تمثالهاي عزه و تصويرهاي مي |
|
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و مي |
از سنبلش قبيله و از ارغوانش حي |
|
بستان بسان باديه گشتهست پرنگار |
صد کارگاه تبت کردهست دشت طي |
|
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش |
چنگش چو برگ سوسن و پايش چو برگ ني |
|
طاوس ميان باغ دمان و کشيکنان |
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدي |
|
بالش بسان دامن ديباي زربفت |
برجاسوار تاجي بر سر نهاده وي |
|
وين هدهد بديع، درين موسم ربيع |
چون خادمي که سجده برد پيش شاه ري |
|
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز |
چون اهل شيعه بر سر اصحاب نينوي |
|
قمري هزار نوحه کند بر سر چنار |
چون چهرهي نشسته بر او قطرههاي خوي |
|
مرغ اندر آبگير و بر او قطرههاي آب |
کبک دري بخندد، شبگير تا ضحي |
|
از قهقههي قنينه چو مي زو فروکني |
چون بند شهريار بود صوت طيطوي |
|
چون سبزهي بهار بود بانگ عندليب |
چون خواجهي خطير برد دست را به مي |
|
بلبل به زخمه گيرد ني بر سر چنار |
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حيي |
|
پيروز بخت مهتر کهتر نواز نيک |
چترست، چون دو بال هماي خجسته في |
|
فرخ فري که بر سرش از ماه و آفتاب |
چون از سخاي حاتم طي، خاندان طي |
|
معروف گشته از کف او خاندان او |
شيء است همچو لا شيء و لاشيء همچو شيء |
|
هنگام همت وي و هنگام جود وي |
شسته رسوم زرق و نبشته دو نيم وي |
|
دور از فجور و فسق و بري از ريا و زور |
با شرح ابن جني و با نحو سيبوي |
|
با نظم ابن رومي و با نثر اصمعي |
با خاطر مبر و اغراق نفطوي |
|
با نکتهي مغني و با دانش مطيع |
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابي |
|
با خط ابن مقله و با حکمت زهير |
با دست اوست، يعني شمشير اوست، اي |
|
ابر هزبرگون و تماسيح پيلخور |
جز تف خشم او نبرد زمهرير دي |
|
جز بوي خلق او نشناسد سموم تير |
باشد خليج رومي اندکتر از دوخي |
|
آن سيدي که با دو کف درفشان او |
تو بوفلاني آن دگران ابنه و بني |
|
آنجايگاه کانجمن سرکشان بود |
هين بزرگ باز نگردد به هين و هي |
|
هيني به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه |
آن روز کسمان بنوردند همچو طي |
|
ماند به ساعتي ز يکي روز خشم تو |
تا تخم احمد قرشي باشد از قصي |
|
تا اصل مردم علوي باشد از علي |
مه باش جاودانه و همواره باش حي |
|
همواره باش مهتر و ميباش جاودان |