0
مسیر جاری :
بر لشکر زمستان نوروز نامدار منوچهری

بر لشکر زمستان نوروز نامدار

کرده‌ست راي تاختن و قصد کارزار بر لشکر زمستان نوروز نامدار جشن سده، طلايه‌ي نوروز و نوبهار وينک بيامده‌ست به پنجاه روز پيش ز اول به چند روز بيايد طلايه‌دار آري هر آنگهي که سپاهي شود به رزم
ابر آذاري برآمد از کران کوهسار منوچهری

ابر آذاري برآمد از کران کوهسار

باد فروردين بجنبيد از ميان مرغزار ابر آذاري برآمد از کران کوهسار وان گلاب آورد سوي مرغزار از کوهسار اين يکي گل برد سوي کوهسار از مرغزار مرغ پنداري که هست اندرگلستان شيرخوار خاک پنداري به ماه و مشتري...
صنما بي تو دلم هيچ شکيبا نشود منوچهری

صنما بي تو دلم هيچ شکيبا نشود

و گر امروز شکيبا شد فردا نشود صنما بي تو دلم هيچ شکيبا نشود و آنکه او چون تو بود، يکدل و يکتا نشود يکدل و يکتا خواهم که بوي جمله مرا تا مجرب نشود مردم، دانا نشود تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن...
باد نوروزي همي در بوستان سامر شود منوچهری

باد نوروزي همي در بوستان سامر شود

تا به سحرش ديده‌ي هر گلبني ناظر شود باد نوروزي همي در بوستان سامر شود وين گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود گل که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد آسمان بر رغم او در بوستان ظاهر شود ابر هزمان پيش روي...
آمد اي سيد احرار! شب جشن سده منوچهری

آمد اي سيد احرار! شب جشن سده

شب جشن سده را حرمت، بسيار بود آمد اي سيد احرار! شب جشن سده آذر برزين پيغمبر آذار بود برفروز آتش برزين که درين فصل شتا برتر از دايره‌ي گنبد دوار بود آتشي بايد چونانکه فراز علمش
نوروز روز خرمي بيعدد بود منوچهری

نوروز روز خرمي بيعدد بود

روز طواف ساقي خورشيد خد بود نوروز روز خرمي بيعدد بود مفرش کنون ز گوهر و مسند زند بود مجلس به باغ بايد بردن، که باغ را چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود آن برگهاي شاسپرم بين و شاخ او
دلم اي دوست تو داني که هواي توکند منوچهری

دلم اي دوست تو داني که هواي توکند

لب من خدمت خاک کف پاي تو کند دلم اي دوست تو داني که هواي توکند بخورد بر ز تو آنکس که هواي تو کند تا زيم، جهد کنم من که هواي تو کنم شايدم هر چه به من عشق و ولاي تو کند شيفته کرد مرا عشق و ولاي تو...
ابر آذاري چمنها را پر از حورا کند منوچهری

ابر آذاري چمنها را پر از حورا کند

باغ پر گلبن کند، گلبن پر از ديبا کند ابر آذاري چمنها را پر از حورا کند گوهر حمرا کسي از لل بيضا کند گوهر حمرا کند از لل بيضاي خويش باغ چون صنعا کند چون روي زي صحرا کند کوه چون تبت کند چون سايه بر...
وقت بهارست و وقت ورد مورد منوچهری

وقت بهارست و وقت ورد مورد

گيتي آراسته چو خلد مخلد وقت بهارست و وقت ورد مورد بنگر تا چون بديع گشت و مجدد گيتي فرتوت گوژپشت دژم روي پير نديدم که تازه گردد و امرد برنا ديدم که پير گردد، هرگز
جز به چشم عظمت هر که درو در نگرد منوچهری

جز به چشم عظمت هر که درو در نگرد

مژه در ديده‌ي او خار مغيلان گردد جز به چشم عظمت هر که درو در نگرد هاويه خوبتر از روضه‌ي رضوان گردد گر نسيم کرمش بر در دوزخ به جهد چون شجر نيک بود ميوه فراوان گردد هنرش هست فراوان گهرش هست نکو