تجديد حياتي مسيحي؟

اين که شعر و ايمان به خوبي با هم کنار آيند تازگي ندارد: شاعران آسان تر از نثرنويسان اصول مسيحي را به کار مي گيرند، آنان پذيراي روح انتقاد هستند.
چهارشنبه، 2 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تجديد حياتي مسيحي؟
 تجديد حياتي مسيحي؟

 

نويسنده: پي ير دو بوادفر
مترجم: سيمين بهبهاني



 

اين که شعر و ايمان به خوبي با هم کنار آيند تازگي ندارد: شاعران آسان تر از نثرنويسان اصول مسيحي را به کار مي گيرند، آنان پذيراي روح انتقاد هستند.
تحريم خودپسندي در اصول مسيحيت، موجب مي شود که نويسنده پرداختن به کار شعر را ناشايسته نداند: شاهد مدعا کلودل است. به هنگام «شمارشي لذتبخش و در حال تقرير نام اشياء»، شاعر در آفرينش «شرکت مي کند» ( چنان که مؤلف مانييفيکا مي گويد)، چنين شاعري ديگر به هيچ روي انساني محض نيست، بل يک روحاني، يک «امام جماعت» است.
اما شاعر مسيحي موجب ديگري هم براي نواختن چنگ خود دارد: خود را در دستگاه خلقت، در مقام خويشتن در ميان «اين حقيقت مقدس» که کلودل از آن سخن گفته است، آسوده حس مي کند. «وي افزوده است، همان طور که «فلسفه ماندگار»(1) شامل دوران هاي آراسته به حقيقت است، همان طور هم نوعي «شعر ماندگار» (2) وجود دارد که موضوعات خود را ابداع نمي کند «بلکه جاودانه آنچه خلقت آن را آراسته است از سر مي گيرد.» اين است آنچه هر يک از شاعران به شيوه ي خود آن را مي سازد، کلودل، ژوو، مري نوئل، پاتريس دولاتور دو پن، لوک استان، پير امانوئل، ژان - کلود رنار...
فضايي اندوهبار و به دور از ايجاد مانع در راه تفکر مسيحي، مهرورزي ها؛ حتي جنگ، که تلي از ويراني به بار مي آورد، غالباً با يک تجديد حيات رازآميز مقارن است. بنابراين، اگر زلزله ي سال 1940[جنگ] موجب باليدن و رشد آثار ادبي مسيحي شد، ابداً جاي شگفتي نيست.

1- پل کلودل

پل کلودل (1868-1955)، در حقيقت، نه چندان به قرن ما تعلق دارد و نه بيش از آن به قرن نوزدهم. اگر او را بهتر از شاه شاعراني از رده ي آشيل، سوفوکل، دانته، و شکسپير، که خود ميل داشت با آن مقايسه شود، به شمار مي آوريم، بسيار تند رفته ايم. اما اين نويسنده که به شعر روي آورده است «بس اوستاد و بي سرمشق، جايگزين در قلب جهان، چونان آدم در آب هاي فردوس»، و با قدرتي بي مانند سخن مي گويد. سخن از انسان که به هيچ روي اضداد را بر نمي تابد، سخن از پيمبر که از درخشش الهامي خيره مانده، نه ذمّه از خويش بر مي دارد و نه حتي لب به توجيه مي گشايد، سراپا تسليم الهام خويش «تنها از سر ايمان بدان چه پيمان است».
پيرامانوئل چنين نظر دارد که «من در کلودل جز جدال همين پيمان ژرف با مردي که در تجسّد خود خشک مي شود چيزي نمي بينم». قهرمان هايش «ميل تجزيه طلبي ما را با نياز خاصشان به وحدت به مبارزه مي خوانند. بسيار کسان مي کوشند که با انديشه هاي ايشان سازگار شوند و بسياري ديگر را تندباد خودکامگي سخت فرا مي برد يا فرو مي کشد. نيز چنين بايد که بر سر تقسيم رنج هايشان خويش را به دست باد بسپارند». اين نوشته ي کلودل که براي تئاتر پرداخته شده، با شعرش برابر است.
کلودل بزرگ، کسي که در روياي خود طرح «گذرگاه پيروزي در گستره ي زمين» را مي افکند و «شعر بزرگ آشتي انجامين انسان با نيروهاي جاويدان، فراسوي علل ثانوي» را در خيال خود مي نويسد، مؤلف اين آثار است؛ سر زرّين، بخش نيمروز، و کفش اطلس؛ و در شعر: پنج قصيده ي بزرگ، ترانه با سه آهنگ و تاج رحمت الاهي. مجموعه هايي که تاريخشان پيش از سال 1914 است و در سال هاي اخير از ياد رفته عبارتند از مزامير هفتگانه ي پشيماني و سروده ها و گفته ها به هنگام سي سال جنگ.
اثبات اين نکته شايان توجه است که اين شاعر، که دير زماني ارجش ناشناخته مانده و از سال 1889 به بعد بسختي خلاف جريان زمان خود شنا کرده و از معاصران خود پروايي نداشته و از مشاهده ي افزايش اعتبار خود باز نايستاده است، شتابان تا برزخي دويده که دشمن ديرينه اش ژيد هنوز در آن آرميده است. کلودل ناشناخته ماند به سبب طرز سخنش که پيرواني نداشت. اما سخنش در گوش همگان باقي مانده است.

2- پيرژان ژوو

اگرچه کلودل نويسنده اي معترض بود، در قرن ما به عنوان سفير کبير، سپس در مقام عضو فرهنگستان ايفاي نقش کرده است. پيرژان ژوو (1887-1976) هميشه از او سخت کناره کرده است. ژوو در ابتدا شاعري بيش و کم رمانتيک بود، در مکتب سمبوليست ها پرورش يافته و در گروه «صومعه»(3) پذيرفته شده بود؛ پس ازجنگ بزرگ (4)، کتاب هاي نخستين خود را به سوداي جست و جوي حقيقتي «بسيار بُرنده، بسيار بنيادين، بسيار بي پروا» انکار کرد و خواست که شاعر احوال معنوي، تند، خشک، خشماگين، شاعر دقايق لطف و عفو يا قهر و عذاب» شود (ژ. بونور). طي زمان با روانشناسي تحليلي آشنا شده و به فساد انسان معاصر، «اين وجود هراس انگيز» محصور در ميان شهوت و مرگ، آگاهي يافته بود، انساني که «خود را در نابهنجاري خشتي از خاک سياه و جفتي از خون سرخ يله مي کند». اين نگرش، الهام رمان هاي دشوار، صميمي، و دلخراش را در او برانگيخت.
«ناخود آگاهي، معنويت، و مصيبت»، چون سه صفحه ي لوحي سه رويه، سه عنصر اصلي ديباچه ي عَرَق خون (چاپ 1933) هستند و پيمبرانه فضا را تجسم مي دهند. با اين همه، مؤلف پوليناي 1880 از نوشتن شعر دست نمي کشد عرق خون، 1933؛ جرم سماوي، 1937). سال 1940 او را به يقين مي رساند: وطن و آزادي را در زنجير مي بيند؛ انسان 18 ژوئن و نواحي خواني قشون انگلستان نويد رستگاري مي دهند: اين دو عنوان نشان دهنده ي تعهد شديد اين دو کتاب است - باکره ي پاريس (1942) نيز بدين گونه است.
از سال1933،ژوو پيش بيني مي کرد که اروپا در برابر جاذبه ي فساد به زانو در خواهد آمد. «انسان معاصر در کام غفلت است...، جوش شهوت و جوش مرگ هر دو به هم گره خورده اند. هيچ چيز را بيش از درگيري هاي خود از ياد نبرده ايم.» ژوو بي درنگ در برابر اين جاذبه ي مرگ آلود، «موجودي به دور از آلايش مخلوق» را قرار مي دهد، يعني اين مسيح را که «آفتاب شاعران» است. ژوو، از اين ديدگاه، شاعر شهوت و عذاب و در عين حال شاعري است مسيحي با خلوص و معرفت کامل:
هر آنچه پيشکش جانم کرده اندخاموش مي شود و مي ميرد
در آن لحظه که تو را مي بينم، اي گنجينه ي گرانبهاي من.
آخرين مجموعه هاي او، قصيده و زبان، بر اين عبوديت تأکيد دارند:
سر مي سپارم ( بي خود از خويش) سر مي سپارم....
سر مي سپارم، به بي نهايت از سر ايمان - هر چيز را نهايتي ست-
سر مي سپارم چون گلي برآمده بي رنگي و بي بويي...
اين پيام درشت مريدان او را نتارانده است. مجموعه ي زيباي دفتري از هرن(1973) شاهد اين مدعا است: ژوو سرانجام از سوي نسلي جوان که سوداي دست يافتن به «مطلق» را در سر مي پرورد، به عنوان فردي شايسته پذيرفته شد. زيرا اين اثر بلند، فاخر، و انعطاف ناپذير، در محدوده ي آنچه آسان به دست آيد نيست. اين گوشه نشين شيفته ي موسيقي بر برگ هاي بزرگ آلفا(5) شعر هايي ثبت کرد که نظمي بسيار دقيق دارد (با مرکب سياه چين، نقل قول ها با جوهر سرخ...)؛ اين نوشته رؤياي خطاطان عرب و خوشنويسان ايراني را در بيننده بيدار مي کند. اين نويسنده، «که بد بختانه نمي توانست مبارزه کند اما مي توانست محبوب باشد و توان مبارزه نداشت»، يکي از ريشه دارترين و ماندگارترين شاعران اين زمان است.

3- فصاحت پيرامانوئل

پير امانوئل، متولدگان (1916-1984)، ميراث خوار راستين پير ژان ژوو است - هر چند که بس زود بال پرواز گشود، و هر چند که زودتر از آن، ژوو از معرفي او به عنوان پيرو خويش باز ايستاده بود. مؤلف بابل و گور اورفه به عنوان نويسنده اي تثبيت شده در زمان خود، کار را تمام کرده بود (عضويت فرهنگستان و سرپرستي سازمان هاي متعدد رسمي را به عهده داشت)، اما در آغاز کار گوشه گير بود. هنوز نوجوان بود که خواندن عرق خون، از او يک شاعر ساخت، يعني «مرد که هر واژه را به کمال بر مي گزيند و جانش را در سخن مي گذارد و سخنش را در جان». آفرينش شاعرانه به او پروا داد که از شوربختي درون خويش به اندوه بودلري بگريزد. هنوز ميان اين دو شباهت هايي تصادفي باقي است. جنگ به او ارزش آزادي را آموخت. در «مقاومت»(6)، مفهوم خشونت و معناي برادري را شناخت. و بدين گونه مردي ديگر شد، به تمام معني آگاه از مبارزه، شاعري بسيار محبوب همگان، و بيش از آن بي نظير.
شعر پير امانوئل از يک حسب حال اندهگينانه نشئت مي گيرد: منشأي آن، شکستگي موجودات، گسستگي آفريده از آفريدگار است که سراسر زندگي موجودات را بدل به جدايي بظاهر نوميدانه مي سازد. روح در تيرگي پرپر مي زند و با آنچه تجسد پذيرد مي جنگد. از سي سال پيش تا کنون، شاعر ميان «دو اصل متقارن» که بودلر از آن سخن گفته، از چهار شقه شدن بس نکرده است. و چنين است دو نام متناقض که اين دهقان اهل بئارن(7) بر خود نهاده است: «پير»[سنگ] که با «امانوئل» [عيسي] مي جنگد. گرانجاني و لطف در روان شاعر در کشاکشند، يکي اورفه را به خاک مي کشاند، ديگري او را از ورطه مي رهاند. با اين احساس از گور اورفه (1942) تا سوفيا (1974)، امانوئل از نوشتن يک مضمون واحد باز نايستاده است: جست وجوي رنجبار و کورکورانه «ذات کاينات» و سعي در پرده برداري از «مُهر ساختگي» خدا. اين جست وجو در پهنه ي نبرد دو پهلويي که تاريخ بشريت است گسترده مي گردد: ستيز با خدا، در همان حال نبرد در پناه خدا.
معمولاً مي گويند که شاعر از لحن وي مي توان شناخت. ولي پير امانوئل «لحني» خاص ندارد. او گفتارش را در مغز خود نپرورانده است. ابياتش «از بر» نمي شود، بايد آن ها را يکي يکي از حلقومش بيرون کشيد، بايد کشفشان کرد، بايد معناشان را پرسيد. در همان لحظه که شاعر سخن مي گويد، سخنش گواه يک مقتضاي اساسي -يعني ايمان او- است و به اين مقتضا خيانت مي ورزد. او دربند ديالکتيک خويش است: سخن بر ذات کاينات دلالت مي کند؛ اما سخن گفتن از آن ذات خود نوعي خيانت است.(8)
مؤلف يعقوب هرگز از دو پاره شدن و رودرروي خويش ايستادن و نفس کشيدن در عدم امکان وحدت دست نکشيده است. او همواره همان «اورفه اي است که راه مي رود و لاشه اي پاره پاره را به دنبال مي کشد»، و مجموعه ي نخستين شاعر از اين اروفه سخن مي گويد:
اوريديس، تا ابد گرفتار،گله سر نمي دهد
مگر در خواب، و در اين سرود هيچ حقيقت نيست
مگر گناه تسليم جانان به جان آفرين.
اروفه مي نگرد گورهاي حک شده را که خون از کرانه شان جاري ست
سنگ زير پاهايش تراوشي اسفج گونه دارد
تسبيح خواني زندگان آواي دوزخ را بم مي کند و
گوشت آهن را سير. روح سراغ آبراهه مي گيرد
مگر آنجا شکل پذيرد: بسي پست تر از هيولا
وا مي دارندش به زيستن و جاودانه نوميد ماندن از آن
که بر گروه جسدها تني بيفزايد.(9)
طي ده سال مي شد ديد که شاعر از «مشقت علم کلام» جان به در برده، «سامان ناپذيري واژه هاي متنافر» را پشت سر نهاده، و با قدرت زبان در گستره ي نمادها راه جسته است. پير امانوئل در کانتوس (10)هاي کوتاه(«هميشه همين واژه هايند/ که جهان را مي آزمايند/ اين همان کبوتري ست/ که زير پر دارد/ درياها را») و بويژه در نثر فاخر و ابيات ملهم از بابل، در کار آشتي دادن جهان با آفريدگار آن، سرودي از اميدواري به آسمان مي فرستد:
خدا در دل من اندک بيمي از مرگ ندارد: جانم ضمان مرگ اوست.... زمانه ي پير دگرباره به سوي دريا مي راند، به سوي هزاره هاي درهم آميخته، کوه از سر ارادت دوباره به سبزي مي گرايد سيلاب ها شياره ها پديد مي کنند، چوپان بار ديگر راه آلپ نو در پيش مي گيرد، و رود به بستر خود تن مي کشد در پيچ و تاب از جنبش ني هاي رسته در ساحل. اي مرگ، پيروزي ات کو؟ همه چيز از نو آغاز مي شود گويي که تو هرگز نبوده اي، و اين مرد با رگ هاي گشاده که خونش را گرفته اند، چونان کاجي که صمغش را، همو آنک، تندرست و استوار بر ستيغ کوه است، مشکل که خونِ کهنه دگرباره جاي جاي پوستش را گلگون کند.
تا زنده ام تو را مي ستايم، مسيح!
سراينده ي جدال با مدافعان تو و دريغا وطن من، مرعوب لفظ پردازي، مرعوب فصاحتي که با وجود زندگي خاموش و در پرده، جنبه ي نمايشي آن کم از جنبه ي معنا گرايي هوگو نبود، سي سال پس از انتشار مرثيه ها،(1940) به نقطه ي آغاز عزيمت خود بازگشت و آخرين مجموعه هايش ( سوفيا؛ اونا، 1979) نمودار تظاهري شبه مذهبي است:
برهاني ندارم جز اين که بگويم و بگويم
که تو هستي
بگويم آنچه دانستن نمي خواهد
دانستن نمي داند
که اينجا قلب آدمي را
بايد کند و کاويد
که آب اينجاست

4- نبوغ ماري نوئل

ماري ملاني روژه، مشهور به ماري نوئل (1883-1967)، در سايه ي کليساي بزرگ اوکسر(11)، زير نظر راهب برمون و راهب مونيه، و ريمون اسکوليه پرورده شد. پيشتر به عنوان شاعري محبوب کليسا شهرت داشت. اما به قول راهب برمون، اين «دخترک فرشته سيرت» شاعري اندوهگين بود؛ اين جيرجيرک چيزي فرا طبيعي داشت؛ پشت تقدس او زني نهان بود که عشق خوارش کرده بود:
اين دل که برايم ساخته بودي، زخمدار از پيش،
حالا که هيچ کس نياز به تصاحبش ندارد،
حالا که اگر در چاهي بي انتها بيفتم،
آن کس که گرد چاه است هيچ باکش نيست،
حالا که هيچ کس جز تو روح مرا نديده است،
شايد آن بهتر باشد- آه اي خدا، که نهراسي،
از آن که اگر هلاکش کني، کسي خبر دهد
پايان کارش را در آن پستنا...
با اين همه، تنها لهجه ي ناآشنا وغالباً نوميدانه ي او نيست که ماري نوئل را با قبول عام مواجه مي کند، که همدلي روستايي و تقريباً زمخت او همراه با حضور اشياي آشنا- همراه با چشمه ها و فواره ها، همراه با اثاثيه ي اتاق، همراه با روي اندازها و زيراندازها... همگي با هم موجب اين قبول مي شوند:
يارانم، آه شما، اشياي محفوظ من
در خانه ي پيري،
وفادارانم، که از ديرباز يارم بوده ايد
در زندگي چون پسرانم، و پيرانه سر چون دخترانم تيمارم داشته ايد.
ماري نوئل، با فريادهاي جانوري زخمي که دير زماني در گلوي خود خفه کرده بود، با آرزم نگريز پسندانه، با سر زندگي و شادي، با نوشتار آزاد و صريح خود، وارد معرکه گرديد. اشعارش تحسين نويسندگان و حتي مخالفان، از جمله آراگون و مونترلان، را برانگيخت. کسي که به نظر مي رسيد سخنش از زمانه عقب است، بخوبي توانست زندگي پس از مرگ خود را دوام بخشد. در واقع، ماري نوئل متعلق به زماني خاص نيست: افسانه هاي کوتاهش مي تواند قرون وسطا يا دوران سلطنت بورژوايي را به ياد آورد، بي آن که لازم باشد حتي يک بيت از آن ها عوض شود. به هر حال، به هيچ وجه از ارج سراينده ي سرودها و مزمورهاي پاييزي (1947) چيزي کم نمي شود، اگر چه سن- ژون پرس او را «مُرکّب ماده»(12) بنامد، آنهم با چه تحقيري!

5- جست و جوي پاتريس دولاتور دو پن

پاتريس دولاتور دو پن (1911-1976) وابسته به يک نسل ادبي تا حدي مقدم بر پير امانوئل است. اين شاعر، به برکت جست و جوي شادي که با روش هاي شاعرانه ي ناشي از موجوديت روستايي او پرداخته شده بود، مدت بيست سال مورد توجه واقع شد. مؤلف کودکان سپتامبر، يکي از شاعران اندک شمار اين روزگار بود که زير نفوذ سوررئاليسم قرار نگرفت. «ساش(13) نهاني به دوستي گفت که من در جزيره اي خانه دارم، در جزيره اي چنان راز آميز که بيگانه نمي شناسدش.»
چهل سال از انتشار جست وجوي شادي د رمجله ي جديد فرانسه (.N.R.F)(1932) مي گذرد و باز هم اين اثر شاهکار پاتريس دولا تور دو پن و شايد آخرين طنين واپسين دم رومانتيسم به شمار مي رود:
برو به جزيره ي گرامي من، بگو در آن فرودست، همه در آن فرودست
در آن مرداب تيره ي فولک(14) روي زمين بي حاصل،
بگو که به سويش خواهد آمد. بگو در انتظار بماند،
بگو که هنگام بر آمدن ماه صداي پايم را خواهد شنيد.
پس از يک ربع قرن، در خلاصه اي از شعر، اين ائتلاف حسرتبار انسان و طبيعت را يافتند:
و پنداشتي که همين اهتراز درختان زبان گنجشک را دوست داري،
درختان زبان گنجشک را در نسيم يا در بهار،
اما اين اهتراز من بود، نسيم من، بهار من.
اما شاعر هنوز عاشق است («آني(15)، چنان دوستت دارم/ که آواز ديرينه ام پشيمان است/ از هر سخني ازين دست/ که پيش از اين زمزمه کرده ست»)، و اينک هدف حقيقي خود را به نظم عارفانه آراسته است:
بيا، بيا، اي که در ميانه واگذشتندت، اي دخترک يتيم،
اين تويي که بوسه ي سَروَر از آن تو خواهد بود...
در شب هايت، بر آتش واپسين تب هايت،
بر عرق ها، دردها، بندها، زنجيرهايت،
بر قطره هاي اشکت، در تيرگي، سَروَر لب نهاده است...
اي شاه دختر، اي ماه پيکر، اي نيکبخت، بيا!(16)
پاتريس دولا تور دو پن، در فاصله ي ميان جست و جوي شادي تا خلاصه اي از شعر(1946)، با الهامي خداشناختي و کيهان شناختي، که از کتاب مقدس و عرفا قرون وسطا دريافت کرده بود، براي درام نويسي آماده شد. در«نمايش فرد»(17) در واقع «نمايش انسان در برابر جهان»، يا به عبارت ديگر، تعهد انساني شاعر جايگزين شده است که به ما وعده ي روزي را مي دهد که با«نميش انسان در برابر خدا» دور پايان پذيرد.
شاعر جهان را دوپاره مي بيند- دو پاره بر اثر گناه «آدم»، گنهکاري را با بازي در«نمايش فرد» خو را بر ديگران رجحان نهاده است - وراي اين دنياي لعنتي، جزيره اي امان يافته است، جزيره اي که در آن «زندگي در پناه شعر» دوام مي آورد: اين استت«افسانه ي تِس».(18)
در فاصله ه ي نگاهي گذرا(1984) تا بازي دوم (1954)- که به دنبال آن در سال 1963 تئاتر کوچک شامگاهي پديد مي آيد- انديشه اي در مؤلف نضج مي گيرد که از او«شاعري مسيحي» مي سازد، به طوري که خود او در تأکيد اين مطلب مي گويد که هيچ نيستم مگر،«شاعري عاشق مسيح».
شايد«تنها نمايش حقيقي آن باشد که جز انسان نباشيم»، واژه ي کليدي اين شعر «قداست مسيح» (19) است. آميختن کلام مسيح با زندگي ما، شاعر را بر مي انگيزد که فرياد بردارد: آنک چهار روشني، و اين فرياد آن گاه از دهان آندره ونسانتونر بر مي آيد:
اي کلام الاهي، زندگي کلام انساني را بر من روشن کن،
گراينده از خاموشي به فرياد حقيقت
تا فراهم آيم در ميوه ي عشقي که وجود مرا از او ساخته اي!
شايد کساني باشند که بر اين شعرهاي زيبا درشتناک، تلخي اندوهبار شعرهايي را که يادآور جست و جوي شادي است ترجيح نهند:
نهالي گمشده در سايه و اندوه آدمي،
بر بالين ستاره ي نو بيدار مي نشيند که نميرد
يا واژه هاي ساده عشق را در اين شعر بيشتر بپسندند:
وقتي در خواب خود تو را مي بوسم،
در رؤياهاي تو بوسه ام چه مي کند؟
شايد اين که پاتريس دولا تور دو پن شعرش را به سود هدفي بيشتر ماوراي طبيعي و کمتر شاعرانه از جاذبه هاي نغز ابيات نخستين خود عريان کرده است موجب تأسف باشد، اما نمي توان انکار کرد که مؤلف بازي دوم، مَثَل زنده ي توفيق تجربه اي است که «بسياري از شاعران از آن سخن مي گويند و کمتر از عهده ي آن بر مي آيند»(آندره آلته).

6- لانزادل واستو، ژان گروژان، ژان کيرول،

لوک استان، شارل لوکنترک
بر اين شاعران بلند پرواز بايد پيشاپيش نام لانزا دل واستو را پيوست(1910-1981؛عدد اشيا،1942).
خدا را در ميان محروم ترين طبقات مي جست، (خيلي پيش از نهضت «هيپي»(20)) مشوق زندگي در روستا و مخالف اجتماع ماشيني بود، نظم ديرينه ي فصل ها را در زنگي دور از شهر طلب مي کرد. مؤلف کتاب زيارت چشمه ها (1943)- کتابي که پيش از نگارش، موضوعش زنده بر امواج گنگ مشاهده مي شد- دشمن مادرزاد دنياي نوين بود.
اگر شاعر قبول کند که حوادث و افراد در شعرش حضور داشته باشند، بايد هميشه احساس را مشرف بر تصادف ها و تجليات قرار دهد:
من خانه در باد دارم و چيزي در ياد ندارم،
دانشي جز در کتاب باد ندارم،
همچون دريا شکوهمنديم در باد است،
همچون باد فرجامم بر باد است.(21)
شاعر معتقد است که اين کاينات نيست، بل خداست که تشنه ي طلب است:
آفريده اي که چهره ي زندگي مرا نديده است
نگاه راستينم که در گستره ي اين واژه ها مي شناسد،
اندامم را، گامم را، نفسم را نيز
و کمال گرميِ دستان دوستيم را.
زيرا که اين واژه ها ياوه نيست
از آن سبب که هيچ يک نه از جنون است و نه از دروغ،
به زودي جسم بي جسميم را بر آمده خواهي ديد،
تا پيشي جويد روز داوري را.
* در مه 1968، سازنده ي کشتي نوح به نوجويي بازگشت. با اين همه، اين حواري ندمخو، اين خدمتگزار صلح وجوياي تقدس، اندکي شعر ار فراموش کرده بود، شعري که البته سزاوار فراموشي نيست.
ژان گروژان (متولد1912؛ مؤلف کتاب حق، پسر آدم، وحي(22)، مرثيه ها)، مانند لانزا دل واستو، در تماس با کتاب مقدس تشخيص پذيرفت و زبان ويژه ي خود را در نقل گفته هاي پيمبران يافت:(23)
... همراه تو بودن سرمستي ست
همچنان که نگاه هاي تو قوي ترين شرابند.
گلي که در خود مي پيچد
و رنگ و لطف و شرم تو.
گيسوانت چون رودخانه اي ست
شانه خورده ي آسمان بر دامن کوهسار،
دست سبک چون دخترکي ست
که بر آستان آفتاب مي آرامد.(24)
اندک اندک زبانش استوار مي شود؛ اکنون آموخته است که چگونه با يک بيت که مثل ساطور فرود مي آيد، قطعه اي را به پايان ببرد. وقتي کتاب مقدس را نقل مي کند، منحصراً از فرياد هاي خشم يهوه نسخه برداري نمي کند؛ خداوند پاداشگزار و منتقم است، و در عين حال گواهي محبت خود را نيز عرضه مي کند:
اين سرودهاي پريده رنگ را براي تو پرداخته ام
که شايد بازش بخواني با صداي بم
پاره پاره چون ابرند تا به ياد آرند
اين دل را که از دست مي رود، و ديري چه دوستت داشته است.
واژه هاي رنگ باخته ي آدميان را پرداخته ام
به اقتضاي شکل يگانه ي دهانت
تا امشب با چشيدن اين سيب هاي تيره فام
پرواز مگسان لختي به ياد آيد.(25)
ژان کيرول (متولد1911؛ مؤلف هلندي پرنده، پديده هاي آسماني، واژه ها جاي سکونتند، براي همه ي زمان ها) بيشتر به عنوان نثر نويش مشهور است. اما الهام «لازاري» داستان هاي او، در شعرش نيز خود را مي نماياند. طرح بدوي قهرمان کتاب هاي من با عشق ديگران زيستم و هلندي پرنده، مبين حالت مرد بيگانه اي است که ميان آسمان و زمين گم شده است و در جست و جوي فرار از عذاب تنهايي است. همه ي شعرهايش شرح همان آوارگي است. قهرمان ديگر در اين جست و جو اميدي به رهايي ندارد، و در گستره ي شب و مه جز گام برداشتن و «فرياد کشيدن از تنهايي» کاري نمي تواند کرد:
به سوي آتشدان مي روم، زمستان را جاني تازه مي بخشم،
هيمه ي بريده را بر مي گيرم که بوي تني نامراد مي دهد،
بر آتش مي دمم به نيرويي کش مي شناسم،
تا محصور شود چون دخترکي در اعماق کوچه اي.
با اين همه مي خواست که دوستش بدارند:
...چون ديگران تن آسوده نيستم، از ديرباز،
مي دانم که چگونه نان را از پشت شيشه ترکنم،...
سايه هايم ايستادن را به من آموخته اند،
سبک از عشق و سنگين از اشک،
دوست دارم که بيايم، دوست دارم که دوستم بدارند از دل و جان...(26)
توفيق رمان هايش نبايد موجب آن شود که مجموعه هاي پر معني شعر او به فراموشي سپرده شود، مجموعه هايي مانند شعرهاي شب و مه(1946)، تفريح مرد و پرندگان(1947)، تاج مسيحي(1949)، واژه ها جاي سکونتند (1952)، براي همه زمان ها(1955).
شعرهاي ژان کيرول به اندازه ي داستان هايش تيره و تار نيست، اما در مورد لوک استان (متولد1911؛ مؤلف سعادت هاي جاويد، چهار عنصر(27))، قضيه برعکس است. او نيز بيشتر به عنوان رمان نويس شهرت دارد، و اين مايه ي غبن است، زيرا بهترين آثار نثري او در واقع «دعوتي به شعر» است.
در مجموعه ي شعرهايش، بنا به خواهش فرانسوا مورياک(28)، براي «تصفه ي سرچشمه ها» و محو «داغ ها» يي که بر چهره ي شخصيت هاي داستان هايش نشسته است مي کوشد. با تفسير عناصر، با پرسشي دردناک از آفرينش، آرزومند است که حکومت رحمت را «با سعادت هاي جاويد» باز جويد.
داستان نويس و شاعر ديگر، شارل لو کنترک است(متولد1926؛ مؤلف روزگار تيره، برنده ي جايزه ي ژرار دو نروال(29) 1954، شادماني هاي روي زمين 1957، چامه هايي از کلام عشق1966، بويژه مُلک و ملکوت).
اين شاعر ايالت برتاني که در اصل روستايي است. برادر کوچک ويلون و رمبو به شمار مي رود. وزن عروضي او کامل نيست، اما لفظش که از جان مايه دارد کاملاً برتر است:
سايه، از ميان سايه ها بيرون نيامده بودم
و مي دانستم آن گاه که بسي دير خواهم زيست.
به آفتاب کشيدم حشرات شامگاه
و سرما را،
به دست سودم خداي ذهن خويش را
خدايي آميخته از اندک خاک زنده و آب دهان،
خدايي که عاشقانه مي خواستمش بي که بشناسمش.
شاعران کاتوليک را فراموش نکنيم: ژرژکاتويي (1896-1974؛ اروفه وارها) و برتران د/استور( از عشق و از دوستي)؛ و شاعر پروتستان: ادمون ژانوره(متولد1914، مؤلف چونان در آيينه، حسرت آفرينش) و شاعران نزديک تر به زمان ما: روبر مارتو (متولد 1925؛ مؤلف ملکوت، اعمال به روي زمين)؛ وژاکلين فردريک- فريه (مؤلف شب سياه، لمس زمين). اما ژان- کلود رنار، به دليل آنکه مارسيل مي گويد «شعر متعالي ماوراء الطبيعه است»، بسيار بزرگ تر از اين شاعران است

7- کمال ژان- کلودرنار

ژان- کلود رنار(متولد1922) باپذيرش قواعد عروضي سنّتي شروع به کار کرد و تأثير پذيري از والري، پگي، و پاتريس دولا تور دو پن را واگذاشت(مؤلف مزاميري براي دياران گمشده). سپس شاعر، براي بيدار کردن دوزخيان، زباني مناسب را که آگريپاد/ اوبينيه(30) به کار گرفته بود برگزيد:
اي پيکرهاي سنگ شده با فرومايه ترين مرگ،
پيکر هايي که يگانه فرمان يافتگان و محکومانيد،
که پيش از اين بي خدا نمانيد چنان که بي جسد،
چنان که جسدهاتان بر کنار، چنان که جسدهاتان بيگانه،
...چنين است که خفتگانيد در خوابي چنين ژرف...
... در خوابي تا ابد چنين تهي و چنين کويري
چه دوريد، چه بر کرانه ايد از آتش
تا پيوندتان دهد، اين پدر است که هنوز مي پايد،
... وبا اين همه اوست که بر بالينتان بيدار است، همچنان شايد.(31)
شاعر مي خواهد باور کند که مرگي (32) راستين وجود دارد، مرگي که هرکس «به آيين دقيق، هر کس به نفس خويش، و هر کس با شناختي دوباره» به عالم آن وارد مي شود. همچنين افسانه ي اروفه را از نو به کار مي گيرد، اما به آن مفهومي مسيحي مي دهد، مفهومي از نهايت زهد:
تنم از گياه و درختان دريا،
... از مرگ بيرونش کشيده ام،
تنم از شب، تنم از نمک
با تن پرنده تاختش زده ام،
با تني مهربان، با تني درخشان
آنجا که زمينش بلندايي ست نيالوده.
با توجه به «چهارشقه شدن غم انگيز» ميان «آنچه شاعر را وامي دارد که جز براي شعر زنده نباشد، و آنچه مسيحي را وامي دارد که جز براي خداوند زنده نباشد»، مؤلف «واژه هاي سحر آميز» بناي کار خود را بر همين تضاد غم انگيز مي گذارد. آيا بار گناه را زبان نمي کشد؟ آيا شاعر نيز؟
...هول انگيز در من تا مغز استخوان
آه درشتناک! آه مصيبتبار
زباني در من که تسخير مي کند،
زباني در من که تهديدم مي کند،
زبان بي همتاي خدا!(33)
اين زبان، زبان لطف نيز هست، زباني که نيروي وصل و فصل را فراهم مي آورد و حتي مرگ را مي تواند به چالش بخواند.
به نسبت و به ميزاني که شاعر در جست و جوي خويش پيش مي رود، ضرباهنگ خود را نيز توسعه مي دهد، سينه را از نفسي بس بلند پر مي کند، و به دنبال اين نفس، چوب بستي بي فايده قرار مي دهد، چارچوبي از ابيات کلاسيک. آن گاه با واژه هاي سحرآميز، آن نفس بلند را بر مي کشد:
چاهساران سوي باران، مته خواهم شد شما را تا بر آرم چشمه ها را! من شکوفا کرد خواهم رازيانه، سوري، نارنج را، در صبحگاه ماه مرداد،
تاک خشک آهکي يک بار ديگر زنده خواهد شد به لطفِ آب هاي جاري از کوه.
از اخگر و رودخانه (1969) تا جزيره ها همه راز آميزند (1984)، ژان- کلود رنار لحظه به لحظه خود را «به سوي اعتلاي زبان- به کرانه ي پيوند مورد نظر زبان با روح-» پيش مي راند. وي تأکيد مي کند که شاعر«واسطه اي» است که بر اثر«نياز بنيادين ايجاد رابطه با جهان در گستره ي زبان خود به خود» به حرکت در آمده است. عظمت ژان- کلود رنار در سخن او است، سخني «چون قولي ديگر از مسيح عليه بيچارگي و مرگ»، و براي خطاب به بيچارگي و مرگ»، و براي خطاب به بيچارگاني که در جهان ما، بي حرمت، سرکوفته، و گاه ذليل، ساکن «جهان تقدس» هستند؛ جهاني داغ خورده با داغ آتشي معنوي.
امروز،مؤلف درباره ي تکدرخت تاک از ايمان فاصله گرفته است. چندان مهم نيست! او از سوي همه ي کساني که ايمان را در شعر باور دارند، به عنوان شاعري بزرگ شناخته شده است.

پي نوشت ها :

Philosophia Perennis-1
Poesie Perennis-2
Abbaye-3
4- منظور جنگ جهاني اول است.- م.
5- Alfa (يا حلفا)، گياهي مخصوص شمال آفريقا و اسپانيا، با برگ هاي بزرگ و محکم، که در حصيربافي و کاغذ سازي مصرف دارد.- م.
6- Résistance، نهضت زير زميني در جنگ جهاني دوم که از سوي سازمان هاي کشوري و نظامي چند کشور اروپايي که مخالف اشغال خود ا زسوي آلماني ها بودند اداره مي شد. اين نهضت در فرانسه نام «شوراي ملي مقاومت» را داشت.
Béarne-7
8- اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
کان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
کان را که خبر شد خبري باز نيامد(سعدي).- م.
9- اروفه، پسر اوگر(Oeagre)، پادشاه تراس(Thrace) و کاليوپ (Calliope)، الاهه ي شعر و فصاحت بود ( به نظر بعضي پسر آپولون و کليو). اروفه موسيقيداني بزرگ بود. نغمه هايش چنان خوش آهنگ بود که درندگان را رام مي کرد. در روز عروسي، زنش با نيش ماري کشته شد. اروفه به محل اقامت مردگان وارد گرديد و با نغمه هاي ساز خود خدايان را راضي کرد که زنش اوريديس را به او باز گردانند، به شرط آن که تا اروفه از محوطه ي مردگان خارج نشده باز پس ننگرد. اما اروفه از شرط تخطي کرد و براي آخرين بار اوريديس را نگريست و به صاعقه ي زئوس کشته شد، يا به روايتي، نگهبانان محوطه پاره پاره اش کردند. پير امانوئل در ميان دلهره ي تقرب به بارگاه الوهيت و ترس تخطي از شرط (گناه) آثار خود را به وجود آورده است و اين شعر مبين نگراني و بي تکليفي اروفه ي دروني او است.- م.
10- Cantos، سرود يا تصنيف.- م.
11- Auxerre، کليساي سن ژومن در شهر اوکسر.- م.
12- encre femelle،1، احتمالاً کنايه از زن بودن او و غمناکي و تيرگي آشکار او است.- م.
Sache -13
Foulc -14
Annie -15
Une Somme de Poésie Gallimard -16
Jeu du seul -17
Légende de Tess -18
19- Eucharistie، که به «قداست» از آن تعبيري مي رود، در اينجا اشاره دارد بر قداستي که طبق نظريه ي کاتوليک، شامل جسم و خون و جان و خدايي مسيح مي شود و شاعر از آن به تعبير«چهار روشني» ياد مي کند.
[مسيح نان وشراب را تبرک داد و گفت از جسم من بخوريد و از خون من بياشاميد، که در واقع با اين عمل قداست خود را به ديگران انتقال داد.]- م.
Hippy -20
Le chifre des choses Denoël -21
22- Apocalaypes، اين کتاب آخرين قسمت از وصيتنامه ي جديد(Nouveau Testament)اثر سن ژان (يوحنا)يکي از چهار انجيل نگار است؛ شاعر نام کتاب خود را از آن بر گرفته است.- م.
23- شعري که گروژان در اينجا نمونه مي آورد شبيه به غزل غزل هاي سليمان است. – م.
Les Prophetes Gallimard 1955.24-
Le Livre du Juste Gallimard 1952.25-
Pour tous les temps Ed. Du Seuil 1955.26-
27- Les Béatitudes, les Quatre Eléments، عنوان کتاب اشاره به هشت سعادتي است که انجيل از آن سخن مي گويد و چها رعنصر نيز، علاوه بر باد و خاک و آب و آتش، اشارتي است به جسم و خون و جان و خدايي مسيح.- م.
28- نويسنده ي فرانسوي، متولد بورد و 1885، عضو آکادمي فرانسه، و برنده ي جايزه ي ادبي نوبل.- م.
29- ژرار لابروني مشهور به ژرار دو نراول، نويسنده ي فرانسوي متولد پاريس(1808-1855)، مجموعه ي شعري به نام اوهام(Les chiméres) دارد. او فاوست گوته را ترجمه کرده است.- م.
30- شاعر و نويسنده ي فرانسوي (1552-1630)، مؤلف اندوهگنانه هاي طنز آلود و تاريخ عمومي؛ پارلمان پاريس او را به سوختن محکوم کرد.- م.
Pére voice que l home Ed. Du seuil.31-
32- مرگ اينجا در مقابل زندگي است، و به زعم شاعر، داوم و داراي عالمي خاص است.- م.
33- درباره ي تکدرخت تاک.

منبع مقاله :
دو بوادفر، پير؛ (1373)، شاعران امروز فرانسه، سيمين بهبهاني، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم 1382



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط