نويسنده: حجت الاسلام دکتر سليماني اميري
حجت الاسلام دکتر حميد پارسانيا
فلسفه ي علوم انساني مي تواند در شناسايي و بررسي مباني و مبادي معرفتي نظريه ها کمک کند. اما فلسفه ي علوم انساني چيست و چگونه مبادي معرفتي را در جهان اول مطالعه مي کند؟ به دليل تطورات تاريخي و ورود ادبيات هاي مختلف الفاظ فلسفه و علم، در جامعه ي علمي امروز ما معناي اين دو لفظ سرگردان هستند؛ يعني در فرهنگ ما اين مشکل وجود دارد که معناي الفاظ دچار اشتراک لفظي شده است. از يک طرف فلسفه و علم را در معاني مدرن آن به کار مي بريم و محيط آموزشي ما اين معنا را براي ما مأنوس کرده است که فلسفه و علم مقابل هم قرار دارند؛ يعني علم نوع خاصي از معرفت است که تجربي و آزمون پذير است و فلسفه نوع ديگري از معرفت است که معرفتي عقلي است؛ يعني تفاوت علم و فلسفه با روش مشخص مي شود، اما استعمال فلسفه و علوم انساني در اين معاني خالي از اشکال و تسامح نيست.فلسفه
اکنون مرسوم است که گفته مي شود به لحاظ تاريخي، فلسفه بر علوم تقدم داشت و علوم در دل فلسفه بودند و به تدريج از فلسفه جدا شدند و براي خود علم هاي مستقلي شدند؛ يعني درباره ي موضوعات مربوط به اين علوم، با روش عقلي بحث و گفت وگو مي شد، اما به تدريج روش علمي آمد و ابتدا مباحث طبيعي با روش تجربي مورد کاوش قرار گرفت و فيزيک و شيمي از دل فلسفه ي طبيعي منفک شد و بعد به تدريج حوزه ي موضوعات انساني و اجتماعي و متأخرين که تا همين اواخر با روش عقلي درباره ي آن ها بحث مي کردند نيز با روش تجربي مورد بحث و مطالعه قرار گرفتند و علوم اجتماعي جايگزين فلسفه ي اجتماعي شد. در اين اصطلاح، تفاوت فلسفه ي اجتماعي با علوم اجتماعي در روش است، نه در موضوع.در اين بيان، علوم مقابل فلسفه هستند. اين تقابل، تاريخ دويست ساله دارد؛ يعني از نيمه ي دوم قرن نوزدهم لفظ فلسفه و علم در اين معنا استعمال شدند. تا قبل از آن، فلسفه و علم قرابت معنايي داشتند و به يک معنا به کار برده مي شدند و معناي علم، دانش تجربي و آزمون پذير نبود؛ يعني Science به معناي معرفتي بود که مي خواست جهان را بشناسد و فلسفه هم همين بود پيشينه ي تاريخي و کاربرد لفظ فلسفه با معنايي که امروزه از فلسفه متبادر ماست، يعني دانش عقلي، فرق مي کرد.
پيشينه ي معناي علم و فلسفه
در يونان در مقابل شعر و مانند آن، که هدفش خيال انگيزي بود، سوفيا وجود داشت که همان علم بود. اما پس از مدتي سوفيست ها، يعني عالمان، علم را بدنام کردند. آن ها پول مي گرفتند و امروز چيزي و فردا چيز ديگري را ثابت مي کردند. سپس براي توجيه عمل خود، منکر حقيقت شدند و سر از نسبي گرايي فهم و حقيقت درآوردند. سقراط در مقابله با اين جريان، خواست از علم يا همان سوفيا دفاع کند. اما اين لفظ بدنام شده بود. به همين منظور، خود را سوفيست نناميد، بلکه فيلسوف ناميد و گفت من عالم نيستم، من دوستدار علم هستم. بدين ترتيب، لفظ فلسفه جاي دانش را گرفت و فلسفه اسم جنس شد که خود به فلسفه ي عملي و نظري تقسيم مي شد.فلسفه در اين معنا اسم جنس بود و فلسفه ي انساني يعني علم انساني، فلسفه ي اخلاق يعني علم اخلاق، فلسفه ي اجتماعي يعني علم اجتماعي، حال هر کدام از اين علوم بر اساس موضوعش يا از حسيات و تجربيات استفاده مي کردند يااگر مانند رياضيات يا متافيزيک با تجربه قابل مطالعه نبودند، در آن ها از روش عقلي استفاده مي شد.
فلسفه در اين استعمال به معناي دانشي است که حکايت از واقع مي کند و مقابل مغالطه، جدل، خطابه و شعر است که روش فلسفه ي قياسي - برهاني است. به همين خاطر، آن را علوم برهاني نيز مي گفتند و در مقابل قياسات غيربرهاني، که هدفش حکايت از واقع نبود، قياسات غيربرهاني نوع ديگري از معرفت را توليد مي کرد که با هدف حکايت از واقع توليد نشده بود، بلکه تصرف در واقع مي کرد و تأثير در واقع مي گذاشت، تحريک مي کرد، همراه مي کرد، به غلط مي انداخت و خوار و خفيف مي کرد. اين ها همه روش دارند، مانند فنون شعر و خطابه و مغالطه و جدل که همه روشمند هستند، اما فلسفه با روش قياسي - برهاني در پي شناخت حقيقت بود.
برهان مقابل تجربه نيست، بلکه مواد و مقدمات برهان بر حسب موضوع از اوليات يا فطريات يا مجربات و ديگر يقينيات بود. به عبارتي شرط آنکه مقدمه برهان باشد، يقيني بودن آن بود، نه عقلي محض بودن. پس به فراخور موضوع، گاه از مواد حسي و تجربي هم استفاده مي شد و مقدمه ي برهان قرار مي گرفت. البته برهان هميشه عقل را همراه دارد، ولي محدود به عقل نمي ماند. بعضي از براهين، حسي و تجربي هستند. مواد بايد يقيني بود، اما اينکه از چه موادي بايد استفاده شود، وابسته به موضوع آن علم بود. تمام اين علوم برهاني را فلسفه مي گفتند که براساس موضوع در تقسيم اول، به فلسفه ي نظري و فلسفه ي عملي تقسيم مي شدند که فلسفه ي عملي مطالعه ي اموري بودند که تحققشان وابسته به اراده ي انسان بود و اراده ي انسان در تحقق موضوع آن علوم مؤثر بود. فلسفه ي نظري نيز شامل فلسفه ي طبيعي، فلسفه ي رياضي و فلسفه ي اولي يا همان متافيزيک مي شد.
فلسفه به معناي متافيزيک
يکي از استعمالات شايع فلسفه در معناي فلسفه ي اولي و متافيزيک است. متافيزيک را علم کلي هم مي گفتند. امروزه هم وقتي فلسفه مي گويند، گاهي منظور متافيزيک است. فلسفه در اينجا به معناي خاص است که بخشي از علوم نظري بوده و در کنار و مقابل علوم مختلف است. فلسفه به معناي خاص هيچ گاه شامل علوم نمي شد، بلکه واسطه اي بين آن و علوم طبيعي بود. علوم رياضي را براي اين مي گفتند علوم رياضي که در سير تعليمي علم، به لحاظ تربيتي ( نه به لحاظ منطقي ) متعلم بايد اول علوم طبيعي را بخواند، بعداً علوم رياضي را بخواند تا ذهن به سوي قياسات تجريدي ورزيده شود. سپس بيايد متافيزيک بخواند، چون آنجا تجريد تام مي خواهد و ذهن هر کس توان ورود به آنجا را ندارد.فلسفه به معناي متافيزيک، علمي است که راجع به مطلق واقعيت و هستي بحث مي کند. به دليل اينکه احکام مطلق وجود، کلي ترين احکام، اصل هستي، هستي شناسي و با يک تسامحي جهان بيني و جهان را در کليت خودش مي بيند. چه اينکه جهان، همه ي کليت هستي نيست. جهان يک ظهور و بروزي از هستي است. در کليت خودش دارد حقيقت را مشاهده مي کند و مي بيند. احکام آن احکام بسيار کلي و تأثيرگذار نسبت به همه ي علوم ديگر است.
تعبير و مثال بسيار زيبا و دقيقي را علامه طباطبايي در « اصول فلسفه و روش رئاليسم » مي آورد براي بيان پرسش هاي فلسفي و نقشي که دارند و تفاوت پرسش هاي فلسفي و نقشي که دارند و تفاوت پرسش هاي فلسفي با پرسش هاي جزئي ساير علوم. افرادي را مثال مي زند که از کوه برمي گردند و يک نفر آنجا نشسته و از آن ها سؤال مي کند چه خبر. يک خارکني مي آيد در جواب مي گويد خبري نيست. وقتي مي گويد خبري نيست؛ يعني خار در کوه نيست. شکارچي اي سلاح خود را به پشت انداخته و خسته و درمانده برگشته و مي گويد خبري نيست؛ يعني شکاري در کوه نيست. فيلسوفي از مغاره ي تفکر و تأمل خودش پياده شده و دارد مي آيد، او هم مي گويد خبري نيست؛ يعني « کل ما في الکون وهم او خيال، او عکوس في المرايا او ظلال » يعني آنچه هست وجودات معين و متعين و مقيد هستند که ظل آن وجود مطلق اند. ظل الله ممدود است. نفَس رحماني است.
اصطلاح کنت از علم و فلسفه
از قرن نوزدهم ميلادي، فلسفه معناي جديدي پيدا کرد که آن تعبير را کُنت به کار برد. کُنت معتقد بود که فلسفه دانشي عقلي و علم دانشي تجربي است. اين تعبير کُنت از آن زمان به بعد پذيرفته شد. علم و فلسفه به معناي کُنتي با فلسفه به معناي تاريخي آن هيچ ارتباطي ندارد. وقتي کُنت مي گويد همه ي علوم جزء فلسفه بودند و به تدريج از فلسفه خارج شدند، با تعبير خودش اين حرف را مي زند که البته صحيح نيست، زيرا در تاريخ اين گونه نبوده است. چون بنا به تعبير او، همه ي علوم جزء فلسفه بودند و با روش عقلي کار مي کردند و بعدها به تدريج روش تجربي در آن ها وارد شد و از فلسفه جدا شدند؛ در حالي که علومي مانند پزشکي، کيميا، طبيعيات و معدن، علم مناظر و مراياء و مانند آن، که جزء فلسفه ي طبيعي بودند، با روش عقلي کار نمي کردند. عقل هم بود، اما عقلي محض نبودند؛ همان گونه که علوم در معناي جديد نيز تجربي محض نيستند؛ يعني نسبتي که او به گذشتگان داده، انتساب آن محل اشکال است، نسبت به وضع موجود علوم هم حرف درستي نيست. او معتقد بود که علم دانشي است که روشش فقط تجربي است؛ يعني همه ي گزاره هاي علمي بايد آزمون پذير باشد که اين امر نيز محل تأمل است.کُنت تاريخ را به سه مقطع تقسيم کرد: در مقطع اول دانش جنبه ي ديني داشت. هزاران سال بشر جهان را با دين مي شناخت. مقطع بعد، دانش صورت عقلي پيدا مي کند و فلسفه پديد مي آيد که در اين مقطع، بشر با روش عقلي جهان را مي شناسد، نه با روش ديني. کُنت معتقد بود که در روش ديني، جهان به انسان تشبيه شده و عالم هم زنده است و درک و فهم دارد. اين روش متناسب با دوران کودکي تمدن بشري است. در مقطع فلسفي، ذهن نظم پيدا مي کند و دانش سازمان مي يابد، ولي هنوز توجه ندارد که اين سازمان بايد تجربي باشد. اين ورزيدگي زمينه ي ورودش را براي عرصه ي علمي فراهم مي کند و مقطع علمي، دوران بلوغ و بزرگي تفکر است. اما بيان کُنت با تاريخ انديشه همخواني ندارد. همان گونه که ذکر شد، علوم و فلسفه در گذشته با تصويري که از معرفت و فلسفه ترسيم مي کند ناسازگار است. اما اين تعريف را به ما آموزش داده اند و اين معنا آن قدر بر ذهن ما مسلط شده است که ديگر متون تاريخي خودمان را نادرست مي خوانيم. در تعبير فلسفه ي علوم انساني، بايد مقصود خود را توضيح دهيم.
علوم انساني
در دانشکده ها و دپارتمان ها، در رشته ها و حوزه هاي خاصي پژوهش و آموزش داده مي شود. مرسوم شده که اين رشته ها و علوم را به علوم طبيعي و علوم انساني تقسيم مي کنند. علوم طبيعي علومي هستند که با روش تجربي، طبيعت را مطالعه مي کنند. در مقابل، علوم انساني و انسانيت قراردارد. مثلاً دانشکده ادبيات و علوم انساني داريم که شعر و زبان و غيره در آن تدريس مي شود. بخشي از علوم، علوم پايه است که در همان دانشکده ي علوم است و بخشي از آن علوم کاربردي، فني و مهندسي است. منشأ اين تقسيم بندي، موضوعي تاريخي است و براساس رويکرد پوزيتيويستي قرن نوزدهمي شکل گرفته است. بخشي از رشته ها از غرب وارد دانشکده ها شدند و برخي رشته ها نيز از سنت علمي خودمان که به دليل تعامل با محيط و نياز جامعه هنوز به عنوان حوزه اي پويا فعال بودند وارد نظام آموزش و پژوهش شدند، ولي يک سري از دانش ها به دلايلي، از جمله عدم تعامل با محيط جامعه ي امروز، نتوانستند تداوم پيدا کنند و از بين رفتند.در اين اتفاق، مجموعه اي از رشته ها در دانشکده و دپارتمان علوم انساني جمع شده اند. البته عنوان علوم اجتماعي نيز بسيار استفاده مي شود. اين دو اصطلاح معادل « Humanities » و « Social Science » است. البته براي « Humanities » عنوان انسانيت مناسب تر است. انسانيات به معناي پوزيتيويستي علم نيستند، بلکه کارهاي انساني هستند که بايد فرا بگيريم. در اين تقسيم بندي، فلسفه هم جز انسانيات است؛ يعني محصول انساني است، مثل شعري که مي گوييم؛ اما وقتي علوم اجتماعي مطرح مي شود، اين علوم اجتماعي، انسانيات نيستند؛ بلکه علم هستند و در ادامه ي علوم طبيعي اند. ابتدا فيزيک اجتماعي وجود داشت؛ يعني علوم طبيعي و فيزيک و بعدها جامعه شناسي و حوزه هاي مختلف ديگر با الگو قراردادن علوم طبيعي و با روش تجربي در معناي پوزيتيويستي، به علوم اجتماعي سامان دادند.
علوم پايه نقش تعيين کننده براي علوم انساني در جهان مدرن داشتند. تا مدت ها علوم انساني شروع کردند به الگو گرفتن از فيزيک و مکانيک و چون معجزه ي جهان مدرن، که تسلط بر طبيعت است، از اين طريق تأمين مي شد و دليل حقانيت شان همين دانسته مي شد، لذا بقيه ي علوم بايد تشبه به اين ها پيدا مي کردند. نقطه ي عطفي که در فلسفه ي علم ايجاد شده است ريشه در تزلزل ها و کاوش هايي است که در علوم پايه صورت گرفته و آثار آن در علوم اجتماعي نيز مشاهده مي شود.
تقسيم حکمت به نظري و عملي، در اصطلاح حکما، با تقسيم علوم به طبيعي و انساني، داراي ارتباط ها و اختلاف هايي است. به طور مثال، فارابي به علوم عملي، علوم انساني هم اطلاق مي کرد. وجه تسميه اش اين بود که علوم انساني، علومي هستند که موضوع آن ها با اراده و آگاهي انسان موجود مي شود. در مقابل، علوم نظري علومي هستند که انسان فقط مي تواند موضوع آن ها را بشناسد و تصرف او در طبيعت، تصرفي بيروني است؛ يعني اين تصرف مقوم موضوعات طبيعي و رياضي و الهي نيست، اما اراده و آگاهي و عمل، مقوم موضوعات حکمت عملي است. فارابي، بوعلي و صدرالمتألهين و ديگر حکما، اين تقسيم بندي را دارند. موضوع علوم نظري هستي هاي مستقل است، اما موضوع علوم عملي، هستي هايي است که انسان آن ها را محقق کرده و ايجاد مي کند، مثل جامعه ي صالح، اخلاق نيک، سياست مُدُن و مانند آن.
علم، عقل و تجربه
پوزيتيويست ها معتقد بودند که روش علوم مدرن تجربي محض است، اما اين رويکرد طي پنج شش دهه ي اخير ديگر طرفدار چنداني ندارد. بعضي از مسائل علوم انساني حتماً تجربي است؛ بعضي از آن ها تجربي نيست و تجريدي است و مربوط به حوزه ي عقل نظري است. در بعضي موارد هم تجويزي است و در حوزه ي عقل - عملي است. گزاره هاي هنجاري در حوزه ي علوم انساني، مربوط به عقل عملي مي شود. ابن سينا با اينکه به معرفت تجربي اعتقاد دارد و مي گويد: « هر کس حس نداشته باشد، علم ندارد. » اما تصريح مي کند که اصلاً نمي توانيم علم تجربي محض داشته باشيم؛ حتماً بايد با معرفت حسي و عقلي در هم آميزد تا علم حاصل شود. علم بدون عقل پديد نمي آيد، اما علم الزاماً فقط عقلي نيست. اگر با روش حکماي اسلامي سخن بگوييم و فلسفه را به معناي عام آن به کار بريم، فلسفه ي اجتماعي، فلسفه ي انساني، فلسفه ي طبيعي و فلسفه ي اخلاق يعني علم طبيعي، علم اجتماعي، علم انساني و علم اخلاق. اما علم، الزاماً عقلي نيست به حَسَب موضوع، گاه تجربه و گاه نقل ديني معرفت بخش است و در سامان دهي به علم نقش دارد. البته حکما توجه شان به علم يقيني بوده است و به همين جهت، روش قياسي - برهاني را تجويز مي کردند که مي تواند مفيد يقين باشد. همان گونه که گفته شد، برهان الزاماً به معناي معرفت عقلي نيست. سخن حکما اين بود که معرفت تجربي نيز بايد با روش برهاني سامان يابد، حس به روش استقراء مفيد معرفت علمي نيست، معرفت علمي حتماً بايد برهاني باشد، عبور از حسيات به تجربيات، مشکل جدي داشت. در معرفت يقيني، چهار جزم حضور دارد: جزم به ثبوت محمول براي موضوع، جزم به بطلان سلب محمول از موضوع، جزم به زوال ناپذير بودن جزم اول، جزم به زوال ناپذير بودن جزم دوم.علوم و معارف غيربرهاني ظني است و ظنون در عمل مي توانند به فتواي عقل عملي، حجيت داشته باشند، اما جهان را به ما نمي شناسانند؛ يعني با آن ها زندگي مي کنيم، مشکلي هم ندارد اگر نتوانيم به يقين برسيم. چون ما علوم تجربي را براي زندگي و حوزه ي عمل مي خواهيم و در آنجا چندان نيازي به يقين نداريم. آنجايي که نياز به يقين داريم اتفاقاً قابل تحصيل است. در متافيزيک نياز به يقين داريم، چون آنجا حوزه ي عمل ما نيست. در رياضيات نيز اين يقين قابل دسترس است، اما در علوم طبيعي، سخت و دشوار است.
ربط نظريه و مباني آن
يکي از بصيرت هايي که دقت و کاوش فلسفي در نظريه ها و علوم براي ما حاصل کرده اين است که هر نظريه ي علمي مبتني بر مجموعه اي از مباني معرفتي است. هر نظريه اي به لحاظ منطقي، چندين مبادي معرفتي دارد که از ارتباطي منطقي بين نظريه با آن مبادي است. اين مبادي برخي مبادي عام هستند که هيچ نظريه اي از آنها نمي تواند فارغ باشد؛ مثل مبادي هستي شناختي، معرفت شناختي و انسان شناختي. برخي مبادي خاص تري هستند که از علوم جزئي کمک مي گيرند. بخشي مبادي معرفتي است که ذخيره ي معرفتي درون خود علم است و در خود آن علم مطرح و اثبات مي شود و مقدمه ي اثبات مسائل بعدي قرار مي گيرد.ربط بين هر نظريه با مبادي اش ربطي منطقي و مربوط به جهان نخست است و به جهان دوم و جهان سوم بازنمي گردد؛ يعني به ذهن عالم، زيست جهان او، فرهنگ و محيط علمي او بازنمي گردد در ربطي که مربوط به جهان اول بين نظريه و مبادي آن است، نبايد به عالم و جامعه ي علمي کار داشت. خود نظريه نشان مي دهد که به لحاظ منطقي بر چه مبنايي استوار است.
براي شناخت اين حوزه، بايد ذهن را از عالم و جامعه ي علمي دور کرد و در ساختار درون نظريه، لوازم و عوارض آن، اقتضائات مفهومي و آنچه از دل نظريه برمي خيزد، تأمل نمود. ربط منطقي موجب مي شود تا نظريه اي که در ذهن يک فرد محقق شده يا در يک جامعه ي علمي پذيرفته شده است، نسبت به زمينه هاي معرفتي ديگر خنثي نباشد، چون منطقاً با برخي از زمينه هاي معرفتي ارتباط دارد. اين ربط و پيوند منطقي، صرف نظر از اينکه کسي به نظريه اي رسيده يا نرسيده باشد، مربوط به جهان نفس الامر است. ربط منطقي يک نظريه با گزاره هاي معرفتي ديگر، ربطي زماني و مکاني و تاريخي نيست.
ربط نظريه با مبادي منطقي اش فراتاريخي است. اين ربط تاريخي نيست و يک هويت تاريخي ندارد. نسبتي که بين مبادي و پيامدهاي نظري آن در حوزه هاي مسائل مختلف به وجود مي آيد به صورت قضاياي شرطيه است و قابل بيان و صدق پذير و کذب پذير است و شناخت اين قضاياي شرطيه مي تواند موضوع يک علم شود. ممکن است مبادي معرفتي يک نظريه و به تبع آن، خود نظريه غلط باشد، اما ربط بين مبناي نادرست و اين نظريه ي کاذب، صادق يا کاذب باشد؛ يعني آيا اين قضيه مبناي آن نظريه هست يا نيست.
علم بعد از التفات و توجه ما از زاويه ي آن اصول موضوعه شکل مي گيرد و خود آن اصول موضوعه هم مي تواند در معرض نظر علمي باشد و البته نه از حاشيه ي اين اصل موضوعه، بلکه فراتر از آنها مي تواند وجود داشته باشد و شکل بگيرد. ممکن است عده اي دامنه ي علم را به همين جا محدود کنند و آن سوتر را به اراده ي انسان واگذار کنند و اتخاذ نظر در باب معاني را ناشي از فرهنگ يا قرارداد انساني بخوانند که اين رأي به لحاظ منطقي، به نوعي نسبيت فهم و نسبيت حقيقت منجر مي شود و معرفت ها را در حوزه هاي فرهنگي، تاريخي و تمدني قياس - ناپذير مي سازد؛ يعني هر نظام اجتماعي و فرهنگي، تفسير متناسب با خودش را از عالم دارد و به نظر او، روزنه اي به سوي عالم ديگر از فراسوي تفسير او نيست؛ اما انسان ظرفيت و نوري دارد که مي تواند با آن مبادي و اصول موضوعه ( با صرف نظر از علقه و علاقه اي که به دلايل مختلف با آن مبادي دارد ) ارتباط برقرار کند و صدق يا کذب آن ها را تشخيص دهد که اين مسئله در بحث از متافيزيک علوم و نقد مبنايي خواهد آمد. هرچند در جهان اول نسبت مباني و نظريه ربطي منطقي است، اما نظريه در يک محيط فرهنگي، تاريخي شکل مي گيرد که ريشه در پذيرش مجموعه اي از مبادي معرفتي و اصول دارد که وقتي در محيط جديد وارد مي شود، اگر بخواهد دوام بياورد و مورد قبول واقع شود، چند اتفاق ممکن است روي دهد: يا متناسب با خودش عقبه اش را بازتوليد کند، ريشه دوانده و فضا را تصرف کند. در اين صورت، چيزهاي ديگري هم که آنجا هست از بين مي برد. اين روش نوعي استحاله ي فرهنگي به دنبال خود مي آورد. مسيري که غرب مي پيمايد و در ساير فرهنگ ها از طريق نظام علمي خود، اين استحاله ي فرهنگي را ايجاد مي کند؛ خطري که به طور واقعاً جدي فرهنگ اسلامي را هم تهديد مي کند. دوم اينکه آن فرهنگ در نظريه تصرف کند. وقتي يک جوانه اي را از يک درختي به درخت ديگر پيوند مي زنند، اين درخت از ريشه هاي جديد تغذيه مي کند و طعم ميوه اش عوض مي شود. راه ديگر هم اين است که ريشه بدواند، اما آن فرهنگ مقاومت کند . در اينجا يک چالش و درگيري و ستيزه هاي اجتماعي به وجود مي آيد و کار يک سره نمي شود.
شناخت مباني معرفتي علوم و نظريه ها
همان گونه که گفته شد، همه ي علوم و نظريه ها، اصول موضوعه و مبادي اي دارند و از اين گريز و گزيري نيست، و لو افراد انکار کنند. همين که فردي درباره ي موضوعي سخن مي گويد و آن را موضوع معرفت خود قرار داده و احکام آن را جست و جو مي کند، چندين اصل فلسفي ثابت مي شود؛ اينکه واقعيتي هست و واقعيت را مي توان شناخت، هستي شناختي و معرفت شناختي است. اصلاً « واقعيت » موضوع علم است؛ در علوم اجتماعي، واقعيت جامعه هست يا نيست، خُرد است يا کلان. با اين حال، نظريات مختلفي شکل مي گيرد. اما اصل بود و نبود اين واقعيت به عنوان يک اصل موضوع و يک پيش فرض بايد اخذ شده باشد. استدلال هايي که براي اصل موضوع اقامه مي شود ممکن است خود جامعه شناس اقامه کند، اما از سنخ مسائل جامعه شناسي نيست.آيا هستي داراي مصاديق متکثر است يا خير؟ آيا هستي اصيل است يا نيست؟ فرق دارد يا ندارد؟ و مانند آن. اما هر کدام از جواب ها، فلسفي هستند و نحوه ي خوانش علوم جزئي و تفسير ما از علوم جزئي را فلسفه تعيين مي کند. با نگاه به خود، اينجا را تفسير کنيم يا با نگاه به جاي ديگر. آيا اين نظام، نظام احسن است؟ با اين نگاه، حوادث يک طور ديگر تفسير مي شود. آيا نظام تصادفات است؟ آن موقع يک طور ديگري توجيه مي شود. ما دارويني خلقت انسان در زيست شناسي را تبيين کنيم يا حکمت و تدبير و برنامه و معنايي را جست و جو کنيم. اين، مدل تفسير ما را در اين علم عوض خواهد کرد. اين مبنا که در نوع تفسير ما اثر مي گذارد مبناي فلسفي است. سرنوشتش در زيست شناسي تعيين نمي شود.
آيا احتمالاتي که بايد وصف ذهن ما باشد براي متن، واقع است؟ عليت را اين گونه تبيين کنيم يا آن گونه که هاينزنبرگ مي گويد اتم و حرکت هاي آن را بيان کنيم؟ يا عليت را به گونه ي ديگري تفسير کنيم؟ قاعدتاً تفسير ما راجع به اتم چيز ديگري خواهد شد. هيچ کس را از پرسش هاي فلسفي گزيري نيست.
پاسخ هاي فلسفي نيز در سطح فرهنگ عمومي و فرهنگ جامعه ي علمي، گاه آن چنان شيوع دارند که احساس نمي شوند و به چشم نمي آيند و گاه انکار مي شوند. به دليل « يا من اختفي لفرط نوره »، به دليل شدت ظهور و نورانيت و حضورشان ديده نمي شوند. دليل بر اين نمي شود که نيست.
نمي توانند که نباشند. خيلي از عالمان علوم جزئي، انکار مي کنند که اصول ديگري فراسويشان باشد تا مدت ها انکار مي کردند تا اينکه يک تنبيهات و تنبيهاتي حاصل آمد. بشر تا مدت ها چه بسا هوا را انکار مي کرد. در مباحث طبيعي براي اينکه اثبات کنند چيزي هم به عنوان هوا وجود دارد، به روش تجربي مشکي را مي گرفتند باد مي کردند فشار مي دادند بعد مي گفتند ببينيد اينجا چيزي هست؛ چيزي که اين قدر به آن وابسته ايم، نفس ما وابسته به اوست و حيات ما از اوست. هر نفس که فرو مي رود مُمِد حيات است و چون برون آيد مفرح ذات. اين را انکار مي کردند و فکر مي کردند نيست. ماهي در آب ممکن است آب را انکار کند، به دليل شدت حضورش.
اين من ناب چيست؟ چه بسيار کساني که آن را انکار کردند. هم حس گرايان انکار کردند و هم عقل گرايان . هم هيوم انکار مي کند و هم کانت. نفس و خلود و خدا، سه مفهوم ذهني انسان هستند. هيوم مي گفت اين مفهوم محسوس نيست. راست هم مي گويد. مگر نفس، مفهوم است؟ محسوس است؟ مگر نفس با شناخت حسي و عقلي شناخته مي شود؟ نفس با شناخت شهودي شناخته مي شود. اين بحث شيخ اشراق و بوعلي است. از آنجايي که شما شروع کرديد بايد به همان جا هم برسيد. مگر انسان از حضور خود خالي است و مي تواند خالي باشد؟ اما با حس و عقل نمي يابد.
براي شناخت مبادي معرفتي يک نظريه، شناخت معرفت شناسي و هستي شناسي آن حداقل کار است. همين که وارد علم مي شويد، يعني يک تعريفي را از شناخت و علم پذيرفته ايد. حال اين شناخت را چگونه تفسير مي کنيد؟ آيا اين شناخت فقط از راه آزمون و اثبات و ابطال است يا راه ديگري دارد؟ در حقيقت علم و نظريه است که بر آن تأثير مي گذارد. همچنين بر اين اثرگذار است که آيا معرفت شناسي را به متافيزيک ملحق کنيد يا متافيزيک را به معرفت شناسي يا اصلاً اين دو را دو حوزه ي معرفتي مستقل بدانيد.
در حوزه ي حکمت صدرايي، علم و معرفت به وجود بازمي گرد و معرفت شناسي بخشي از متافيزيک است. در نگاه کانتي و بعد از او، متافيزيک از آغاز چيزي جز اپيستمولوژي و معرفت شناسي نبوده و متافيزيک به اِپيستمولوژي و معرفت شناسي نبوده و متافيزيک به اِپيستمولوژي ملحق مي شود. نه اينکه بايد متافيزيک را کنار گذاشت، بلکه متافيزيک به سوي اپيستمولوژِي آمد. متافيزيک در اصل اپيستمولوژِي بوده و فيلسوفان به اين موضوع توجه نداشتند. فکر مي کردند عالَم را مي شناسند. در يک سطح کلام و فکر توجه نداشتند که خودشان را دارند و در خود و مفاهيم ذهني خودشان دارند پيش مي روند. زواياي ذهن خودشان را دارند وا مي شکافند و بازمي شناسند. علاوه بر اين ها، حوزه هاي ديگري هم داريم که بستگي به نظريه دارد. البته هر نظري اي از جهت اينکه انسان عالِم آن و صاحب آن نظريه است، به ترتيبي بر روي اصول موضوع انسان شناختي هم قرار گرفته است. علاوه بر مبادي انسان شناختي، يک نظريه ممکن است به لحاظ منطقي، برخي از مبادي اش را از علوم ديگري که در طول يا عرض يا ذيل آن قرار دارند بگيرد.
علوم در اثبات برخي مسائل ممکن است بعضي از مقدمات خود را از علوم داني بگيرند. ابن سينا برهان شفا، به تفصيل نحوه ي تأتي منطقي علومي که در عرض يکديگر هستند را بيان مي کند. اين علوم وقتي که از هم کمک مي گيرند، به نحوه ي نيست که دور باشد؛ يعني يک سري اصول فلسفي هست که همه ي علوم روي آن ها مي نشينند و آن اصول به علوم متکي نيست. عمدتاً بديهي و اولي است، اوليات است. اما فلسفه در مسائل دست ششم و هفتم خود ممکن است از برخي موضوعات علوم جزئي کمک بگيرد. اگر با يک نگاه جامع ببينيم و از موارد استثنا و فرعي صرف نظر کنيم، اين گونه است که علوم جزئي بر قاعده ي متافيزيک و فلسفه نشسته و قرار گرفته اند.
اين اصول فلسفي، اصول عامي هستند که همه ي علوم جزئي در فضاي آن ها نفس مي کشند لذا هيچ علمي نيست که به اين اصول وامدار نباشد. يا مقلدانه در فرهنگ عمومي آن را گرفته و تأمل نکرده يا متعملانه و محققانه به آن رسيده است؛ يعني عالمِ علم جزئي قبل از اينکه عالمِ علم جزئي باشد، يا عالمانه در باب مبادي اتخاذ موضع کرده است يا اينکه با غفلت از آنچه در ضمن فعاليت علمي پذيرفته، وارد پرسش هاي علوم جزئي مي شود. در اين معنا، همه ي علوم به متافيزيک نيازمندند. متافيزيک در آن بخشي که نياز همه ي علوم را تأمين مي کند، به آن ها نمي تواند نيازمند باشد. اما در قدم هاي چهارم و پنجم و ششم ممکن است برخي از اصول موضوعه خود را از علوم جزئي هم گرفته باشد.
اگر متافيزيک تکان بخورد، همه ي علوم تکان مي خورد. اما اگر ساير علوم تکان بخورند و تکان و شوک از ناحيه ي خودشان باشد، خللي به متافيزيک وارد نمي شود. تزلزل در آن بخشي از علوم جزئي که احياناً يک سري اصول موضوعه را براي مباحث متافيزيک تأمين کرده باشند، در بخشي از متافيزيک مي تواند اثرگذار باشد و اين به لحاظ تاريخي اتفاق افتاده است.
با اين بيان، اين نتيجه را مي گيريم که هر علمي در بخشي از متافيزيک بهره مي برد، اما متافيزيک به همه ي يک علم مرتبط نيست و هر علمي يک سهمي و يک حظي از متافيزيک دارد. البته تمام مسائل متافيزيک نيز مرتبط با يک علم نيست. به طور مثال، فارابي ابتداي « سياست مُدُن » مباحثي از متافيزيک دارد؛ اثبات واجب مي کند، از جواهر مجرده بحث مي کند و مانند آن. اين ها آن بخشي از متافيزيک است که علم اجتماعي و سياست مُدُن به آن احتياج دارد. آن ها جزء حکمت عملي نيست، بلکه بخشي از حکمت نظري و حوزه ي متافيزيک است که چون فارابي در اثبات مسائل خود در حوزه ي سياست به آن ها احتياج داشته، اين مقدمات را از متافيزيک اخذ کرده است.
منبع مقاله :
نشريه خردنامه همشهري، شماره 122