطون، بر اين باور است كه وجود ما مركب است از نفس و بدن، و اعتقاد دارد كه براي درك فضيلت بايد به نفس توجه كنيم. نفس، خير بدن است؛ حيات از آن مي بالد. و فضيلت، كمال نفس است. فضيلت آن چيزي است كه باعث مي شود نفس آن اندازه كه مي تواند به زيور خير آراسته شود. از اين جهت آوگوستين با افلاطون و ارسطو همداستان است -فيلسوفاني كه، همان طور كه ملاحظه كرديم، فضيلت هر شيء در نظرشان چيزي است كه آن را قادر مي سازد تا وظيفه ي خاص خودش را به خوبي انجام دهد؛ و اين مبيّن كمال آن شيء است.
به زعم آوگوستين، نفس تنها با پيروي از خداوند به كمال نايل مي شود (يا تا اعلي درجه ي ممكن در اين زندگي به آن نزديك مي گردد)، و پيروي از خداوند يعني محبت ورزيدن به او. اگر محبت خداوند را در دل بپرورانيم، خواه در اين دنيا سعادتمند باشيم خواه نباشيم، در آخرت به سعادت ابدي نايل مي شويم. اگر از فرمان خداوند سرنپيچيم، خوب (به عبارت ديگر، فضيلت مندانه) زندگي مي كنيم. اگر به خدا برسيم -به تعبير ديگر، اگر رستگار شويم -هم خوب زندگي مي كنيم هم سعادتمندانه. چنين سعادتي، برخلاف سعادت عالم سپنجي، علي رغم ميل باطني ما از دست نمي رود. بدين قرار ممكن نيست خيري برتر [از آن] وجود داشته باشد.
ببينيم اين قول بر چه چيز دلالت دارد. ما مي توانيم به شيوه هاي گوناگون به اصلاح خويش اهتمام ورزيم، مثلاً از اين طريق كه ثروت اندوزي پيشه كنيم تا خود را از فقر و فاقه در امان داريم. در جامعه ي امروز آمريكا، توانگري و دارايي هايي كه از اين رهگذر حاصل مي شود خواهان فراوان دارد. افراد غالباً مشاغل خود را با توجه به ميزان درآمدي كه از محل اين مشاغل پيش بيني مي كنند بر مي گزينند. ولي ما مي توانيم براي اصلاح (يا به كمال رساندن) خويش در عرصه ي پرورش جسم نيز همت بگماريم. ورزش هاي اِروبيك، وزنه برداري، دوچرخه سواري و دويدن برخي از طرق رسيدن به اين مقصود است. مسابقات ورزشي راهي است براي ارج نهادن به كمالاتي كه در اين عرصه ها حاصل مي شود، درست همان طور كه مسابقات انتخاب ملكه ي زيبايي راهي است براي ارج نهادن به زيبايي جسماني (و گاه بهره جويي از آن). به علاوه، مي توانيم براي كمال رساندن منش خويش اهتمام ورزيم. از ما بر مي آيد كه نهال آن صفاتي را كه افلاطون و ارسطو خاطرنشان مي كنند يا آن صفاتي را كه علي الخصوص امروزه روز پسنديده است در وجود خويش بكاريم و آبياري كنيم.
اما اگر خدايي وجود داشته باشد-و آوگوستين در استدلالي كه در دست بررسي داريم وجود خداوند را مسلم مي گيرد- مي توانيم براي به كمال رساندن خويش در پهنه ي محبت ورزيدن به خداوند نيز بكوشيم. مطابق با تعاليم عهد جديد، فرمان اول همين است. محبت ورزيدن به خدا مستلزم آن است كه علاوه بر خودمان، همسايه مان را نيز دوست بداريم. بدين قرار افزون بر كمال هاي مطلوب ديگر (كاميابي اين جهاني، پرورش جسم، پرورش منش)، مي توانيم بكوشيم در پيروي از فرمان خداوند تا آن جا كه مقدور است به مدارج كمال نايل شويم. ابن ميمون (وفات: 1204)، فيلسوف يهودي، با اين كه به ديدگاه مسيحيان در باب ماهيت شناخت خداوند، يا تلقي عهد جديد از اوامر خداوند پاي بند نيست، همين نكته را بيان مي كند:
انبيا نيز همين مطالب را براي ما شرح داده اند، و عقيده شان در باب اين امور همان عقيده ي فيلسوفان است. آن ها به تصريح مي گويند كه كمال در دارايي، در سلامت، در منش، آن نوع كمالي نيست كه به عنوان مايه ي مباهات و شوكت و مجد براي ما، شايسته ي جستجو باشد؛ و معرفت خداوند، يعني حكمت راستين، تنها كمالي است كه بايد در پي آن باشيم، و در اين كمال است كه بايد خودمان را تكريم كنيم. (6)
به زعم آوگوستين، اعتقاد به خدا يعني داشتن ايمان، و اميد رستگاري با ايمان مي آيد. در واقع محبت ورزيدن تمام عيار به خداوند متضمن ايمان و اميد است. محبت خداوند به بودن به آدمي اين توانايي را مي بخشد كه آنچه را بر مبناي ايمان تصديق مي كند به فهم درآورد و دريابد محبت ورزيدن به خداوند يعني اين كه علاوه بر خودمان، همسايه مان را نيز دوست بداريم. اين بدان معناست كه بكوشيم تا ديگران را ترغيب كنيم به اين كه وجود خدا را باور كنند. محبت به اين اعتبار نمودگار خيرخواهي است -استعدادي براي خير رساندن به ديگران. سعادت آن ها، همانند سعادت ما -خير اعلاي آن ها- تنها از رهگذر رستگاري حاصل مي شود.
ساير فضايل اشكال محبت اند. آن ها كه خداوند، خويشتن و همسايه را محبت مي كنند، به فضيلت صبر آراسته خواهند بود -يعني رضا مي دهند به تحمل هر آنچه بايد براي جلب رضايت خداوند تاب آورند؛ دورانديش خواهند بود، زيرا محبت در راهش به جانب خداوند آنچه را مددرسان است از آنچه سد راه است تميز مي دهد؛ خويشتن دار خواهند بود، زيرا محبت همت بر آن مي گمارد كه خودش را براي خداوند خالص و پاكيزه دارد؛ و عادل خواهند بود، زيرا محبت در امور ناپايدار اين عالم بر هرچيز ديگري سيطره ي شامل دارد. به اين ترتيب در حالي كه افلاطون از چهار فضيلت اصلي -يعني حكمت، شجاعت، خويشتن داري و عدالت -دم مي زند، آوگوستين به سه فضيلت اصلي قائل است: ايمان، اميد و محبت، كه وقتي به تمام و كمال پديدار شوند با دورانديشي، صبر، خويشتن داري و عدالت -يعني مظاهر محبت-نيز قرين خواهند بود. (7)
زندگي نوادري همچون فرانسيس قديس، مارتين لوتركينگِ پسر و مادر ترزا به طور بارزي نمودگار اين فضايل است -كساني كه در راه پيروي مخلصانه از فرمان هاي الهي پاي بندي فوق العاده اي از خود نشان دادند. و اين نكته حائز اهميت است كه به ياد داشته باشيم در اين جا فرمان هايي وجود دارد. هر چند آوگوستين بر اين باور است كه اخلاق با طريق سعادت سرو كار دارد، لازمه ي نيل به سعادت حقيقي اين است كه شخصي از نوعي خاص باشيم، شخصي كه محبانه زندگي اش را وقف پروردگار مي كند. و اين مستلزم آن است كه سراپا تسليم اراده ي خداوند شويم. اخلاق مبتني بر فضيلت، آن طور كه آوگوستين آن را در مي يابد، بر شالوده ي اخلاق مبتني بر كردار استوار است. ما در جميع اوقات مشمول فرمان خداوند داير بر محبت ورزي هستيم.
بنابراين، از اين منظر، نه فهرست فضايل اصلي نزد افلاطون و نه فهرست طولاني تر فضايل اخلاقي و عقلي نزد ارسطو هيچ كدام فضايل راستين نيستند. كمال عقل و منش، اگر جدا از خداوند باشد، ناكافي است. و غرور و عزت نفس، كه ارسطو آن را گل سرسبد فضايل به شمار مي آورد، و آن را ويژگي كساني مي داند كه معتقدند بايد هوش و منش خود را خوش بدارند و در اين كار محق اند، بزرگ ترين گناه است. چيزي است كه ميلتون آن را خصيصه ي چشمان شوم شيطان توصيف مي كند - چشماني « آميخته با غرور خودسرانه و نفرت پابرجا ». مظهر نگرش كساني است كه معتقدند مي توانند بدون خداوند روزگار بگذرانند و با بضاعت خويش خوب و سعادتمند زندگي كنند. از اين منظر، نتيجه ي غرور همان بود كه آدم و حوا دردمندانه آموختند.
بايد متذكر شويم كه توماس آكويناس قديس (1225-1274)، ديگر شخصيت اصلي در عرصه ي اخلاق كلاسيك مسيحي، اين ديدگاه را كه فضايل اصلي، فضايل حقيقي نيستند تعديل كرد. او نيز بر اين باور است كه ما طالب سعادتيم. به زعم آكويناس، سعادت مستلزم فضيلت است. اما او، برخلاف آوگوستين، وجود فضايل انساني را كه بدون اعتقاد به خداوند قابل حصول است تصديق مي كند. بر همان قرار، نوعي سعادت « طبيعي » وجود دارد كه مي توان بدون قبول نگرش مسيحيت در باب عالم، به آن دست يافت.
آكويناس در قطعه اي كه كمابيش امكان داشت به قلم افلاطون يا ارسطو تحرير شده باشد، مي گويد:
بنابراين، فضيلت، خود، ترتيب بسامان نفس است، يعني حالتي است كه در آن قواي نفس به نحوي در نسبت با يكديگر و در نسبت با آنچه خارج از آن هاست. بسامانند. بنابراين، فضيلت از آن جايي كه ترتيب مناسب نفس است، نظير سلامت و زيبايي است كه ترتيبات مناسب جسمند. (8)
به زعم افلاطون و ارسطو، مردماني كه به داشتن فضيلت ممتازند، كساني هستند كه بسيار عاقلند. به زعم آوگوستين و آكويناس، اين مردمان كساني هستند كه در راه اطاعت از خداوند جان را در طبق اخلاص مي گذارند. اما هر دو گروه كساني به شمار مي آيند كه طالب سعادت و در تكاپوي كسب آنند. فضايلي كه هم فلسفه ي يونان باستان و هم مسيحيت آن ها را مي ستايند، يا تا حدي مقوم سعادت به شمار مي آيند يا براي نيل به سعادت شرط لازم تلقي مي شوند.

آيا همگان طالب سعادتند؟ ديدگاه نيچه در باب اخلاق سروران و اخلاق بندگان

ولي آيا واقعاً درست است كه بگوييم همگان طالب سعادتند، يا دست كم، بالاتر از هر چيز ديگر، آن را مي طلبند؟ اگر اين طور نباشد، علاوه بر آن دريافت هايي از بزرگمنشي كه بر صفات سهيم در نيل به سعادت يا خوشبختي تأكيد مي ورزند، دريافت هاي ديگري از بزرگمنشي نيز ممكن است وجود داشته باشد.
در عالم داستان نمونه اي خوب از اين قسم دريافت ها پيدا مي شود. در رمان دي. اچ. لارنس به نام پسران و دلدادگان، (9) هنرمندي جوان با مادرش اين طور مشاجره مي كند:
« ولي لعنت به خوشبختي تو! تا وقتي كه زندگي، پر و پيمان است، چه اهميتي دارد كه پر از خوشبختي باشد يا خالي از خوشبختي. متأسفم؛ خوشبختي تو حوصله ام را سر مي برد ».
زن گفت: « تو هيچ وقت به خودت فرصت خوشبختي نمي دهي. » بعد ناگهان تمام احساس غمي را كه به خاطر پسرش داشت بيرون ريخت. فرياد زد: « ولي اين مهم است و تو بايد خوشبخت باشي. تو بايد سعي كني خوشبخت باشي، زندگي كني براي اين كه خوشبخت باشي. » (10)
حرف هاي پسر گوياي آن است كه برخي از شيوه هاي زندگي مستلزم آن است كه آگاهانه از سعادت دست بشوييم، يا به هر روي تصميم بگيريم كه به دنبال آن نرويم. شايد براي بعضي ها لازمه ي خلاق بودن تا سر حد امكان، اين باشد كه خودشان را وقف آن نوع زندگي كنند كه توأم با تنهايي و دلبستگي راسخانه به كمال است، چه در عرصه ي هنر و موسيقي و ادبيات باشد چه در گستره ي علم يا فلسفه. اين قسم دلبستگي ممكن است زمان اندك يا انرژي عاطفي اندكي براي پرداختن به خانواده، دوستان يا كساني كه به آن ها علاقه داريم - يعني همه ي آن هايي كه اركان معمول در زندگي هاي قرين سعادتند -باقي گذارد.
بخش عظيمي از نوشته هاي فريدريش نيچه به اين سمت و سو گرايش دارد. از نوشته هاي نيچه (1844-1900) اين معنا استشمام مي شود كه كمال نفس نه از رهگذر خوب بودن به لحاظ اخلاقي حاصل مي شود نه از طريق دين و نه از طريق امحاي فرديت به وسيله ي پارسايي. بلكه اين كمال با خودسروري يا تسلط بر نفس و به فعل رساندن آزادانه ي قواي خلاقه مان حاصل مي آيد. درست همان طور كه افلاطون و ارسطو معتقد بودند برخي از مردم ذاتاً از لحاظ عقلي بر ديگران برتري دارند، نيچه نيز اعتقاد داشت برخي مردم در اين خصوص ذاتاً از ديگران برترند، و به دست تواناي آن هاست كه دستاوردهاي عظيم در طول تاريخ شكوفا شده است و نيز آنچه در عالم انساني بهترين است در آينده به بار مي نشيند.
اما، به اعتقاد نيچه، در اين راه موانعي وجود دارد. او به تأكيد مي گويد آن هايي كه ذاتاً، جسماً و به لحاظ خلاقيت از ديگران برترند چيزي را مي آفرينند كه در ميان انسان ها واجد ماندگارترين ارزش است. معيارهاي مطلقي در كار نيست. در غياب اين معيارها، و در غياب خداوند (كه نيچه منكر وجود اوست)، چنين مردماني آفرينندگان ارزشند (كه اين يعني اخلاق ذاتاً وابسته است به آدميان.) اگرچه آن ها همتايان خويش را ارج مي نهند، ضعفا را خوار مي شمرند و در اين خصوص درنگي در كار نمي كنند كه بار از گرده ي آنها بكشند يا ايشان را سركوب كنند، و در اين راه، در صورت لزوم، تا سرحد قساوت و آسيب رساندن پيش روند. امور عالم درست بر همين منوال است؛ و اين شيوه، طبيعت زندگي است. در سرتاسر عالم طبيعت، زندگي نمودگار اراده ي معطوف به قدرت در افراد برتر صرفاً انگيزه سروري بر ديگران نيست، بلكه ميل به سروري بر خويشتن نيز هست.
صفات ممتاز افراد برتر، فضايلي است كه نيچه آن ها را اخلاق سروران مي خواند: غرور يا عزت نفس، اتكا به نفس، قدرت، قساوت، سرفرازي، شأن و علو طبع. چيزي كه اينان بر آن ارج مي نهند خوب است و آنچه خوارش مي شمرند بد.
ضعفا در گذر زمان تلاش كرده اند تا بر اقويا چيره شوند. به زعم نيچه، اين رشته سر دراز دارد. اساساً ضعفا فضايلي مي پرورانند كه، وقتي نزد عموم مقبول افتاد، اثري همتراز كننده برجاي مي گذارد و آن هايي را كه ذاتاً برترند به زير مي كشد و ضعفا را (كه شمارشان بيش تر است) قادر مي سازد تا بر آن ها چيرگي يابند. ارج نهادن به مساوات و همترازي به اين وضع ميدان مي دهد، همان طور كه ستايش فضايلي چون عشق، رحم، همدلي، اطاعت، نوع دوستي، فداكاري و خاكساري نيز به اين حال دامن مي زند. اين ها فضايل اخلاق بندگان است، كه در كينه توزي نسبت به اقويا ريشه دارد و مردماني نظير مسيحيان و يهوديان -كه از دست ديگران مصيبت كشيده اند-نمودگار اين فضايلند. ضعفا صفاتي را كه ذاتاً فرو پايه اند به مرتبه ي مقوله ي « خير » بر مي كشند و سپس آن صفاتي كه ذاتاً فراپايه اند -يعني فضايل اخلاق سروران-را « شر » مي نامند. معيارهاي خير و شر با چنين تعريفي، ارزش هاي خوب و بد را، كه فراپايگان نمودگار آنند، واژگون مي كند و مظاهر ارزش هاي اخلاق بندگان است.
نيچه در برابر آنچه تنزيل منزلت آدمي به شمار مي آورد، بر « ارزيابي مجدد ارزش ها » انگشت تأكيد مي گذارد. بايد « خير و شر » سنتي را پشت سر گذاشت و به جانب آن چيزي رفت كه ذاتاً خوب و بد است. تنها از اين طريق است كه مي توان اميدوار بود قابليت هاي نوع بشر براي جلال و ظفرمندي به فعل درآيد.
توجه داشته باشيد كه در اين همه، اصلاً هيچ معياري-ديني يا اخلاقي- جدا از نوع بشر وجود ندارد. صورت هاي گوناگون نظام هاي اخلاقي مبتني هستند بر صفات اشخاص و اوضاع و احوالي كه اين صورت ها تاريخاً در آن ها عيان مي شوند. تذكر اين نكته اهميت دارد كه سعادت نيز اهميتي درجه دوم دارد. لازم نيست مردمان فراپايه سعادت را انكار كنند. برخلاف ضعفا، كه مالامال از احساس گناه و كينه توزند، آنان وقتي به سعادت نايل مي شوند به جاي آن كه احساس كنند شايسته اش نيستند، از آن لذت مي برند. درست است كه بگوييم آنچه ايشان را بر مي انگيزد پي جويي سعادت نيست (علي الخصوص اگر سعادت با پي جويي لذت يكي دانسته شود). انگيزه ي ايشان، ابراز بي قيد و بند اراده ي معطوف به قدرت است-نيروي خلاقي كه از طريق آن ها غليان مي كند و ايشان را به هماورد جويي، چيرگي بر شدايد، تحمل رنج و تسلط بر ديگران يا ناديده گرفتنشان به مقتضاي اوضاع و احوال رهنمون مي شود. آنان در بازي آزادانه و خودانگيخته ي نيروهايي كه فعاليت ايشان در عالم بند از پايشان مي گشايد سرخوشانه روزگار مي گذرانند.
هنرمند جواني كه در نقل قول پيشين توصيفش كرديم خصايل ابرانسان نيچه را از خود بروز نمي دهد. با اين حال، مسئله اي كه بين او و مادرش وجود دارد، مسئله اي است كه در فلسفه ي نيچه نقش عمده اي دارد. اغلب مردم خواستار آنند كه به زندگي راحتي در پي سعادت رضايت دهند. اين همان چيزي است كه مادر هنرمند براي پسرش مي خواهد: سرو سامان گرفتن، ازدواج كردن و سعادتمند بودن. و اين همان قسم زندگي است كه فرزندش اطمينان دارد حوصله اش را سر مي برد. اين زندگي از آن گونه است كه راه بروز نيروهاي روح آزاد نيچه را سد مي كند.
بدين قرار در اين جا اين امكان عيان مي شود كه همگان بالاتر از هر چيز در طلب سعادت نباشند. اين امكان نيز آشكار مي گردد كه سعادت در فهم تمام عيار اخلاق نقش محوري نداشته باشد -انديشه اي كه اغلب فيلسوفان اخلاق در غرب آن را باور داشته اند. چنين نيست كه فقط بعضي افراد به آن اعتقاد داشته باشند. گفته شده است كه همه ي گروه ها آن را باور دارند، چنان كه روت بنديكت انسان شناس مدعي آن است آن جا كه مي گويد: « ژاپني ها... برترين تكليف زندگي را به انجام رساندن تعهدات و وظايف خويش تعريف مي كنند... اين رأي كه جستجوي سعادت از غايات مهم زندگي است به نزد آن ها آموزه اي حيرت آور و ضد اخلاقي است. » (11) همچنين، ممكن است فضايلي كه موجب سعادت مي شوند (يا، دست كم، فضايلي كه آدمي را شايسته ي سعادت مي كنند) لزوماً فضايل اصلي در اخلاق نباشند.
اما در همه ي اين ها امكان ديگري نهفته است؛ و آن اين كه فضيلت اخلاقي - چه بسا حتي خود اخلاق -اهميت چنداني نداشته باشد. در اغلب انتخاب هاي بنياديني كه در زندگي در زمينه ي آن نوع شخصي كه خيال داريد باشيد صورت مي دهيد، انتخاب اين كه شخصي صاحب فضايل اخلاقي شويد تنها يك گزينه در ميان كثيري از گزينه هاست، و چه بسا گزينه هاي ديگري از آن هم گيراتر وجود داشته باشد. نظر نيچه اين بود. او باور داشت كه صفات ديگري بايد در كساني كه قابليت پروراندن آن ها را دارند شكوفا شود، و الا انسانيت در باتلاق ميانمايگي، هر چه ژرف تر فرو مي رود.
با اين حال، براي جدي گرفتن اين امكان كه اخلاق در تعيين نحوه ي زيستن اهميت درجه اول ندارد، لازم نيست بر فلسفه ي نيچه صحه بگذاريد. چه بسا كمالاتي در كار باشد كه به لحاظ اهميت كم از فضيلت اخلاقي نداشته باشد.
حتماً توجه داريد كه بايد بين اين ديدگاه و نسبي نگري اخلاقي فرق گذاشت. اين ديدگاه لزوماً وجود چيزي به نام اخلاق، يا امكان علم ما به درست و نادرست را زير سؤال نمي برد و به همه ي اين ها اذعان دارد. اين ديدگاه فقط گوياي آن است كه برخي از صفاتي كه زندگي پرارزشي به بار مي آورند بر انتخاب هايي مبتني هستند كه ربطي به اخلاق ندارند. درست همان طور كه هنرمند رمان لارنس تصور مي كند كه زندگي توأم با سعادت ملال انگيز است، شايد شما هم تصور كنيد كه زندگي سراپا اخلاقي جز ملال ثمر ديگري نمي آورد.
بنابراين، بياييم اين امكان را بررسي كنيم كه تأمل درباره ي آنچه مقوّم شخص آرماني است بايد بيش تر بر كمالات فارغ از اخلاق متمركز شود - كاري كه، بالاتر از همه، ارسطو به آن مي پردازد. شايد اين رويكرد در قياس با پي جويي كمال اخلاقي راهنماي پذيرفتني تري در راه چگونه زيستن باشد.

آيا فضيلت اخلاقي مطلوب است؟

گذران زندگي سراپا اخلاقي، رسيدن به درجه ي چشمگيري از بزرگمنشي يا علوّ اخلاقي است، به اين معناست كه تا آن جا كه در توان داريم به كمال اخلاقي نزديك شويم. آيا بايد اين كار را انجام دهيم؟ آيا بايد به جاي توفيق در ساير زمينه ها به كسب كمال اخلاقي اهتمام ورزيم؟
اگر پرسش را اين طور مطرح كنيم، ممكن است شكاكيت يا نسبي نگري را در پي آورد. تصور شخصي كه درصدد است تا جاي ممكن به زيور فضايل اخلاقي آراسته شود، يادآور « آدم هاي خوبي » است كه عزمشان را جزم كرده اند تا در سرتاسر عالم كار خير كنند. بي ترديد ثارو چنين شخصي را در نظر داشت آن گاه كه مي گفت: « اگر به طور قطع مي دانستم كه كسي دارد به خانه ي من مي آيد و آگاهانه خيال دارد از من آدم خوبي بسازد، تا جايي كه مي توانستم از دستش فرار مي كردم... » (12)
اما آيا اين توصيف لزوماً شايسته ي كساني است كه به كسب علوّ اخلاقي اهتمام مي ورزند؟ مي خواهم دلايلي به دست دهم در تأييد اين انديشه كه لزوماً اين طور نيست.
مردماني كه از فضايل اخلاقي برخوردارند لزوماً دست به كار نشده اند كه فضيلت مند شوند. آن ها لزوماً آگاهانه تصميم نگرفته اند كه سوداي كمال اخلاقي را در سر بپرورانند، يا حتي لزوماً درباره ي فضيلت خويش تأمل نكرده اند. بلكه ممكن است صرفاً در موقع مقتضي در برابر عوامل اخلاقي واكنش نشان داده باشند و، در نتيجه، مردماني درستكار شده باشند. در حقيقت، اشتغال خاطر به خير اخلاقي خويش ممكن است در راه گذران آن نوع زندگي كه به خوب شدن از حيث اخلاقي منتهي مي شود مانع ايجاد كند. اسقف باتلر بر اين باور بود كه اشتغال خاطر به سعادت شخصي خويش احتمالاً منتهي مي شود به غفلت از خود همان فعاليت هايي كه آدمي را سعادتمند مي سازد. درباره ي فضيلت اخلاقي نيز چيزي نظير اين حرف ممكن است صادق باشد. در گستره ي اخلاق نيز، مثل هر جاي ديگر، امكان آن هست كه آدمي خودبين شود. و خودبيني چه بسا با نيل به كمال اخلاقي مانعة الجمع باشد.
كمابيش مسلم است كه آراسته شدن آدمي به زيور فضايل اخلاقي مستلزم آن است كه انگيزه هاي او خير باشد، اما مستلزم آن نيست كه آدمي بخواهد تا سرحد امكان از حيث اخلاقي كامل باشد. لازمه ي آراستگي به زيور فضايل اخلاقي، خودبيني نيست. وقتي آدميان از سر خودبيني سوداي كمال اخلاقي را در سر مي پرورانند، مسئله اين نيست كه آن ها شخصي مي شوند كه بسياري از ما ميل نداريم آن گونه باشيم. به اغلب احتمال، مسئله اين است كه خودبيني آن ها نتيجه ي عكس مي دهد، و تعلق خاطر آن ها به كمال اخلاقي خودشان، مانع از آن مي شود كه آن ها روزي روزگاري به كمال نايل شوند. در واقع، شايد معناي ژرف تر سرگذشت يا قصه ي ايوب همين باشد.
آيا لازمه ي اهتمام ورزيدن به كسب بزرگمنشي يا علو اخلاقي آن است كه زندگي ملال آوري داشته باشيد، و از فعاليت هاي ارزنده چشم بپوشيد و سوداي آن را در سر داشته باشيد كه قديس شويد؟ به گمان من، جواب باز هم منفي است. اما ببينيم چرا ممكن است كسي به اين سؤال جواب ديگري بدهد.
اگر آرزو داشته باشيد كه پيانو نواز كنسرت شويد، ناگزيريد هر روز ساعت هاي بسياري را به تمرين بگذرانيد. اما اگر اين كار را بكنيد، وقت و نيروي كمي برايتان باقي مي ماند كه صرف اعمالِ اخلاقاً خير در عالم كنيد. در مورد آرزوي بالرين شدن، هنرمند شدن، ستاره ي تنيس شدن يا قهرمان شطرنج شدن نيز همين حكم صادق است. به اين ترتيب، اگر سعي كنيد تا جاي ممكن به لحاظ اخلاقي درستكار باشيد، بايد از اين فعاليت ها و ديگر فعاليت هاي ارزنده چشم بپوشيد. و، بر اساس اين ديدگاه، مسئله درست در همين جا نهفته است. آرمان « قديس اخلاقي » شدن به شيوه ي عيسي يا گاندي يا مادر ترزا در نظر بسياري از مردم دور از واقع و چه بسا حتي نامطلوب است. ما به دستاوردهاي كاترين منسفيلد، (13) ميخاييل باريشنيكوف (14) يا مايكل جوردن ارج مي نهيم، خواه آن ها از نظر اخلاقي خوب باشند خواه نباشند. جهان بي حضور آن ها بي مقدار خواهد بود. و اگر ما استعدادها و علائقي را كه داريم پرورش ندهيم، ممكن است زندگيمان كم تر از آنچه ممكن است غني باشد، خواه اين كار ما را از حيث اخلاقي خوب تر كند خواه نكند. همان طور كه سوزان ولف، فيلسوف معاصر، مي گويد، « ممكن است شخصي بسيار فوق العاده باشد بي آنكه بسيار درستكار باشد. » (15)
در اين گفته حقيقت فراواني نهفته است. ما توقع نداريم كه قاطبه ي مردم قديس شوند، و اگر ايشان قديس نباشند، از اين واقعيت به صورت حربه اي عليه آن ها استفاده نمي كنيم. اما از اين نتيجه نمي شود كه علو اخلاقي آرماني نيست كه مردم آن را ارج نهند و، مادام كه در اين باره خودبين نشده اند، براي دست يافتن به آن اهتمام ورزند. نيز لزوماً اين مانع از آن نمي گردد كه شخصي جذاب و جامع الاطراف شويم.
حالاتي را كه ممكن است آدميان براي كسب علو اخلاقي اهتمام ورزند در نظر بگيريد. امكان دارد آن ها زندگي خود را وقف نبرد با بي عدالتي، تسكين آلام بشري و پيشبرد اصلاحات اجتماعي كنند و از اين رهگذر مجال دهند كه « آرماني » خير بر زندگي آن ها حاكم شود. اين حالت نمودار شكلي از كمال گرايي (16) اخلاقي است.
در مقابل، ممكن است مردم از اين طريق به علو اخلاقي نايل شوند كه تا سر حد امكان به شكلي مستمر در هر موقعيتي كه در شيوه هاي مختار خود براي زندگي با آن مواجه مي شوند كاري را انجام دهند كه درست است. اين امر مستلزم آن نيست كه ايشان شكل خاصي از زندگي را در پيش بگيرند (هر چند مسلماً نافي برخي از اَشكال زندگي، نظير زندگي سوداگران مواد مخدر يا تروريست هاست). مقتضاي درستكار يا اخلاقي بودن اين نيست كه به جاي آن كه، مثلاً، آموزگار مدرسه، لوله كش، وكيل يا متصدي انبار شويم، پيشه ي مبلغان مذهبي، مصلحان اجتماعي، يا مبارزان راه عدالت را اختيار كنيم.
درستكاري تنها ايجاب مي كند كه فارغ از نوع زندگي مختارمان در تمام كارهايي كه انجام مي دهيم به اقتضاي اخلاق عمل كنيم. ما به حق آن هايي را كه تعهدي نظير تعهد گاندي يا مادر ترزا دارند مي ستاييم. اما كثيري افراد ديگر هستند كه خاموش و گمنامند و با اين حال زندگيشان مشحون از شجاعت اخلاقي و ايثار است. بي ترديد اين افراد قهرمانان اخلاقي نيستند، ولي كثيري از ايشان قديسان اخلاقي اند.
ميزان علو اخلاقي اي كه حاصل مي كنيد تا اندازه اي با عنايت به مقدار زمان و نيرويي كه وقف مسائل آشكارا اخلاقي مي كنيد سنجيدني است. اما ماجرا تنها در همين خلاصه نمي شود. ممكن است اين ميزان تابعي باشد از اين كه شما چگونه زندگي عادي خود را مي گذرانيد و با آن اوضاع و احوال زندگي عاديتان كه شما را به مبارزه مي طلبند روبرو مي شويد.
اگر اين مطلب درست باشد، گوياي آن است كه زندگي اخلاقي، يعني زندگي توأم با فضيلت اخلاقي، لزوماً بي روح و ملال انگيز نيست. به طور قطع اين نوع زندگي با پرورش پاره اي از علائق (نظير كودك آزاري و يا آزار نژادي يا جنسي) مانعة الجمع است. و ممكن است در مورد عده اي با پرورش بسياري از استعدادها و علائق مشروع هم جمع نيايد. كمابيش مسلم است كه اگر آلبرت شوايتسر (17) زمان كم تري را صرف رسيدگي به بيماران مي كرد، مي توانست ارگ نواز بهتري شود، و گاندي نيز اگر خويشتن را وقف آزادسازي هندوستان از يوغ حكومت استعماري نمي كرد، چه بسا وكيلي برجسته مي شد. اما اخلاقي بودن اشكال بسيار متنوع فراواني از زندگي را در خود جاي مي دهد. اگر اخلاقي بودن مستلزم انجام دادن كردار نيك است، بدون شك متضمن اين نيز هست كه علاوه بر ديگران براي خودتان نيز كردار نيك انجام دهيد، دست كم تا آن پايه كه از زنده بودن خويش رضايت خاطر داشته باشيد.
به اين ترتيب، با اين كه خودبيني بي حد و حصر- كه گاهي با فضيلت اخلاقي همراه است -به حق درخور نكوهش است، لزوماً ويژگي كمال گرايي اخلاقي نيست. در واقع شما مي توانيد بسيار فوق العاده باشيد بي آن كه بسيار درستكار باشيد. اما براي اين كه بسيار فوق العاده باشيد لزوماً نبايد درستكاريتان كم تر باشد. حقيقتي است كه، با عنايت به ضعف هايي كه اغلب ما داريم، برخي افراد ممكن است با وجود اين كه بسيار درستكار نيستند بسيار فوق العاده باشند.

اهميت به دست دادن شرحي از كردار در اخلاق مبتني بر فضيلت

حتي اگر آنچه گفتيم درست نباشد و شيوه هايي فارغ از اخلاق براي زندگي وجود داشته باشد كه بتوان آن ها را بر زندگي اخلاقي ترجيح داد، و حتي اگر اين حرف صحيح باشد كه فضيلت نه شرط لازم براي سعادت است نه شرط كافي، باز هم اتخاذ تصميمي حكيمانه و عاقلانه درباره ي اين كه چگونه زندگي كنيم مستلزم فهمي از اخلاق خواهد بود در صورتي كه بكوشيم تا، همانند نيچه، به صراحت بگوييم چه ها را نمي پسنديم و قبول نداريم.

پي نوشت ها :

1. Anne Frank: دختر نوجوان آلماني (1929-1945) كه يكي

از قربانيان يهودسوزان در دوران نازيسم بود. خاطرات او به بيش از

پنجاه زبان ترجمه شده است. -م.
2.در مؤخره اي كه اصالت آن محل ترديد است (كتاب ايوب 17-7:42)، ايوب پس از اين كه به هنگام مواجهه با خداوند خود را خوار مي شمرد، چيزهايي را كه از دست داده است باز مي يابد و مال و منالش دو چندان مي شود. بر اين اساس، مي توان ثابت كرد كه پيام داستان ايوب، در نهايت، اين است كه درستكاران سرانجام كامياب مي شوند. با اين حال، واقعيت رنج ايوب به قوت خود باقي مي ماند، در كنار اين واقعيت كه بسياري از مردم دستخوش رنج مي شوند آن هم در حالي كه به نظر مي رسد همان قدر كه ايوب سزاوار آن همه رنج نبود، ايشان نيز مستحق اين رنج نيستند.
3.شرط خودبسندگي نيز قيدي لازم دارد. اگر، همان طور كه ارسطو تصور مي كند، درجات مختلفي از سعادت در كار باشد، اين امكان وجود خواهد داشت كه شخصي سعادتمند باشد ولي در عين حال درجه ي بيش تري از سعادت را طلب كند.
4.برخي از نظريه هاي اخلاقي در قاره ي آسيا برآنند كه خير اعلي به كمال رساندن خويش از طريق مراقبه است تا آن پايه كه معرفتي بي واسطه از وحدت فرد با كل عالم واقع حاصل شود. بر اساس اين نظريه ها، نايل شدن به اين مرتبه در اين دنيا امكان پذير است. در مقابل، فيلسوفي غربي نظير كانت بر اين باور است كه سعادت، جزئي از خير اعلي است نه كل آن. جزء ديگر خير اعلي اراده ي خير (يا شايستگي سعادتمند بودن) است. بر اساس اين ديدگاه، به احتمال زياد نيل به سعادت در اين زندگي ناممكن است.
5.Saint Augustine, "of the Morals of the Catholic Church," A Select Library of Nicene and Post-Nicene Fathers of the Christian Church, ed. Philip Schaff, St. Augustine: The Writings Against the Manichaeans and Against the Donatists, vol. 4 (Grand Rapids, Mich.: Eerdmans, 1956).
6.Moses Maimonides, The Guide for the perplexed, 2d ed., tr.M.Friedlander (New York: Dutton, 1904), p.396.
7.من در اين جا ايمان و اميد را در زمره ي فضايل جاي مي دهم، زيرا اين دو آشكارا در حكم كمالات نفسند و محبت متضمن آن هاست. اما در منظم ترين و اولين شرحي كه آوگوستين قديس در باب فضايل به دست مي دهد، به طور دقيق تنها از چهار فضيلت ياد مي كند-عشق، صبر، دورانديشي و عدالت -كه سه تاي آخر جملگي مظاهر محبتند. او از حكمت نيز سخن مي گويد، اما به نحوي كه دلالت دارد بر اين كه حكمت جمله ي « قواعد و نور » ي است كه به فضيلت رهنمون مي شود و آن را پايدار نگه مي دارد. نگاه كنيد به
St. Augustine, on free Choice of the will (Indianapolis: Bobbs Merril, 1964), esp. Bk.2.
8.Basic writings of St. Thomas Aquinas, ed. Anton C. Pegis, vol. 2 (New York: Random House, 1945), p.415.
9.Sons and Lovers
10.D.H. Lawrence, Sons and Lovers (Avon, Conn.: Limited Editions Club, 1957), p. 272. Originally published 1913.
11.Ruth Benedict, The Chrysanthamum and the sword: patterns of japanese culture, 1946, p.192.
12.Henry david Thoreau, "Walden," in carl Bode, ed., The Portable Thoreau (New York: Viking Press, 1947), p. 329. Originally Published 1854).
13.Katherine Mansfield : نويسنده ي انگليسي (1888-

1923).-م.
14.Mikhail Baryshnikov: بازيگر و رقصنده ي روس

(1948-).-م.
15.Susan Wolf, "Moral Saints," Journal of Philosophy 79 (August 1982): 436.
16.perfectionism
17.Albert Schweitzer: پزشك، مبلغ، متأله و موسيقيدان آلزاسي (1875-1965).-م.

منبع مقاله :
هولمز، رابرت، (1391) مباني فلسفه اخلاق، ترجمه مسعود عليا، تهران: ققنوس، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط