نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
شهيد حاج احمد باقري
در اثر مصدوم شدن در منطقه، جهت مداوا براي مدتي به اصفهان عزيمت نمودم، ولي بخاطر احساس تكليف جهت حضور در منطقه به ايرانشهر كه حاج احمد باقري آن زمان مسئول تداركات آن جا بود، رفتم. به خاطر وضعيت خاصّ جسمي، مكاني را بايد براي اين كار انتخاب مي كردم كه بتوانم به عنوان آسايشگاه از آن استفاده نمايم كه متوجه شدم انبار تجهيزات و مهمّات از همه جا مناسبتر است. با اينكه تجربه اي در انبارداري نداشتم، در آنجا مشغول به كار شدم. بعد از مدتي وضع آشفته اي در انبار به وجود آمد و فكر مي كردم اگر حاجي از موضوع مطلع شود با من برخورد تندي خواهد كرد. روزي متوجه شدم كه حاج احمد به اتفاق احمد طاهري وارد انبار شده اند و سرگرم سامان دادن به انبار هستند. چون در وقت ورود آنها استراحت مي كردم واقعاً غافلگير شده بودم و با حالت شرمندگي سرم را پائين انداختم. بعد از اتمام كار، حاجي از وضعيت مصدوميّت من سؤال كرد و بجاي توبيخ مرا تشويق كرد و از اينكه با آن وضعيت در منطقه حضور پيدا كرده ام مرا مورد تفقد خود قرار داد. سپس خداحافظي كرد و از انبار خارج شد و بدينوسيله به من بزرگترين درس را در عمل داد و آن خضوع و خشوع در تمام مراحل زندگي، بخصوص احترام به زيردست بود.
اوايل سال 63 بود كه براي اولين بار حاج احمد را ديدم. لبخندي بر لب داشت و او، من را نه از روي نام، بلكه از اسلحه اي كه بر دوشم بود و بعنوان يكي از عشاير منطقه كه در قرارگاه سليمان خاطر، نگهبان بودم شناخت.
البته تا آن زمان گرچه بارها نام حاجي به گوشم خورده بود ولي او را از نزديك نديده بودم. جلو آمد، گونه هايم را بوسيد و بوي عطرش را به مشامم رساند. فقط از لهجه اش فهميدم كه اهل اصفهان است. چند دقيقه اي با من گپ زد و من نيز بدون اختيار مثل اينكه چشمان و حركاتش مسحورم كرده باشد، ناخودآگاه اسرار خويش را برايش بازگو كردم. اعماق وجودم گواهي مي داد كه او دريايي است كه مي توانم براي رفع عطش خود جامي از او برگيرم. به خود جرأت دادم كه نامش را بپرسم. در همين زمان فردي او را از دفتر فرماندهي صدا زد: « حاج احمد! از فلان محور شما را پشت بي سيم مي خواهند. » حاجي بدون اينكه اهميتي دهد، جواب داد: « بگو بعداً تماس مي گيرم. »
من كه دستپاچه شده بودم، زبانم به لكنت افتاده بود. فقط به ديدگانش چشم دوخته بودم، ولي مثل اينكه اصلاً آب از آب تكان نخورده باشد، باز به سخنانش با من ادامه داد. بعد از چند لحظه ناخودآگاه بخاطر حُسن برخوردش با من، قطرات اشك از چشمانم فرو ريخت، ديدگانش را بوسيدم و گفتم: « بهتر نبود كه از ابتدا خودتان را معرفي مي كرديد؟ »
حاج احمد براي اينكه حالت اضطراب مرا برطرف كند لبخند زد، چرا، حالا خودم را كاملاً معرفي مي كنم: بنده خدا، بنده ي گنهكار و گرفتار خدا، احمد باقري.
بعد جلو آمد و بوسه اي بر پيشاني من زد و با دستهاي خود اشك گونه هايم را زدود و گفت: « سري به ما بزن و ما را از دعاي خير خود فراموش نكن. »
خداحافظي كرد و رفت. بهت زده شده بودم. چون ما بلوچها در هيچ كجاي تاريخ خود نشنيده و نديده بوديم، فرمانده اي از نيروي زيردستش وقت ملاقاتي بگيرد و درد دلش را بشنود.
حدود يك شب بود كه نيروهاي عشاير كه من نيز جزو آنها بودم، جهت عمليات به مقرّ فرماندهي سليمان خاطر فراخوانده شده بودند. حاجي برايمان از موارد حسّاسيت و تردّد اشرار در آن منطقه و اينكه بايد به دست عشاير غيور ريشه ي اشرار از بيخ و بن كنده شود، سخن گفت و ادامه داد: « ممكن است افرادي در جمع شما باشند كه شهادت نصيب آنها شود. من كسي را مجبور به شركت در اين عمليات نمي كنم. هركسي خواست، از تاريكي شب استفاده كند و نزد زن و فرزند خود برود » و بعد ادامه داد: « كسي كه در اين عمليات شركت مي كند، بايد جانش را در طبق اخلاص نهد. »
شور و حالي عجيب به افراد دست داده بود، همه گريه مي كردند. مثل اينكه شب وصال بود. شب عقده گشايي و معراج روح بود و اي كاش حاجي آن شب لامپها را روشن نمي كرد تا در لذت عشق خالق آن قدر مي گريستيم تا جان دهيم. يكي از برادران بسيج عشاير برخاست و خطاب به حاج احمد گفت: « حاج احمد بر زخم ما نمك پاشيدي، ما كجا برويم؟ چگونه تنها گذاشتن تو را در قصه هاي خود براي كودكانمان روايت كنيم؟ فردا زنان ما به چه ديدي به ما نگاه خواهند كرد؟
حاجي، يك جان كه هيچ، اگر هزار بار بميريم و زنده شويم، باز تو را رها نخواهيم كرد. حاجي جان بدان اگر بلوچ كلامي در تأييد اين انقلاب گرفت، اگر جانش برود، حرفش نمي رود و اگر ما در اين عمليات شهيد شويم، اسلحه ي خود را براي فرزندانمان به يادگار خواهيم گذاشت، تا بدانند در چنين شبي پا به پاي شما حركت كرديم و جان داديم.»
قصه ي شيرين آن شب به پايان رسيد و در سپيده ي طلوع خورشيد بر قلب دشمن دون حمله كرديم و با كمترين تلفات، خيل عظيمي از منافقين و اشرار را به درك واصل نموديم و تعداد زيادي را دستگير كرديم و به دست عدالت سپرديم.
*
تيمسار ستاري، فرمانده ي نيروي هوائي هر موقع كه به چابهار مي آمد، جهت استراحت به منزل احمد مي رفت. چون او را بسيار دوست مي داشت. و رفاقت نزديكي با يكديگر داشتند. وقتي خبر شهادت احمد را شنيد، بسيار متأثر شد و يك فروند هواپيماي 737 را از تهران عازم بلوچستان نمود كه جنازه ي مطهر شهيد را همراه با خانواده و عشايري كه قصد شركت در تشييع جنازه را داشتند، به اصفهان منتقل نمايد. او در مراسم هفت شهيد در مزار شهداي اصفهان حضور يافت و قطرات اشكش را همراه با فاتحه نثارش كرد و دست نوازش بر سر فرزندان شهيد كشيد و خانواده ي محترم شهيد را به صبر و بردباري دعوت كرد و در حالي كه سخت متأثر بود، از خصوصيات و ويژگيهاي حاج احمد مثل شجاعت، حجب و حيا، عشق به ولايت، مهمان نوازي و... بسيار سخن گفت و همگان را دعوت به تبعيّت از راه و مشي آن شهيد در تمام ابعاد زندگي نمود.
*
در قرارگاه سليمان خاطر كه فرماندهي آن با حاجي بود، چند پاسدار وظيفه ي شيرازي بودند كه كارشان رديابي ضدّ انقلاب بود. اين برادران به خاطر اينكه كارشان را به بهترين وجه انجام مي دادند، بسيار مورد محبت حاجي قرار مي گرفتند. به همين جهت حاجي گاه و بيگاه به چادر آنها مي رفت و ضمن پرس و جو از كارشان با آنها به مزاح مي پرداخت و حتي بستگي به زمان سركشي، با آنها نماز مي خواند و غذا صرف مي كرد.(1)
پي نوشت ها :
1.عبور از مرز آفتاب، صص 44، 83، 100 و 114.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول