حميت وپايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

تغيير نگاه به زندگي

او حتي اينقدر پايبند مسائل شرعي بود که به خاطر مطالعاتش رساله ي ناطق شده بود و تا آنجا که مي توانست مسائل شرعي را به بچه ها آموزش مي داد و نيز به دليل اينکه مبادا کاري خلاف شرع انجام دهد، محاکمات را خودش انجام
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تغيير نگاه به زندگي
 تغيير نگاه به زندگي

 






 

حميت وپايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

رساله ي ناطق!

شهيد مهدي کازروني

او حتي اينقدر پايبند مسائل شرعي بود که به خاطر مطالعاتش رساله ي ناطق شده بود و تا آنجا که مي توانست مسائل شرعي را به بچه ها آموزش مي داد و نيز به دليل اينکه مبادا کاري خلاف شرع انجام دهد، محاکمات را خودش انجام نمي داد. وقتي تعداد اسرا به ده نفر مي رسيد، از طرف کرمان يک روحاني دعوت مي کرد تا حکم دهد که آيا بايد اسرا اعدام شوند يا زندان بروند و يا حتي آزاد شوند و آنوقت بود که ايشان با توجه به حکم حاکم شرع عمل مي کرد. (1)

همه ي زندگي براساس دستور دين

شهيد علي بينا

متوجّه شدم علي همه ي زندگي اش را براساس ثواب و گناه مي سنجيد. وقتي کاري پيش مي آمد، فکر مي کرد چرا بايد انجامش بدهد. به من احترام مي گذاشت؛ چون دستور دين بود. حق همسايه را رعايت مي کرد؛ همين طور. براي مهمان سروجان فدا مي کرد؛ همين طور. از فقرا دستگيري مي کرد، به جانبازان سر مي زد. براي جبهه تبليغ مي کرد، به مزار شهدا مي رفت، مي جنگيد، از مافوق خود اطاعت مي کرد و .. احساس مي کردم او مثل شاگرد کوشايي است که مرتب ياد مي گيرد و عمل مي کند. وقت نماز، کار تعطيل بود. اصرار داشت به وقت عبادت کند، قرآن و نهج البلاغه بخواند و آيه حفظ کند. (2)

تغيير نگاه زندگي

شهيد علي بينا

مي گفت: «مسئوليم. مقابل حرف و عملمان مسئوليم. مردم دارند نگاهمان مي کنند. دارند امتحانمان مي کنند. از ما انتظار دارند. ما بايد بهترين آدمهاي روي زمين بشويم. نمي بيني مولا علي (عليه السّلام) فرموده: واي بر مؤمني که امروزش مانند ديروزش باشد؟»
مي گفت: «آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.»
خسته ام مي کرد بس که مراقب رفتار خودش و من بود. پشت سر هم سفارش مي کرد؛ ولي متوجّه مي شدم من هم در حال تغيير هستم. کار به جايي رسيد که قرآن و نهج البلاغه... از دست من نيفتاد. مي خواندم و اعمالم را با دستورهاي دين مطابقت مي دادم. در اين شرايط، به تفاوتهاي خانواده ام و ديگران پي بردم. انگار يک راه سخت را پشت سر گذاشته و به دشت رسيده بودم. علي، نوع نگاهم را به زندگي عوض کرد. ديگر خيلي چيزها برايم بي ارزش شدند و خيلي چيزها بسيار با ارزش. اگر پيراهن وصله دار مي پوشيدم، عار نمي دانستم. اگر سفره ي رنگين پهن نمي کردم، افتخار مي دانستم. اگر دل مادر يک شهيد را شاد مي کردم، راضي بودم. اينها را به آساني به دست نياوردم. روزهاي اوّل، غم عالم بر دلم مي نشست؛ غم دوري از علي، يک طرف، تغيير رويّه، يک طرف. من بر حسب سنت، با حجاب بودم.؛ مثل بسياري از زنان آغاجاري، مثل مادرم.، خاله ام؛ ولي وقتي زندگي مشترکم را بنا گذاشتم، ديدم حجاب قبلي ام به درد نمي خورد. از اين تاريخ به بعد، رو در روي پدرم نايستادم و با صداي بلند با او حرف نزدم؛ مگر زماني که سخت ناراحت بودم و حال خودم را نمي فهميدم. من زير آسياب زندگيِ تازه ام، آرد شدم و دوباره جان گرفتم. از عمليات بدر به اين طرف، دلم فراخ شد و صبوري پيشه کردم. آن هول و ولا و تشويش و وابستگي رنگ باخت، رفتار علي به من فهماند که تا جنگ هست، او خواهد جنگيد؛ مگر اينکه در اين راه شهيد شود. زندگي ما به راه ديگري ختم نمي شد. من نديدم علي در پشت جبهه احساس آرامش کند. فکر و ذکرش در منطقه بود. حرف دوستانش را مي زد. شرمنده ي خانواده ي شهدا بود. او زندگي در پشت جبهه را براي خودش عيب و عار مي دانست. مي گفت: «تا زماني که دشمن در خانه ي ماست، بايد جنگيد.»
روزي از او پرسيدم: «چه شد اينطوري شدي؟»
نگاهم کرد، آه کشيد و منقلب شد. گفتم: «نمي خواهي، نگو.»
سرش را تکان داد و گفت: «تا قبل از پيروزي انقلاب فکر نمي کرد من هم آدم هستم. به کار کردن خو گرفته بودم. گوشه گير بودم. وقتي سختيهاي زندگي فشار مي آورد، مي زدم به کوه و بغض آلود خيره مي شدم به غروب آفتاب. ما آدمهاي فراموش شده اي بوديم. به دنيا آمده بوديم تا فعلگي اين و آن را بکنيم. فکر مي کرديم سرنوشتمان همين است و بايد بسوزيم و بسازيم.
وقتي زمزمه ي انقلاب به گوشمان رسيد، دنياي ديگري پيش رويمان باز شد. انقلاب، ما را زنده کرد. وقتي جنگ پيش آمد، گفتم: «تا جان دارم، مي ايستم. نه مي خواهم و نه مي توانم به انقلاب پشت کنم.»
پرسيدم: «نمي ترسي؟»
گفت: «موقع جنگيدن، نه.» (3)

ما اهل کوفه نيستيم

شهيد علي بينا

علي دمر شد و گوشه ي متکا را به دندان گرفت و زار زد.
گفتم: «چرا همچنين مي کني؟»
گفت: «دلم پُر است خانم.»
قدري سبک شد. برايش چاي آوردم. گفت:
- اسماعيل سعيدي بدجوري زخمي شده بود. گفت: «مرا ببريد.» خواستم کاري برايش بکنم، نتوانستم. آمدم و پشت سرم را نگاه کردم. شرمنده اش هستم تا قيام قيامت. فاطمه! در بحبوحه ي جنگ و گريز، عقل فرمان نمي دهد. آدم، عکس العملي برخورد مي کند. شديداً احساساتي مي شود. من فکر مي کنم فقط فرماندهان رده ي بالا مي توانند خودشان را کنترل کنند. ديده ام حاج قاسم ميرحسيني چقدر صبوري مي کند. ما آدمهاي ضعيفي هستيم. کوچيکيم.
گفتم: «يک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پيش تو اين حرف را مي زنم؛ ولي باز شرمنده ام.»
نگاهم کرد و گفت: «اين من نيستم که به جبهه مي روم. کسي مدام صدايم مي زند و مرا به جبهه مي کشاند. وقتي دعاي ندبه مي خوانم، نمي توانم بي تفاوت بمانم.»
بعد شمرده خواند: «کجاست آن که از خون جد بزرگوارش، شهيد کربلا، انتقام خواهد گرفت؟»
هر دو گريه کرديم. گفت: «نمي توانم خانواده ي شهدا را ببينم و بي تفاوت بگذرم. اينها از ما انتظار دارند. من فکر مي کنم راهي جز جنگيدن ندارم. يا بايد شهيد شوم، يا بايد با پيروزي برگردم. وقتي شعار مي دهيم: ما اهل کوفه نيستيم، امام تنها بماند، يعني همين. مي داني در خيبر، اسير مراکشي و کويتي هم گرفته ايم؟ امام اگر به کسي خدمت نکرده باشد، به من يکي خيلي خدمت کرده. هنوز هم نمي توانم سالهاي قبل از انقلاب را فراموش کنم. از ظلم خان با خاک يکسان شديم و دوباره بلند شديم.» (4)

طاقت شنيدن بدگويي به امام و انقلاب را نداشت

شهيد حميد ايرامنش

حميد به شدت مقيد انجام تکاليف مذهبي اش بود. به خواندن کتاب هاي مذهبي مثل تفسيرالميزان و تفسير نمونه و نهج البلاغه علاقه ي زيادي نشان مي داد و به مسائل فلسفي توجه مي کرد. به امام علاقه ي زيادي داشت. وقتي به ملاقات امام رفته بود، طوري ذوق مي کرد، انگار پسري، پدرش را پس از مدت ها دوري ديده باشد. يادم مي آيد يک هفته قبل از ترور شهيد مطهري، خواي شهادت او را ديده بود. خيلي دلش شور مي زد و مطمئن بود خطري متوجّه استاد است. وقتي خبر شهادت او را شنيد، به شدت منقلب شد. بيشتر ناراحت بود که مي دانسته و کاري نکرده است. جز در موردي که نسبت به انقلاب يا امام بد مي شنيد، با کسي درنمي افتاد. همين طور اگر کسي به او ايراد مي گرفت که چرا اين قدر به جبهه مي روي، بحث و گاه حتي جدل مي کرد و تا آنجا پيش مي رفت که طرف را از حرفي که زده پشيمان مي کرد. (5)

امروز تکليف ما غير از ديروز است

شهيد يونس زنگي آبادي

بعد از يک درگيري بسيار شديد و سنگين، حدود360 نفر عراقي، بعد از يک مبارزه ي طولاني مجبور شدند که تسليم شوند. وقتي نزديک ما مي شدند، کلت هاي خود را جلوي نيروهاي ما مي انداختند و از داخل گل ها با حالتي بسيار خسته و درمانده و نگاههاي مضطرب پيش مي آمدند. اوّلين چيزي که حاج يونس به ما گفت، اين بود: - اينها تشنه هستند. از ديشب آب نخورده اند. به آنها آب بدهيد. هيچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تيري شليک کند.
من به حاج يونس گفتم: «حاجي، انگار يادت رفته که ديروز چطوري مقاومت مي کردند.»
حاج يونس خيلي جدّي جواب داد:
- ديروز مسأله اش فرق مي کرد. تکليف ما ديروز چيز ديگري بود؛ اما امروز اينها اسير ما هستند. ما بايد دنبال تکليف خودمان باشيم. امروز تکليف ما اين است که مثل يک برادر از آنها پذيرايي کنيم.
به غير از قمقمه ي بچه ها، ديگر آبي وجود نداشت. حاج يونس دستور داد که هر کس در قمقمه اش آب دارد، به آنها بدهد. (6)

مزاحم استراحت عشاير نشويد

شهيد محمود پايدار

او متوجّه کوچکترين جزئيات و مسائل بود. هميشه به بچه هايي که براي صبحگاهي مي رفتند، سفارش مي کرد که از کنار محل اسکان عشاير عبور نکنند تا مبادا مزاحم استراحت يا وحشت رمه هايشان بشوند و هميشه تأکيد مي کرد که: «حتي اگر به شما چيزي به عنوان هديه دادند، بخصوص شير، حتماً پولش را بدهيد چون اگر چه آنها محبت مي کنند ولي زندگي شان از همين چيزها تأمين مي شود. ممکن است به خاطر همان ظرف شيري که به شما مي دهند، خودشان بي ناهار بمانند.»
او حتي از خرده هاي نان نمي گذشت. اگر چه خيلي کم غذا مي خورد ولي سعي مي کرد چيزي اسراف نشود و حتي تکه اي نان دور ريخته نشود. هر چه بيشتر درباره اش صحبت مي کنم، خوبيها و خصوصيات بيشتري از او به يادم مي آيد. نمي دانم که واقعاً چطور مي توانم اين همه عظمت و بزرگي را که در وجود اين جوان21 ساله بود، توصيف کنم. آنچه که من از اخلاق و رفتار ايشان گفتم، تنها مشتي از خروار بود و چه حيف که اينقدر زود ايشان را در عمليات بزرگ خيبر از دست داديم. (7)

پي نوشت ها :

1- روزهاي سخت نبرد، صص 124-123.
2- تلّ آتشين، ص 284.
3- تلّ آتشين، صص 286-284.
4- تلّ آتشين، صص300-299.
5- چريک، صص 43-42.
6- حاج يونس، صص78-77.
7- گردان نيلوفر، صص87-86.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط