نگاهي به رئاليسم

از نظر واژگان، اصطلاح رئاليسم از ريشه ي لغت رس (res) به معني چيز است، و رئاليسم يعني چيزگرايي، يا شيئيت. و از حيث اصطلاح بر مکتبي در ادبيّات اطلاق مي شود « که تصويري از واقعيات چشم اندازهاي زندگي، خارج
شنبه، 17 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي به رئاليسم
 نگاهي به رئاليسم

 

نويسنده: دکتر منصور ثروت




 

تعريف:

از نظر واژگان، اصطلاح رئاليسم از ريشه ي لغت رس (res) به معني چيز است، و رئاليسم يعني چيزگرايي، يا شيئيت (1). و از حيث اصطلاح بر مکتبي در ادبيّات اطلاق مي شود « که تصويري از واقعيات چشم اندازهاي زندگي، خارج و آزاد از ايدئاليسم، ذهن گرايي و رنگ رمانتيک باشد. اين برخورد، نقطه ي مقابل رمانس است، لکن نظير ناتوراليسم، از فلسفه ي جبر و وضع کاملاً غيراخلاقي ناشي نمي شود. » (2) شلينگ نيز در 1795 رئاليسم را در برابر ايدئاليسم « مسلّم گرفتن وجود جز خود » تعريف کرد. (3)
از مجموع الفاظي که در برابر رئاليسم در فرهنگهاي لغت آمده است؛ از قبيل اعتقاد به وجود حقيقت در کليّات، اعتقاد به اينکه اشياء مورد ادراک حواس ما واقعاً داراي وجود مستقّلي مي باشند، يا واقع گرايي، واقعي بيني، اشتغال به حقيقت و واقعيت و بويژه در هنر و ادبيّات، تصوير و تجسّم واقعيّات، تأکيد در موادّ عملي مطالعات، انکار وهميّات و تأکيد به پيروي از واقعيات (4)، چنين برمي آيد که مقصود از رئال (حقيقت) وضع، شيء و حالتي است کاملاً عيني و درست نقطه ي مقابل ذهني. ساده تر آنکه رئاليسم با امري ملموس و بيرون از ذهن سر و کار دارد و درست همين موضوع بسيار پيچيده و محل تأمّل است و از همين جاست که گاه رئاليسم را مفهومي رياکار و رسوا دانسته اند. (5) بيهوده نيست که ناتوراليست ها، سوررئاليست ها و حتي سمبوليست ها و رمانتيک ها نيز خود را رئاليست مي دانند.
« حقيقت آنکه رئاليسم اصطلاحي است که از حوزه ي تفکرات فلسفي وارد نقد ادبي شد. گرچه در فلسفه نيز معناي مراد فيلسوف از رئاليسم فراز و نشيب هايي داشته است؛ ولي مفهومي که اهل ادب را به خود جذب کرد و آن مفهوم را از رئاليسم در ذهن اسکان دادند، اين ادّعاي رئاليسم بود که « مدرکات از اعيان اند و از موجوديت حقيقي در خارج از ذهن مدرک برخوردارند. » (6) « اما همچنان که در نزد اهل فلسفه توافق کاملي از اصطلاح حقيقت (رئال) وجود ندارد، بلکه پاسخ ها در مقابل اينکه حقيقت چيست بر مبناي رويکردهاي مختلف بدين قضيّه شکل مي گيرد » (7) طبيعي است که برداست اهل ادب نيز مي تواند در قبال اين اصطلاح متفاوت باشد.
شايد يکي از دلايل برداشت هاي گوناگون از اصطلاح رئاليسم از اين منشأ سرچشمه گرفته باشد که موضوع شناخت امري ثابت نيست و پيوسته در حال تکوين، تحول و دگرگوني است و به تناسب اين دگرگوني ها مي تواند مفهوم حقيقت نيز دچار تنوع و تغيير شود. در ادبيات فلسفي و جامعه شناسي نيز حقيقت را معيار شناخت دانسته اند، ليکن مفهوم حقيقت را امري ابدي و ثابت ندانسته اند، بلکه تطبيق آن را با نظام واقعيت هستي حقيقي تلقّي کرده اند.
به عبارت ديگر موضوع شناخت، انسان به اضافه ي هستي است. « چون هر دو در حال تغيير و تکاپو و حرکت است، بنابراين فاعل شناخت (انسان) و موضوع شناخت (محيط) هر دو در تغييرند. به ناچار رابطه ي آن دو نيز که شناخت باشد، به يک حال نمي ماند و در نتيجه حقيقت که صفت شناخت است، نمي تواند کيفيّتي ثابت و معين باشد، همچنان که هستي جاودانه در کار دگرگوني است، حقيقت ها نيز دگرگون مي شود. » (8)
بنابراين اينکه برخي رئاليسم را با صفت رسوا و رياکار همراه مي کنند، چندان مطلوب جلوه نمي کند. زيرا از ديد علمي روند انتظارات از رئاليسم امري طبيعي است. در نتيجه مقيّد و محدود ساختن رئاليسم بدين آساني نيست و از انواع صفاتي که گاه بدان بسته اند، علي رغم قصدي که در محدود ساختن آن داشته اند، ابعاد گسترده و به قولي « بي ثباتي مزمن » اين پديده را نمايش داده اند. کما اينکه در کنار رئاليسم اين صفات به کرّات ديده شده است: « آرماني، استمراري، انتقادي، بدبين، خوش بين، پويا، تجسّمي، خارجي، ذهني، رمانتيک، روانشناختي، روزمره، سوسياليستي، شاعرانه، شهودي، صوري، طنزآلود، عيني، فانتزي، فوق ذهني، مادون مبارز، ملّي، ناتوراليستي، هجايي، عالي، داني، متوسّط، چوپاني، روحاني، خودکاوانه و کلانشهري. » (9)
بدين ترتيب مي توان گفت حقيقت، هم گسترده است و هم نسبت به زمان و شرايط اجتماعي متغيّر. اما از سوي ديگر ساده گرفتن مسئله نيز گاهي ممکن است به ضدّ واقعيت بينجامد. در کار ادبيات تصوير عيني حيات، رئاليسم محسوب نمي شود، زيرا تصوير آنچه که در برابر چشمان گسترده است، تنها نمايش پديده هاي ظاهري است و در نهايت تنها به يک عکاسي بي روح بدل مي شود. « هدف رئاليسم، جستجو و بيان کيفيّات واقعي هر چيز و روابط دروني مابين يک پديده و ديگر پديده هاست. ادبيّات رئاليستي موجودات طبيعي و اجتماعي را به عنوان موجودات منفرد و قائم بالذات مورد مطالعه قرار نمي دهد، بلکه با آنها به مثابه ي حلقه هاي زنجير بي پايان عمل و عکس العمل رفتار مي کند. » (10)
در نتيجه مي توان گفت که از ديد ادبيات گاه رمانتيسيسم نيز همان رئاليسم است. اينکه تصور مي شود حدّاقل در ادبيات، رمانتيسيسم يعني ضد رئاليسم، چنين چيزي به اين راحتي پذيرفتني نيست. زيرا در شرايط خاصي - نظير شرايط حاکم بر دوران رمانتيسيسم در غرب - مفهوم رمانتيک مي تواند فراتر از حقيقت و واقعيت صوري باشد. به همين دليل است که داستايوسکي مي گويد: « انسان رمانتيک کسي است که بر باطل بودن ارزش هاي قرن هجدهم پي برده است. ارزش هايي که در آن قرن، بر ضدّ ارزش هاي سنّتي کلاسيک علم شده بود. رسالت قرن او اين است که با ايمان مذهبي و اجتماعي نوساخته اي، با اندوه فردي بايرون و لرمانتوف مقابله کند. » (11) بنابراين رمانتيسيسم و رئاليسم دو مکتب ضد هم نيستند، بلکه رمانتيسيسم جهان محسوس را کشف کرد که سرآغاز رئاليسم بود و رئاليسم تجزيه و تحليل به جاي کشف و جستجوي دقيق را جانشين الهام يکپارچه کرد و طرفدار تشريح جزئيات شد. (12)
با وجود اين نبايد از اين بحث چنين برداشت کرد که هيچ مرز مشخصي مابين مکتب هاي ادبي وجود ندارد. حال آنکه به رغم مشکلات تعريف و تحديد هر مکتب، مي توان تفاوت آنها را از طريق ويژگي هاي غالبشان دانست و از همديگر تفکيک کرد. ليکن قبل از کوشيدن در اين مقوله بهتر است نخست برداشت متفاوت از حقيقت (رئال) را در نزد اهل علم و فلسفه و اهل هنر وادب متوجه شويم. (13)
مي توان حقيقت را يا علمي ديد يا شاعرانه که يکي در روند شناخت کشف مي شود و ديگري در روند ساخت آفريده مي شود. اولي را اهل فن « نظريّه ي همسازي » و دومي را « نظريّه ي همبستگي » مي خوانند. نظريه ي همسازي، تجربي و شناخت شناسانه است،‌ اعتقاد واقع گرايانه ي خام يا عامه فهمي به واقعيت دنياي خارج دارد و مي پندارد که ما با مشاهده و مقايسه مي توانيم اين دنيا را بشناسيم. حقيقتي که مطرح مي کند، حقيقتي است که با واقعيت مستند همسازي دارد، نزديکي دارد و آن را با دقت و امانتداري منتقل مي کند، حقيقت اثبات گرا (پوزيتيويست) يا حتمي گرا (دترمينيست)يي است که قصدش مستند کردن و تعيين حدود کردن و تعريف کردن است.
از سوي ديگر در نظريه ي همبستگي، فرايند شناخت شناسانه با ادراک شهودي شتاب مي گيرد يا کوتاه مي شود. حقيقت با زحمت تسنيد و تخيّل به دست نمي آيد، ساخته مي شود، از يک آلياژ آماده و رواج مي يابد، مثل سکه اي با اطمينان؛ اطمينان به حقيقت بداهت بي نياز از اثبات مي گردد.
« در مورد اولي، حقيقت نسبت به چيزي حقيقت است. در مورد دومي، حقيقت به گونه اي حقيقي است که خط يا لبه اي را که راست و بي نقص باشد گويند حقيقي است يعني در برگيرنده ي حقيقت است، نه صرفاً نشان دهنده ي آن، يا اشاره کننده به آن. در اولي، واقعيت را حقيقت گويي نگه مي دارد، مي ايستاند، در دومي واقعيت در خود عمل ادراک کشف مي شود و به تعبيري آفريده مي شود. يکي بازداشت است و ديگري رهايي. » (14)
از اين بحث چنين نتيجه گيري مي شود که نبايد انتظار داشت نويسنده و هنرمند جاي دانشمند علوم تجربي را اشغال کنند. بلکه برداشت آنان از مفهوم حقيقت در دو شکل گوناگون جريان مي يابد. به عبارت بهتر حقيقت هنري سواي حقيقت علمي است، زيرا تکيه گاه نخستين عاطفه است و تکيه گاه دومين خرد. (15)
« نظريه ي همسازي، بيانگر چيزي است که مي توان آن را وجدان ادبيات ناميد، وجداني که وقتي ادبيات واقعيت خارجي را ناديده يا دست کم مي گيرد و ارتزاق و موجوديت خود را تنها در گرو تخيل بي قيد و بند مي گذارد - که دکتر جانسن آن را ملکه ي ولگرد و هرزه مي نامد - اعتراض مي کند. » (16)
با نظر به اين رئاليسم است که ادبيات مي خواهد خود را تسليم دنياي واقع کند، تخيّل گيج و منگش را با وزنه ي حقيقت به حال تعادل درآورد و قالب ها و قراردادها و تلقيّات تقدّس يافته اش را تسليم قهر آلايش زداي واقعيت کند. « رئاليسم به عنوان وجدان ادبيات اعتراف مي کند که مالياتي، غرامتي به دنياي واقع بدهکار است؛ دنيايي واقعي که او خود را بي چون و چرا بدان تسليم مي کند. پس رئاليسم يک فرمول هنري است که با درک خاصي از واقعيت مي کوشد تصويري از آن ارائه کند. » (17)

عوامل مؤثر در پيدايش رئاليسم

الف - زمينه هاي اجتماعي

رئاليسم محصول عمده ي قرن نوزدهم است و اين قرن، قرن شگفتي است. شگفت از آن جهت که انبوهي از تجربه هاي علمي و صنعتي و حتّي فکري که تصور مي شد موجبات رفاه و آسايش مادي و معنوي بشر را فراهم خواهد آورد، برعکس به قول پريستلي: « عواقب و نتايجي بس وحشتناک در عصر ما به بار آورد؛ جنگ و انقلاب، ويراني بي حدّ و حصر، شکنجه و آزار و کشتار جمعي. مي توان گفت که تمام دهشت هاي عصر ما - که از نظر شدّت در تاريخ بي سابقه اند - زاييده ي چرخش و برخورد همين افکار در قرن نوزدهم است. » (18) از سوي ديگر قرن نوزدهم دوران به ثمر نشستن نتايج تکيه بر خرد، يعني فن برتر در جميع جهات، چه مفيد در مثل در عرصه ي توليدات کشاورزي، بهداشت و رفاه اجتماعي و چه نامفيد مانند توليدات جنگي يعني کشتار جمعي است.
اين قرن شاهد به عرصه رسيدن طبقه اي نيز بود که اهل داد و ستد و سرمايه گذاري بود، طبقه اي بي فرهنگ که ثروت و مال اندوزي نهايت آرزويش محسوب مي شد و همه ي عرصه هاي حيات را از اين منظر مي نگريست. بنابراين اين طبقه که هم از حيث تعداد و هم از لحاظ نفوذ در اين قرن رشد شگفتي کرد، « سخت با ادبيات خصومت مي ورزيد و يا بدان بي اعتنا بود. اين طبقه، طبقه ي متوسط شهري بود که به طور عمده اهل صنعت و حرفه اي نبود و بيشتر درگير داد و ستد بود. عده ي کثيري از افراد اين طبقه مردمي خودساز و خودآرا و از خود راضي و متعصب و کوته فکر و بي گذشت بودند. اين طبقه در فرانسه، نخست در دوران لويي فيليپ (1773-1850) قدرت و اهميت يافت و شگفت نيست اگر مي بينيم که شاعران و نويسندگاني مانند بودلر و فلوبر که در سال هاي سي و چهل همين قرن در پاريس که وسيعاً تحت سيطره ي اين طبقه بود، رشد يافتند دانسته و سنجيده با آن به ستيز برخاستند؛ حتي ديکنز علي رغم استقبال پرشوري که اين طبق در بدو امر از او کرد، سرانجام به شدت از آن بيزار شد و تازه ترين رمانش، دوست مشترک ما، بيشتر بيان همين بيزاري است. کارلايل نيز اين طبقه را طبقه ي شيفته ي کالسکه مي خواند - چون افراد آن از اينکه مي توانستند صاحب درشکه اي تک اسبه باشند، بر خويشتن مي باليدند - آن را آماج بعضي از گزنده ترين طنزهاي خويش ساخت و بعدها نيز ايبسن (1828-1906) به درام منثور روي آورد و به دفعات از سالوس و دورنگي و استعدادي که اين طبقه در خود فريبي داشت، پرده برگرفت. » (19)
گرچه اين طبقه با سخت کوشي تمام توانست در کنار مال اندوزي حضور خود را در صحنه ي اجتماع شکل دهد و ارزش هاي جامعه را به نفع خويش رنگ آميزي کند و از سوي ديگر همين طبقه بود که توانست در امريکا و غرب پيروز باشد، بدين معني که جنگ داخلي آمريکا را به نفع خود خاتمه داد، جمهوري سوم فرانسه را پايه گذاشت و امپراتوري جديد آلمان را شکل داد و بالاخره پس از سال 1861 فئوداليسم روسيه را به سود خود شکست داد و آزادي سرخ ها را تأمين و در پايان با اعتماد به نفس کامل خود را تثبيت کرد؛ وليکن طولي نکشيد که همين طبقه و غرب را جنگ، اعتصابات کارگري و مخالفت هاي فکري فراگرفت و از جميع جهات تحت انتقاد درآورد.
در نيمه ي نخستين قرن نوزدهم، در شعر و موسيقي و فلسفه، بزرگاني پيدا شدند که به عنوان مظهر و نماينده ي عصر خويش همگي بدبين بودند. در شعر بايرون از انگلستان، دوموسه از فرانسه، هاينه از آلمان، لئوپاردي از ايتاليا، پوشکين و لرمانتف از روسيه، در موسيقي شوبرت و شومان و شوپن و حتي بتهوون - که با همه ي بدبيني سعي مي کرد به خوش بيني تظاهر کند - همه مظاهر بدبيني بودند و بالاخره از همه ي اينها آرتور شوپنهاور قرار دارد که فلسفه ي او بدبيني عميقي در برداشت، چرا؟
« مجموعه ي منتخب عظيمي از رنج و بدبختي به نام، جهان همچون اراده و تصور، در سال 1818 منتشر شد. اين، عصر اتحاد مقدس بود. واترلو مغلوب شده و انقلاب مرده بود. فرزند انقلاب بر روي تخته سنگي در دريايي دوردست مي پوسيد. قسمتي از ستايش بي پاياني که شوپنهاور از اراده کرده است، مديون جلوه ي خونين و شگفت انگيز اراده در جسم اين کورسي کوچک (20) و قسمتي از نوميدي او ناشي از وضع اندوهبار ساکن سنت هلن بود. (21) سرانجام اراده شکست خورد و مرگ تيره بر همه ي جنگ ها فايق آمد. بوربون ها دوباره بر تخت نشستند، ارباب فئودال دوباره بازگشتند و خواستار اراضي خود شدند، خيال پروري الکساندر بدون قصد، اتحاديه اي براي از ميان بردن پيشرفت و ترقي در عالم به وجود آورد. قرن بزرگي سپري شده بود.
« اروپا در ورطه ي انحطاط بود. ميليون ها مردم نيرومند از ميان رفته بودند،‌ ميليون ها جريب زمين باير و لم يزرع افتاده بود، در همه جاي اروپا زندگي به کلي از نو شروع مي شد. براي به دست آوردن آن اقتصاد روزافزون تمدن بخش که در جنگ از ميان رفته بود،‌ دوباره به زحمت و کندي به کار مشغول مي شدند. شوپنهاور که در سال 1804 م. در فرانسه و اتريش مسافرت مي کرد از ديدن هرج و مرج و کثافت دهات و فقر و بدبختي کشاورزان و اضطراب و بيچارگي شهرها به تحير افتاده بود. عبور سپاهيان ناپلئون و يا دشمنان، آثار غارت و تعدّي را در سرتاسر اروپا به جاي گذاشته بود. مسکو تلّ خاکستر شده بود،‌ در انگلستان که از پيروزي در جنگ مغرور و مفتخر بود، دهقانان به جهت تنزّل قيمت گندم، از هستي ساقط شده بودند و کارگران صنايع از پيدايش کارخانه هاي جديد به وحشت و اضطراب افتاده بودند، هيچ گاه زندگي اين قدر بي معني و تيره نشده بود. آري انقلاب مرده بود و به نظر مي رسيد که روح اروپا نيز با آن از ميان رفته است. » (22)
بدين ترتيب اصل شعار پيشرفت با رؤيت مصائب گوناگون بويژه حاصل از جنگ و استثمار و تبعات حاصل از فزوني سرمايه و ثروت و مال اندوزي هاي فراوان زير سؤال مي رفت. اين بحران نه تنها از ديد مردم معمولي پوشيده نبود، از نظر اهل فلسفه، هنر، منتقدان و خلاقّان آثار ادبي نيز به دور نماند. کما اينکه جورج گوردن، نخستين استاد ادبيّات انگليسي در دانشگاه آکسفورد، « انگلستان را بيمار توصيف کرد و کليسا را در نجات آن شکست خورده قلمداد نمود و راه حل هاي اجتماعي را کند دانست و در مجموع دست به دامن ادبيّات برد و گفت که تنها ادبيّات مي تواند در جايگزيني اين عوامل شکست خورده، روح را نجات داده و حکومت را شفا بخشد. » (23)
ماتيو آرنولد نيز در همين ايام هشدار داد که طبقه ي متوسط انگليس بي فرهنگ شده و بازآموزي آن به مناسبت الگو بودن طبقه ي کارگر ضروري است و اگر اين نقيصه برطرف نشود پيروزي انقلاب کمونيستي در طبقه ي کارگر حتمي خواهد بود. (24)
اهل فلسفه نيز به زودي وارد ميدان انتقاد شد و از مجموع افکار و انديشه ها پرسش هايي را به جدّ مطرح کرد. سؤال ها معمولاً بر اطراف چنين مقوله هايي در اذهان شکل مي گرفت: « آيا پيشرفتي همه جانبه، امر اجتناب ناپذير و يا خود ممکن است؟ آيا فکر پيشرفت خيالي است خطرناک؟ آيا مي توان بدون ترس از اشتباه، آدمي را موجودي معقول پنداشت؟ آيا آدميان، در خارج از اوقاتي که تئوري هاي خويش را بر زبان مي رانند، يعني اوقاتي که با حدّت و شدّت اقدام به عمل مي کنند، به فرمان بعضي از نيروهاي نامعقول عمل مي کنند؟ آيا اصولاً معقولند يا فقط عادت به اين کار دارند که انگيزه هاي نيرومند خويش را موافق دلايل عقلي تعبير و توجيه کنند؟ آيا تکامل تدريجي را که داروين با دقت آميخته به وسواس خود در دايره ي شرايط تحقيق بيولوژيکي خويش محدود کرد - چه حتي بقاي انسب مشهور نيز ابداع هربرت اسپنسر (1820-1903) بود - مي توان در وسيعترين اساس ممکن خود پذيرفت؟ آيا ليبراليسم مبتني بر عقل کسي چون استوارت ميل (1806-1873) که معتقد بود اگر مردم از آزادي برخوردار و از قيد اعتقادات مرسوم و تاريک فکري آزاد باشند، کارها همه در راه صواب خواهد افتاد، صرفاً رؤياي دانشمند فوق العاده حساس و متمدني بود که راهي دراز با عرصه ي خون آلوده ي جنگ و توده ي مردمي که غريوش به آسمان مي رفت فاصله داشت و خود موقتاً مصون و مأمون از اين ماجرا بود؟ » (25)
کسي که پيش از وقت به اين پرسش ها پاسخ گفت شوپنهاور (1788-1860) بود. « فلسفه ي شوپنهاور از هر لحاظ و در مجموع عناصر خود مخالف روح اين عصر است. آن هم عصري که خويشتن را مظهر خوش بيني و کارهاي بزرگ منبعث از اراده ي غربيان مي پنداشت. زيرا در نظر شوپنهاور در پس تمام پديده ها اراده يا خواست است که جنبش و حرکت زندگي را تأمين مي کند و مدام آن را تجديد مي نمايد. اما اين اراده يا خواست در احساس چيز بد و زيان آوري است، بدين علت که ناگزير بايد مدام رنج و تعب بيافريند. چون حتي خودکشي نيز عملي بيهوده است، لذا رهايي از اين مخمصه از طريق دانش کافي و عدم دلبستگي و تفکر و تأمل هنري و غلبه بر خواهس نفس، انعدام و نيستي کامل است که مي تواند برخواست چيره شود. » (26)
« نيچه هم مانند کارلايل با نظري تيزبين تر و بينش و بصيرتي عميق تر دريافت که عصر، شتابان و غرّان به جانب فاجعه پيش مي رود. او اعلام کرد که خدا مرده و آيين هايي چون تکامل تدريجي وقتي در دسترس توده قرار گيرند، دنيا را در عصري از بربريت موحش مي افکنند. » (27)
« مارکس نيز به شدت از نظام صنعتي انگليس متنفّر بود و همراه با انگلس آن را محکوم مي ساخت. » (28)
اما در کنار منتقدان ادبي و اهل فلسفه، نويسندگان نيز بالاخره عليه چنين نظام خوش آب و رنگي بپا خاستند. اعتراض هايي که گرچه در قالب قاعده و ضابطه ي اهل فلسفه نبود، ولي مي شد به راحتي آن را در آثار کارلايل، ديکنز، ديزرائيلي (1804-1881)، کينگزلي (1819-1875) و بسيار ديگر از نويسندگان عهد ويکتوريا ديد. (29)
از 1815 تا 1850 گرچه غالب فيلسوفان و جامعه شناسان تمايلات رمانتيک ها را تأييد مي کردند، ولي گاه با اظهارنظرهايي کاملاً در جبهه ي مخالف آنان قرار مي گرفتند. به مرور که رمانتيسيسم احساساتي شکست خورد، رمانتيسيسم اجتماعي پديد آمد که علاقه مند به تغيير در نظام اجتماع بود و برعکس رمانتيسيسم احساساتي فرد را به جمع ترجيح نمي داد، تا جايي که غالباً سوسياليست يا متمايل به سوسياليزم بود. اما همچنان اجتماع آينده را نه به شيوه ي علمي و عملي بلکه از روي تخيلات خود بنياد مي نهاد. (30) « بالزاک بي آنکه متوجه باشد، به جاي تسليم به تخيل و حسرت و بيماري قرن و پناه بردن به قرون وسطي، اجتماع خود را با همه ي مشخصات و اسرار و صفات، عادات، نيکي و بدي هايش نشان داد. آنچه تاکنون رمانتيک ها از آن غافل بودند. » بالزاک نشان داد که جامعه ي وي فاسد شده است و گفت: « اين مردم يا زر مي خواهند يا خوشي »، « در پاريس، عشق، هوسي است و کينه چيز بيهوده اي. در آنجا انسان قوم و خويشي به جز اسکناس هزار فرانکي و دوستي به جز بانک رهني ندارد. » (31) و همو مدّعي بود که با نوشتن داستان هايش « تاريخ عادات و اخلاق جامعه » را مي نويسد.
بدين ترتيب رئاليسم مکتبي بود که همگي پيروان آن همچون بالزاک، موپاسان، تولستوي، ديکنز، فلوبر، زولا، برادران گنکور، استريندبرگ، ورگا، ايبسن، تورگنيف، چخوف، اليوت، جک لندن و ده هاي ديگر، در قالب رمان ها و داستان هاي کوتاه و نمايشنامه هاي خود، همچون جامعه شناسي نقّاد و روانشناسي رئوف، لايه هاي زيرين واقعيت اجتماع را کاويدند و عفونت و فساد و کالبد ظاهراً پيشرفته ي غرب را برملا ساختند و انواع استثمار طبقاتي، فساد اخلاقي، فقر، گرسنگي و روابط غير انساني را هويدا کردند.

ب- تأثير علم و فلسفه

امّا از حيث چگونگي ديد و زاويه ي بررسي مصائب و مشکلات و عوارض حاصل از پيشرفت، در جهت خلاف رمانتيسيسم، افکار دانشمندان اين عصر نيز بي تأثير در نويسندگان قرن نوزدهم نيست. منشاء انواع داروين (1859)، مدخل طب تجربي کلود برنار - مأخذ اصلي زولا - (1865) و فلسفه ي تحصلي کنت (دهه ي 1860) آثار مهم اين قرن است که همگي علم و حقيقت علمي را به زبان ها انداخت. (32) همه ي اين آثار و نوع ديدشان، چشمان نويسنده را به جهان عيني بازتر مي کند و اشيا و پديده ها و جريان هاي اجتماعي را همچون وجود موجود و نه خيالي مي بيند. « سنت بوو که مي دانست پدر فلوبر جرّاح است، سر نخ را به دست همه داد. او مي گفت: فلوبر قلم را مانند چاقوي جراحي به دست مي گيرد. به هر سو مي نگرم کالبد شکاف و فيزيولوژيست مي بينم » (33). اگر مقصود سنت بوو اين باشد که فلوبر نظير پدر خويش جامعه را همچون کالبد انساني بيمار مي نگريست و سعي مي کرد آن را مداوا کند يا آنکه وي در برابر بيمار برخوردي واقعي با قضيه داشت و پناه به خيالات واهي نمي برد، در اين طرز نگرش بيش از آن که پدر وي مؤثر باشد،‌ سنت برخورد علمي جاري زمانه منبعث از طرز عمل کلود برنار و داروين و اسپنسر و غيره تأثير داشت. زيرا همين تأثير و نوع ديد را در بالزاک و موپاسان و غيره نيز مي توان ديد و همين شيوه است که بعدها در نزد زولا راه افراط را مي پيمايد و وي را وادار مي کند با اعتماد بيش از حدّ به روش علمي رئاليسم را بي اعتبار کند.
امّا شک در امر پيشرفت و توسعه که در ابعاد گوناگون، آثار تولستوي، چخوف، بالزاک و ديگران را گرفته است، نيز بي تأثير از مکتب اصالت تجربه (امپريسم) نيست. زيرا « مکتب اصالت تجربه از سرچشمه اش شکّاک بود. بيکن در پيشرفت دانش (1605) عزم جزم کرده بود که جنگ را فارغ از هر نوع جزمي به پيش ببرد. ولي در قرن نوزدهم اين شکّاکيّت، گول افتخار دانستن همه چيز را خورد و تسليم جزم تازه اي شد، جزم حتميّت ( دترمينيسم ) دستبند ذهني اي که طرح امروزي ترش داشت، اما در بدنامي دست کمي از استبدادهاي فکري گذشته نداشت... عفونت اين اطمينان به جان همه ي نويسندگان زمان افتاد. زولا که از مقصران اصلي آن بود - با شور فراوان در کتاب رمان تجربي بر تفاوت ماهوي دوره ي تجربي با دوره ي کاملاً علمي تأکيد کرد. او نخست از قول برنار مي نويسد: « همه چيز علمي شده، تجربه گرايي رخت بربسته و سپس از خود ادّعا مي کند: تجربه گرايي به ناگزير مقدّم بر مرحله ي علمي هر شناختي است. » (34)
منظور آن است که آنچه رئاليسم را شکل بخشيد « مسأله ي علم، تأثير فلسفه ي عقلاني و استفاده از اسناد در مطالعات تاريخي » بود و در کنار همه ي اين ها عکس العمل در قبال رمانتيسيسم رقيق، همگي در نفوذ رئاليسم مؤثر بودند. (35)
اساساً عصر رئاليسم، يک عصر انتقادي است. عصري است که در برابر برتري حسّاسيّت ذهني و نيروي تخيّل، با سلاح آگاهي روشن بينانه به مقابله برمي خيزد. نيچه عصر خويش را عصر اراده ي نامحدود رسيدن به آگاهي مي نامد. تن فيلسوف فرانسوي عليه رؤيا و تجريد قيام مي کند. رنان نويسنده را نظير فيلسوف و دانشمند مي داند (36) و برون گرايي رئاليسم در برابر درون گرايي رمانتيسيسم محصول چنين ديدي است.
زوال توجه به سرزمين هاي ديگر و زمان هاي ديگر و بازگشت به سرزمين ها و زمان هاي خودي که نخستين نکته ي مورد توجه رمانتست ها و دومي مورد عنايت رئاليست ها بود، کاملاً تحت تأثير فلسفه ي اثباتي عصر بود. اين فلسفه بود که وهم و خيال را از بين برد و مشاهده را جايگزين آن کرد. بنابراين اگر در عصر رمانتيسيسم نويسنده ها سرزمين هاي رؤيايي شرق را، بي آنکه شخصاً ديده باشند، به قوه ي خيال تصوير مي کردند، فلوبر قبل از نوشتن سالامبو به تونس سفر کرد و چون سفر در داخل کشور آسانتر از خارج است، رئاليست ها به شرح و تحليل شهرها و محله هاي سرزمين خود پرداختند؛ مثلاً نورماندي در آثار فلوبر و موپاسان، استکهلم در آثار استريندبرگ، سيسيل در آثار ورگا و رماني در آثار امنيسکو جاي مهمّي اشغال کردند. (37) از سوي ديگر آيا توجه دقيقتر به مکان هاي آشنا که جمعيتي آشناتر در آن با مشکلات عيني دست و پنجه نرم مي کنند، بي تأثير از اگوست کنت پايه گذار جامعه شناسي در همين قرن نيست؟
آرتور شوپنهاور (1788-1860)، فردريش ويلهلم نيچه (1844-1900) شاعر و فيلسوف آلماني، هربرت اسپنسر (1820-1903) فيلسوف، جان استوارت ميل، (1806-1873) فيلسوف و اقتصاددان انگليسي، اگوست کنت (1798-1857) فيلسوف فرانسوي و بالاخره کارل مارکس، فريدريش انگلس، داروين و کلودبرنار همگي مردان تفکّر و علم اين قرن واقعگرا بودند و طبيعتاً روش کار و انديشه شان رئاليستي بود و همان کار که پيشتر نيز گفته شد، اصطلاح رئاليسم از حوزه ي تفکّرات فلسفي وارد عالم نقد ادبي يا به عبارت ديگر ادبيات شد.

ويژگي هاي مکتب رئاليسم

چنانکه گفته اند: رمانتيسيسم فرانسه با « نبوغ مسيحيت شاتوبريان » آغاز شد و رئاليسم با اثر انتقادي « تاريخ منابع مسيحيت » اثر رنان. در برابر خوشبيني سياسي ويکتور هوگو و لامارتين، نهيليسم اجتماعي فلوبر و ديگران به ميان آمد. » (38) اگرچه رمانتيسيسم براي چند صباحي با پشت کردن به واقعيت جامعه، زيبايي و اصالت را در بازگشت به طبيعت جستجو کرد، ولي نمي توانست براي ابد چشمان خود را در مقابل حقايق جامعه ببندد و تا آخر عمر خود را در وراي سرزمين هاي رؤيايي پر از نشاط کذايي محبوس سازد. مدتي هيجان کشف دنيايي زيباتر و بهتر در پشت ابرهاي مه آلود جامعه ي فساد توانست تکيه گاه مطمئني براي نويسندگان باشد، اما به قول تيبوره، منتقد و فيلسوف فرانسوي، با ظهور رمان رئاليستي، هيجان رمانتيسيسم فرو نشست. (39) اين بار رئاليسم به جاي تشريح دنياي مجرّد رمانتيسيسم به اشکال و رنگ هايي در پشت پرده اي از قواعد محدود و عرف ادبي درهم ريخته، دنيايي را تصوير مي کرد که داراي اشکال و رنگ هاي واقعي بود و از گذشته ي تاريخي يا دوره ي معاصر الهام مي گرفت. (40) امّا در اين تصويرگري مشکلي وجود داشت که بايد ترميم مي شد. به عبارت بهتر « در راه رسيدن به اوج اين هدف دو مانع وجود داشت: نخست جنبه ي دروني رمانتيسيسم و دخالت احساسات خود نويسنده در تجسّم دنياي خارج، دوم تسلط تخيل بر واقعيت و تحت الشعاع قرار دادن آن. رئاليسم اين دو جنبه ي رمانتيک را درهم شکسته و به دور انداخت. يعني رئاليسم را بايد پيروزي حقيقت واقع بر تخيّل و هيجان شمرد. اين مکتب ادبي بيشتر از اين لحاظ حائز اهميت است که مکتب هاي متعدّد بعدي نتوانسته است از قدر و اعتبار آن بکاهد و بناي رمان نويسي و ادبيات امروز جهان بر روي آن نهاده شده است. » (41)
خروج از دنياي رمانتيک و ورود به عالم رئاليسم، درست شبيه آن است که شخصي در برابر مصيبت ها و بدبختي هاي خود، به جاي قبول حقايق خارجي و جستجوي علل و عوامل حقيقي اين مصائب، خود را با ورود به عالم خيال و ذهنيات و با دل مشغولي هاي دوران کودکي دلخوش سازد. با اين ديد نمي شد واقعيات تلخ بيروني را پذيرفت. تنها با پذيرش دنياي واقع و آنچه که در آن مي گذشت بود که بالزاک نشان داد جامعه ي وي فاسد شده است و اين عبارت را بر زبان آورد: « اجتماع پاريس گرد محور شمش هاي طلا مي چرخيد. روح سودجويي در همه ي شئون زندگي دميده شده بود و به گفته ي خود بالزاک پول نقش قانون گذار را در حيات اجتماعي و سياسي بازي مي کرد. » (42) و چون بالزاک نمي خواهد با تخيلات دلخوش باشد حتي علي رغم بينش سياسي خود که مدافع حکومت مطلقه و اشرافيت است، وقتي مي بيند واقعاً اين طبقه فاسد شده است، « بارها رسوايي و فساد و تباهي زندگي اشرافي را مي نماياند و با موشکافي کم مانندي ابتذال و فساد و بطالت زندگي اعيان و اشراف پاريس را که فقط به القاب و اصالت خود دل خوش کرده اند و حتي يک زن بي فاسق ميانشان نيست، توصيف مي کند. » (43) موپاسان نيز علي رغم وابستگي شديد به طبقه ي اشراف، ناچار شد همين طبقه را از لحاظ فساد اخلاقي و از بين رفتن ارزش هاي انساني رسوا کند.
نگاه واقع گرايانه به جامعه را بايد مديون هگل نيز بود. « هگل از نظرگاه شکل بندي، تکامل دائم را همراه با تضادهاي ذاتي اش، فرازها و نشيبهايش، دورانهاي پيشرفت و برگشت اش به تاريخ مادي، تفسير مي کرد. او مي دانست که ايدئولوژي، شيوه ي تفکر، فلسفه و قانون، دين و هنر و فعاليت حرفه اي انسان هميشه محصول زمان و فقط زمان هستند؛ يعني به خصلت کلي و تاريخي عصر ويژه اي مشروط مي باشند. ولي او اين خصلت ويژه را در مراحل گوناگون تکامل روح و عقل مي ديد و شرايط عيني تغييرات تاريخي و شالوده هاي مادي و اجتماعي آنها را به حساب نمي آورد.
« تکميل کردن مفهوم ذهني و انتزاعي جريان تاريخ با مضمون عيني و واقعي و پاسخ گفتن به دشوارترين نيازهاي معنوي زمان، به عهده ي هنر واقع گراي واگذار شده بود. واقع گرايي پس از اينکه بارها از اواخر قرن هجدهم و اوائل قرن نوزدهم به وسيله ي جريانهاي غير واقع گراي از ميدان بدر شد، به عنوان وسيله اي براي شناخت زندگي قد بر افراشت و يکي از نيروهاي محرک عظيم تکامل و پيشرفت گرديد. واقع گرايي توانست بسياري از ويژگيهاي روابط نوين اجتماعي را که پس از زوال نظام فئودالي پديدار گرديده بودند مشاهده و ترسيم کند. » (44)
پذيرفتن حقيقت واقع باعث شد تا به مرور در نزد رئاليست ها و به ويژه ناتوراليست ها،تخيل، يعني مهمترين تکيه گاه رمانتيست ها، با ترديد و سؤال بزرگي روبرو شود. « مهمترين عنصر در بافت مشکوک نظريه ي رئاليستي در اين زمان و نيز عنصري که داراي مهمترين پيامدهاست، سوءظن هميشگي آن به تخيل است. کما اينکه زولا در موارد متعددي بدان تاخته است و مي گويد: « سابقاً بهترين تعريف از يک رمان نويس اين بود که مي گفتند فلاني صاحب تخيّل است. حالا اين تعريف تقريباً يک انتقاد به شمار مي آيد. تخيل ديگر مهمترين قوه ي رمان نويس نيست. » (45) يا همو در جاي ديگر مي گويد: « من به اين بي ارزشي تخيل واقعاً معتقدم، چون همين را ويژگي اساسي رمان جديد مي دانم... تخيّل زماني کارکردي داشته است، اما اين زماني بود که رمان فقط براي تفريح و سرگرمي بود. ولي اکنون با رمان ناتوراليستي، رمان مشاهده و تحليل، اوضاع فرق کرده است. همه ي تلاش نويسنده، جايگزين کردن تخيل با واقعيت است. » (46)
به همين خاطر است که رمانتيسيسم را دوران سروري شعر مي دانند تا جايي که نثرش نيز به شعر مي گراييد. زيرا که شعر مخيّل است و پايان رمانتيسيسم را دوران زوال برخورد شاعرانه مي شمارند. سخن تئوفيل گوتيه که در 1867 گفت: ذوق زمان از شعر روگردان شده است (47) اشاره به همين نکته دارد. به قول معروف، شعر در حدّ فاصل رمانتيسيسم تا سمبوليسم به خواب خوشي فرورفت و براي مدتي غيبت کرد و سال هاي 1850-1890 به تسخير رمان درآمد.
موضوع عشق نيز که يکي از دل مشغولي هاي رمانتيک ها بود، در رئاليسم تغيير وجه داد، يعني آن برتري يا عزيز دردانگي خود را به عنوان يک مبحث اساسي از دست داد. زيرا در نظر رئاليست ها، عشق نيز پديده اي بود مانند ساير پديده هاي اجتماعي. فقر و مصيبت، جنگ و فاجعه ي انساني مي توانست به اندازه ي عشق اهميت داشته باشد و به عنوان موضوعي قابل توجه براي رمان نويس قلمداد شود. عشق صميمانه ي ديکنز نسبت به کودکان يتيم، يا هريت بيچراسنو نسبت به بردگان سياهپوست، يا اميل زولا نسبت به سرنوشت روسپيان کم اهميت تر از عشق مذکر و مؤنث محسوب نمي شد.

ويژگي شخصيت رئاليستي

غالب شخصيتهايي که در آغاز رئاليسم آفريده شد بيشتر در تحت تأثير نظريه ي « انسان آزاد يا طبيعي » بود. در اين دوره تصور بر اين بود تا انسان زنجيرهاي فئوداليسم را از پاي گسسته، آزاد است. تصور بر اين بود فضيلتهايي چون صداقت، شجاعت و پشتکار جزو ذات انسانهاست و با تکيه بر آنها مي توان جهان را تسخير و آزاد کرد. بنابراين فيلدينگ، قهرمان خود رابينسون کروزوئه را با تکيه بر همين فضايل، شخصيتي هشيار و جدّي و لبريز از خوش بيني تاريخي مي سازد. چنانکه کروزوئه با تکيه به همين فضايل، ضمن مبارزه با نيروهاي طبيعت، تمدن کاملي را در جزيره اي بنا مي کند.
حال آنکه داستان زندگي کروزوئه در جزيره بيشتر به گزارش متين و واقعي جزئيات سفري تجارتي شباهت دارد تا توصيف دنياي رنگارنگ. اين نوع برخورد، بيش از آنکه حقيقي و مطابق با واقعيتهاي اجتماعي باشد، کاسب کارانه است که از ويژگيهاي نثر نويسندگاني چون اسمولت و سويفت نيز مي باشد. (48)
اينگونه افکار که تصور مي کرد اتکاء به چنين فضايلي مي تواند جهان را تغيير دهد، در افکار فيلسوفان عصر چون روسو نيز وجود داشت. روسو مي گفت: « انسان آزاد متولد شده ولي در همه جا به زنجير کشيده شده است و نظرش بر آن بود که آزادي حق طبيعي انسان است. حال آنکه متوجه نبود که انسان نه تنها پس از تولد بلکه پيش از تولد نيز آزاد نيست. نوزادي که اولين گريه اش را در يک کلبه ي حقير روستايي سر مي دهد آزاد نيست؛ زيرا او نه فقط شکل ظاهري بلکه شرايط مادي والدين خود را نيز به ارث مي برد. کودکي که در قصر يک اشرافزاده يا خانه ي يک بازرگان محترم زاده مي شد به طور غير قابل مقايسه اي از همان آغاز آزادتر بود. » (49)
هرچه زمان پيشتر مي رفت، دانش و آگاهي عمومي برپايه ي تجارب عيني نسبت به زندگي بيشتر مي شد. نويسنده ي تيزبين نيز متوجه مي شد که تکيه بر فضايل، بدون توجه به موانع موجود در جامعه، رهايي بخش نيست. نقص در طبيعت انساني نيست که با آموزش بتوان دنياي کاملتر و بي عيب تري ساخت. نظريات آرماني روسو در اميل، بي آنکه فضاي لازم براي رشد آنها در جامعه وجود داشته باشد مي توانست فقط يک آرزو باقي بماند. بروز بحرانها در روند تکامل بورژوايي، فرضيه ي انسان آزاد يا طبيعي روسو را باطل کرد. نشانه هاي اين بحران را در پيدايش مکتبي رواني در نثر رئاليستي نظير رنجهاي ورتر اثر گوته يا در آثار تام جونز، استرن و تريسترام شندي مي توان ملاحظه کرد.
بنابراين، نظريات دانشمنداني چون مالتوس و آدام اسميت در کتاب ثروت ملل (1844) که نفع سرمايه داري را مي جستند، تنها با تکيه به تهذيب و تقويت فضايل قابل حل نبود. به همين خاطر به مرور روشن شد اشکال نه در اخلاق فردي، بلکه در خود نظام سرمايه داري نهفته است. يعني اصل عليت و جستجو در علل و اسباب تمامي گرفتاريها و مصيبتهاي پس از انقلاب، در آثار نويسندگان شروع شد.
بدين ترتيب « رئاليسم، ساختمان رمان يا داستان کوتاه را بر قوانين طبيعت و اجتماع پايه مي گذارد. پديده هاي روحي را در پرتو عليت اجتماعي بررسي مي کند تا ريشه ي سرنوشت آدمي را در شرايط محيطي و خصوصيات فردي بجويد. اجتماع را به مثابه ي موجودي زنده و متحرک مي نگرد و پيش از آنکه انسان را از لحاظ زيست شناسي تشريح کند، به مطالعه ي انسان اجتماعي و تاريخي مي پردازد. در تحول شخصيت هاي داستاني و تکامل سرگذشت ها راه را بر عوامل تصادفي مي بندد و از همه مهمتر به جاي تصوير کردن انسان در حضيض، او را در اوج خود مجسم مي کند. » (50)
بنابراين، مهمترين ويژگي ادبيات رئاليستي، توصيف انسان به صورت موجود اجتماعي است. به گفته ي ديگر رئاليسم ريشه ي رفتار آدمي را در شرايط اجتماعي زمان مي جويد. اين سبک، صفات نيک و بد را پديده هاي ذاتي انسان نمي پندارد، بلکه آنها را محصول جامعه مي شمارد. رئاليست کسي است که روابط ميان افراد را از يک طرف و افکار و اميدها و خيالات واهي و نوميدي ها و زبوني هاي آنان را از طرف ديگر، معلول علل معين اجتماعي مي داند که در محيط معيني به وجود مي آيد و تحت شرايط معيني نابود مي شود. » (51)
« رئاليسم ضمن ارائه ي يک پديده يا شخصيت استثنايي، آنها را تبيين کرده و سرچشمه هاي شخصيت يا پديده ي استثنايي را در خود زندگي نمايان مي سازد. » (52)
به عبارت دقيقتر « رئاليسم در پي يافتن عليتي است که در قلمرو پديده هاي اجتماعي وجود دارد. از آنجا که زندگي انسان و حيات جامعه، موضوع اصلي اثر، دنياي دروني قهرمان و مجموعه ي ويژگيهاي فردي او را تشکيل مي دهد، و ما آنها را شخصيت مي ناميم، نويسنده ي رئاليست نيز آنها را به عنوان محصول شرايط متعدد ولي معيني، مورد بررسي و توصيف قرار مي دهد که با سرنوشت شخصي قهرمان يک رابطه ي علت و معلولي بوجود مي آورند. بنابراين هر شخصيت تيپيک يا نمونه وار، به نوعي مشتقي است از نيروهاي اجتماعي. شخصيت تيپيک قهرمان، مجموعه ي ويژگي هاي تعيين کننده ي عمده ي محيطي است که خود قهرمان محصول آن است و از طريق او و سرنوشت شخص اوست که ويژگيهاي آن محيط آشکارا نمايانده مي شود. » (53)
نکته ي مهمي که نقش عليت داستانهاي رئاليستي را از بقيه جدا مي کند، در نگاه تاريخي آن نسبت به مسأله است. چنانکه « والتر اسکات، نويسنده ي انگليسي توانست در نتيجه ي مشاهده و بررسي تکامل و تشديد مبارزه ي طبقاتي جامعه ي انگليس در دوران خود، به روشني تاريخ دست يابد. وي ضمن نشان دادن تضاد آشتي ناپذير نيروهاي فئوداليسم و بورژوازي و ترسيم اختلافات مذهبي، فلسفه هاي متضاد زندگي، برخورد منافع مادّي، تقسيم جامعه و ترسيم شخصيتهاي داستانهايش به شکل حاميان نظام کهنه ي فئودالي و نظام نوين بورژوازي، توانست در انبوه عظيم اين رويدادها، مسير عمده ي تکامل اجتماعي، يعني تشکيل سرمايه داري در انگلستان و در عين حال پي بردن به تأثيرات جنبه هاي نوين سرمايه داري بر زندگي مردم، متوجه رابطه ي علت و معلولي در جامعه ي انگلستان شود. » (54)
بنابراين روح پژوهش و عطش دانش اندوزي از ويژگيهاي بارز رئاليستهاي سده ي نوزدهم شد. بالزاک مي گفت: « توده ي مردم از ما تصوير زيبا طلب مي کند. راستي مدلهاي اين تصاوير را از کجا بايد آورد؟ آيا لباسهاي پاره پاره ي شما، انقلاب بي فرجام شما، بورژوازي زغ زغوي شما، مذهب مرده ي شما، قدرت پوسيده ي شما، سلاطين بي تاج و تخت شما، واقعاً آنچنان شاعرانه هستند که در خور تجسم باشند؟ تنها کاري که در حال حاضر از دست ما برمي آيد اين است که به آنها بخنديم. » (55)
بدين ترتيب رئاليسم به مرور اين نکته را دريافت که آنچه در جامعه رخ مي دهد و هر نابساماني که اتّفاق مي افتد و هر نوع فقر و فلاکت و تحقير انساني که ببار مي آيد، نتيجه ي نفرين آسمانها يا نقشه ي الهي نيست. بلکه همه چيز را بايد در روابط علّت و معلولي پديده ها جست. چنانکه دکارت « با نظريه ي تفکيک ناپذير بودن زندگي و تفکّر و فرانسيس بيکن که در حصول شناخت جهان، توجه خود را به اهميت تجربه معطوف کرد و انديشه ي علمي دستخوش تحولي عظيم شد، راه براي نفوذ در طبيعت اشياء و امور جهان بازگرديد. » (56) و جوهره ي رئاليسم، در مطالعه و تجسم زندگي انسان در جامعه و روابط اجتماعي، ميان فرد و جامعه و ساختمان خود جامعه تجلي يافت.

فراز و فرود رئاليسم

رئاليسم نيز طبق معمول همه مکاتب در يک ساعت و روز مشخّصي زاده نشد. حتي به ظاهر در آغاز مکتب، هيچ نويسنده اي آن را جدي نگرفت و بسياري نظير فلوبر، شانفلوري و اميل زولا آن را بي معني مي دانستند. (57)
جالب توجه است که رئاليسم نخست از نقاشي گوستاوکوربه (1819-1877) آغاز شد. زيرا وي هدف هنر براي هنر را پوچ و بيهوده مي دانست، تا جايي که با برپايي نمايشگاه آثار خود عليه تمسخر رمانتيک از 1848 تا 1850 مبارزه کرد و اين مبارزه ي وي بود که نه تنها خود پيروز شد، بلکه در ادبيات نيز تأثير گذاشت. (58)
« پايه گذاران رئاليسم در فرانسه نويسندگان کم شهرتي نظير شانفلوري، مورژه و دورانتي بودند. نام رئاليسم را اول بار شانفلوري به تاريخ 1843 به زبان آورد و در 1852 اصول عقايد خود را به صورت قطعي مطرح ساخت. » (59) سپس دوست شانفلوري، بام دورانتي، مجله اي به نام رئاليسم منتشر ساخت که در آن پارناسين ها و رمانتيک ها را به شدت محکوم مي کرد. هوگو را غول، موسه را سايه ي دون ژوان و گوتيه را پيرمرد خسته از ساده لوحي مي ناميدند. آنان از شعر به شدت متنفر بودند تا جايي که دورانتي نوشت: « هر کس شعر بگويد محکوم به اعدام خواهد شد. تا آنکه بالاخره منتقداني نظير سنت بوو و تن در ستايش از بالزاک و استاندال رئاليسم را پذيرفتند. » (60)
گفته شد که شانفلوري نويسنده ي مهمي نبود، اما دفاع وي از طرز کارش به همراه ديگر دوستان باز هم نه چندان مهم در عالم خلاقيت ادبي، راه را براي ديگران باز کرد. نگاهي به سياهه اي از نويسندگان کشورهاي گوناگون امريکا، اروپا و روسيه که نويسندگان شاخه هاي گوناگون مکتب رئاليسم بودند، پيشرفت اين مکتب را نمايش خواهد داد. افرادي نظير: اميل زولا، فلوبر، گي دوموپاسان، اونوره دو بالزاک، برادران گنکور، شانفلوري، مورژه، دورانتي از فرانسه، ثاکري، جرج اليوت، برونينگ، چسترتون، ساموئل باتلر، رابرت لوئي استيونسن و چارلز ديکنز از انگليس، تورگنيف، گوگول، گنچارف، چخوف، گورکي، تولستوي و داستايوسکي از روسيه، دهمل، هوتز، هاوپتمان از آلمان،‌ جک لندن، استفن کرين، فرانک نوريس، هاريت بيچراسنو، تئودور درايزر، مارک تواين، هرمان ملويل از امريکا، ‌ايبسن، استريندبرگ از اسکانديناوي، امنيسکو، کاراجيال از روماني، ورگا از ايتاليا، هنريک سينکويچ از لهستان، ايگنا توويچ از يوگسلاوي، پرزگالدوس از اسپانيا، اسادوکيروز از پرتغال و ماتادلي از صربستان و شگفت آنکه از ميان اين همه نام ها تنها چند تني نظير ثاکري و اليوت شاعر و بقيه رمان نويس بودند.
اما رئاليسم نيز پس از يک دوره ي نسبتاً طولاني دفاع از نواميس جامعه با تکيه بر « وجود موجود » در پي « بحران اعتماد به روايت علم از واقعيت که در اواخر قرن نوزدهم رخ داد، بي اعتبار شد » (61) تأکيد بيش از حد به مشاهده و تجربه آرام آرام رئاليسم را به افراطي گري ناتوراليسم کشاند و نويسنده اي چون زولا را در جايگاه دانشمند تجربي نهاد. به قول معروف « ماترياليسم پاشنه ي آشيل رئاليسم بود. چيزي که بالاخره ساختار ساده ي رئاليسم با وجدان را از پايه سست کرد، انتقاد از فلسفه ي نهفته در آن بود. » (62) پس از آنکه رئاليسم خود را از يوغ علم رها کرد، در خدمت ايدئاليسم درآمد. آن گاه ديدِ فردي مطرح شد. آرمان گرايي مستلزم فراسوگرايي ( ترانسندنتاليسم ) و در قالب نمادگرايي ( سمبوليسم ) ابراز وجود کرد. از رهايي از يوغ علم رئاليسم آگاه، از ديد فردي و تجربه ي شخصي سوررئاليسم و از قالب نمادگرايي سمبوليسم زاده شد. بدين ترتيب واقعيت هاي عيني رئاليسم به واقعيت هاي ذهني سوررئاليسم تبديل شد.

پي نوشت ها :

1. رئاليسم، ص 56
2. ر.ک: ذيل realism در: The oxford companion to American Literature
3. تاريخ نقد جديد، ج 4، ص 11
4. ر.ک: فرهنگ کامل انگليسي، فارسي، عباس آريانپور کاشاني، ذيل realism
5. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 12
6. پيشين، ص 14
7. پيشين، همانجا
8. زمينه ي جامعه شناسي، ص 4.
9. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 12.
10. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 158
11. رئاليسم و ضد رئاليسم، صص 32-33
12. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 156
13 براي دريافت تحولات رئاليسم ر.ک: زيبايي شناسي نوين، صص 5-67 و 229-265
14. رئاليسم و ضد رئاليسم، صص 20-21
15. براي اطلاع بيشتر در خصوص انواع شناخت ر.ک: زمينه ي جامعه شناسي، صص 1-10
16. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 25
17. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 26
18. سيري در ادبيات غرب، ص 218
19. سيري در ادبيات غرب، ص 213.
20. منظور ناپلئون است که اهل کورس بود.
21. منظور هموست که به سنت هلن تبعيد شد.
22. تاريخ فلسفه، ج 2، صص 416-418
23. نظريه ي ادبي، ص 33
24. پيشين، ص 32
25. سيري در ادبيات غرب، ص 220
26. همانجا
27. پيشين، ص 226
28. پيشين، ص 224
29. سيري در ادبيات غرب، ص 224
30. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 144
31. پيشين، ص 146
32. رئاليسم و ضد رئاليسم، صص 48-49
33. تاريخ نقد ادبي جديد، ج 4، ص 19
34. رئاليسم و ضد رئاليسم، صص 48-49.
35. ر.ک: ذيل realism در The oxford companion to American Literature
36. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 154
37. پيشين، ص 155
38. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 158
39. تيبوره رمان رئاليستي را فرو نشستن يک هيجان مي خواند، سبک هاي ادبي، ج 1، ص 157.
40. مکتب هاي ادبي، ص 143
41. همان جا
42. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 58
43. پيشين، ص 44
44. نگاهي به تاريخ ادبيات جهان، ص 99
45. رئاليسم و ضد رئاليسم، صص 41-43
46. پيشين، ص 43
47. مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 153
48. ر.ک: تاريخ رئاليسم، صص 25 و 26
49. پيشين، ص 26-27
50. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 55
51. پيشين، ص 36
52. نگاهي به تاريخ ادبيات جهان، ص 106
53. تاريخ رئاليسم، ص 21
54. تاريخ رئاليسم، ص 82-83
55. پيشين، ص 100
56. تاريخ رئاليسم، ص 12 و 13
57. رئاليسم و ضدّ رئاليسم، صص 32-33
58. مکتب هاي ادبي، ج 1، صص 148-149
59. پيشين، صص 149-150
60. مکتبهاي ادبي، ج 1، صص 150-152
61. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 56
62. پيشين، همان جا

منبع مقاله :
ثروت، منصور؛ (1390)، آشنايي با مکتبهاي ادبي، تهران: سخن، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط