آغاز ماجرا
حدود یک سال پیش اولین گوشی هوشمندم را خریداری کردم. زنی بیوه بودم که با دو فرزند خردسال، تنها زندگی می کردم. پسرم3 ساله بود و دخترم حدوداً یک سال داشت. بیشتر وقتم را در خانه و کنار فرزندام بودم، بنابراین تنها راه ارتباطم با بیرون از خانه همین تلفن هوشمندم بود. البته غیر از این، گوشی هوشمندم از یک جنبۀ دیگر خیلی کمک کارم بود چرا که پسرم را آرام می کرد. گوشی ام همچون یک پستانک جادویی عمل می کرد، خصوصاً برای پسرم که خیلی پر انرژی و پر تحرک بود.
وقتی به فروشگاه می رفتیم و پسرم جیغ و فریاد می کرد، تنها چیزی که می توانست او را آرام کند همین گوشی هوشمند بود. پسرم را درون سبد خرید می گذاشتم و گوشی را دستش می دادم، سپس هر چه می خواستم در فروشگاه می چرخیدم و خرید می کردم. هر وقت می خواستم کاری انجام دهم و نیاز به آرامش داشتم، به گوشی متوسل می شدم. در هر موقعیتی که لازم بود پسرم آرام شود، مانند یک جلسه، مطب پزشک، ساختمان اداری و ... گوشی مرا به هدفم می رساند. خیلی خوشحال بودم که چنین ابزاری دارم و همیشه خدا را به خاطر داشتنش شکر می کردم. اگر این گوشی نبود از خیلی از کارهایم باز می ماندم.
پیش از این در مورد خطرات و مضرات استفادۀ زیاد کودکان از گوشی و رایانه و ... شنیده بودم اما فکر می کردم فرزند من استثناست زیرا هیچ مشکل خاصی در او مشاهده نمی کردم. برای کودکم برنامه های آموزشی و برخی بازی های مخصوص سن خودش را نصب کرده بودم و او نیز فقط با همان ها سرگرم بود. دسترسی او به تمام برنامه ها و فیلم هایی را که می دانستم برایش مناسب نیست، محدود کرده بودم و از این بابت خیالم راحت بود.
همیشه در تعجب بودم که چرا در مورد استفادۀ کودکان از تلفن های هوشمند، ابراز نگرانی می شود. وقتی خودم هم بچه بودم همیشه با برادرم با بازی های ویدیویی سرگرم می شدیم. واقعیت این است که هیچ اتفاق خاصی هم برایمان پیش نیامد. پس مشکل این تلفن های هوشمند چه بود که این همه از بدی اش می گفتند؟
وقتی به فروشگاه می رفتیم و پسرم جیغ و فریاد می کرد، تنها چیزی که می توانست او را آرام کند همین گوشی هوشمند بود. پسرم را درون سبد خرید می گذاشتم و گوشی را دستش می دادم، سپس هر چه می خواستم در فروشگاه می چرخیدم و خرید می کردم. هر وقت می خواستم کاری انجام دهم و نیاز به آرامش داشتم، به گوشی متوسل می شدم. در هر موقعیتی که لازم بود پسرم آرام شود، مانند یک جلسه، مطب پزشک، ساختمان اداری و ... گوشی مرا به هدفم می رساند. خیلی خوشحال بودم که چنین ابزاری دارم و همیشه خدا را به خاطر داشتنش شکر می کردم. اگر این گوشی نبود از خیلی از کارهایم باز می ماندم.
پیش از این در مورد خطرات و مضرات استفادۀ زیاد کودکان از گوشی و رایانه و ... شنیده بودم اما فکر می کردم فرزند من استثناست زیرا هیچ مشکل خاصی در او مشاهده نمی کردم. برای کودکم برنامه های آموزشی و برخی بازی های مخصوص سن خودش را نصب کرده بودم و او نیز فقط با همان ها سرگرم بود. دسترسی او به تمام برنامه ها و فیلم هایی را که می دانستم برایش مناسب نیست، محدود کرده بودم و از این بابت خیالم راحت بود.
همیشه در تعجب بودم که چرا در مورد استفادۀ کودکان از تلفن های هوشمند، ابراز نگرانی می شود. وقتی خودم هم بچه بودم همیشه با برادرم با بازی های ویدیویی سرگرم می شدیم. واقعیت این است که هیچ اتفاق خاصی هم برایمان پیش نیامد. پس مشکل این تلفن های هوشمند چه بود که این همه از بدی اش می گفتند؟
مشکلات کم کم ظاهر شد
تا سال های پیش از دبستان پسرم، برای آرام کردنش خیلی به گوشی وابسته بودم. دخترم نیز از کار با گوشی لذت می برد، اما نه به اندازۀ پسرم. زندگی بدون گوشی تقریباً برای پسرم غیر ممکن بود. هر روز با او بر سر زمان و میزان استفاده از گوشی سر و کله می زدم. حتی گوشی به ابزاری برای وادار کردن او به هر کاری تبدیل شده بود و حاضر بود هر کاری کند تا گوشی را به دست آورد.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه پسرم به مدرسه رفت و همین زمان بود که کم کم متوجه تأثیرات منفی گوشی بر روی او شدم. وقتی کودک بود برای گرفتن گوشی گریه و التماس می کرد اما وقتی بزرگتر شد و به سن مدرسه رسید، به خشونت متوسل می شد. وقتی برای آوردنش از مدرسه می رفتم، اولین سؤالی که می پرسید در مورد گوشی بود: "می تونم با گوشی بازی کنم؟" و تا غروب التماس ها و درخواست هایش قطع نمی شد. اگر با درخواستش موافقت نمی کردم جیغ و داد می کرد و حتی گاهی اوقات مرا تهدید به زدن می کرد.
تا مدت ها فکر می کردم همۀ این رفتارها به خاطر مرگ پدرش است و حتی گمان می کردم این رفتارها به خاطر پسر بودنش از او بروز می کند و کاملاً طبیعی است. اما کم کم داشتم نگران می شدم. به جای اینکه همزمان با بزرگ شدنش شاهد خود کنترل گری بیشترش باشم، می دیدم هر روز دارد بدتر می شود.
معلمش نیز متوجه فقدان خودکنترلی اش شده بود و این موضوع را به من گوشزد کرده بود. معلم تقریباً هر روز به خاطر این قضیه او را توبیخ می کرد. حرکات تکانشی و صحبت کردن سر کلاس و هنگام درس دادن معلم، تنها برخی از مشکلاتش بود. حتی معلمش احتمال بیش فعالی در مورد او داد و توصیه کرد این موضوع را با پزشک در میان بگذارم.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه پسرم به مدرسه رفت و همین زمان بود که کم کم متوجه تأثیرات منفی گوشی بر روی او شدم. وقتی کودک بود برای گرفتن گوشی گریه و التماس می کرد اما وقتی بزرگتر شد و به سن مدرسه رسید، به خشونت متوسل می شد. وقتی برای آوردنش از مدرسه می رفتم، اولین سؤالی که می پرسید در مورد گوشی بود: "می تونم با گوشی بازی کنم؟" و تا غروب التماس ها و درخواست هایش قطع نمی شد. اگر با درخواستش موافقت نمی کردم جیغ و داد می کرد و حتی گاهی اوقات مرا تهدید به زدن می کرد.
تا مدت ها فکر می کردم همۀ این رفتارها به خاطر مرگ پدرش است و حتی گمان می کردم این رفتارها به خاطر پسر بودنش از او بروز می کند و کاملاً طبیعی است. اما کم کم داشتم نگران می شدم. به جای اینکه همزمان با بزرگ شدنش شاهد خود کنترل گری بیشترش باشم، می دیدم هر روز دارد بدتر می شود.
معلمش نیز متوجه فقدان خودکنترلی اش شده بود و این موضوع را به من گوشزد کرده بود. معلم تقریباً هر روز به خاطر این قضیه او را توبیخ می کرد. حرکات تکانشی و صحبت کردن سر کلاس و هنگام درس دادن معلم، تنها برخی از مشکلاتش بود. حتی معلمش احتمال بیش فعالی در مورد او داد و توصیه کرد این موضوع را با پزشک در میان بگذارم.
توجه به یک الگو
سعی کردم برخی مکمل ها و ویتامین ها را در رژیم غذایی اش بگنجانم و از سویی برخی محدودیت های غذایی را برایش در نظر بگیرم. از سویی به فکر درمان افتادم. گاهی اوقات او را تنبیه بدنی می کردم و گاهی اوقات هم به صحبت و نصیحت کردن روی می آوردم، از هر تشویق و تنبیهی استفاده می کردم تا به زعم خودم اوضاعش را سر و سامان دهم. به نظر می رسید تنها چیزی که می توانست آرامش کند و او را وادار به انجام خواسته هایم نماید، همین گوشی بود. حتی به خاطر به دست آوردن گوشی حاضر می شد سریعاً تکالیفش را بنویسد.
وقتی می خواستم گوشی را از او بگیرم عکس العمل و واکنشش آنقدر شدید بود گویی که می خواهم انگشتانش را قطع کنم. التماس می کرد، جیغ و فریاد می زد، هزار جور قول می داد و وقتی می دید هیچ کدام مؤثر واقع نشده، شروع به تهدید می کرد، تهدید به زدن من، خواهرش و یا حتی شکستن اسباب و اثاثیۀ خانه. این رفتارهایش مرا می ترساند. این خشونت از یک کودک برایم قابل هضم نبود.
سپس متوجه یک الگو شدم. در روزهایی که قرار بود گوشی را به او بدهم، خیلی غیر منطقی و غیر قابل کنترل می شد. اما وقتی 24 ساعت از گوشی دور می شد خیلی آرام و مهربان می شد. توجهش افزایش می یافت و کارهایی را که از او می خواستم به راحتی انجام می داد. حتی در آن اوقات می توانستم خیلی منطقی با او حرف بزنم.
وقتی متوجه این موضوع شدم سعی کردم بعضی روزها گوشی را به او ندهم. حتی گاهی اوقات تا 4 روز از گوشی استفاده نمی کرد و در آن روزها اخلاق و رفتارش خیلی بهتر بود ولی همین که 10 دقیقه گوشی را می گرفت کل روز حالش خراب بود. آنچه به نظرم رسید این بود که باید به یک باره ترک کند.
یافتن همین الگو موجب شد به فکر ترک او باشم و این ترک باید دفعتاً صورت می پذیرفت. در اوایل نمی خواستم بپذیرم پسرم معتاد شده ولی انکار واقعیت چیزی را تغییر نمی داد. از آینده اش می ترسیدم. می دانستم وقتی بزرگ شود حتماً به خاطر حال و روزش مرا سرزنش خواهد کرد. پس تا دیر نشده باید کاری می کردم...
ادامه دارد...
وقتی می خواستم گوشی را از او بگیرم عکس العمل و واکنشش آنقدر شدید بود گویی که می خواهم انگشتانش را قطع کنم. التماس می کرد، جیغ و فریاد می زد، هزار جور قول می داد و وقتی می دید هیچ کدام مؤثر واقع نشده، شروع به تهدید می کرد، تهدید به زدن من، خواهرش و یا حتی شکستن اسباب و اثاثیۀ خانه. این رفتارهایش مرا می ترساند. این خشونت از یک کودک برایم قابل هضم نبود.
سپس متوجه یک الگو شدم. در روزهایی که قرار بود گوشی را به او بدهم، خیلی غیر منطقی و غیر قابل کنترل می شد. اما وقتی 24 ساعت از گوشی دور می شد خیلی آرام و مهربان می شد. توجهش افزایش می یافت و کارهایی را که از او می خواستم به راحتی انجام می داد. حتی در آن اوقات می توانستم خیلی منطقی با او حرف بزنم.
وقتی متوجه این موضوع شدم سعی کردم بعضی روزها گوشی را به او ندهم. حتی گاهی اوقات تا 4 روز از گوشی استفاده نمی کرد و در آن روزها اخلاق و رفتارش خیلی بهتر بود ولی همین که 10 دقیقه گوشی را می گرفت کل روز حالش خراب بود. آنچه به نظرم رسید این بود که باید به یک باره ترک کند.
یافتن همین الگو موجب شد به فکر ترک او باشم و این ترک باید دفعتاً صورت می پذیرفت. در اوایل نمی خواستم بپذیرم پسرم معتاد شده ولی انکار واقعیت چیزی را تغییر نمی داد. از آینده اش می ترسیدم. می دانستم وقتی بزرگ شود حتماً به خاطر حال و روزش مرا سرزنش خواهد کرد. پس تا دیر نشده باید کاری می کردم...
ادامه دارد...
منبع: سایت فمیلی لایف