نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
عسل طبيعي براي دوستان
شهيد نوروز علي امير فخريانبعد از يك سال پيش نوروزعلي رفتم. به دوستانش وفادار بود. براي ديدن دوستان و دانش آموزان به مدرسه رفتيم. موقع ناهار، عسل طبيعي پيش من گذاشت. گفتم: « نوروز اين چيه؟ » گفت: « وقتي بچه ها هديه اي مي آورند، نگه مي دارم تا وقتي كه دوستهايم مي آيند با هم استفاده كنيم. »(1)
وقف بچّه ها
شهيد كيومرث (حسين) نوروزيبيشتر به نيروهاي كادر مي رسيد. نيروهايي بودند كه از نظر روحي مشكل داشتند نگران بودم كه فردا صبح بيايند و بگويند: « مي خواهيم به مرخصي برويم. »
صبح كه مي شد مي ديدم اين طور نيست. ازشان مي پرسيدم: « چه شد كه نظرتان عوض شد؟ »
آن موقع فهميدم چرا شب ها جاي حسين خالي است. به بهانه ي نماز شب بيرون مي رفت و چند ساعت بعد مي آمد.
او به تمام چادرها سركشي مي كرد. با رزمندگان حرف مي زد و به مشكلاتشان گوش مي داد.
***
اولين بار بود كه به جبهه مي رفتم. احساس تنهايي مي كردم. بعد از عمليات بدر و خندق بود. صدايي را شنيدم كه رساتر از بقيه به گوشم مي رسيد.
اين صدا يكي از آن ها ديگر صداها فرق داشت. با ديگران حرف مي زد و پند و اندرز مي داد.
بعدها فهميدم صاحب صدا حسين است عده اي از بچه هاي بانشاط را به جمع ما فرستاد. با بچه هايي كه فرستاده بود، زمان خوبي را سپري كرديم. آن موقع ديگر احساس تنهايي نمي كرديم. با خودم مي گفتم: « حسين مي تونه دوست خوبي براي من باشه. »
بعد از آن با او دوست شدم و هروقت دلم مي گرفت، پيش او مي رفتم.
***
ارتباط عاطفي اش با بچه ها از او چهره اي دوست داشتني ساخته بود. شب ها در محل استقرار گردان به چادرها سركشي مي كرد. گاهي اوقات من را هم با خودش مي برد. با بچّه ها بيدار مي مانديم و حرف مي زديم. خود را وقف بچه هاي باصفاي بسيجي كرده بود.(2)
دم خور با بچّه ها
شهيد صمد يونسيشد معاون پادگان ابوذر.
شب ها مي رفت پيش نيروهاي آموزشي و با آن ها دم خور مي شد. اگر مشكلي داشتند، پيگيري مي كرد. خودش را جدا نمي كرد.
***
دانش آموز بود، ولي شده بود يك پا سپاهي. از مدرسه مي آمد پادگان. از پادگان مي رفتند مدرسه.
عاشق مرامش بودند. جذب او شده بودند.
خيلي از آنها هم در جنگ شهيد شدند.
***
مي نشست بين نوجوان ها، وضو يادشان مي داد. احكام نماز. صبح ها، پا مي شد و مي رفت خوابگاه. خيلي آرام و باحوصله بيدارشان مي كرد براي نماز. اگر لازم مي شد ناز و نوازش مي كرد و از خوبي هاي نماز و ثوابش مي گفت.
جالب اينكه بعضي از فرمانده ها، اين بچه هاي سيزده، چهارده ساله را با شليك هوايي بيدار مي كردند براي نماز. مثل اينكه قيامت شده باشه. در صور مي دميدند! طفلي بچه ها خواب نما مي شدند.
***
پيشنهاد كُشتي داد. از نفس افتاديم از بس از سر و كله ي هم بالا رفتيم. نمي گذاشت مسئوليتش ما را از هم جدا كنه. وقتي هم مطرح مي كرديم با خنده و شوخي از آن رد مي شد. ما دوست داشتيم دور و برش باشيم. او هم تحويلمان مي گرفت.
***
شوخي مي كرد، جوك مي گفت، كشتي مي گرفت.
يادمون مي رفت اين همان آقاست كه اهل نماز شبه.
روزه هاي مستحبي مي گيره و خلاصه اهل عشق و عرفانه! (3)
دنيايي خاطره
جمعي از شهداهمراه آقاي خيرخواه و دو نفر از بچه ها از خط مقدم به سمت شهرك دارخوين حركت كرديم. ساعت 6 بعدازظهر بود كه به دارخوين رسيديم. يك راست به سمت حمام شهرك رفتيم. حمام شهرك دنيايي خاطره را به يادم مي آورد. هميشه قبل از هر عمليات به صورت دسته جمعي به اين حمام مي آمديم. بچّه ها چه شور و حالي داشتند. حنا مي بستند و سر به سر يكديگر مي گذاشتند. پايم را كه به حمام گذاشتم، از سكوت دلم لرزيد، غمي سنگين بر آن نشست. حمام سوت و كور بود. بيشتر به ماتمكده مي مانست. گوشه و كنار حمام بچه ها را ديدم. نشسته بودند و به ياد دوستان شهيد، آرام آرام اشك مي ريختند. به ياد بچه هايي كه با هم همين جا حنا بستند و غسل شهادت كردند و راهي خط شدند.(4)
در دل تمامي دوستان و نزديكان
شهيد اكبر آقاباباييمسلماً خاطرات زيبا و جالبي از هر شهيد عزيز به جا مانده است ولي به نظر من خاطرات دفاع مقدس در طول جنگ را همرزمان و دوستان نزديك او بهتر مي دانند. چون او بيشتر وقتش را در كنار آنها مي گذراند تا در كنار خانواده. فقط مي توانم بگويم كه تمام فكر و ذكرش رسيدگي به كارها و مسئوليتش بود تا نكند خداي نكرده كوتاهي كرده باشد. همسرم خيلي كم در كنار خانواده بود و وقتي كه به خانه مي آمد، هم مشغول رسيدگي به كارهايش بود يا اينكه به مشكلات و درد دلهاي دوستان و نزديكان رسيدگي مي كرد و حتي يك دقيقه هم آرام و قرار نداشت. ولي در كنار همه ي آنها خانواده و زندگيش را دوست داشت و ما همگي به وجود پربركت او افتخار مي كرديم و هنوز افسوس مي خورم كه چرا بيشتر در كنار او و با او نبودم. بهترين خاطره اي كه مي توانم از اين شهيد بزرگوار بيان كنم اين است كه با حسن اخلاق و رفتارش توانسته بود در دل تمامي دوستان، نزديكان، اقوام و حتي بچه ها و غريبه ها جا باز كند و نبودنش اكنون نه تنها براي ما كه خانواده ي او هستيم، بلكه براي همه سخت و دردناك است، اميدوارم كه ياد و خاطره اش هميشه جاودان و پابرجا بماند و دو گل زندگيش ادامه دهنده ي راه پدر شوند. (5)
خودش به دنبال بچه ها مي رفت
شهيد مصطفي كلهريبا كادر گردان خود، رفاقت عجيبي داشت. به گونه اي جذاب و دلنشين رفتار مي كرد كه از يك گردان، چندين گردان تشكيل مي شد. مصطفي همه را شيفته ي خود كرده بود.
هرگز بچه ها را به حال خودشان رها نمي كرد. هميشه آماده ي رسيدگي به مشكلات و نيازهاي نيروهايش بود. مصطفي منتظر نمي ماند تا به او رجوع كنند، بلكه خود به دنبال بچه ها مي رفت تا مشكل آن ها را رفع كند.
***
آقا مصطفي بين بچه ها از احترام خاصي برخوردار بود. با وجود اين كه در مورد كار، با كسي رودربايستي نداشت، ولي به گونه اي رفتار مي كرد كه بچه ها به سرعت جذب او مي شدند. برخوردش بسيار صميمي و پرجاذبه بود.
اگر براي بچه ها مشكلي پيش مي آمد، جاي خلوتي را پيدا مي كرد، ساعت ها سرپا مي ايستاد تا حرف هاي آن ها را بشنود. گاهي چند ساعت را صرف تنها يك نفر مي كرد و اين در حالي بود كه در يك گردان سيصد، چهارصد نيرو وجود داشت.
در هر عمليات، در كنار كار فرماندهي، هر كاري كه از دستش برمي آمد انجام مي داد. هرگز فرماندهي را در دستور دادن نمي ديد. آقا مصطفي فرمانده اي بود كه بر دل ها حكومت مي كرد و اين درسي بود كه شهيد زين الدين به همه ي ما داده بود. (6)
پي نوشت ها :
1.حديث شهود، ص 39.
2.مي خواهم حنظله شوم، صص 91، 121 و 19.
3.تبسم نسيم، صص 50، 55، 58، 60-61 و 102.
4.اروند خاطرات، ص 172.
5.از زبان صبر، صص 187-188.
6.مسافران آسماني، صص 17 و 189.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول