0
مسیر جاری :
يکي سخنت بگويم گر از رهي شنوي منوچهری

يکي سخنت بگويم گر از رهي شنوي

يکي رهت بنمايم اگر بدان بروي يکي سخنت بگويم گر از رهي شنوي برو بدان ره تا جاودانه شاد بوي سبوي بگزين، تا گردي از مکاره دور تويي که چشمه‌ي خورشيد را به نور ضوي ايا کريم زمانه! عليک عين‌الله
نوروز روزگار نشاطست و ايمني منوچهری

نوروز روزگار نشاطست و ايمني

پوشيده ابر دشت به ديباي ارمني نوروز روزگار نشاطست و ايمني بر ارغوان طويله‌ي ياقوت معدني بر ياسمين عصابه‌ي در منضد است واجب کند که خيمه به صحرا برون‌زني خيل بهار خيمه به صحرا برون زند
صنما! گرد سرم چند همي‌گرداني منوچهری

صنما! گرد سرم چند همي‌گرداني

زشتي از روي نکو زشت بود گر داني صنما! گرد سرم چند همي‌گرداني يا مکن وعده هر آن چيز که آن نتواني يا بکن آنچه شب و روز همي وعده دهي که پديدارست اندازه‌ي نافرماني از حد و غايت نافرماني در مگذر
جهانا چه بدمهر و بدخو جهاني منوچهری

جهانا چه بدمهر و بدخو جهاني

چو آشفته بازار بازارگاني جهانا چه بدمهر و بدخو جهاني به بدنامي خويش همداستاني به درد کسان صابري اندرو تو سراسر فريبي، سراسر زياني به هر کار کردم ترا آزمايش
نوروز، روزگار مجدد کند همي منوچهری

نوروز، روزگار مجدد کند همي

وز باغ خويش باغ ارم رد کند همي نوروز، روزگار مجدد کند همي اوراق عشرهاي مجلد کند همي نرگس ميان باغ تو گويي درمز نيست خالي ز مشک و غاليه بر خد کند همي در لاله‌زار، لاله‌ي نعمان سرخ روي
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و مي منوچهری

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و مي

تمثالهاي عزه و تصويرهاي مي نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و مي از سنبلش قبيله و از ارغوانش حي بستان بسان باديه گشته‌ست پرنگار صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طي صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش
به نام خداوند يزدان اعلي منوچهری

به نام خداوند يزدان اعلي

که داراي دهرست و دادار مولي به نام خداوند يزدان اعلي به فرمان او هر چه علوي و سفلي مليک سماوات و خلاق ارضين فکندم بر او نطع و دلو و مصلي نشستم بر آن ناقه‌ي آل پيکر
گاه توبه کردن آمد از مدايح و ز هجي منوچهری

گاه توبه کردن آمد از مدايح و ز هجي

کز هجي بينم زيان و از مدايح سود ني گاه توبه کردن آمد از مدايح و ز هجي گر بخيلانرا مديح آري، بلي باشد هجي گر خسيسانرا هجي گويي، بلي باشد مديح هم خزينه، هم قبيله، هم ولايت، هم لوي روزگاري پيشمان آمد،...
رفت سرما و بهار آمد چون طاووسي منوچهری

رفت سرما و بهار آمد چون طاووسي

به سوي سبزه برون آمد هر محبوسي رفت سرما و بهار آمد چون طاووسي هر زمان کبک همي‌تازد، چون جاسوسي هر زمان نوحه کند فاخته، چون نوحه‌گري ورشان ناي زند، بر سر هر مغروسي بر سر سرو زند پرده‌ي عشاق، تذرو...
بيار باده کجا بهترست باده هنوز منوچهری

بيار باده کجا بهترست باده هنوز

که تو به باده ز چنگ زمانه محترزي بيار باده کجا بهترست باده هنوز چنانکه باز نيايد چو قارظ عنزي به هر تني که مي‌اندر شود، غمش بشود که آتش حدثان همچو آتشيست گزي به باده سرد توان کرد آتش حدثان