يک. تعريف خدا در اسلام
در عصر حاضر، در هيچ دين و مکتبي، موضوع « خدا » به اندازه دين اسلام روشن و عقلاني نيست. تحت تأثير آموزه هاي روشن اسلام، در اين باره، در فلسفه، کلام و عرفان اسلامي نيز، اين موضوع، وضوح و عقلانيت بيشتري داريد.اگر خداي اسلام را تعريف کنيم، چند ويژگي در آن مي يابيم که اساس و عنصرهاي اصلي اين تعريف مي باشند. مانند:
يک. تعيّن و تشخص.
دوم. وحدت.
سوم. ايجاد موجودات از عدم.
چهارم. تدبير فراگير جزء و کلّ نظام هستي از ازل تا ابد.
پس از توضيح مختصر اين ويژگي ها، در اين حد از فهم را حد نهايي امکان فهم و تصور بشر از خدا در نظر گرفته، آموزه هاي اديان و مکاتب ديگر را در مورد خدا، با آن مقايسه کرده و از لحاظ فلسفي ارزيابي مي کنيم. اينک توضيح ويژگي هاي ياد شده:
1. تعيّن
خدا با همه کمالات خود، يک حقيقت مشخص و متعيّن است. يعني خدا نيز مانند همه موجودات ديگر، موجودي است ممتاز و متشخص؛ اما خالق همه آن ها و حاکم بر همه آن ها. چنان که هر يک ا زموجودات ديگر نيز، داراي امتياز و تعيّن و تشخص خود مي باشند. اما همگي مخلوق خدا بوده و در حکم تکويني او هستند.اين تعيّن و تشخص از نظر آموزه هاي دين اسلام، يک امر عادي و منطقي بود. چنان که از نظر قواي ادراکي انسان نيز، همين تعين پديده ها، پايه و اساس فهم ما از جهان بوده و جزء سامان ناگزير عقل و حس ما است. اگرچه از لحاظ دقّت معرفت شناختي، ذهن ما با مفاهيم کلي سروکار دارد؛ اما همين کليت ها نيز بر اساس تعين ها استوارند. همانند تعيّن جنسي، نوعي و فردي.
اما اگر اين تعين در کار نباشد، براساس توان ذهن، تصور و تصديق حقيقت نامتعيّن، امکان ندارد. به همين دليل هم از حقيقت نامتعين نمي توان خبر داد و تعريفش کرد.
ابن سينا بر تعين واجب تأکيد داشته و تعين او را عين ذاتش مي داند. (1) او بر همين اساس، به اثبات يگانگي او نيز مي پردازد. (2)
2. وحدت
وحدت هم از اوصاف اصلي خدا در تعاليم دين، کلام و فلسفه اسلام است. تا حدي که « توحيد »، نخستين اصل و مهم ترين اصل از اصول دين اسلام است.3. ايجاد
خلق و ايجاد موجودات، کار خدا است. همه دين داران و اهل کلام، کل جهان هستي را حادث مي دانند. يعني جهان از نيستي به هستي درآمده است. اگرچه زمينه ها و اسباب مادي هم، در کتاب و سنت مورد توجه قرار گرفته اند، مانند خلقت انسان از نطفه و پديدآوردن گياهان از خاک و آب. (3)از نظر فلاسفه اسلام، همه پديده ها و حالات و دگرگوني هاي آن ها با اراده و ايجاد باواسطه و بي واسطه خداوند است.
4. تدبير
خدا از نظر متفکران اسلام، مدبر جهان نيز مي باشد. همه موجودات نه تنها در پيدايش و بقا، بلکه در روابط و نظام وجودشان نيز زير اراده تکويني و فرمان تشريعي خداوند مي باشند. آفرينش و فرمان در انحصار او است. (4)دو. خدا در عقايد و آراي ديگران
اينک نگاهي گذرا به اوصاف خدا در عقايد و آراي ديگران داريم. به خاطر آنکه هدف ما بررسي تاريخ تحليلي- انتقادي مسئله « خدا » در فلسفه اسلامي است، از مکاتب و آراي ديگر، تنها به آن ها مي پردازيم که احتمال دارد در تفکر انديشمندان اسلامي تأثير داشته باشند.1. خدا در باور مردم يونان
فلسفه و حتي کلام اسلامي، به طور مستقيم و غيرمستقيم، از تفکر يوناني آگاه بوده است. در جهان اسلام، به متفکران يونان، بيشتر با ديده احترام نگريسته اند.عقايد ديني يونانيان ميراث افسانه ها و اسطوره هاي اقوام کهن اين سرزمين و سرزمين هاي ديگر، به خصوص بابل و مصر است. (5) در باور يونانيان، خدا يا خدايان، از چهار صفت ياد شده، دو صفت تعيّن و تدبير را کم و بيش دارا بوده، دو صفت ديگر يعني توحيد و آفريدگاري را ندارند. منظور من آن است که اگرچه خدايان در يک مرتبه نيستند و مثلاً « زئوس » از همه بالاتر است، اما همه خدايان بيشتر با اکراه به فرمان خداي بزرگ ( خداي آسمان ) گردن مي نهند. حتي براي نافرماني هاي خود در برابر خداي بزرگ، به هر حيله و فريبي دست مي زنند. (6)
اين خدايان به گونه اي در آفرينش نيز مطرح اند. اما نه به صورت ايجاد، بلکه به صورت توليد طبيعي. (7)
خدايان يونان، در کوه المپ، در پيرامون اورنگ زئوس گرد آمده، به نغمه آپولون و فرشتگان دانش و هنر گوش داده، از جام هاي زرين، نکتار نوشيده، با عشق بازي و جنگ و قدرت طلبي و دخالت در زندگي قهرمانان و مردم، وقت مي گذرانند. (8)
در مورد بحث هاي افسانه اي و اسطوره اي يونانيان و جست و جوي تأثير يا انعکاس آن ها در فلسفه يونان و به تبع آن در فلسفه اسلامي، چند نکته را با اهميت مي بينيم که عبارتند از:
الف. تعيّن خدايان. خدايان همانند قهرمانان، افرادي بودند بيشتر با خلق و خوي انساني.
ب. تعدد خدايان.
ج. دخالت خدايان در حوادث جهان، از جمله در خطا و صواب عقايد و آراي انسان ها.
د. قانونمند و نيز الزاماً اخلاقي نبودن کار خدايان.
هـ. حاکميت چيزي به عنوان سرنوشت ( مويرا ) (9) بر کل جهان، حتي خدايان.
2. خدا از نظر افلاطون و ارسطو
عقيده افلاطون نيز، درباره خدا، از عقيده يونانيان متأثر است. او نيز تعدد خدايان را مي پذيرد و آفرينش را در حد اسطوره هاي زمانش، گنگ و آشفته مطرح مي کند. افلاطون از مبدأيي به نام « ضرورت » سخن مي گويد که آن مبدأ، برخلاف خدا، مخالف « نيک » است. مبدأيي ديگر به نام « عقل » مي خواهد بر آن چيره شود، اما نمي تواند. سپس در کنار اين دو مبدأ، مبدأ سومي مطرح مي کند که « علّت حرکت نامنظم » است. نخست اين مبدأ بر جهان حکومت مي کند. سپس خدا جهان را نظم مي بخشد. خدا نفس جهان را مي آفريند، سپس قشر جهان يا تن آن يعني آسمان را مي آفريند. (10) افلاطون در تيمائوس و سوفيست و مرد سياسي، اين خداي بزرگ را « استادکار »، « پدر » و « صانع » ( دميورژ ) مي نامد. (11)افلاطون با هوشياري تمام به اين نکته تأکيد مي ورزد که ما نمي توانيم به معرفت علمي دقيقي از جهان دست يابيم. زيرا « فقط انسانيم » و بنابراين بايد « داستان احتمالي و تقريبي را بپذيريم و در جست و جوي چيزي بيشتر برنياييم ». (12) او درباره خدايان متداول يونان مي گويد:
شناختن و اعلام کردن چگونگي پيدايش آن خدايان، از توانايي ما بيرون است، بهتر آنکه از عرف متداول پيروي کنيم. (13)
از نظر افلاطون، صانع، فاعل الاهي نيست. يعني چيزي را از عدم به وجود درنمي آورد، بلکه در ماده موجود تصرف مي کند. اما به هر حال مطالب افلاطون درباره خدا و خدايان، آشفته و افسانه وار بوده و گاهي متناقض نيز مي باشد. (14)
اما عقيده ارسطو در مورد خدا، ترکيبي است از عقايد مردم عامي ( که ارسطو نسبت به عقايد آن ها زياد بدبين نيست ) (15) و دقت هاي فلسفي خودش. روشن است که خداي ارسطو فقط محرک است و خالق نيست. تأثيري که خدا در جهان دارد به سختي مي توان آن را فعل و کار خدا دانست، بلکه يک تأثير ناآگاهانه است. خداي ارسطو با عشق و شوق آسمان را به حرکت درمي آورد. يعني آسمان موجود زنده اي است که خدا را به عنوان معشوق در نظر مي گيرد و به حرکت درمي آيد. (16) محرک اول به حکم آنکه غيرمادي است، نمي تواند هيچ فعل جسماني انجام دهد. فعاليت خدا، فعاليت فکر است که جاودانه به خود مي انديشد. (17) خدا علت غايي جهان است. به اين عنوان که متعلق ميل و شوق است و در جهان از اين راه حرکت ايجاد مي کند. بدينسان خداي ارسطو تنها از طريق علت غايي بودن، علت فاعلي جهان است. ارسطو غايت را در طبيعت، غايت دروني مي داند. يعني هر بالقوه اي صورت بالفعل خود را غايت خود قرار مي دهد. بنابراين حرکت همه اشياي محسوس به سوي تحقق کامل قابليت هاي آن ها است. (18)
ارسطو هرگونه عمل، اثر و خواست و حتي نيکي اخلاقي را از بقاياي تصور خدا به صورت انسان مي انگارد. و لذا آن ها را از خداي خود سلب مي کند؛ چون همگي ناشي از نقص و نيازند. (19)
اما اظهارات ارسطو، همه جا به همين قدر نيست. بلکه در موارد ديگر، به نقش و دخالت تدبير و مشيت خداوند در جهان نيز اشاره دارد. (20)
از اين بحث گذرا به اين نتيجه مي رسيم که خدا از نظر افلاطون، مشخصات زير را دارد:
الف. تعيّن؛
ب. تعدّد؛
اما نظر او در مورد آفريدگار بودن خدا اگرچه چندان صريح نيست، اما به هر حال خداي وي ناظم است نه صانع. اما اينکه جهان را تدبير مي کند يا نه؟ در اينجا هم ظاهراً خداي افلاطون، چندان دخالتي در کار جهان ندارد. خداي ارسطو نيز همان مشخصات خداي افلاطون را دارد، با اين تفاوت که ارسطو کلاً خدا را از اينکه به تدبير امور جهان بپردازد، حتي در حد نظم افلاطون، بالاتر مي داند.
3. خدا در مکتب هاي ارسطويي و افلاطوني
با پيدايش شخصيت هاي بزرگ علمي، ديگران شخصيت خود را در پناه آن بزرگان درآورده، فرديّت و استقلال خود را از دست مي دهند. در چنين شرايطي با مرور زمان و تا پيدايش نابغه ديگري که شخصاً با دانش و معرفت درگير شود، معمولاً افراد عادي يکي از دو راه زير را انتخاب مي کنند:يکي تفسير و ترويج مکتب آن شخصيت هاي برجسته و ديگري ميل به ترکيب مکاتب و تعاليم آنان، براي پرهيز از تخطئه پيشينيان.
ارسطو و افلاطون در قله تلاش هاي معرفتي يونانيان قرار داشتند. طبيعي است که ديگران به سايه آنان پناهنده شوند و به يکي از دو راه ياد شده بروند.
ارسطو و افلاطون در قرن چهارم پيش از ميلاد مي زيستند. از مکتب هاي بعدي مي توان موارد زير را نام برد.
الف. رواقيان:
اينان خدا را روح فعال جهان و عبارت از همان آتش نخستين مي دانستند که همه پديده ها از آن به وجود آمده و به آن باز مي گردند. از نظر اينان:همه چيز اجزاي يک کل شگفت انگيزاند که جسمش طبيعت و روحش خدا است. (21)
رواقيان « اثير » را خداي برتري مي دانستند که با عقلش جهان را تدبير مي کند. (22)
رواقيان عقايد خود را از باورهاي قديمي يونانيان و از حکماي پيشين مانند هراکليتوس، افلاطون و ارسطو اقتباس کرده اند. خداي رواقيان، در حقيقت يک موجود متشخص و مجرد نبوده، بلکه ترکيبي از فعل و انفعال است. (23)
ب. حوزه اپيکوري:
مکتبي که در اواخر قرن چهارم و اوايل قرن سوم پيش از ميلاد به وجود آمد. پيروان اين مکتب به ديدگاه دموکريتوس بازگشته، جهان را حاصل برخورد اتم ها مي دانستند. آن ها مانند دموکريت، وجود خدايان را انکار نمي کردند. اما طبيعت را به گونه اي تفسير مي کردند که آدميان از ترس خدايان، در امان باشند. منکر بقاي پس از مرگ انسان بوده، و شأن خدايان را بالاتر از آن مي دانستند که کاري به کار جهان و از جمله انسان، داشته باشند. خدايان در ميان جهان ها سکونت دارند. خوش و زيبا، مي خورند و مي نوشند و کاري به کار کسي ندارند. آنان را مي توان دوست داشت و پرستيد؛ اما نبايد از آن ها ترسيد و با قرباني و شفاعت از آنان دلجويي کرد. پرهيزکاري راستين عبارت است از فکر درست و صحيح. (24)ج. از شکاکان قديم تا نو فيثاغوريان:
پيرون بنيانگذار شکاکيت در اواخر قرن چهارم پيش از ميلاد و اوايل قرن سوم و نيز شخصيت هاي آکادمي متوسط و جديد در قرن سوم و چهارم پيش از ميلاد، با غيرممکن دانستن معرفت، هيچ گزاره اي را قابل اثبات نمي دانستند. طبيعي است که در چنين نگرشي، الاهيات هم اعتبار خود را از دست مي دهد. اما بعضي از متفکران آکادمي جديد در قرن اول پيش از ميلاد دست از شکاکيت برداشته و حقيقت و معرفت را دور از دسترس بشر ندانستند. اينان با عنوان التقاطي شناخته مي شدند. يک التقاطي رومي ( م. ترنتيوس وارو ) نه تنها به خداشناسي بازگشت، بلکه از اعتقاد به تعدد خدايان فاصله گرفته، خداي واحدي را که نفس عالم است و بر طبق عقل حکومت مي کند پذيرفت. (25) ( قرن اول پيش از ميلاد ).در حوزه مشائيان جديد و شارحان ارسطو، باز هم خدايان مطرح شدند. اما همين مشائيان و کلبيان التقاطي درباره خدا يا خدايان، دچار ابهام و سرگشتگي بودند. با پيدايش نوفيثاغوريان بازگشت به حيات ديني رنگ تازه اي يافت. اسکندريه که محل تلاقي فلسفه يونان با دين شرقي بود، بحث خداشناسي را رواج بخشيد. نومنيوس (26) متفکر نوفيثاغوري سلسله مراتب الاهي را مطرح کرد. خداي اول مبدأ ذات يا پدر، خداي دوم يا صانع، و خداي سوم يا عالم. تعاليم نوفيثاغوريان از قرن اول پيش از ميلاد آغاز شد. اينان خداي نخست را از ديگر خدايان جدا کردند. در ارتباط با مذهب فيثاغوري جديد، در ادبيات هرمسي در قرن اول قبل از ميلاد، خدا و معرفت آن، جايگاه خاصي يافت. با رواج مسيحيت شرق، تفکر يوناني با رقيب جديدي روبه رو شد. ما اين رقابت را در نوشته فيلوستراتوس عملاً مشاهده مي کنيم. او در اين نوشته که در حدود سال 200 ميلادي نوشته شده است، آپولونيوس را به عنوان مرد عاقل و خدمتگزار راستين خدايان و يک معجزه گر معرفي کرد و تا حدودي در جلب نظر مردم موفق هم شد. اين نوشته در مبارزه با مسيحيت، جايگاه مهمي داشت.
فرفوريوس با اين نوشته آشنا بود. (27)
د. از افلاطونيان متوسط تا نوافلاطونيان:
مذهب افلاطوني متوسط با ترکيب تعاليم افلاطون و فيثاغورث، تعالي خدا را مورد توجه قرار داده، موجودات واسطه ميان خدا و خلق را جهت حفظ اين تعالي پذيرفت. اودُرس اسکندراني در الوهيت، يک « واحد » سه جنبه اي را مطرح کرد. پلوتارک مفهوم و تصور خالص تري از خدا ارائه داد. او نيز موجودات واسطه ميان خدا و خلق ( خدايان ستاره اي ) را پذيرفته و ارواح و فرشتگاني را که حلقه ارتباط بين خدا و انسان بودند فرض کرد. آلبينوس در حدود قرن دوم ميلادي، خداي نخستين، عقل و نفس را از يکديگر متمايز ساخت. او نيز بين خدا و خلق، خدايان ستاره اي و ديگر خدايان را واسطه کرد. اين سنت در افلاطونيان متوسط بعدي نيز ادامه يافت. (28)تعاليم فلسفي غرب و تعاليم دين يهود در اسکندريه به هم رسدند. فيلون يهودي در نيمه نخست قرن اول ميلادي، در فلسفه يونان و کتاب مقدس يک حقيقت را مي ديد. او در تلاش خود براي سازش فلسفه و دين يهود، تا حدودي موفق شد. خداي فيلون در عين تشخص، مطلق و بسيط بود. حساب خدا از حساب کائنات جدا بود. فيلون نيز موجودات واسطه را پذيرفت، تا فاصله خدا و جهان مادي را پر کند. عقل ( لوگوس يانوس ) در رأس سلسله واسطه ها قرار داشت. لوگوس ابزار خداوند در ساختن اين عالم است. (29)
بدينسان زمينه براي ظهور نوافلاطونيان آماده شد. فلوطين در قرن سوم ميلادي خدا را به طور مطلق، متعالي دانست. او واحد ( احد ) را حقيقت توصيف ناپذير و فوق همه اوصاف شمرد. (30) او در رابطه خدا و خلق، مسئله صدور را مطرح کرد و عقل و نفس را صادر اول و دوم دانست. سپس آمليوس، فرفوريوس و شاگردان ديگر او از قرن سوم به بعد به تفسير و ترويج اين مکتب پرداختند. از پيروان ديگر مکتب نوافلاطوني بايد از يامبليخوس شاگرد فرفوريوس نام برد. او واحدي را برتر از واحد فلوطين مطرح کرد. واحدي که درباره آن نمي توان هيچ حکمي کرد. شاگردان اين مکتب در حوزه سوري و آتني هر يک به نوعي به تفسير و تکميل اين مکتب پرداختند. در ميان آنان بايد بوئثيوس مسيحي را از همه مهم تر تلقي کرد که در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم مي زيست. (31)
پي نوشت ها :
1- اشارات، نمط چهارم، فصل هاي 18-20؛ و بحث توحيد شفا و نجات؛ و فخرالدين رازي، المباحث المشرقيه، 472/2 به بعد.
2- همان.
3- بنگريد به معجم هاي قرآن و سنت، ماده: خلق، بدأ، جعل، فطر، انشأ و امثال آن ها.
علاوه بر کتاب و سنت، ر. ک: ابن سينا، نجات، الهيات، مقاله 2، فصل هاي 4، 9، 10، 11. ابن سينا، شفا، الهيات، مقاله 1، فصل 7 و مقاله 8 فصل هاي 4 و5؛ ابن فورک، مجرد مقالات اشعري، صص 55 و 58؛ ماتريدي، توحيد، صص 27-19. جويني، ارشاد، صص 75-69. عبدالقاهر بغدادي، اصول الدين، صص 86-85. ايجي، مواقف، ص 278؛ صدوق، توحيد. جمال الدين حلي، ارشاد الطالبين، ص 249 به بعد.
4- همان، ماده: امر، نهي، دين، شرع، قضاء، کتابت، فرض و غيره.
5- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، ج 1، ص 63.
6- همان، ص 46.
7- ر. ک: دو اثر هومر ايلياد و اوديسه، ترجمه سعيد نفيسي.
8- دو منبع پيشين.
9- Moira.
10- افلاطون، تيمائوس.
11- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، ج 2، کتاب پنجم، فصل 19.
12- تيمائوس، 29 د 3-1.
13- همان، 40 د 6-41 الف 3.
14- براي نمونه، ر. ک: تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، ج 2 کتاب پنجم، فصل نوزدهم. و فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 1، بخش سوم، فصل 24.
15- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، کتاب ششم، فصل ششم؛ ارسطو، مابعدالطبيعه، کتاب دوازدهم، فصل هشتم.
16- ارسطو، درباره آسمان، 285، آ 29 و 292، آ 20، ب 1. و طبيعيات، 257 آ 31 ب 13. و 267 ب 9-6.
17- مابعدالطبيعه، لامبدا، 9، 1074 ب 33-35.
18- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، بخش چهارم، فصل 29.
19- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، کتاب ششم، فصل هيجدهم.
20- مابعدالطبيعه، لامبدا، 1075 آ 15 و 1076 آ 4 و 1075 آ 19. و نيز براي نمونه ر. ک:
- ديويد راس، ارسطو، صص 282-281.
- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه.
- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني.
21- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، بخش پنجم، فصل سي و ششم.
22- همان، به نقل از: سيسرون، آکادمي قديم، 2، 41، 126.
23- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه.
24- براي نمونه رک: فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل 37؛ ديوگنس لائرتيوس، قديم ترين تاريخ فلسفه، ( قرن سوم ميلادي ) 10، 40-38 و 139. و از آثار باقي مانده از اپيکور، درباره طبيعت اشياء، دفتر اول، 265 تا 266 و دفتر سوم، 22-18 و دفتر پنجم 1203-1198.
25- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل 38.
26- اهل سوريه ( آپامنا ) که در نيمه دوم قرن دوم ميلادي مي زيست.
27- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل هاي 42-38.
28- همان، فصل چهل و سوم.
29- همان، فصل 44.
30- فلوطين، نه گانه ها، 5، 4، 3، 8 و 9.
31- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، فصل هاي 46-44.
يثربي، سيد يحيي؛ (1388)، تاريخ تحليلي- انتقادي فلسفه اسلامي، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول