سخنران: حجت الاسلام دکتر حسين سوزن چي (1)
گفتار سوم
ادامه بحث ابطال گرايي
من قبل از اين که دسته بندي بحث ها را بگويم يک مقدار فضاي تاريخي بحث ها را مي گويم. اين فضاي پوزيتيويست و فضاي ابطال گرايي از جهاتي زير سؤال رفت. در بحث ابطال گرايي يک نکته را فراموش کردم و آن اين بود که پوپر در بحث ابطال گرايي دو اشکال مهم را بر پوزيتيويست ها گرفت:1. ما نمي توانيم چيزي را اثبات کنيم فقط مي توانيم ابطال کنيم.
2. دانشمندان بايد به جاي اين که دنبال اثبات حرفشان باشند به دنبال واضح کردن و دقيق کردن حرفشان باشند، يعني کاري کنند که امکان ابطال را بالا ببرند.
پوپر يک پيشنهاد جالب داد و آن اين که اگر کسي بگويد آب وقتي گرم شود مي جوشد اين حرف خيلي علمي نيست، زماني علمي مي شود که بگويد آب در دماي صد درجه و فشار يک اتمسفر مي جوشد. امکان ابطال اين جمله دوم بيشتر از اولي است و امکان ابطال غير از باطل شدن است. وقتي مي گويد آب گرم شود به چه مقدار حرارت مي گويند گرما؟ شصت درجه، هفتاد درجه، هزار درجه، اين جمله يک جمله مبهم است. اما وقتي مي گويد آب در دماي صد درجه و فشار يک اتمسفر مي جوشد کاملاً منظور خود را مشخص کرده؛ بنابراين اگر يک مورد اثبات شود که آب در صد و يک درجه مي جوشد اين حرف رد شده. يکي از مثال هاي عيني که پوپر مي زند يکي از اصول روان شناسي آدلري است. پوپر مي گويد طبق يکي از اصول روان شناسي آدلري اعمال انسان ناشي از نوعي احساس حقارت است. مثلاً فرض کنيد که يک نفر کنار رودخانه ايستاده باشد. اگر يک بچه وارد رودخانه شود و غرق شود، اگر اين آدم سراغ او رفته و کمکش کند، آدلر اين طور تحليل مي کند که آن آدم به کمک کودک رفت چون دچار عقده ي حقارت بود و فکر مي کرد همه او را مسخره مي کنند و براي غلبه بر عقده ي حقارت رفت و بچه را نجات داد چون اين فرد دچار عقده ي حقارت بود و فکر مي کرد تفکر ديگران اين است که او يک آدم احساسي و عاطفي است، براي اين که به همه نشان دهد که يک آدم احساسي و عاطفي نيست و مي تواند بر عقده ي حقارت غلبه کند در نتيجه براي نجات کودک پيش قدم نشد. پوپر مي گويد اين صحيح نيست، چون هر چه رخ مي دهد تو مي گويي حرف خودم است. يک مرز بگذار تا معلوم شود چه موقع و در چه صورتي حرف تو غلط است. در چه شرايطي حرف تو رد مي شود. براي مثال پوپر مي گويد که کاري که يک دسته از دانشمندان انجام دادند نمونه خوبي بود. آن ها مي خواستند بدانند خفاش چگونه مسير خود را تشخيص مي دهد، اول فکر مي کردند با چشم مسير خود را تشخيص مي دهد، در يک اتاق چشم او را بستند و سيم هاي باريکي در اتاق گذاشتند و يک تکه گوشت در طرف ديگر اتاق.
ديدند خفاش بدون برخورد به سيم ها به گوشت رسيد در نتيجه معلوم شد که با چشم تشخيص نمي دهد. بعد گفتند با گوش مسير خود را تشخيص مي دهد. گوش هايش را بستند و او را رها کردند ديدند بله به سيم ها خورد؛ پس معلوم شد اين حرف درست تري است. يعني اين که خفاش با چشم مسير را تشخيص مي دهد يک صحبت واضح است که مي تواني چشمش را ببندي و ببيني با چشم تشخيص مي دهد يا نه؟
پوپر اصرار زيادي بر بحث مبهم نبودن داشت که در علوم تجربي نکته ي جالبي بود؛ حرف او اين بود که رشد علم با عبرت گرفتن از اشتباهات حاصل مي شود. ما با آزمون و خطا پيش مي رويم. خطا مي کنيم و هيچ وقت نمي فهميم حقيقت چيست اما مي فهميم غلط کدام است. حرف پوپر اين بود که هيچ حرفي را نمي توانيم صد در صد بگوييم، چون ممکن است يک مثال جديدي پيدا شود که تا قبل نبوده است. ولي باطل شدن را مي فهميم.
لاکاتوش و ارائه ي برنامه ي پژوهشي
بعد از پوپر يکي از شاگردانش به نام لاکاتوش اين ابطال گرايي پوپر را رد کرد و چند اشکال در آن نشان داده:اولاً نشان داد برخلاف حرف پوپر و پوزيتيويست ها اين طور نيست که در باب نظريه، مشاهده تعيين تکليف کند، يعني پوزيتيويست هاي اوليه مي گفتند مشاهده است که به ما نظريه مي دهد. نگاه مي کنيم به نظريه مي رسيم. اين پوزيتيويست ها کمي که رشد کردند اشکالات را بهتر فهميدند گفتند ممکن است ما همين طوري يک نظريه داشته باشيم؛ اما صحت يا غلط بودن آن از طريق مشاهده مشخص مي شود. لاکاتوش مي گويد مشاهده هم نمي تواند صحت و سقم نظريه را نشان دهد. او چيزي طراحي مي کند مثل برنامه پژوهشي که توضيح آن را مي دهم، منتهي با مثال خواهم گفت. مي گويد واقعيت آزمون ها آن قدر پيچيدگي دارد که افراد با مشاهده نظرشان را رد نمي کنند بلکه غالباً سعي مي کنند نظرشان را اصلاح کنند، يعني دانشمند برخلاف چيزي که پوپر مي گفت با ديدن يک مورد ابطال سريع حرفش را پس نمي گيرد. مثال: فرض کنيد دانشمندي بر اساس يک قانون فيزيکي که طراحي کرده پيش بيني مي کند فلان سياره در فلان جاي آسمان در ساعت دوازده روز سه شنبه بيست و هفت مرداد سال 1387 در اين نقطه رصد مي شود. تلسکوپ ها را مي گذارند ولي در آن ساعت هر چه مشاهده مي کنند چيزي نمي بينند، آيا آن دانشمند نتيجه مي گيرد که قوانين خودش اشتباه است؟ نه، بلکه احتمال دارد يک سياره ديگري در اين فاصله وجود داشته باشد که تا کنون نديده ايم و آن را حساب نکرده ايم و جاذبه اين سياره موجب شدن فلان سياره در اين ساعت در اين نقطه خاص ديده نشود و مي گويد بر اساس قوانين من آن ستاره براي اين که آن انحراف را ايجاد کند بايد در فلان مکان باشد. دوباره تلسکوپ ها را مي گذارند و مي بينند چيزي نيست. آيا قبول دارد که نظرش رد شده؟ نه، مي گويد احتمال دارد يک ابر کهکشاني يا مانعي نگذاشته که ما با تلسکوپ آن را ببينيم. بايد يک ماهواره بفرستيم تا در اين نقطه ي فضا رصد کند ببينيم حرف ما صحيح است يا خير. خلاصه يک بودجه پژوهشي مي گيرد و با کلي زحمت يک ماهواره به فضا مي فرستد و رصد مي کند، باز چيزي نمي بيند ولي باز هم حرف خود را پس نمي گيرد. يعني دانشمند اين گونه است، هر چه رد شود يک حالت ديگر فرض مي کند. به طور خلاصه لاکاتوش مي گويد اين طور نيست که با رد شدن مشاهده ما، نظريه ما هم رد شود. مشاهده ما با وجود بي نهايت شرط است که صحيح در مي آيد، مثل مثال آب در صد درجه جوش مي آيد. اول گفتند آب در صد درجه جوش مي آيد بعد رفتند بالا کوه ديدند آب در کمتر از صد درجه جوش مي آيد، اما از حرف خود دست برنداشتند، بلکه گفتند شرط آن فشار يک اتمسفر است. گفتند آب دماي جوش آب صد درجه است ولي در فشار يک اتمسفر. فرض کنيد بروند در کره ما با فشار يک اتمسفر آب را در صد درجه جوش بدهند اما ببينند آب جوش نيامد پش نظرشان رد نمي شود، بلکه مي گويند فشار يک اتمسفر به علاوه ي جاذبه اي به اندازه جاذبه زمين. يعني دانشمندان به راحتي دست از نظريه خود برنمي دارند. يا داستان گاليله، چه قدر اتفاقات رخ داد تا نظريه زمين مرکزي رفت و نظريه خورشيد مرکزي جاي آن را گرفت، براي همين لاکاتوش مي گويد: ما يک سخت هسته (2) و يک سري کمربندهاي مخافظتي (3) و برنامه ي پژوهشي داريم. منظور از برنامه پژوهشي اين است که يک حرف اصلي مطرح است و دانشمندان اين حرف اصلي را وسط مي گذارند بعد با اين حرف اصلي سراغ پيش بيني کردن و يافتن مصداق هاي خارجي مي روند. اگر مصداق خارجي آن را تأييد کرد که هيچ، اگر تأييد نکرد يک کمربند محفاظتي اطراف آن مي کشند که اشکال به آن کمربند بخورد نه به نظريه ي اصلي که همان سخت هسته است، اگر قبول شد که شد وگرنه يک کمربند ديگر مي بندند.
بگذاريد يک مثال ديگر بزنم، فيزيک نيوتن سه اصل اساسي دارد، يکي از آن ها اين است که مثلاً اگر يک جسم را با فشار ثابتي فشار دهيم تا زماني که نيروي ديگري مقابل آن نيامده به حرکت خود ادامه مي دهد ( قانون اينرسي حرکتي )، حال اگر يک توپ گذاشتند و به آن ضربه زدند بعد از مقداري حرکت مي ايستد. در اين صورت نمي گويد قانون من غلط بود، بلکه مي گويد اصطکاک موجب توقف آن شد، سطح را خيلي صيقلي کردند، دوباره توپ را ضربه زدند نهايتاً در جايي متوقف شد، اين بار گفت فشار هوا هم اصطکاک ايجاد مي کند. خلاصه هر چه ابطال کنند، نيوتن يک کمربند مخافظتي ديگري به نام اصطکاک، فشار هوا و ... مي سازد و اين کمربندهاي محافظتي مانع از وارد شدن اشکال به حرف اصلي، يعني سخت هسته مي شود و خود حرف اصلي است که باعث مي شود اطراف آن کمربند محافظتي بسازند.
کوهن و ساختار انقلاب هاي علمي (4)
اما يک سؤال؛ اگر دانشمندان دائماً در برابر هر ابطالي کمربند محفاظتي براي نظريه شان مي سازند، پس چرا و چگونه يک نظريه رد مي شود؟ اين جا بحث روان شناختي مطرح مي شود. يعني زماني مي رسد که دانشمندان از اين همه کمربند خسته مي شوند، در اين وقت اگر يک برنامه ي پژوهشي قوي و حرف ساده تري مطرح شود که مسأله را حل کند افراد متمايل به سمت حرف دوم مي شوند. يعني اگر برنامه پژوهشي ديگري ارائه شود که داراي انسجام دروني باشد، ساده تر باشد، مشکلاتي که منجر شده اند تا دانشمندان دائماً کمربند محافظ بسازند را توجيه کند و در نهايت هر چند وقت يک بار هم يک پديده جديد با اين برنامه کشف شود، در اين صورت اين برنامه مقبول واقع خواهد شد. اين اتفاق را مي توان به چيزي شبيه به انقلاب تشبيه کرد. اين حرف را « کوهن » مطرح کرد.پيش علم، علم مادي، بحران، انقلاب، علم عادي جديد، بحران جديد
بگذاريد اين موضوع را قدري بيشتر توضيح بدهم:او اين حرف را بيشتر باز کرد و گفت: مثلاً چهارصد سال قبل علم اقتصاد وجود نداشته اما اين بحث هاي اقتصادي وجود نداشته اند؟ يا مثلاً علم شيمي امروزي از زمان مندليف شروع شد يا کمي قبل تر. باز مي شود اين سؤال را تکرار کرد که يعني گذشتگان اطلاعات شيميايي نداشتند؟ خلاصه از قبل هم مردم يک سري واکنش هايي نسبت به طبيعت نشان مي دادند و اطلاعاتي کسب مي کردند و گزاره هايي توليد مي کردند. کوهن به اين وضعيت مي گفت پيش علم. اين گزاره ها زماني آن قدر زياد مي شود که کم کم عده اي به آن نظم و نسقي مي دهند و در نتيجه مردم به آن علم مي گويند. منتهي اين علم در فضاي خاصي و با مفروضات خاصي شکل مي گيرد. فرضيات جديدي که ارائه مي شوند در اين مفروضات و نگاه دانشمندان مناقشه مي کند. اگر با حرف لاکاتوش مقايسه کنيد، آن ها مرتب اشکال مي سازند و دانشمندان کمربند محفاظتي مي سازند و...
اين اشکال ها به حدي مي رسد که جامعه علمي در اصل مطلب زمينه يعني سخت هسته شک پيدا مي کند. در اين وضعيت است که بحران ايجاد مي شود. از طرفي يک فرد ديگر سخني مي گويد که آن سخن مسأله موجود را خيلي راحت تر و ساده تر حل مي کند و اين همان وقتي است که انقلاب علمي رخ مي دهد.
اجازه بدهيد بحث را با يک مثال بيشتر توضيح بدهم، جريان گاليله را به خاطر بياوريد، مي گويند اول کپلر گفت اگر زمين را مرکز بدانيم مسأله حل مي شود، بعد گاليله آمد يک سري مشکلات را حل کرد و کم کم در جامعه علمي دو دستگي ايجاد شد. عده اي طرف دار زمين مرکزي و عده اي طرف دار خورشيد مرکزي شدند و از اين جا بحران براي زمين مرکزي پيش آمد. يعني بعد از مرحله علم عادي، مرحله بحران است. اين بحث خورشيد مرکزي برخي سيارات را پيش بيني کرد که در نظريه زمين مرکزي مطرح نشده بود و وقتي رصد کردند ديدند صحيح است. به تدريج اين بحران براي نظريه ي زمين مرکزي به حدي شديد شد که موجب انقلاب شد و تئوري خورشيد مرکز غالب شد. انقلاب يعني جايي که مردم از يک حکومت دست کشيده و به سراغ حکومت ديگري مي روند، يعني کاملاً فضاي سياسي تأثير مي گذارد و مي گويد مردم از آن نظريات قبلي خسته مي شوند و در نتيجه به سراغ نظريه جديد مي روند. دانشمندان به سراغ نظريات جديد مي روند و عمر اين نظريه جديد هم شروع مي شود. مدتي طرف دار و ميدان پيدا مي کند، دوباره اشکالاتي بر آن وارد مي شود، بحث کمربندهاي محافظتي پيش مي آيد و اين بحث شدت پيدا مي کند. در نتيجه بحران جديدي شکل مي گيرد، کم کم نظريه اي رقيب وارد ميدان مي شود، اگر آن رقيب در بحران پيروز شود انقلاب پديد مي آيد و به سراغ نظريه جديد مي روند. اگر پيروز نشود نظريه قبلي تا ظهور يک رقيب قوي تر باقي مي ماند. بايد گفت در مثال هاي تاريخي علمي حق با کوهن است.
فوکو و علمي که تابع قدرت است
از نظر فوکو علم در فضاي قدرت شکل مي گيرد. من فايرابند و فوکو را با هم مي گويم. فايرابند يک کتاب نوشت به اسم ضد روش. فلاسفه ي علم يک سري روش هايي را در علم تأسيس مي کردند و مي گفتند علم بايد اين جوري توليد شود و اصلاً چيزي که اين جوري توليد شود علمي است، اما فايرابند با آن ها مخالف بود و مي گفت هيچ کدام از روش ها، روش برتر نيست. بعد مي شل فوکو گفت اين قدرت است که مسأله ي اصلي است. قدرت گاهي باعث مي شود تا علم به يک نسخه خاص برسد و يک امر خاصي را نتيجه بدهند. مثلاً جنگ آسپيرين را شنيده ايد؟ شرکت آسپيرين يکي از شرکت هاي پژوهشي معروف جهان است که حق و حقوق خاصي را به يک سري شرکت ها پرداخت مي کرد. بعد اين حق را قطع کردند و در نتيجه آن شرکت ها هم گفتند بر اساس پژوهش هاي انجام شده 67/5 % کساني که آسپرين مصرف مي کنند عمدتاً مبتلا به فلان سرطان مي شوند و خلاصه يک سري مطالب کذب را عليه آسپرين منتشر کردند. اگر شما با اين ديد اخبار پزشکي را نگاه کنيد مي بينيد که در حالي که هنوز دقيقاً علت سرطان پيدا نشده ولي هر چند وقت يک بار مي شنويد که خوردن چاي باعث سرطان مي شود. چند وقت بعد مي شنويد که نخوردن چاي موجب سرطان مي شود يا استفاده از فلان دارو موجب افزايش فلان چيز مي شود و چند وقت برعکس خبر قبلي را مي شنويد، خيلي از اين ها جنگ هاي تبليغاتي و تجاري است، جنگ آسپرين هم جزء اين نمونه ها است. در نهايت در جنگ آسپيرين حق و حساب را دادند و بعد همان پژوهشکده به تدريج به مزاياي آسپرين پرداخت و خلاصه تا حالا چندين بار بر سر اسپرين جنگ جهاني راه افتاده است.يا مثلاً فکر مي کنيد چه شد که طب سنتي کنار رفت و طب جديد روي کار آمد، غالباً تصور اين است که طب سنتي از عهده معالجه بر نمي آمد و طب جديد تواناتر بود در حالي که طب جديد انواع و اقسام مشکلات را در بر دارد، مثلاً يک دارو براي روده مي دهند که معده را اذيت مي کند. يک دارو براي معده مي دهند که پايت دچار مشکل مي شود. يک بار دارو براي پا مي دهند که سر درد مي گيري، يک دارو براي سرت مي دهند دستت آزار مي بيند. الحمدلله همگي شما با اين پزشکان برخورد کرده ايد؛ منتهي اين علم يک پيش فرض دارد، پيش فرض اين علم اين است که علت بيماري باکتري ها و ويروس ها هستند و براي غلبه بر اين بيماري بايد باکتري و ويروس را کشت، يکي از بحث هاي طب جديد آنتي بيوتيک است. در حدود 1890 يک فردي اين تئوري را مطرح کرد و گفت باکتري ها همواره در بدن ما وجود دارند، ما اغلب باکتري ها و ويروس ها را در بدن داريم، وقتي شرايط بدني ما تحت تأثير عواملي تغيير کند باعث فعال شدن آن ها مي شوند. تمام آنتي بيوتيک ها ضررهاي جدي دارند، چون باکتري ها اغلب براي بدن ما مفيد هستند. سخن او اين بود که به جاي پيشرفته کردن صنعت دارو سازي اين هزينه را براي توسعه صنعت شرايط مناسبي مصرف کنيم، يعني ببينيم چه شرايطي در بدن ما تغيير مي کند تا آن شرايط را شناسايي کرده و تغيير بدهيم تا دچار بيماري نشويم. اما نتيجه چه شد؟ فکر مي کنيد کسي از اين ايده استقبال کرد؟ بد نيست بدانيد که علت پيشرفت داروسازي در جهان شرکت هاي داروسازي هستند. چون سود اين ها در توليد دارو است. حالا يک نفر بگويد که بياييد شرايط شناسي کنيم معلوم است که کسي از او حمايت نخواهد کرد. يا اجازه بدهيد يک مثال ديگر بزنم، تا حالا چيزي در مورد هميوپاتي شنيده ايد. طب « هميوپاتي » نقطه مقابل تفکر طب جديد است. طب جديد معتقد است هر چيزي با ضد آن از بين مي رود در حالي که طب هميوپاتي مي گويند هر چيزي با همسان خود از بين مي روند و مي گويد شما يک بيماري داريد که مثلاً غلظت فلان چيز در بدنت زياد شده، اگر مي خواهي از بين برود کمي غلظت آن را بيشتر کن در نتيجه افزايش آن، بدن به آن واکنش نشان داده و کل آن را از بين مي رود. الآن هم در بسياري از جاهاي جهان انجام مي شود. اما اين طب يک ضرر دارد و آن ضرر اين است که به لحاظ تجاري بسياري از مراکز داروسازي را ورشکسته مي کند. براي همين آن بنده خدا که اين نظريه را داده بود زود سر جايش نشاندند. شما مي بينيد طرف کاملاً از نظام حذف مي شود، همين طب هميوپاتي يک نظام آموزش مستقل از طب رايج دارد. من با يکي از اين دکترهاي هميوپاتي صحبت مي کردم، مي گفت اين طب در بسياري از بيماري هاي حاد به خوبي پاسخ مي دهد و من بارها امتحان کرده ام، او يک پزشک عادي بود؛ يعني طب رايج را تحصيل کرده بود. مي گفت در يک درمانگاه کار مي کنم و تاکنون چندين بار بيمار آپانديسي آمده که ما تشخيص آپانديس داديم، روال عادي طب هميوپاتي اين است که يک سري حبه هاي کوچک طبيعي دارند که يک عدد از آن را در يک ليوان آب حل کرده و بعد دو قاشق از آن را به فرد بيمار مي دهند. معالجه مي شود. براي ما که به پزشکي رايج عادت کرده ايم کمي خنده دار است. او مي گفت براي آپانديس مکرراً مراجعه کرده اند در درمانگاه ما شرايط جراحي نداريم و هر کس مراجعه کند او را به بيمارستان ديگري ارجاع مي دهيم ولي من به کساني که براي آپانديس آمده بودند همين حبه ها را دادم و خوردند و وقتي به بيمارستان رسيده بودند گفته بودند آپانديست مشکل ندارد. اما واقعاً چرا اين طب رايج نيست؟ در ايران روال طب هميوپاتي اين است که به کساني مجوز طبابت با اين علم را مي دهند که دوره دکتراي عمومي را گذرانده باشند، در لندن اين طور نيست. بحث سر اين است که وقتي وارد نظام ها مي شويد پژوهش ها متفاوت است.
نظريه فوکوياما و پايان تاريخ را شنيده ايد؟ فوکوياما مشاور ارشد کاخ سفيد بود و جريان جنگ تمدن ها در پايان تاريخ نيز يک برنامه از پيش تعيين شده بود که توسط اين آدم مطرح شده بود. وقتي سوابق آمريکا را بخوانيد برق از سرتان مي پرد. قوام کشور آمريکا در اين است که دشمن داشته باشد، مدت زيادي جنگ سرد مطرح بود، بعد از آن در يک برنامه معلوم شد حالا که دشمن از بين رفته باشد دشمن براي خود ايجاد کنيم و اين شد که داستان پايان تاريخ را مطرح کردند. در حالي که به لحاظ تاريخي براي هيچ چيزي پايان نداريم، بعد گفتند يک جامعه هست که در مقابل ديدگاه حق ليبرال دموکراسي حاضر نيست تسليم شود. به همين خارط دوره جنگ تمدن ها شروع شده، اگر شما دوره سوابق سياسي را بررسي کنيد مي بينيد به کل جهان دروغ گفتند، بعم هم بحث برج هاي دو قلو را مطرح کردند. تلويزيون يک برنامه از يک محقق فرانسوي که در مورد يازده سپتامبر تحقيق کرده بود نشان مي داد. اين محقق ادعا مي کند که اصلاً هواپيمايي در کار نبوده است. اين خيلي حرف عجيب و غريبي است. مي گويد فقط آن دو دوربيني که فيلم را گرفته اند اين دو هواپيما را ثبت کرده اند. اصلاً چرا اين دو دوربين در آن مکان نصب شده بودند؟ او معتقد است هيچ کسي ديگري آن هواپيما را نديده که به برج هاي دو قلو خورده اند و ادعا مي کند که آن يک جلوه ي ويژه ي هاليوودي است. از آن جالب تر قضيه ي هواپيمايي است که ادعا مي شود به پنتاگون برخورد کرده است. اين محقق و ديگراني نشان مي دهند که اصلاً هواپيمايي در کار نبوده و چيزي که برخورد کرده موشک بوده نه هواپيما. اين شخص سوراخي که در ديوار پنتاگون ايجاد شده را اندازه گيري کرده و مي گويد اندازه کوچک ترين هواپيماي مسافربري از اين سوراخ بزرگتر است. در مورد برج هاي دو قلو هم مي گويد فرض کنيم هواپيما پر از مهمات جنگي بوده، اگر هواپيما به اين برج بخورد حداکثر فلان مقدار خسارت مي زند. نظام اطفاء حريق آن فلان شکل است و برج فلان طور پايين مي آيد. به لحاظ امنيتي نشان داده اند که يک هفته قبل يک گروه با مأمورين ويژه وارد برج شده و کل برج را تخليه مي کنند. بمب گذاري ها انجام مي شود و برج هم طبيعي پايين مي آيد، آتش گرفتن برج ها را در کتابش تعريف کرده و مي گويد اگر هواپيما از فلان زاويه برخورد کرده باشد، فلان طور منفجر مي شود و خورد شدن هواپيما را به لحاظ آيرو ديناميک به صورت تصويري نشان داده و مشخص کرده که نهايتاً هواپيما چقدر مي تواند وارد برج شود؛ در حالي که طبق شکل و فيلم، هواپيما مقدار بيشتري در برج داخل شده است. بعد اين بحث ها را گره زده به بحث فوکوياما و جنگ تمدن ها و توضيح مي دهد که علت اين که خبر اين حادثه در جهان صدا کرد اين بود که قبل از رخ دادن اين حادثه دو هزار کارمند يهودي داخل برج تخليه شده بودند. اين ها نشان مي دهد که چه در سياست و چه در دارو شناسي، مشخص نيست کدام جريان فکري و پژوهشي برنده و کدام بازنده است. مهم اين است که چه کسي پشت اين علم است و چگونه از اين علم حمايت مي کند که اين علم رشد کند يا نکند.
به عنوان يک مثال ديگر طب سوزني را در نظر بگيريد. طب سوزني مبتني بر يک سلسله عقايد خاص چيني است. يعني براي روح بدن تصور خاص دارند، مثل فيلم يانگوم که يک مجسمه انسان داشت که نقاط خاصي به لحاظ روحي روي آن مشخص بودند که اگر آن نقاط تحريک شوند تأثيرگذار است. اين ها کاملاً مبتني بر چند افسانه چيني است. منتهي وقتي علم جديد که کاملاً مبتني بر سلول و اتم و ويروس و باکتري و ... است پيش آمد، معلوم شد که اين دو طب به طور مبنايي با هم مخالف اند. فرق چين با ايران اين بود که وقتي غربي ها آمدند چيني ها علم خودشان را از دست ندادند؛ آن قدر آن را حفظ کردند که الان معتقدند برخي از بيماريها فقط با طب سوزني مداوا مي شود در حالي که در ايران برخي افراد فرصت طلب مغازه ي داروهاي گياهي زدند و ملت ما هم همه فکر کردند دارو گياهي يعني مسخره بازي، اما الآن طب دوباره دارد به سمت داروهاي گياهي پيش مي رود و آن ها را به شکل قرص در مي آورند.
يا همان هميوپاتي و تقابل مبنايي آن با طب شيميايي؛ علم هميوپاتي مي گويد ما يک پيکر هستيم و يک واحد هستيم. براي همين اگر براي طاسي فکر مي کني بايد براي سرت هم فکر کني، کل بدن يک نظام متصل است که به هر جاي آن دست بزني بقيه قسمت هايش تغيير مي کند، براي همين است که وقتي يک دارو براي معده مي خوري به روده ات آزار مي رساند. طب گياهي معتقد است در دارو دادن بايد به نظام نگاه کنيم نه به عضو، هر بيماري نشانه خللي در نظام است، اما شايد بپرسيد پس چرا طب گياهي حذف شد؟ در پاسخ بايد گفت که هسته ي طب سنتي به قول لاکاتوش با کمربندهاي محافظتي خودش مشغول معالجه بود، البته يک مقداري را هم نمي توانست معالجه کند، به تعبير کوهن يک فضاي تبليغاتي سياسي حاکم شد و به تدريج انقلاب شد و علم جديد جاي علم قبلي را گرفت.
فوکو به خوبي نشان مي دهد که علم قدرت است، من اين حرف را قبول ندارم، اما خوب است اين حرف ها را بشنويد. فوکو اعتقاد دارد که هر پژوهش علمي در نهان يک فکر سياسي پشت سرش است. اين که چرا انيشتين مطرح مي شود و بعد حذف مي شود در تمام علوم فيزيک، شيمي و ... همين طور است. جريان هاي سياسي پشت پرده اين جريان ها وجود دارد، اين جريان ها را که بررسي مي کنيد مي بينيد فلان جريان با فلان جريان دعوا داشت، در فلان جا يک مسأله تجاري پيش آمد که فلان جريان حذف شد.
بررسي انتقادي جريان پوزيتويسم
من مي خواستم فضاي علم مدرن را توضيح بدهم، حالا مي خواهم به سراغ مؤلفه هاي اصلي پوزيتيويسم و نفي اين مؤلفه ها و اين که چه اشکالاتي دارند و از منظر اسلامي چه توجيهي براي اين مؤلفه ها داريم بپردازم.اولين مؤلفه که قبل آن را توضيح دادم رابطه مشاهده و نظريه بود که گفتم در ديدگاه اول انفکاک علم از متافيزيک مطرح شد. اين حرف اول پوزيتيويست ها بود که مي گفتند ما علم و غير علم داريم. غير علم را هر چه که تجربي نباشد تعريف مي کردند، يعني اين ها مي گفتند که ما گزاره هاي تجربي و غير تجربي داريم. گزاره هاي تجربي در حوزه علم هستند و گزاره هاي غير تجربي در حوزه ي فلسفه. اما امثال لاکاتوش و کوهن معتقدند هيچ مرز دقيقي بين علم و فلسفه نيست، يعني خيلي عقايد و آراء و ديدگاه هاي افراد است که موجب متمايل شدن افراد به ديدگاه هاي مختلف مي شود و علم و فلسفه يک آميختگي بسيار پيچيده اي دارند.
پاسخ ما به لحاظ فلسفه اسلامي اين است که ما بايد دو مطلب را از هم جدا کنيم.
اين ها نکته مهم بحث است، يک مقام ثبوت داريم و يک مقام اثبات. آقاي سروش اين را به مقام تعريف و تحقيق تعبير مي کند. (5) اما معناي اثبات و ثبوت چيست؟ يک بار ما علم را به معناي حقيقت علم مدنظر داريم، يعني وقتي مي گوييم علم منظورمان علمي است که حقيقتاً علم است و واقع را به ما نشان مي دهد، اين يعني علم در مقام ثبوت يا تعريف. يک بار هم به مجموعه ي اين ها و آن چه که دانشمندان گفته اند مي گوييم علم که اين يعني علم در مقام اثبات. اين دو وضعيت با هم فرق مي کند و بسياري از افراد در بحث علم ديني نمي توانند اين دو را از هم تفکيک کنند.
علم در مقام ثبوت حتماً کشف واقع است، يعني اگر کسي معتقد شود که علم کشف واقع نيست و فقط يک ابزار است، در اين صورت اولين مشکل علم اين است که خودش را رد کرده است، چون اولين حرف ما اين است که هر حرفي که مطرح مي کنيم حرف صحيح و حقيقي است، اگر بگويم هيچ حقيقتي در کار نيست و نمي توان کشف واقع داشت در اين صورت خود اين جمله خودش را نفي مي کند، چرا که اين جمله من آيا واقعي است يا دروغي؟ اگر واقعي باشد پس مي توان کشف واقع داشت. اگر دروغ باشد کشف واقع نمي توان داشت يک جمله دروغ است، ادعاي ما اين است که حقيقت علم کشف واقع است و درک واقعيت است و اين کار شدني است، البته سخت است.
اجازه بدهيد يک بار ديگر بحث را توضيح بدهم. گفتم که عده اي معتقدند به ديدگاه ابزاري، يعني مي گويند علم کشف واقع نيست و فقط يک ابزار است. مثلاً خودکار واقعيتي را نشان نمي دهد، بلکه صرفاً ابزاري براي نوشتن است. اين ها معتقدند علم هم چنين کاري مي کند، علم قدرت است. اما آيا علم به ما واقعيت را نشان مي دهد؟
اگر کسي بگويد علم واقعيت را نشان نمي دهد؛ اين حرف را در درجه ي اول خودش را رد مي کند، مي پرسيد چرا؟ پاسخ در فهم اين نکته است که وقتي مي گويد علم ابزار است و کشف واقعيت نيست اين جمله حقيقت است يا کذب؟
اگر پاسخ اين است که حقيقت است مي توانيم بپرسيم پس چه طور در مورد اين يک جمله کشف واقع را قبول داريد؟ در ثاني چرا فکر مي کنيد که اين جمله صحيح است؟ طبيعتاً طرف براي شما دليل خواهد آورد که چرا صحيح است و خود همين دليل آوردن نشان دهنده ي اين است که مي توان با دليل به واقعيت رسيد، اگر هم پاسخ بدهد که نه اين جمله درست نيست هم که ما با کاري نداريم چرا که خودش به اشتباه بودن حرفش اقرار کرده است. پس ديديد که اي جمله اي است که خودش، خودش را نفي مي کند.
يا اگر کسي بگويد نمي تواند هيچ چيز را دانست، من همين صحبت او را در گيومه گذاشته و سؤال مي کنم آيا همين را مي توان دانست؟ اگر مي شود که خود اين جمله رد شده و اگر نمي شود هم که پس خود اين حرف غلط است. اين يک اشکال مهم است.
بگذاريد يک مثال ديگر هم براي شما بزنم. اگر کسي بگويد من در همه چيز شک مي کنم و حتي در همين جمله اي که بيان کردم هم شک مي کنم يعني در همه چيز شک نکردم، چرا که من در اين جمله که در همه چيز شک دارم هم، شک دارم؛ معني اش اين است که من در همه چيز شک ندارم و تنها در برخي چيزها شک دارم.
يا يکي از اساتيد براي کنفرانسي آمده بود، مي گفت تمام حرف هاي فلاسفه از آرزوها و تمايلات و افکار خودشان است. وقتي صحبتش تمام شد از او پرسيدم که شما اين حرف ها را گفتيد که ما قبول کنيم يا خير؟ گفت خب، گفتم که قبول کنيد. من پاسخ دادم براي چه بايد قبول کنيم، چون حرف هاي شما هم ساخته تفکر و تمايلات خودتان است، همين حرف هم يک حرف فلسفي است.
غرض من اين است که يک بار شما ابزار انگار مي شويد و مي گوييد علم در عين اين که کشف حقيقت مي کند مي تواند ابزاري براي کشف باشد. من با اين جمله مشکلي ندارم، اما اگر کسي گفت علم فقط ابزار است و کشف حقيقت نمي کند، پس من مي گويم همين جمله « کشف حقيقت خطا است » را توضيح بدهد که يعني چه؟ آيا اين جمله حقيقتي و صادق و مطابق با واقع است؟ حقيقت يعني درک مطابق با واقع. واقعيت يعني آن چه که در عالم وجود دارد.
خلاصه اين که خواستم بگويم دو بحث داريم 1- مقام ثبوت 2- مقام اثبات؛
مقام ثبوت جايي است که حقيقت هست. اشتباهي که فيلسوفان علم مرتکب شدند و بسياري در جامعه ما مرتکب آن مي شوند اين است که اين دو را از هم تفکيک نمي کنند و وقتي مي بينند در مقام اثبات خطا وارد علم مي شود به کلي منکر مقام ثبوت و امکان تحقق آن مي شوند. در حالي که هر خطايي رخ دهد مربوط به مقام اثبات است نه به مقام ثبوت. مقام اثبات جايي است که ما شروع به تلاش و تقلا مي کنيم. در تلاش ما ممکن است خطا وارد شود و اصلاً ورود خطا و در نتيجه درک آن نشان دهنده اين است که ما حقيقت را درک مي کنيم، چون اگر حقيقتي را قائل نباشيم نمي توانيم بگوييم آن خطا است.
نکته بحث من اين است که ممکن است ما خيلي تلاش کنيم، ولي به واقعيت نرسيم، اما معناي اين کار اين نيست که درک واقعيت ممکن نيست. اين دو جمله خيلي با هم فرق مي کنند، ممکن است من هزاران خطا بکنم اما به حقايقي هم دست پيدا بکنم. علامه طباطبايي (رحمه الله) در کتاب اصول فلسفه مي فرمايند: تمام شکاکان از آن جا شکشان شروع شد که گفتند ما برخي از درک هايمان خطا است. مثلاً پنج مورد مثال مي زنند که در درک خطا مي کنيم. علامه طباطبايي (رحمه الله) مي فرمايند همين که مي فهميد که خطا مي کنيد يعني اين که حقيقت را درک مي کنيد. (6) چرا که وقتي درک مي کنيد که خطا کرده ايد، يعني اين که شما حقيقت را درک کرده ايد و فهميده ايد حقيقت اين نيست. وقتي من به شما مي گويم اين خودکار قرمز رنگ است شما مي گوييد خطا است، پس شما حقيقت خودکار را درک کرده ايد ولو به صورت اجمالي، بعد اين جمله من را با درک خود مي سنجيد و مي گوييد جمله شما غلط است، يعني درک خطا هم مبتني بر درک حقيقت است. پس اگر کسي بگويد درک حقيقت ممکن نيست چنين فردي اشتباه بزرگي مرتکب شده؛ منتهي ممکن است بگويد درک حقيقت دشوار است که خب اين جمله ي درستي است.
برگرديم به بحث مقام ثبوت و اثبات و ربط اين دو با متافيزيک و... در مقام ثبوت بحث فلسفه و متافيزيک مقدم بر همه چيز است. يعني تا وقتي که عقل شما از نقطه صفر معرفت شروع نکند ( نقطه صفر منظور بديهيات است ) شما نمي توانيد يک نظام معرفتي داشته باشيد، حال بحث اين موضوع که چگونه از بديهيات شروع کنيم فرصت ديگري را مي طلبد، حتي هر شکاکي بديهيات را قبول مي کند، اگر کسي از نقطه صفر معرفت شروع کند همين طوري مي تواند معرفت بچيند و بالا برود، معرفتي پذيرفتني است که اين مسير را طي کرده باشد، پس تمام معرفت ها به اين معنا مبتني بر متافيزيک است، تمام علم ها مبتني بر متافيزيک است. در گذشته مي گفتند وظيفه ي فلسفه تبيين تصوري و تصديقي علوم است. بگذاريد اين نکته را بيشتر توضيح بدهم.
براي مثال هر علمي يک موضوع دارد. فيزيک، شيمي، روان شناسي و... يکي از وظايف فلسفه تعريف کردن موضوع است. يعني قبل از اين که روان شناس شروع به روان شناسي کند بايد بگويد موضوع روان شناسي چيست؟ انسان و روان آن چيست؟
اگر در بحث فلسفه اين موضوع تبيين نشود که انسان علاوه بر جسم، روح هم دارد. روان شناسي شما بيشتر زيست شناسي و نهايتاً رفتار شناسي است. يا اگر مشخص نشود که ماهيت علم اقتصاد به حداکثر رساندن رفاه است يا به حداکثر رساندن عدالت، با توجه به اين که اين مطالب بايد خارج از اقتصاد مشخص شوند، اقتصاد به کدام سو حرکت خواهد کرد؟ در سياست به دنبال امنيت و آزادي و تنظيم هستيم و يا دنبال عدالت سياسي و جامعه توحيدي. اين ها حرف هاي مهمي است و فقط فلسفه است که اين گونه مسائل را مشخص مي کند. علم تجربي نمي تواند آن را مشخص کند. پس در مبادي تصوري بايد فلسفه بحث را تبيين کند. يعني بايد براي شما تصوري از انسان ايجاد کند تا شما بتوانيد تحقيقات روان شناسي خودتان را بر اساس آن دنبال کنيد.
فلسفه در مبادي تصديقي هم نقش دارد، براي مثال اگر يک زيست شناس عليت را قبول نکند نمي تواند بپذيرد که اين باکتري علت اين بيماري است يا يک مثال عيني ديگر: از معضلاتي که در بحث روان شناسي داريم اين است که دو مکتب معروف در اين حوزه داريم:
1- مکتب عليت گرا
2- مکتب اراده گرا
اين ها دو مکتب مقابل هم هستند، مشکل اين ها يک مسأله تصديقي در فلسفه غرب بوده است که در فلسفه غرب نتوانستند بين اراده و عليت جمع کنند، فکر کردند اراده با عليت ناسازگار است، به همين خاطر عده اي طرف دار عليت شدند و عده اي طرف دار اراده. اگر شما در فلسفه اسلامي نشان داديد که اساساً اراده جز با عليت قابل پذيرش نيست و اراده فقط در فضاي عليت است، آن وقت اين دو مکتب شما بايد تبديل به مکتب سومي شود که هم عليت گرا باشد و هم اراده گرا. يعني مبادي تصديقي نيز بايد در بحث فلسفه تبيين شود. وقتي در فلسفه حل شد، علم مي تواند کارش را شروع کند، پس يکي از تأثيرات فلسفه و متافيزيک بر علم تأثيراتي است که بر مبادي تصوري و تصديقي دارد. اين ها هم در مقام ثبوت است و در هر علمي بايد معلوم شود.
مشکل ديگري که در مباحث لاکاتوش و کوهن بحث شد اين است که در مقام اثبات نيز هم علم در فلسفه نقش دارد و هم برعکس. چون دانشمندان خط کش هاي دقيق فلسفي در ذهن ندارند. براي مثال فرض کنيم شما سه برهان براي اثبات وجود خدا داريد.
برهان وجوب و امکان
برهان نظم
برهان عليت
اگر اين برهان ها رد شود خدا رد مي شود؟ اگر من اثبات کنم اين سه برهان غلط است خدا رد مي شود؟
مثال: من معتقدم که به دليل الف، ب است،. اگر کسي بگويد x غلط است آيا نتيجه اش اين است که الف، ب نيست؟ خير. نتيجه اين مي شود که نمي دانم الف ب هست يا نيست. منتهي اغلب مردم وقتي دلايل اثبات خدا رد شود مي گويند خدا نيست، يعني منطقاً از رد دليل به رد مدعي نمي رسيم، ولي مردم اين ارتباط را ناخودآگاه برقرار مي کند.
در علم و متافيزيک نيز چنين ارتباطاتي وجود دارد. مثال هايي که کوهن و لاکاتوش بيان کرده اند از اين سنخ است. يعني يک اعتقاد پر رنگ مي شود و به تدريج مردم دست از اعتقاد ديگري بر مي دارند. اگر بگويند چرا دست از آن اعتقاد برداشتيد علتش را نمي دانند و اين از نکاتي است که بايد در بحث توليد علم و علم آموزي مد نظر قرار بدهيم. بسيار اوقات علم فضايي را بر انسان مسلط مي کنند که متوجه آن نيست، مثلاً در علوم جديد عموماً اقتضاي آن ها نفي خدا است اگر چه هيچ کدام صراحتاً آن را بيان نمي کنند.
يعني يکي از بحث هاي توحيدي ما توحيد افعالي است و معتقديم تمام عالم تحت امر خدا است. اما در علم غالباً القاء مي شود که بسياري از کارها در دست ما است و ما هستيم که مي توانيم تصميم صد در صد بگيريم و فلان کار را کن فيکون بکنيم. اين يک نگرش ضد توحيدي است، ولي هيچ وقت به طور صريح نمي گويند که اين علم ضد خدا است.
وقتي انسان مرتب اين علم ها را مي خواند کم کم فکر مي کند علت فلان حادثه اين است و جز اين نيست. به نحوي که گويا خدا هم نمي تواند اين علت را تغيير دهد يا خدا هم نمي تواند نظام جديد توليد کند. يکي ديگر از پيش فرض ها اين است که ما وراء ماده را در علوم امروزه به صورت ناخودآگاه نفي مي کنند. يعني هر واقعه اي که اتفاق مي افتد حتماً بايد دليل فيزيکي برايش بياوري. اگر تبيين معنوي ارائه دهي مي گويند تو مشکل داري. براي مثال حادثه بم ( زلزله بم ) رخ داد، عموم تحليل ها اين است که چرا ساختمان سازي هاي ما مشکل دارد؟ چه عواملي موجب اين خسارت در بم شد؟ در نگرش امروز علل ويراني ها ضعف ساختمان ها است اما کسي که نگرش ديني داشته باشد ضعف ساختمان ها را نفي نمي کند اما مي گويد مثلاً بم شده بود منطقه فساد و خدا وعده داده بود که اگر جايي مکان فساد شود اين عوارض سوء را هم در بر خواهد داشت و عذاب نازل مي شود. از جهتي اين جريان عذاب بود. از جهتي امتحان بود براي ديگران.
پس مي بينيد که با اين نگرش مفاهيمي مثل امتحان کردم و عذاب کردن و... در عالم نقش دارد و اين نفي کننده مرگ گسترده ي مردم به علت ضعف ساختمان است. شما آيات زيادي در قرآن داريد که:
« وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يكْسِبُونَ » (7)
خب اگر کسي واقعاً به اين آيات اعتقاد داشته باشد، تحليلش متفاوت نخواهد بود؟
يا بگذاريد يک مثال روز را مطرح کنم. فرض کنيد تعدادي اقتصاددان بخواهند بحران رکود جهاني را که اخيراً اتفاق افتاده است تحليل کنند. احتمالاً مي شود حدس زد که چه خواهند گفت، از نظام اعطاي وام در بانک هاي آمريکا شروع مي کنند و بعد سوخت شدن مطالبات بانک ها و به همين ترتيب به وجود آمدن اشکال در بازارهاي سرمايه و ... در حالي که يک مفسر قرآن اگر بخواهد اين واقعه را تحليل کند؛ نظير کاري که حضرت آيه الله سبحاني انجام داده اند؛ (8) مثلاً خواهد گفت نظامي که مبتني بر ربا باشد اصلاً ماندني نيست چرا که خود خدا فرموده که « يمْحَقُ اللَّهُ الرِّبَا » (9)
و بعد ساير آيات و روايات را هم ذکر مي کنند و شما مي بينيد يک تحليل کامل بر اساس متافيزيک ارائه کردند و واقعيت هم اين است که اين تحليل است که درست است.
جمع بندي:
تنها نکته اي که از اين مطالب بيان کرديم رابطه علم و متافيزيک بود. متافيزيک هم تأثير ايجابي و هم تأثير سلبي بر علم دارد. اگر شما ديدگاه متافيزيکي داشته باشيد يک سري پژوهش ها انجام مي دهيد و برخي را انجام نمي دهيد. بعضي چيزها براي شما سؤال است و بعضي سؤال نيست. اين از نکاتي است که در توليد علم نقش دارد.پاسخ به سؤالات
فکر مي کنم همين قدر کافي است. اجازه بدهيد قدري هم به سؤالات البته خيلي تلگرافي پاسخ بدهيم.س) اگر حرکت جوهري را در فيزيک وارد کنيم و حرکت را که اساس فيزيک است به گونه اي ديگر تعريف کنيم فيزيک ديگري خواهيم داشت؟
ج) نمي دانم، مصداقي بپرسيد، من نه فيزيک خوانم و نه فيزيک دان، براي همين نمي توانم در خصوص يک علم خاص نظر بدهم که اگر فلان مسأله وارد اين علوم شود چه مي شود. نمي دانم شايد يک چيزي بشود، شايد هم نشود ولي حرف من اين بود يک نگاه ديگري بايد حاکم شود، اين نگاه ها در فلسفه است، کسي که رشته اش فيزيک است فلسفه هم خوانده مي تواند بيايد بگويد تأثير ورود حرکت جوهري در فيزيک چه خواهد بود.س) آيا مسايل اخلاقي در مسائل فلسفي تأثيرگذار است؟
ج) بله، در کل امور تأثيرگذار است، براي همين است که هم ابن سينا، هم ملاصدرا و هم شيخ اشراق به عنوان سه تن از مهم ترين شخصيت هاي فلسفه ي اسلامي در مهم ترين کتاب هايشان، يعني ابن سينا در کتاب شفا، ملاصدرا در اسفار، و شيخ اشراق در حکمت الاشراق در مقدمه توصيه ي شديد و اکيد مي کند که اي کسي که کتاب من دستت است اگر به لحاظ اخلاقي خودت را نسازي کتاب من را نخوان، به استادها توضيح مي کنند که اي استادي که مي خواهي فلسفه تدريس کني به کسي که لياقتش را ندارد تدريس مکن، از اين جهت کاملاً در بحث فلسفه اسلامي هم اين گونه است.
س) آيا براي شروع استدلالي بايد از يک سري بديهيات شروع کنيم، مثلاً براي اثبات وجود خدا اين که خدا هست امري بديهي است، سپس بقيه و دلايل را به دنبال آن بياوريم يا مثلاً گناه را بديهي بدانيم و سپس آن را در خطا کردن مؤثر بدانيم؟
ج) اگر بحث استدلال را بخواهيد خلاصه ديدگاهي که من از نحوه ي استدلال دارم ( يعني من و ساير فلاسفه ي مسلمان معتقديم ) که از بديهات بايد شروع کرد، بديهيات گزاره اي است که امکان ندارد به انساني عرضه شود و او مخالفش باشد. هر کس مخالفش باشد اين را پذيرفته، نمونه و بارز بديهيات عدم تناقض است. يعني هر کس بگويد من اين اصل را قبول ندارم يعني مخير بوده که در قبال اين اصل يکي از دو گزينه ي نقيض و ضد هم، يعني قبول داشتن و قبول نداشتن را انتخاب کند. خب حالا اگر کسي بگويد من اين اصل را قبول ندارم يعني درست بودن پاسخ نقيض هم محتمل است. يعني اين اصل هم مي شود که درست باشد و هم غلط، پس همين که کسي يکي از دو گزينه ي قبول دارم يا ندارم را انتخاب مي کند قبلش اين نکته را قبول دارد که گزينه ي ديگر درست نيست و اين خود يعني اثبات اصل عدم امکان اجتماع نقيضين.
مارکسيست ها آن زمان مي گفتند نه ما عدم امکان اجتماع نقيضين را رد مي کنيم و يکي از اين ها رفته بود نزد يکي از علما گفته بود ما تناقض را رد مي کنيم، گفته بود خوب پس ما ديگر با تو بحث نداريم، گفته بود نه من مي خواهم با شما بحث کنم، به تو نشان دهم که تناقض را رد مي کنيم، گفته بود تو حرف مرا قبول داري، گفته بود چرا قبول دارم؟ گفته بود مگر تو نمي گويي تناقض رد است، گفته بود بلي، گفته بود اگر تناقض رد است حرف تو هم رد است ديگر، حرف تو نقيضش را هم مي شود پذيرفت، اين که تو مي خواهي با بحث به من بفهماني که اصل تناقض باطل است يعني نمي تواني بپذيري که اين اصل، هم باطل است و هم باطل نيست. پس تو اگر اصل عدم امکان اجتماع نقيضين را قبول نداري حرف خودت را هم با ردش قبول داري، يعني هم حرف خودت را قبول داري هم ردش را که حرف من است قبول داري.
پس هر جا ادعاي بداهت کرديد بايد نشان دهيد هر کس اگر مخالف است باز هم پذيرفته است، حال مي گويم به اين معنا درک وجود خدا بديهي نيست بلکه اين خداگرايي است که بديهي است. البته به يک بيان فلسفي خيلي سنگين مي شود اثبات کرد که گزاره ي خدا هست فطري است ولي آن بيان فلسفي واقعاً سخت است. يک برهان صديقين علامه طباطبايي دارد اگر خواستيد بيان نسبتاً ساده اي از آن را بخوانيد، ( البته نسبتاً ساده نسبت به برهانش مي گويم، نه اين که نسبت به بحث هاي عقلي ) آيه الله جوادي آملي کتابي دارد به اسم تبيين براهين اثبات خدا، برهان صديقين علامه طباطبايي را در اين کتاب برويد بخوانيد، آنجا يک برهاني مي آورد که اثبات کند خدا هست فطري است، خدا هست بديهي است، ولي برهان مي خواهد. همه اين حرف ها يعني چه؟ يعني نشان مي دهد چطوري ما مي توانيم بگوييم خدا هست فطري است، اما خدا گرايي فطري است، را با يک زبان ساده اي مي شود گفت، اگر ما گفتيم خدا گرايي فطري است يعني گرايش به خدا فطري است اولين اشکالي که بايد پاسخ بدهيم اين است که چرا يک عده گرايش به خدا ندارند، چرا يک عده مارکسيست اند، چرا يک عده بت پرستند، اين مهم ترين اشکال است، اگر من نتوانم نشان دهم تمام بت پرست ها و مارکسيست ها هم خدا گراي اند پس اين که گفتم خدا گرايي فطري است بي خود گفتم. اما چطوري مي توان نشان داد؟ امام خميني در کتاب شرح چهل حديث در ذيل حديث يازدهم (10) استدلالي آورده اند که آن را براي شما بيان مي کنم.
ايشان مي فرمايند: نگاه کنيد هر انساني در زندگي خود طالب وضع بهتر است، يعني هر کاري که شما انجام مي دهيد بهتر از انجام ندادنش است، يعني اگر دنبال علم افتاديد به نظرتان علم بهتر از جهل است، اگر دنبال ثروت افتاديد به نظرتان ثروت بهتر است از فقر، اگر دزدي کنيد، دزدها هم مي گويند دزدي کردن به نفع ما است، آن کساني که دنبال فحشاء مي روند از نظر خودشان فحشاء به نفعشان است، يعني هر کس هر کاري مي کند، از نظر خودش وضع بهتري را دنبال مي کند، به هر کدام از اين ها بگوييم تو اين را مي خواهي يا بيشترش را؛ در پاسخ خواهيد ديد که بيشتر را انتخاب خواهد کرد. مثلاً همين حالا چون من آدم پول داري هستم تصميم گرفتم به شما نفري بين صد هزار تومان تا يک ميليون تومان بدهم، معلوم است که هر کس را مخير کنند بين صد هزار تومان و يک ميليون تومان خشک و خالي و يک ميليون تومان و يک زانتياي ناقابل، باز هم بيشتر. خوب حالا اگر شما مخير شويد بين يک ميليون خشک و خالي و يک ميليون به اضافه و يک قرص که کل علم ها در آن باشد، معلوم است که بيشتر را انتخاب مي کنيد و مي گوييد اين بيشتر بهتر است. حرف امام اين است مي گويد شما نگاه کنيد، هر انساني دنبال وضع بهتر است، حتي از بهتر هم بيشتر، بيشترين ها را مي خواهد. بيشترين بهترين را ما مي خواهيم و همه ي بهترين ها را هم با هم مي خواهيم، يعني اگر علم باشد، پول هم باشد، دو تايش با هم باشد، معلوم است که دو تايش با هم بهتر است. علم بهتر است يا ثروت، زماني است که بگويند اين يا آن، ولي از من بپرسند علم بهتر است يا ثروت، مي گويم هر دو آن ها را به من بدهند، هم علم خوب است هم ثروت، چه کسي گفته ثروت بد است، ولي مشکل اين است که هر دو با هم به دست نمي آيد و گرنه دو تايش با هم باشد بهتر است، پس ما طالب همه ي بهترين ها هستيم، يک مارکسيست هم اين را قبول دارد، تمام بحث دين اين است که همه ي بهترين ها را در عربي مي گويند کمال مطلق و کمال مطلق کيست؟ خدا است، پس مي بينيد که همه دنبال تمام بهترين ها و به عبارت بهتر کمال مطلق هستند. يعني همه به دنبال خدا هستند. پس مي توان گفت که خداگرايي بديهي و فطري است. دقت کنيد که در اين جا اثبات نشد که خدا فطري است، بلکه اثبات شد که خداگرايي فطري است؛ همه فکر مي کنند رسيدن به همه ي بهترين ها الکي است، ما به همه چيز نمي توانيم برسيم و براي همين دنبال خدا نمي روند، دين آمده که بگويد خير به همه چيز مي توانيد برسيد.
پس همه ي انسان ها حقيقتاً دنبال خدا هستند و چون فکر مي کنند نمي شود به آن رسيد، دست بر مي دارند مي روند دنبال پول، دنبال بت، دنبال چيزي ديگر. وقتي مي گوييم بديهي است بايد نشان بدهيم هر مخالفي هست حرف ما را قبول دارد.
س) آيا منظور شما از عقل همان عقلي است که در اصطلاحات غربي مثل عقل انتقادي و ساير اصطلاحات مربوط به عقل وجود دارد؟
ج) نه اين غربي ها برداشتند عقل را ضايع کردند و به خورد ما دادند، عقل نقاد که اصلاً عقل نيست، عقل کار اصلي اش فهم است نه نقد، نقد کار دومش هست، يعني عقل کار اصلي که انجام مي دهد مي فهمد، اگر به خطا خورد نقد مي کند، در فضاي غربي چون معرفت را ناممکن دانستند عقل را عقل نقاد نمودند، يعني عقل هميشه وظيفه اش خراب کردن است، همه اش زير سؤال بردن است، چون معتقد شدند که نمي شود به حقيقت رسيد اين جوري شد. ولي ما چنين چيزي نمي گوييم، مي گوييم عقل مي تواند بفهمد، در احاديث هم داريم، من اصلاً قائل به احکام تعبدي به معنايي که در جامعه ي ما رايج است نيستم، ما در دين تعبد به معناي عاميانه اش نداريم، همه ي دين تعقلي است حتي نماز صبح دو رکعت است. يعني ما دليل عقلي صد در صد داريم که چرا نماز صبح دو رکعت است، همه هم دليلش را مي دانيد. دليل عقلي اش اين است که نبوت را اثبات عقلي مي کنيم، عصمت را اثبات عقلي مي کنيم، وقتي اين اثبات عقلي شد، هرچه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بگويد حتماً راست است، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند نماز صبح دو رکعت است، حتماً راست است، مثل اين است که بگويم الف ب است، ب ج است، پس الف ج است، اين يک دليل.
اما دليل دوم، ما مي توانيم مستقل از گفتار پيامبر هم بفهميم چرا نماز صبح دو رکعت است، چطوري بفهميم؟ برويم بنشينيم پيش حضرت علي (عليه السّلام). حضرت علي (عليه السّلام) که پيامبر نبود و ما معتقديم که حضرت علي لااقل مي دانند که چرا نماز صبح دو رکعت است، حضرت علي (عليه السّلام) مي دانند و با وحي هم ندانسته اند، بلکه در نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين قدر شاگردي کردند، به مقامي رسيدند که بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است و مي فهمند پيامبر چه مي گويند، بله، اين يعني ايشان با عقلشان مي فهمند؛ البته اين عقل خيلي عقل است، اما اين عقل شدني است، رسيدني است، دست يافتني است، اما به هزار و يک مصيبت که ما حالش را نداريم، ما حالش را نداريم، دليل اين نيست که عقل نمي شود رسيد. ما نمي توانيم برسيم، مثل اين که شما بگوييد فوق تخصص گرفتن در مسائل هسته اي خيلي سخت است، ولي معني اش اين نيست که نمي توان رسيد، آدم بايد جان بکند از هر يک ميليون نفر يک نفر مي رسد، ولي خلاصه يک نفر مي رسد، بحث ندارد چرا که خلاصه حضرت علي (عليه السّلام) رسيد، حضرت علي (عليه السّلام) رسيد يعني مي شود انساني با عقل خودش مي فهمد، حضرت علي (عليه السّلام) با من اين فرق را دارد که من که نماز صبح مي خوانم دو رکعت واقعاً نمي دانم چرا دو رکعت، چون پيامبر گفته مي خوانم، ولي حضرت علي که دو رکعت مي خواند مي داند چرا دو رکعت، حداقل اين فرق را با من دارد.
براي همين عقلي که من دارم مي گويند « وَ اکُتسِبَ بِهِ الجِنَان » (11) اصلاً عبادت کار عقل است. اينکه برخي مي گويند همه ي کارها تعبدي است، عقل را بگذار کنار، اين که خلاف حديث است، حديث مي گويد « العَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمَنُ » آنچه که خدا با آن عبادت مي شود عقل است، يعني فاعل براي عبادت خدا عقل است، چه کسي مي تواند عبادت کند؟ آيا دست مي تواند عبادت کند؟ من مي توانم عبادت کنم؟ شما مي توانيد عبادت کنيد؟ نه، عقل مي تواند عبادت کند، اين خيلي حرف سنگيني است. يعني تعبد کار عقل است.
س) آنچه از گفته ي شما استنباط مي شود آن است که اصلاً اعتقادي به علوم غربي نداريد، آيا صد در صد علوم غربي به درد نخور است؟
ج) من کي چنين حرفي زدم؟ من کلي بحث کردم که علم کشف واقع است و در غرب هم چنين چيزي رخ مي دهد. اتفاقاً من حرفم اين سوئي بود، من مي خواستم بگويم اين گونه نيست که علم غربي به هيچ دردي نخورد، اما حواستان باشد شيشه خرده دارد. هواي شيشه خرده اش را نداريد و مي رود در پايتان، خون مي آيد و آن قدر هم مي آيد که خونتان تمام مي شود و مي ميريد. اين روالي است که در علم آموزي دوره ي مدرن طي مي شود. اما اين خونش اين قدر آرام مي رود که خودت هم متوجه نمي شوي. وقتي حالي ات مي شود که داري مي ميري، بحثم سر اين است که مي خواهي علم آموزي کني حواست را جمع کن، اصلاً من اين را قبول ندارم که مي خواهيم علم ديني توليد کنيم، از صفر شروع کنيم، کاملاً من اين حرف ها را خطا مي دانم، يعني علم ديني اگر ما بخواهيم شروع کنيم بايد از دستاوردهاي آن ها شروع کنيم. اما از دستاوردهاي آن ها با مباني خودمان، يعني بنا بچينيم برويم جلو ولي وقتي خلاصه مي گويد اين خودکار است، خودکار است ديگر. من هم که گفتم اخلاق و اين ها در علم تأثير دارد، نگفتم که تأثير صد در صد دارد، براي همين من خيلي علم هاي غربي را قبول دارم، خدا پدرشان را بيامرزد، آدم خوب هايشان را، ولي خب خيلي هم اشتباه دارند، تمام تذکر من اين بود که يک فضايي بر اين علم حاکم است، مواظب باشيد در اين فضا غرق نشويد.
س) دانشمندي که در مورد سرطان صحبت مي کند، تحقيق مي کند ممکن است طبق گفته ي شما اين تحقيق که انجام گرفته کلاً غلط باشد، شما از کجا مي گوييد اين تحقيقات غلط است؟ با توجه به نظريات شما بايد تحقيق را ببوسيم و کنار بگذاريم.
ج) نه، ببوسيد و بغل کنيد و انجامش بدهيد، نه اين که ببوسيد و کنار بگذاريد، بحث من سر اين است من نگفتم همه ي تحقيقات باطل است، من اگر از تأثير مشاهده و نظريه بر هم و يا تأثير دانش و ارزش بر هم صحبت کردم اين نکته را هم گوشزد کردم که اين تأثيرات مطلق نيست. براي مثال به علم حضوري هم اشاره کردم و گفتم که مثلاً اين علم متأثر از نظريات نيست. اين حرف ها را هم که زدم نه اين که من همه اش را قبول داشته باشم بلکه خواستم بدانيد در فلسفه ي علم چه خبر است وگرنه من قائلم که مي شود شناخت پيدا کرد و مي شود به علم رسيد.
س) عقل تابع چيست؟
ج) عقل يک قوه اي است در انسان که تمام دستور دين اين است که اين مستقل باشد، اگر مستقلش کردي رشد مي کند، ما هوا و هوس داريم و عقل داريم، به تعبير اين ها سه تا قوه است. غضب، شهوت و هوس، جالب است دقيقاً شيطان هم با اين سه تا کار دارد، يعني شيطان سه تا کار در عالم مي کند، يکي شهوت راني را گسترش مي دهد، يکي خشونت را گسترش مي دهد و يکي عقل را دچار مشکل مي کند، روي عقل پارازيت مي فرستد و جالب است سينما هم همين دو کار را مي کند. يعني محور سينماي مدرن خشونت است و سکس، حالا نه اين که بگويم هاليوود خود شيطان است، اما بحث سر اين است که سه تا قوه در وجود ما هست، اين مضمون در احاديث و آيات هم زياد آمده که ما تو اين سه تا درگيريم، تمام توصيه و دين اين است که نگذار عقلت تابع شهوت و غضبت شود، شهوت و غضب را بياور زير نظر عقلت، اگر عقل تابع شد به بن بست مي خورد و هزار و يک مشکل ايجاد مي شود ولي اگر فرمانروا شد آن وقت کار درست مي شود. يک حديث بخوانم حضرت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به حضرت علي (عليه السّلام) مي فرمايند:
« يا علي إذا تقرب العباد إلي خالقهم بالبر فتقرب إليه بالعقل تسبقهم » (12)
اي علي اگر مردم با کارهاي خوب به سمت خدا نزديک مي شوند تو با تمام عقلت برو به سوي خدا از همه جلو مي زني، آيه هم بخوانم:
« إِلَيهِ يصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يرْفَعُهُ » (13)
تفسير اين آيه را در تفسير الميزان علامه طباطبايي (رحمه الله) بخوانيد. ايشان مي فرمايند: « مراد از اين کلمه طيب، عقايد حقي ميشود که انسان اعتقاد به آن را زير بناي اعمال خود قرار دهد. » (14) آن چيزي که بالا مي رود، آن که بالا رونده است، اعتقاد پاک و عقيده و درست است، معرفتي است، درک است، آن که بالا رونده است معرفت است، عمل صالح کمک کارش هست « وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يرْفَعُهُ »، عمل صالح به اين کمک مي کند، يعني عمل صالح اگر آن درک درست نباشد به خودي خود نمي تواند برود بالا. براي همين است که کلي حديث داريم که خواب عالم بهتر است از عبادت جاهل، يا دو رکعت نماز عالم افضل از هزار رکعت نماز جاهل است. (15) و يا اصلاً روايت داريم که عالمي که مردم از علم او بهره ببرند بهتر از هفتاد هزار عابد است (16) و اصلاً در برخي روايات به اين که علت اين برتري علم است صريحاً اشاره شده است. (17) عالم يعني آدمي که عقلش را بکار ببرد.
س) اولين گناه مشابه مثلاً نگاه به نامحرم براي دو مکلف بالغ را در نظر مي گيريم، چرا يکي به گناه آلوده مي شود و ديگري نه، اين تفاوت در عقل ناشي از چيست؟ آيا تفاوت در روح است؟
ج) اين بحث جبر و اختيار است، مقاله اي دارم اگر خواستيد جبر و اختيار را متوجه بشويد، ادعا کردم که حلش کردم، آنجا جبر و اختيار را يک بحث مفصلي داشتم، خواستيد برويد بخوانيد. (18)
س) رابطه ي معرفت و اخلاق يک طرفه است يا دو طرفه؟
ج) معلوم است که دو طرفه، اخلاق که نيازمندي اش به معرفت خيلي واضح است، چون اين خيلي واضح بود نگفتم، معلوم است که اگر مي خواهيد آدم خوبي باشيد، بايد بدانيد کار خوب چيست، کار بد چيست، اين نياز اخلاق به معرفت است.
س) چگونه مي توان امور معنوي را در ماديات تئوريزه کرده و در پيشرفت علوم از آن استفاده کرد، مثلاً براي ساخت صنايع؟
ج) منظور من اين نبود، يک بار فکر نکنيد حالا از اين به بعد بخواهيد يک سازه مهندسي بسازيد برويد يک فوت هايي درست کنيد بگذاريد در آن، معنويت با انسان گره خورده، يک مشکلي که در علوم جديد هست، در علوم غربي هست، اين است که علم را کاملاً مستقل از انسان بررسي مي کنند، يعني علم يک مجموعه اي است که کاملاً در يک کتاب مي شود نوشت و اگر شماي نويسنده برويد بميريد علمت بماند، به نظر مي آيد علم ديني جداي از عالم نمي شود، يعني خود شخص عالم يک موضوعيت خاص دارد. براي همين حالا مثال ديني اش را بزنم، حضرت نوح (عليه السّلام) يک کشتي ساخت، اين کشتي چگونه راه مي رفت؟ بسم الله مي گفت « وَقَالَ ارْكَبُوا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا »(19) آيه ي قرآن است: لنگرش و سکانش بسم الله بود، مرسا لنگر را مي گويند و مجري، يعني حرکت دهنده « بسم اللهِ مَجراها و مُرساها »، ولي اين بسم الله را چه کسي مي تواند بگويد؟ حضرت نوح، يعني معلوم نيست کس ديگري مي نشست پشت اين سکان مي گفت بسم الله کشتي حرکت مي کرد، البته نمي خواهم بگويم صنايع را رها کنيد برويد از اين کشتي ها بسازيد، اما مي خواهم بگويم اگر ما وارد اين بحث ها شديم، انسانش موضوعيت دارد، اما اگر در فضاي صنايع وارد شديد اين نکته را به خاطر داشته باشيد که تکنولوژي را مي شود استفاده کرد، اما وقتي شما اين تکنولوژي را گره بزنيد به معرفت ديني، يک نوع ديگري کارآيي پيدا مي کند، شايد يک نمونه ي خيلي عيني و ملموسي که مي توانيم مثال بزنيم زمان جنگ است، شما تانک دشمن را روبرويت مي ديدي، آرپي جي را بايد نشانه مي گرفتي، « وَمَا رَمَيتَ إِذْ رَمَيتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى » (20) يعني خلاصه آرپي جي را بايد برداري بگذاري روي دوشت و نشانه بگيري، ماشه را هم بکشي و همه ي اين ها را هم تا جايي که مي تواني دقيق انجام بدهي، اما اين تو نيستي که پرتاب مي کني.
يعني صنايع اسلامي اين بحث نيست که شما فکر کنيد کارخانه اسلامي داريد و اين کارخانه هر چه توليد مي کند اسلامي است. مثلاً لباس هاي اسلامي مي زند بيرون، هرچه لباس بهش بدهي حتماً مدل هاي حجاب اسلامي در مي آورد، منظور از صنايع اسلامي اين نيست، يعني در صنعت بايد بدانيد که خدايي هم هست و اگر مثلاً من موشک توليد مي کنم، با اين که من نهايت تلاش خودم را مي کنم که دقيق بسازم ولي در نهايت مي دانم که « وَمَا رَمَيتَ إِذْ رَمَيتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى » و توکلم به خدا است و با يک نگرش توحيدي کار مي کنم. اما چون من در بحث صنايع اطلاع زيادي ندارم بيشتر از اين توضيح نمي دهم. به نظر من آنجايي که خيلي جدي بايد به علم ديني بپردازيم در علوم انساني است، يعني علوم انساني گير اصلي ما است، چرا که خيلي نگرش ها از اين علوم وارد شده و خيلي انحرافات وارد شده در علوم طبيعي هم از اين جا ناشي شده.
س) چرا شما در بحث هاي تجربي بحث هاي نقلي و ارزشي را وارد مي کنيد، اصلاً در بررسي فيزيکي چگونه ارزش تأثيرگذار است؟ شما مرتباً سعي داريد بگوييد ارزش تأثير دارد و علم را تغيير مي دهد. مگر علم امروز کارآمد نيست و تجربه نشده، مثلاً قوانين انيشتين که ارزش بر آن حاکم نيست تغيير مي کند.
ج) اصلاً اين طور نيست، انيشتين هم کلي ارزش داشت، اگر کسي خوب فلسفه ي علم مطالعه کند به خوبي به اين مطلب پي خواهد برد. من اثبات گرايي را گفتم، ابطال گرايي را گفتم، بعدش را هم گفتم، اثبات گرايي حرفش اين بود که در علم چيزي اثبات مي شود، خود غربي ها، لااقل فيلسوف هاي علمشان معتقدند ما ديگر بي خيال اثبات شديم. يعني بهترينشان ابطال گرايان هستند که مي گويند ما نمي توانيم چيزي را اثبات کنيم، يعني اين که در علم تجربي نمي شود چيزي را اثبات کرد، البته من به لحاظ فلسفي معتقدم مي شود. اما غربي ها چنين اعتقادي ندارند، يعني به لحاظ مبناي فلسفه ي علمي مي گويم، بسياري از حرف هاي اينان مثال هايي که خودشان زده اند، مطالبي است که خودشان گفته اند و ما هم قبول کرديم. مثلاً همين جاذبه که اين قدر شما مصريد چيزي به نام جاذبه داريم، جاذبه يعني چه؟ جاذبه يعني نيرويي که بين دو جسم برقرار مي شود؟ نيرو چيست؟ جرم ضرب در شتاب، جرم چيست؟ اندکي به اين واژه ها فکر کنيد که به کار مي گيريد، اتم چيست، اتم در لغت يعني چيزي که قابل شکستن نيست، الحمدلله امروز شکستند، الکترون و پروتون، واقعاً الکترون و پروتون را آدم مي تواند قبول کند؟ الکترون و پروتون چيستند؟ اصلاً اتم چيست؟ مي گويند چيزي آن وسط است و چيزي دورش تند مي گردد، آيا شما ديده ايد، بحث که کنيد مي گويند نه، ما ابر الکتروني مي بينيم، لکه هايي مي بينيم، خوب اين لکه ها را که گفتيد مي گردد شايد اصلاً يک لکه است، بعد وسط آن چيست؟ خالي است يا پر است؟ داخل پروتون چيست؟ پروتون تو پر است يا تو خالي است؟ آنقدر که من شيمي مي دانم مي گويند تو خالي است، يعني مي گويند ساختار اتمي همين طور ادامه پيدا مي کند. اصلاً برگرديم به همان جاذبه؛ نيرو چيست؟ اين جاذبه را يک بار جدي بگيريد، جاذبه که اين قدر بحثش را مي کنيد، نمي خوام بگويم جاذبه نيست، ولي مي خواهم ببينم آيا جاذبه را کسي ديده، شما مي گوييد اين را مي اندازيم مي خورد زمين مي گويم چه کسي گفته که به خاطر جاذبه مي خورد زمين؟ قدما مي دانيد چه تحليلي مي کردند، مي گفتند اين شيء ميل طبيعي دارد، مي گفتند اشياء چهار دسته اند آب و باد و آتش و خاک، آنکه از جنس خاک است ميل طبيعي اش به سوي پايين است، آنکه از جنس آتش است ميل طبيعي اش رو به بالا است، شما بگو ببينم چرا آتش رو به بالا حرکت مي کند، شما که مي گوييد جاذبه، چرا کبريت مي زني شعله اش مي رود بالا، بحثم سر اين است که اين که مي گوييد در فيزيک اثبات شده واقعاً توجه هم کرده ايد که کجا اثبات شده؟ در فيزيک با يک سلسله واژه حرکت مي کنند، مي خواهم ببينم کدام شما فکر مي کنيد تئوري جاذبه بيش از ميل طبيعي قدما ارزش دارد که اين قدر مي زنند بر سرش و مسخره اش مي کنند. قديم مي گفتند طبيعت اشياء اقتضايش اين است که بيايد پايين، امروزه به جاي کلمه ي طبيعت مي گويند در درون اشياء يک نيرويي است که اين ها را به سمت هم مي برد، خب اين با طبيعت چه فرقي کرد؟ کسي آن نيرويي را در اشياء ديده است؟ من انيشتين را رها مي کنم و مي روم سراغ نيوتن که خيلي واضح است، برسيم به انيشتين که واقعاً امر خيلي واضح تر است. در مورد همين نيوتونش هم شما اين کتاب هاي فلسفه ي علم را بخوانيد، از همين جا شروع مي کنند که مي گويند آقا يعني چه؟ چه کسي گفته نيرو؟ چه کسي گفته جرم، جرم چيست؟ تا حالا به جرم فکر کرديد؟ اين ها که رشته شان فيزيک است بياييد به من بگوييد جرم چيست؟ پاسخ مي دهند هر چيزي که فضا اشغال کند، خب فضا چيست؟ مي گويند هر چيز که وجود داشته باشد، يعني روح شما جرم دارد؟ اين که کاملاً ماترياليسم شد، باز مي گويند هرچه که قابل رويت باشد؟ خيلي چيزها را نمي شود ديد، خود ذرات داخل اتم را نديدند ولي معتقدند جرم دارد. من فقط اين را مي خواهم بگويم که يک سلسله واژه ها است که اين ها را همين طور به کار مي بريم و بعد هم مي گوييم اين ها اثبات شده اند. حالا اين که واژه بود، بحث جاذبه، قانون جاذبه يا قانون اينرسي، واقعاً شما اينرسي را مي توانيد قبول کنيد؟ چه دليلي بر اينرسي داريد؟ يک دليل تجربي بر اينرسي اگر توانستيد پيدا کنيد، برخلاف قانون اينرسي حرکتي شما هر چيزي را که حرکت بدهيد يک جا مي ايستد، اما اين ها با گفتن اين که اين قانون در خلاء مطلق اتفاق مي افتد مشکل را حل کردند و ما هم که خلاء مطلق نداريم که آزمايش کنيم. آن ها مي گويند اگر خلأ مطلق داشتيم به شما نشان مي داديم، من هم مي گويم اگر خلأ مطلق داشتيم من به شما نشان مي دادم که اين قانون اشتباه است.
اين ها مي گفتند اينرسي حرکتي يعني جسمي که به حرکت در آمد تمايل دارد الي الابد اين حرکت خود را حفظ کند. ديدند اين را هيچ کس نديده، چون همه ي چيزهايي که شما پرت مي کنيد يک جا مي ايستد، چرا ايستاد؟ مي گويند اصطکاک هوا است، فلان عامل است و اگر خلاء بود از حرکت نمي ايستاد.
بحث من اين است که شما واقعاً چرا ميل طبيعي را منکر مي شويد، و طرفدار جاذبه مي شويد؟ مگر قدما که قائل به ميل طبيعي بودند اين همه خانه و ساختمان نساختند، مگر اهرم مصر را نساختند، اهرام مصري که هنوز هم نمي توانند مثل آن را بسازند، بحث من اين است که اگر بحث ساختن و پاسخ دادن و ... است قدما خيلي چيزها ساختند، در هند يک الياژي از آهن ساختند که بعد از 2000 سال هنوز زنگ نزده، مي گويند آهن هم هست، ماده ي ديگري نيز نديدند، خوب چگونه اين را ساختند؟ بحث اين است که با آن علم و با آن اطلاعات هم يک چيزهايي مي ساختند، با اين اطلاعات هم يک چيزهايي مي سازند، اين که ساختند دليل بر پيروزي يا درستي و... نيست، يک نکته ديگر هم بگويم، فکر نکنيد دنياي مدرن خيلي پيشرفته است. ما از دنياي مدرن پيشرفته تر هم داشته ايم، خدا در قرآن در سوره ي فجر مي فرمايد:
« إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ* الَّتِي لَمْ يخْلَقْ مِثْلُهَا فِي الْبِلَادِ » (21)
ساخته نشد مطلقاً، يعني يک تکنولوژي هاي فوق مدرني هم يک زماني بوده، پس اگر کسي تکنولوژي داشت لزوماً دليل بر حقانيتش نيست، اما اين حرفم افراطي بود، البته اين علوم غربي به خيلي دردها مي خورد، حرف من اين نبود که به درد نمي خورد، اين علم غربي خيلي کارآيي دارد که بايد از کارايي هايش گرفت، من هم حرفم اين است اين علم غربي دو مشکل اساسي دارد آن دو مشکل هم اين است که با اومانيسم و با ماترياليسم گره خورده، از آن استفاده کنيد ولي مواظب باشيد اين دو را از آن جدا کنيد، نکته ي من اين بود وگرنه نمي خواهم بگويم همه ي آنچه که در علم غربي هست به درد نخور است. اما به اين قاطعيت که در دانشگاه ها تدريس مي کنند نيست. يعني در خيلي از اين ها آدم مي تواند مناقشات اساسي بکند.
س) آيا علوم غربي با تمدن اسلامي در تعارض است؟ آيا علوم تفکيک پذيرند تا بتوان خوب و بد را جدا کرد؟
ج) در مورد قسمت اول سؤال بايد بگويم که گاهي اوقات همين طور است. اما قسمت دوم سؤال:
علوم تفکيک پذيرند يا نه، من معتقدم تفکيک پذيريشان يک فرآيند بسيار پيچيده است، همه ي ما در بحث هايمان يک جور تفکيک هايمان را انجام مي دهيم، يعني من از ميکروفون استفاده مي کنم و اين يعني اين نيست که من اصلاً قبول ندارم که بگوييم آقا علوم غربي بد است و بايد بريزيم در سطل آشغال، خلاصه اين ها تجربه هايي کردند، مشاهداتي کردند، خيلي از مشاهداتشان هم دقيق بوده، گاهي خطا کردند، گاهي درست رفتند، من مي گويم يک نگرش خطرناکي پشت اين علم هست. وقتي علم را مي آوري بايد از آن نگرش جدايش کني، اجازه بديد يک يادي از شهيد آويني بکنم، چون طيف پيروان آقاي دکتر فرويد که شهيد آويني را هم از خودش مي دانند، معتقدند که ماهيت غرب يک ماهيت يکپارچه است که نمي شود در آن دست برد، يک فرآيند همه جا پيچ است، اما من مي خواهم بگويم کارهاي خود شهيد آويني بهترين مثال است براي اين که نشان بدهيم که مي توان در کارهاي خود شهيد آويني بهترين مثال است براي اين که نشان بدهيم که مي توان در ماهيت محصولات علم غربي دست برد، چرا؟ چون مهم ترين نمودي که اين ها در ماهيت غرب مطرح مي کنند رسانه هاي غربي است. مي گويند که تلويزيون مهم ترين ابزاري است که داراي ماهيت غربي است، تلويزيون عامل غفلت است، يعني جداً معتقدند که کارکرد اصلي تلويزيون نه پيام رساني است نه اطلاع دادن است نه علم آموزي است و نه هيچ چيز ديگر، کاربرد اصلي تلويزيون سرگرم ساختن است، براي همين اخبار هم که مي گذارد، روي اخبارش آهنگ مي گذارد، اخبار را يک جوري مي گويد که هيچ چيز يادت نمي ماند، الآن اخبار ما دارد مدرن مي شود، آن قديم ها ما بچه که بوديم زمان جنگ ما گوش مي داديم مي فهميديم، شما يک کم نگاه کنيد، دقت کنيد، نمونه ي بارز اخبار به سبک غربي، اخبار 20:30 است، شما آن را که نگاه مي کنيد يک ساعت بعدش بگوييد خبرهاي مهم کشور چيست؟ احتمالاً اين در ذهنتان مانده که يک گربه اي در چاه افتاده بود، آتش نشاني رفت درآوردش، بعدش مي گويد پنج فلسطيني در اين عمليات کشته شدند، گربه و فلاني را آتش نشان ها دو ساعت طول کشيد از چاه درآوردند، خبرهاي سي ثانيه اي به شما مي دهد، آخرش آن که در ذهنت مي ماند آن گربه است، يعني هدف اين نيست که خبردار شويم، هدف اين است که خبردار نشويم، کارکرد رسانه اين است. خب، اين منتقدين غرب، همين طيف شاگردهاي دکتر فرويد در باب رسانه خيلي کتاب ها نوشتند اما شهيد آويني چه کار کرد، يک کار خيلي فوق العاده اي کرد که خيلي بي نظير است، آقاي حاتمي کيا هم گاهي وقت ها از اين کارها مي کند، کارش اين بود که روايت فتح ساخت، ( البته برخي از سري هاي جديدش را که خيلي ضعيف شده و ديگر توسط خود ايشان ساخته نشده اند را نمي گويم ) روايت فتح شهيد آويني دو مؤلفه را با هم داشت، جذابيت و معنويت، يعني شما اگر توانستي روايت فتح هاي شهيد آويني را براي سرگرمي نگاه کني، براي اين که سرگرم شوي، براي اين که از دنيا غافل شوي، براي اين که به خدا توجه نکني، فيلم سينمايي يک از کارکردهايش سرگرمي است، يعني مي خواهي غافل بشوي، وقتي حالت گرفته است، نمي خواهي وارد معنويات شوي، مي رود فيلم سينمايي نگاه مي کني. يک کار جدي فيلم سينمايي اين است، اگر توانستي روايت فتح هاي شهيد آويني را اين جور نگاه کني، براي سرگرمي هم بروي سراغش آخرش مي بردت در معنويت، اين يعني ماهيت شيء را تغيير داده، يعني تلويزيون را گرفت، نگرش خودش را وارد کرد، حرف ما اين است، اما اين که چطوري مي توان وارد کرد خيلي پرونده ي پيچيده اي است، بايد از شهيد آويني پرسيد.
پينوشتها:
1- دکتراي فلسفه ي اسلام و عضو هيأت علمي دانشگاه امام صادق (عليه السّلام).
2- Hard core
3- Protective belt
4- The structure of scientific revolutions
5- براي مطالعه ي دقيق تر اين بحث مي توانيد به مقاله اي از آقاي سوزنچي با عنوان « ارزش و علم، درآمدي بر علوم انساني اسلامي » که در کتاب ارزش و دانش به چاپ رسيده است مراجعه نماييد. ايشان در اين مقاله به تبيين برخي از ديدگاه هايشان در باب علوم انساني اسلامي پرداخته اند.
6- اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد 1، مقاله دوم.
7- سوره اعراف، آيه 96.
8- مي توانيد اين مطلب را در سايت اينترنتي ايشان مطالعه نماييد.
9- سوره بقره، آيه 276.
10- شرح چهل حديث، ص 182.
11- عبارت دقيق روايت به صورت زير است:
« أحمَدُ بنُ إدريسَ عَن مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ الجَبَّار عَن بَعضِ أًصحابِنَا رَفَعةُ إلي أبِي عَبدِالله (عليه السّلام) قالَ قُلتُ لَهُ مَا العَقلُ قاَلَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَ اکتُسِبَ بِه الجِنَان » ( اصول کافي ج1، ص 11 ).
12- مشکاه الأنوار، ص 251.
13- سوره فاطر، آيه 10.
14- ترجمه تفسير الميزان، ج7، ص: 29.
15- اشاره به روايت: يا عَلِي نَومُ العَالمُ أفَضلُ مِن عِبادَةِ العَابِدِ يَا عَلِيُّ رَکعَتيَنِ يُصَلَّيهِمَا العَالِمُ أفضَلُ مِن ألفِ رَکعَةٍ يُصلُي ها العَابِد ( من لا يحضره الفقيه، ج4، ص 365 ).
16- اشاره به روايت: عَالِمُ يُنتَفَعُ بِعلمهِ أفضَلُ مِن سَبعِينَ ألفَ عابدٍ (اصول کافي ج1، ص 33 )
17- قال أمير المؤمنين (عليه السّلام) المُتَعبَّدُ عَلَي غَيرِ فِقهٍ کَحِمَار الطاحُونَة يَدوُرُ وَ لا يَبرَحُ وَ رَکعَتانِ مِن عَالِمٍ خَيرُ مِن سَبعِينَ رَکَعةً مِن جَاهِل لأنَّ العَالِمَ تَأتيهِ الفِتَنةُ فَيخُرجُ مِن ها بعِلمِه وَ تأتِي الجَاهِلَ فَتَنسِفُهُ نَسفاً وَ قَلِيلٌ العَمَلِ مَعَ کَثِيرِ العِلمِ خَيرُ مِن کَثيرِ العَمَلِ مَعَ قَليلِ العِلمِ وَ الشَّکَّ وَ الشُّبهةِ ( بحار الأنوار ج1، ص 208 ).
18- رشد آموزش معارف اسلامي، شماره 54، ص 26.
19- سوره هود، آيه 41.
20- سوره انفال، آيه 17.
21- سوره فجر، آيات 7 و 8.
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول