ساده زيستي در سيره ي شهدا

ساده و بي تکلّف

شهيد کلاهدوز، قائم مقام سپاه بود، ولي نزديک ترين کسانش از مسؤوليتش اطلاع نداشتند، روزي مادرش که براي ديدنش از قوچان به تهران آمده بود، هنگام بدرقه به او گفت: « خب چرا به ما سر نمي زني؟ چرا از رئيست چند روزي
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ساده و بي تکلّف
 ساده و بي تکلّف

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

فقط يک پاسدارم

شهيد يوسف کلاهدوز
شهيد کلاهدوز، قائم مقام سپاه بود، ولي نزديک ترين کسانش از مسؤوليتش اطلاع نداشتند، روزي مادرش که براي ديدنش از قوچان به تهران آمده بود، هنگام بدرقه به او گفت: « خب چرا به ما سر نمي زني؟ چرا از رئيست چند روزي اجازه نمي گيري و به ديدنمان بيايي؟ » مشابه همين قضيه در قوچان اتفاق افتاد. خواهر شهيد کلاهدوز در جمع خانواده از يوسف پرسيد: « برادر چرا به ما سر نمي زني؟ » او گفت: « من بارها به شما گفته ام که من فقط يک پاسدارم همين! » (1)

خدمت به مردم

شهيد حجت الاسلام محمد شهاب
آن زمان شهيد « قدّوسي » دادستان کل انقلاب بود. يکي از دوستان « محمد » آقا نقل کرد:
با هم به خدمت آقاي « قدّوسي » رسيديم. ايشان از ديدنمان خوشحال شد و بسيار احترام گذاشت. بعد از مختصري احوالپرسي، رو به « محمد » آقا کرد و گفت: « معاونتم خالي است. تمايل دارم شما با من همکاري کنيد ».
اما آقاي « شهاب »، با اينکه احترام فوق العاده اي به ايشان مي گذاشت در جواب گفت: « اگر قرار بر کار اجرايي باشد، دوست دارم به « بيرجند » بروم و به همان مردم خدمت کنم ».
در حالي که اگر هم هر کسي جاي او بود، معاونت کل را از نظر موقعيت و امکان رشد ترجيح مي داد. (2)

ساک به دست مي خواهم!

شهيد عبدالعلي اکبري
اين اواخر که خانواده به او اصرار مي کردند: « بيا و رضايت بده تا برايت همسري انتخاب کنيم » مي گفت: « مي ترسم با انتخاب همسر و ازدواج، ديگر نتوانم به محرومين خدمت کنم ». انجام سنّت حسنه ي نکاح را در مقابل انجام امر مهم ديگري به تأخير مي انداخت و آخرالامر نيز حورالعين اخروي را ترجيح داد ولي اظهار مي داشت:
« اگر توانستيد همسري برايم پيدا کنيد که بعد از ازدواج، يک ساک به دست بگيرد و همراه من به هر کجا که خدمت مي کنم بيايد، حاضرم ازدواج کنم ». اينانند: « ثلة من الاولين و قليل من الآخرين ». (3)

مي ترسم دچار تکّبر شوم

شهيد عيسي خدري
يکروز به او گفتم: « عيسي! مگر از لباس نو بدت مي آيد! » خنديد و گفت: « بابا! مي ترسم به درد تکبر دچار شوم » ديگر چيزي نگفتم. اما هميشه در خاطرم بود که هيچوقت نتوانسته ام براي او کاري انجام بدهم.
چند سال که با همان روحيه ي معنوي زندگيش در جبهه ها مي گذشت، با اصرار زياد خواستم به خاطر آينده ي خانواده اش براي او خانه اي در شهر بخرم. اما باز هم با گفتن اين جمله که: بابا معلوم نيست تو استخوان هاي مرا ببيني يا نه، به من اجازه ي اين کار را نداد. هنوز هم من در حيرت، بسر مي برم که اينها کي بودند؟!
شب ازدواج آقاي « خدري » بود. من که از دوستان گرمابه و گلستان او به شمار مي آمدم و از ابتداي کودکي تا آن زمان با او بزرگ شده بودم، براي حضور در اين مجلس، لباس نويي بر تن کرده و به وضعيت ظاهرم رسيده بودم. در بين راه، ضمن اينکه از ازدواج اين دوست شجاع و مؤمن خوشحال بودم، پيش خودم آقا « عيسي » را در لباس مجلل دامادي و معطر به بوي خوش مجسّم مي کردم. با اين تخيلات، فاصله ي روستا را تا خانه ايشان طي کرده و وارد مجلس شدم. اما با ديدن او، يکباره رشته ي همه ي تخيلاتم از هم پاره شد. آقاي « خدري » کت و شلواري رنگ و رو رفته از کهنه فروشان دوره گرد خريده و بر تن کرده بود. با ديدن تعجب من، نگذاشت که حيرتم افزوده شود. مرا به نشستن دعوت کرد و در همان حال، آهسته به من گفت: « آقا ابراهيم! اين لباس هاي کهنه را در شب ازدواج به تن کرده ام تا زشتي کار از بين برود و جواناني که توان مالي ندارند ناداري شان را عيب نشمارند ». آن شب، يکبار ديگر در برابر ايمان و تقواي آقاي خدري سر خم کردم.
تازه فرمانده ي بسيج مرکزي زابل شده بود و به علّت مشغله ي کاري زياد، چند روزي بود که به روستا نمي آمد. در يکي از شب هاي ماه مبارک رمضان که از تأخير ايشان دلواپس شده بوديم، ناگهان آقاي « خدري » را ديديم که با سر تراشيده و لباس کهنه ي بسيج از در مسجد وارد شد. ما که از مسؤوليت پذيري و رياست، چيز ديگري در ذهن داشتيم با ديدن وضعيت آشفته و لباس هاي فرسوده و رنگ و رو رفته اش، يکّه خورده و با تعجب به او نگاه مي کرديم. « شهيد سرگزي » هم که مثل ما از پوشش او متعجب شده بود، پيش آمد و با خنده گفت: « برادر عيسي با تراشيدن سر و پوشيدن لباس کهنه ي سربازي، مثل آدم هاي فراري شده ». اما آقاي « خدري » که مانند هميشه به سر و وضع ظاهري اش بي اعتنا بود، در جواب شهيد « سرگزي » با بيان شيوا و رسايش راجع به صفات مؤمن و باطن اشخاص، چند دقيقه اي صحبت کرد و در خاتمه اين شعر « سعدي » را قرائت کرد که:

تن آدمي شريف است به جان آدميت *** نه همين لباس زيباست نشان آدميت (4)

بهترين قاشق و چنگال!

شهيد محمدجواد آخوندي
برادرهايم براي ادامه ي تحصيل به شهر رفتند و خانه ي کوچکي اجاره کردند. وسايل اندکي داشتند و به درآمد حاصل از کارگري که خيلي ناچيز بود، روزگار مي گذراندند. بعدها که به جمعشان پيوستم، مشکلاتشان را بيشتر و بهتر درک کردم. گرچه زندگي سخت مي گذشت، ولي بدمان نمي آمد که ميهمان داشته باشيم. يک شب « جواد »، چند نفر از دوستانش را که جزو افراد پولدار شهر بودند، به خانه دعوت کرد. تنها چيزي که در خانه ي ما پيدا مي شد، يک تغار کشک، يک ماهي تابه، يک کتري سياه و دو عدد قاشق بود. وقتي ميهمان ها آمدند، « جواد » کمي اُملت درست کرد و جلو آن ها گذاشت و گفت: « خداوند بهترين قاشق و چنگال را به شما داده که ارزش زيادي دارد. لقمه ها را با اين انگشت برداريد و با دستانتان غذا را ميل کنيد ». (5)

شام بي تکلّف

شهيد حاج رجبعلي آهني
بدون هيچ تشريفاتي به مکه رفته بود. وقتي هم که برگشت، انگار نه انگار که حاجي شده. يادم مي آيد دوستان دوره اش کرده بودند و يکسره مي گفتند: « وليمه... وليمه... بايد گوسفند قرباني کني ».
آقاي « آهني » که ديد راه گريزي ندارد، لبخند به لب گفت: « خُب، حالا که محبورم کرديد، امشب بياييد خانه ي ما تا با گوسفند قرباني، از شما پذيرايي کنم ».
ما هم با خيالي راحت، دوستان را جمع کرديم و به منزلشان رفتيم. وقتي سفره را پهن کردند، قيافه ي بچه ها ديدني شده بود. چون فهميدند قرار است به جاي گوشت گوسفند، با بادمجان سرخ شده پذيرايي شوند. گرچه غافلگيرمان کرده بود، ولي آن شام بي تکلف، يکي از بياد ماندني ترين شام هاي عمرمان شد. (6)

نان و ماست

شهيد دکتر سيد احمد رحيمي
شبي به همراه آقاي « رحيمي » از مسجد خارج شديم که آقاي « خاتمي » صدايمان کرد و گفت: « بياييد شام به منزلمان برويم. پدر و مادرم از ديدنتان خوشحال مي شوند ».
آقاي « رحيمي » قبول نمي کرد. اما وقتي « خاتمي » گفت: « شما که سفارش مي کنيد به خانواده ي شهدا سر بزنيد،‌ خودتان عمل کنيد ».
ايشان هم تسليم شد و گفت: « مي آيم ولي به شرطي که شام، نان و ماست باشد و خانواده به زحمت نيفتند ».
خاتمي هم قبول کرد. زماني که به منزل رسيديم، پدر و مادر ايشان با خوشحالي به استقبالمان آمدند و ما را به اتاقي راهنمائي کردند. وقتي سفره پهن شد، آقاي « رحيمي » با ناراحتي گفت: « مثل اينکه کم کم داريد زير قولتان مي زنيد. قرارمان اين نبود. » « خاتمي » گفت: « حقيقتش من خودم دوست داشتم سر قولم باشم، اما مادرم از روي علاقه اين کار را کرد ».
بعد آقاي « رحيمي » ظرف ماست را جلو کشيد و تا آخر شام فقط نان و ماست خورد و به هيچ غذاي ديگري دست نزد. (7)

ساده و بي تکلّف

شهيد حجت الاسلام محمد شهاب
گرچه صاحب منصب بود، اما دنيا برايش ديناري ارزش نداشت. وقتي تا مرز پاکستان و افغانستان مي رفت، همان دمپايي هاي پلاستيکي را به پا داشت. روزي مي خواست به ملاقات يکي از مسؤولين وقت برود،‌آماده ي رفتن که شد، باز همان دمپايي ها را پوشيد. خاضعانه گفتم: « آقا بايد ملاحظه ي طرف مقابل را هم کرد. از نظر حفظ حرمت، صحيح نيست با اين وضعيت به ديدارشان برويد. خواهش مي کنم کفش هاي مرا بپوشيد ».
بعد از مقداري تأمل گفت: « اگر به نظر شما اين عمل بي حرمتي است، مي پذيرم ». آن روز با همان کفش ها به ملاقات رفت. کفش هايي که هرگز پس نگرفتم. خانواده ي آقاي « شهاب » بعد از شهادتش گفتند: « فلاني راضي باشيد. ايشان با همان کفش ها به شهادت رسيدند ».
ماه مبارک رمضان بود. آقاي « شهاب » قرار ملاقاتي با دادستان مشهد داشت. بعدازظهر با هم از « بيرجند » حرکت کرديم. در مسجد جامع و تربت حيدريه نماز مغرب و عشاء را اقامه کرديم. بعد از خواندن نماز، گفتم: « آقا برويم افطار کنيم ». آقاي « شهاب » گفت: « نه! نانوايي نزديک است. بيا فقط نفري يک لواش بگيريم. براي افطار، همان کافي است. بايد زودتر به مشهد برسيم ». بوي نان تازه همه جا پيچيده بود. اما با ديدن جمعيتي که جلوي نانوايي صف کشيده بودند، از گرفتن حتي يک نان هم بي بهره مانديم. آن شب به ناچار جلوي يک مغازه توقف کرديم. نفري يک کيک خريديم و همان شد افطاري ما در کنار دادستان شهر « بيرجند ».
کف اتاق محل کار دادستان، موکت شده بود و آقاي « شهاب » هم معمولاً پشت يک ميز عسلي کوچک روي زمين مي نشست. به همان سبک حوزويان با انبوهي پرونده در اطرافش. آن روز ناگهان در اتاق باز و زني سراسيمه وارد شد. ظاهري آشفته داشت و مدام تکرار مي کرد: « من فقط مي خواهم دادستان را ببينم ». نگاهي به آقاي « شهاب » انداختم و به زن روستايي گفتم:
- « مادرجان مشکلاتتان را بگوييد. کارتان چيست؟ »
اما او باز هم اصرار داشت مستقيماً با دادستان صحبت کند. با صداي ملاطفت آميز دادستان، نگاه زن به طرف آقاي « شهاب » چرخيد: « چه شده خانم؟ حرفتان را بگوييد. دادستان خودم هستم ».
زن ناباورانه به ايشان خيره شده بود و از حرف زدن خودداري مي کرد.
براي رفع ابهام،‌ محبور شدم آقاي « شهاب »‌ را معرفي کنم. زن روستايي صحبت هاش را با ايشان مطرح کرد. اما تا آخرين لحظه که از اتاق خارج مي شد مي توانستم از نگاه مرددش بخوانم که در صحت گفتار ما شک دارد. شايد باور نداشت دادستان تا اين حد بي تکلف باشد. (8)

پي نوشت :

1. صنوبرهاي سرخ، ص 39.
2. افلاکيان، ص 28.
3. سجاده شهادت، ص 51-52.
4. خنده بر خون، صص 108 و 111.
5. بحر بي ساحل، ص 11.
6. افلاکيان، ص 338.
7. افلاکيان، صص 151-152.
8. افلاکيان، صص 32-33 و 45 و 51.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.