صنما! گرد سرم چند هميگرداني
صنما! گرد سرم چند هميگرداني
شاعر : منوچهري
زشتي از روي نکو زشت بود گر داني
صنما! گرد سرم چند هميگرداني
يا مکن وعده هر آن چيز که آن نتواني
يا بکن آنچه شب و روز همي وعده دهي
که پديدارست اندازهي نافرماني
از حد و غايت نافرماني در مگذر
برنيايد صنما کار بدين آساني
دل من بردي و از خويشتنم دور کني
ندهي داد و هميداد ز من بستاني
مهرباني نکني بر من و مهرم طلبي
نيستياي بت يکباره بدين ناداني
بيوفايي کني و نادان سازي تن خويش
من بدان راضي باشم که غلامم خواني
نبوي راضي گر زانکه اميرت خوانم
مکن اي دوست که کيفر بري و درماني
از تو ما را نه کنار و نه پيام و نه سلام
به بود دشمني از دوستي پنهاني
گويي: اندر دل پنهانت هميدارم دوست
عدل باز آمد با بوالحسن عمراني
مکن اي دوست که بيداد نشاني نگذاشت
همچو خورشيد به بخشندگي و رخشاني
خواجه و سيد سادات رئيس الرسا