نسبت نظر و عمل در فعل اخلاقي

ملاصدرا همانطور که سخنرانان فرمودند کتاب مستقلي در باب اخلاق ننوشت و ما نمي توانيم بگوييم فلان کتاب وي حاوي آراء اخلاقي اوست ولي به يک معنا، کل فلسفه و کل هستي شناسي وي متضمن نوعي روح اخلاقي است؛ روح
شنبه، 3 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نسبت نظر و عمل در فعل اخلاقي
 نسبت نظر و عمل در فعل اخلاقي

 

نويسنده: کريم مجتهدي




 

بنده بنوبه ي خود خدمت ميهمانان گرامي خير مقدم عرض مي کنم و خوشحالم که هر سال روز اول خرداد را روز فلسفه و حکمت مي دانيم و بعنوان روز بزرگداشت يکي از حکماي بزرگ دوره ي متأخر ايران (يعني از صفويه ببعد) جشن مي گيريم و از حکمت و فلسفه هم در اين جشن صحبت مي کنيم. (1)
بهر ترتيب بنده در وقت کمي که دارم مطالبي را عرض مي کنم که البته مطالب پيش پا افتاده يي است و نکته ي جديدي را عرض نخواهم کرد ولي مي خواهم در اين بحثها شريک شوم و در واقع از مطالبي که شنيده ام و خواهم شنيد بهره مند گردم و در ضمن، حضور ذهن خود را هم در اين جلسه بنحوي اعلام نمايم.
ملاصدرا همانطور که سخنرانان فرمودند کتاب مستقلي در باب اخلاق ننوشت و ما نمي توانيم بگوييم فلان کتاب وي حاوي آراء اخلاقي اوست ولي به يک معنا، کل فلسفه و کل هستي شناسي وي متضمن نوعي روح اخلاقي است؛ روح اخلاقي ديني و حتي شيعي. ولي اين اخلاق خاص ايراني شيعي دوره ي صفوي ببعد، در عين حال مبتني بر نوعي فلسفه ي نظري است؛ يعني از اين لحاظ ( همانطور که فرمودند) ما هنوز وارث سنت سقراط و افلاطون هستيم و هنوز نظر و عمل از هم قابل تفکيک دانسته نشده است؛ يعني ارزشها ارزشهاي نظري است ولي کاربرد عملي پيدا ميکند. بر اين اساس، بنده فکر مي کنم قبل از اينکه در اين جلسه راجع به ملاصدرا عرضي داشته باشم، بايد به مقدماتي بپردازم: مقدمه ي اول درباره ي « ارزشها » و بطور کلي « ارزشهاي اخلاقي » است که وقتي ما مي گوييم اخلاق، منظورمان ارزشهاي عمل و فعلمان است و لازم است که درباره ي اين فعل اخلاقي ارزشهايي را در نظر بگيريم. مقدمه ي دوم درباره ي « نفس » است. وقتي از « اخلاق » مي گوييم، بنحوي از انحاء از « تهذيب نفس » نيز صحبت مي کنيم؛ اخلاق بمعنايي زينت نفس انسان است. بالاخره بايد بفهميم اصلاً نفس را چه مي دانيم که درباره ي تهذيب آن مي خواهيم صحبت کنيم.
درباره ي مقدمه ي اول به دو صورت مي توانم باجمال اشاره کنم: يک صورتش بنحوي از آن نوعي است که نزد حمکماي اخلاقي بزرگ مانند سقراط مطرح بوده است و صورت ديگرش بنحوي است که در ارزشهاي ديني اعم از اسلامي يا مسيحي و يا حتي يهودي مطرح است. باجمال به اين دو منبع از ارزشها اشاره خواهم کرد و شايد به يک ترتيبي آنها را با هم مقايسه کنم.
درباره ي سقراط بايد گفت که سقراط معلم اخلاق و يک متفکر و فيلسوف است و مي داند که با مسئله اخلاق چگونه روبرو شود و مي داند که اگر ارزشها را به حال خود بگذارد، در واقع آن گروهي برنده خواهند شد که سوفسطائي هستند و اصالت عمل را ملاک عمل قرار مي دهند؛ آنها پيشرفت عمل، موقعيت کاربرد عملي، موفقيت عملي و مصلحت عملي را در درجه اول مورد نظر دارند. ولي اين امور الزاماً دلالت بر اخلاق ندارد و فيلسوف اخلاقي با توسل به نتيجه ي کاربردي نمي تواند درباره ي ارزشهاي اخلاقي تفکر و تأمل کند.
فرض کنيد در جامعه يي ارزشهاي مصرفي رايج شده باشد؛ يعني ارزشهايي رايج شده باشد که منجر به تفوّق فرد مي شوند و شخص را ياري مي کنند که به مقامي برسد. اين ارزشها مي توانند جوانان را به تعليمات سوفسطائيان جلب کنند تا شخص ياد بگيرد که چطور موفق شود. ولي فيلسوف اخلاقي اين موفقيت را باطناً کفر مي داند و تصور مي کند که بايد ارزشها سالم، اصيل و درست باشند و اگر بخواهد درباره ي موفقيت عملي بحث کند، آنرا به عنوان ملاک عمل نمي تواند بپذيرد. البته سقراط چهره ي درخشاني است؛ درخشان نه براي اينکه موفق شده است بلکه حتي با اينکه موفق نشده، باز حق را گفته است. اصلاً خود سقراط در موضع اخلاقي است، نيشها و طنز سقراط اخلاقي است؛ سقراط با تمام شگردهاي انساني خود و با تمام تدابيرش و با آنچه شايد بطور رسمي مورد تأييد ما نباشد به ميدان آمده است. اين ارزشها براي سقراط در جهت تأييد « ابن وقت » بودن نيستند، بلکه ارزشهاي سرمدي هستند که من و تويي را قبول ندارند ( فرق نمي کند که من اخلاقي هستم يا تو چنين هستي! صرف ارزش مطرح است؛ ارزش بايد ارزش باشد).
محتوا و اعتبار اين ارزشهاي اخلاقي با مُثل بيان مي شود. در اين مُثُل وقتي که از مثال عدالت سخن گفته مي شود، يا مثال فضيلت و صداقت در نظر گرفته مي شود و اين ديگر نمي تواند تحريف شود؛ مثلاً من به ميل خودم نمي توانم مصادره به مطلوب کنم و بخواست خويش يک صورتي از آن را تعبيه کنم که بنفع من باشد! بهر ترتيب، « مُثُل » ضابطه و مقوّم ارزشهاي اخلاقي مي شود و اين فضايل با هم نسبت پيدا مي کنند و بالاخره فضيلتي در نظر گرفته مي شود ( که فرض بفرماييد « عدالت » يا « بصيرت » است) که مي تواند حاکم بر فضايل ديگر باشند. اگر هماهنگي ميان فضايل نباشد هيچيک از اين فضايل نمي توانند اعتبار داشته باشند؛ يعني اگر من صداقت داشته باشم، ولي دستم کج باشد، در واقع صداقت هم ندارم يا اگر هم درستکار باشم ولي بفرض دروغگو باشم، باز آن درستکاري ظاهري من هم اعتباري ندارد. پس فضايل به نسبت يکديگر و يکجا سنجيده مي شوند. اسامي آنها ممکن است متفاوت باشد ولي ارزششان واحد و يکدست است؛ يعني در امور اخلاقي بايد نوعي جامعيت باشد تا اخلاق اعتبار پيدا کند. اين نمونه يي است که در يونان باستان شناخته شده است.
سقراط در واقع نظر را شرط عمل مي داند؛ يعني « اگر درست فکر بکنم، درست عمل خواهم کرد ». جهل منجر به شر مي شود و شر از ناداني ناشي مي شود. چنين برداشتي را بنوعي ديگر در قرن هفدهم ميلادي شخصي مثل دکارت بدون اينکه زماني معلم اخلاق باشد بکار برد: « اگر مي خواهي درست عمل کني، بايد اول درست فکر کني » پس شرط عمل درست، فکر درست است. در قرن هفدهم، دکارت فرانسوي، بلحاظ اخلاقي سقراطي است و ريشه ي در تفکر سقراطي دارد.
منشأ دومي که براي ارزشها در نظر مي گيرم که در واقع مي تواند مقدم بر بحث سقراط هم باشد چيزي است که انبيا به ما گفته اند و در کتب ديني آمده است؛ البته نظرم فقط به يک دين خاص نيست ولي اگر سنت ابراهيمي را بطور کلي در نظر بگيريم، سنت اديان ابراهيمي، آن احکامي (آن ده حکمي) است که در زبان غربي به آن « دکالوگ » گفته مي شود؛ يعني آن احکام دهگانه يي است که خداوند بر موسي (عليه السلام) نازل کرد: « درستکار باش، زنا نکن، به مال مردم چشم ندوز و... »‌ نمي توانيد بگوييد اين احکام قرادادي است و نمي توانيد بگوييد که چرا بايد درستکار باشم؟! زيرا اينها حکم الهي است و نمي توانيم درباره آنها بحث اضافي داشته باشيم. با سقراط مي توانستيم بحث کنيم ولي اينها احکام الهي است و انعکاسي از همين گفته ها در نزد مسيحيان هم هست که با احکام اسلامي نيز منافاتي ندارد. اينها هم منشأ ارزشهاي اخلاقي است.
مقدمه دوم درباره ي « نفس » است. ما مي گوييم انسان داراي نفس است و ارسطو براي نفس مراتبي قائل است: نفس نباتي، نفس حيواني، نفس ناطقه (انساني). نفس انساني همان نفس ناطقه است که سرنوشت انسان را تعيين مي کند ( حال آيا بعد از اضمحلال جسم باقي خواهد ماند يا بقا نخواهد داشت؟) اين سلسله مراتب نفس در سلسله ي مراتب اعمال و افعال اخلاقي ما هم مطرح است. همچنين درجات اخلاقي بودن ما در تهذيب نفس ما مطرح است و در اين تهذيب نفس حساب و مکافاتش را غير از خودمان کس ديگري پاسخگو نخواهد بود. اين اعتقاد به بقاي نفس و الزاماتي که دارد و همچنين احکامي که شخص بايد از آنها پيروي کند، بيهايت اهميت دارد. اين نفس را اگر بصورت سنتي فلسفي در نظر بگيريم، از نظر سنت فيثاغورس، افلاطون و افلوطين نفس يك جوهر مجرد و بسيط است. اين نفس نمي تواند ضايع شود، اما مي تواند آلوده شود و مضمحل گردد و نقصان پيدا کند. اين گويي، ما را با مسئوليتي روبرو مي کند. در اين سنت، « دانستن » مثل همان سنت سقراط در تهذيب نفس ما نيز مؤثر است. البته منظورم از دانستن، دانستن قضاياي هندسه ي اقليدس يا دانستن صرفاً فلان قانون فيزيکي نيست، بلکه « علم بمعناي يک علم » و بمعناي عميق کلمه است؛ آگاه شدن از معناي زندگي، آگاه شدن از معناي سرنوشت، سير و حرکت نفس و انتهاي کار نفس ( اين بيشتر مطرح است). اين مفهوم سرنوشت که درباره ي نفس هم گاهي بکار مي بريم، اينکه نفس چه سرنوشتي دارد؟ در داستانهاي يوناني در نمايشنامه ها و آثار سوفوکلس و اريپيدس و غيره خيلي جالب توجه است. دقت کنيد فکر کردن راجع به موضوع « سرنوشت » در يوناني که دين ندارد ( دين توحيدي ندارد) و پايبند به سنت ابراهيمي نيست، يوناني که خاکي است در اين جهان، جالب توجه است. آنها به سرنوشت قائل مي شوند و فکر مي کنند که اين سرنوشتي که ما داريم، کمي ابعاد خاکي ما را در واقع کمرنگ مي کند و يک چيزي هست بنام سرنوشت که نمي تواند بيخود در اين جهان برقرار شده باشد. در داستانهاي يوناني نيز سرنوشت، ما را بجايي مي برد که نمي توانيم از دست آن فرار کنيم. اين يک معناي مابعدالطبيعي به حيات خاکي انسان مي دهد و انسان يک موجودي مي شود که گويي سرنوشتي دارد و اين، سرنوشت نفس انسان است. نفس با مراحلي که طي مي کند ارتباط دارد.
به کتابهاي ملاصدرا مي توان اشاره کرد که البته باز هم سنت، سنت و ريشه افلاطوني - افلوطيني دارد. اين مدارج شناخت در سنت افلاطون بر اساس ايکازيا، پيستيس،‌ ديانويا، نوئيزيس است و همينطور بالاتر مي آيد و مراتب شناخت، کاملتر مي گردد. مراتب استکمالي يعني مراتب اخلاقي و روحي، يعني اگر مي گوييم مي شناسيم؛ يعني اين درجات شناخت را طي مي کنيم.
بنده که معلم هستم، از هر موقعيتي مي خواهم استفاده کنم تا يکي، دو نظر خودم را عرض کنم. فکر مي کنم حق حيات تنها حقي است که هيچکس نمي تواند بگويد انسان ندارد. مي شود حيات را از شخص گرفت، ولي بالاخره اين حق اوست و اين را خدا به او داده است. علاوه بر اينکه اين براي همه مسلم است، مي توان گفت که حق شناختن نيز همانقدر اعتبار دارد و مهم است که حق زندگي مهم است. اگر از افراد، حق شناسايي گرفته شود و اگر تعليمات ما اين قدرت را نداشته باشد که به جوانهايمان آن شناسايي لازم را بدهد، در واقع مثل اين است که زندگي را از آنها گرفته ايم. اين را بايد صريح بگويم، زيرا وظيفه ي ما معلمان اين است. معلمي که داراي تدريس مي کند، در واقع دارد مراحل دانايي را طي مي کند. تعليم و تعلّم يک چيز است و دانشجو هم دارد به معلم ياد مي دهد. استاد داوري اشاره کردند که اين ارسطو بود که به افلاطون پير يک نکاتي را تذکر داد. اين مطالب قابل تأمل است و بسادگي نمي توان از آنها گذشت.
حال با بيان اين مقدمات مي خواهم به چيزي برسم که از ابتدا در نظر داشتم. اگر اين مقدمات را در نظر بگيريد، بخصوص بر آنچه درباره ي ارزشهاي احکام ديني عرض کردم حال مسئله تشريع و تکوين را هم اضافه مي کنم. حقايقي در عالم تکوين هست که ما با آنها روبرو مي شويم و همچنين به نوع ديگر مطالبي هست که جنبه شريعت دارند که باز با آنها روبرو مي شويم. اگر مجموعه يي از آنچه را که عرض کردم يکجا در نظر بگيريد، بنظرم مي رسد که ملاصدرا همه ي اينها را خواسته يکجا جمع کند و نوعي هماهنگي پيش بنياد در ذهن ملاصدرا به سبک لايب نيتس ديده مي شود. او يکجا گويي به سقراط و افلاطون اشاره دارد و يکجا ديگر به انبيا؛ يکجا صرفاً تشريعي فکر مي کند و در عين حال يکجا تکويني. بايد بدانيم که جمعبندي و يکدست کردن اينها اتفاقي نيست، بلکه بسيار ابتکاري و تأليفي است. التقاطي هم نيست براي اينکه تاريخ فرهنگ ايران، وارث کل اين مطالب است. حال از نظر زماني، ملاصدرا نيز وارث کل اين تاريخ فرهنگي ايران است؛ البته بسبک و بنحو خود، آنهم در عصري که زندگاني مي کرده است.
اين شخص وقتي به اصالت وجود قائل است، هستي را اصل قرار مي دهد، ولي او به حرکت جوهري هم قائل است، اما جوهر وجود نيست، جوهر ماهيت است. حرکت، معناي وجود است. تازه اگر آن پنج جوهر ارسطو را در نظر بگيريم، هيولي و صورت اصلاً بنظر بنده جوهر نيستند، جوهر، جسم و نفس و عقل است و هيولي و صورت همان حرکت جوهري است و چيزي است که در دل اين جواهر که جسم و نفس و عقل باشند، حرکت دارد و آنهم بنحو استکمالي. اين حرکت استکمالي جواهر، بالاخره ماهيت است در دل وجود و در دل هستي.
اخلاقي که ملاصدرا به ما مي گويد، اخلاقي است که از هستي ناشي مي شود و به هستي مي انجامد و يک اخلاق ديني است. بدين معنا، ريشه ي هستي شناسي اين متفکر را در دل خود بعنوان استعدادي در نهايت خود بهمراه دارد، زيرا صحبت از بقاي نفس انساني پيش مي آيد. بنظر مي رسد که اين نکته خاص از لحاظ تخصصي و فن فلسفي بسيار جالت توجه است. اين در واقع صرفاً اخروي است و سعادت اصلي سعادت اخروي است،‌ ولي همين سعادت اخروي و اخلاقي اخروي، در اين جهان هم کاربرد دارد،‌ بيشتر از آن چيزي که سوفسطاييان تصور مي کردند. زيرا به ما امنيت وجودي، خودباوري و اتکا مي دهد و ما به چيزي متکي مي شويم. به چه چيزي؟ نه به خودمان، بلکه در هستي يک جنبه اصيلي وجود دارد که به ما يک ايمان و يک نيروي دروني مي دهد که اين خودش هم از لحاظ مسائل اين جهاني و هم از لحاظ جنبه ي اخروي کاربرد دارد. پس دليل ندارد که من در اين دوره از زندگيم همواره در نگراني و تشويق و بدبختي باشم بلکه بايد يک امنيت دروني پيدا کنم که خود اين هم يک ارزش و اعتباري دارد. بهرصورت چون در اين مجلس هم افراد مسن حضور دارند و هم جوانان، ولي در واقع مجلس،‌مجلس جوانان است و دلم مي خواهد آنها درباره ي اين مسائل، نه الزاماً گفته هاي افرادي مثل من را بپذيرند، بلکه کمي دقيقتر فکر کنند. چون « دعوت به فکر » در نزد همه ي ما لازم است. تفکر اصيلترين موهبتي است که خداوند به آدميان ارزاني داشته است.

پي نوشت :

1. اين مقاله متن سخنراني دکتر کريم مجتهدي، استاد گروه فلسفه دانشگاه تهران، در پانزدهمين همايش بزرگداشت حکيم ملاصدراست که از قالب گفتار بصورت نوشتار درآمده است.

منبع مقاله :
زير نظر محمد خامنه اي، (1391)، اخلاق متعاليه (نگاهي به اخلاق و فلسفه اخلاق در حکمت متعاليه)، تهران: بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.