مسیر جاری :
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
5 ابزار ضروری برای زنده ماندن در صعودهای زمستانی
تحصیل در آلمان: فرصتی برای ساختن آیندهای بهتر
تحصیل پزشکی و دندانپزشکی در ترکیه: راهنمای کامل برای متقاضیان ایرانی
بوستان موشها و تاثیر آن در ترک و درمان اعتیاد
خوشنویسی در جهان اسلام
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
خلاصه ای از زندگی مولانا
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
پرندهی طلایی
پادشاهی سه پسر داشت و یک درخت سیب طلایی. این درخت با ارزشترین دارایی شاه بود. یک روز صبح یکی از سیبها کم شده بود. شاه عصبانی شد و فریاد زد: «یک نفر باید مراقب میوههای این درخت باشد.» شب
پیرمرد و مرگ
پیرمردی پشتهای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزمها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این هم شد زندگی؟ دیگر از این همه کار کردن خسته شدهام، کاش
مرغابی و درنا
سالها پیش، پرندهها به شمال مهاجرت نمیکردند و تمام سال را در جنوب به سر میبردند. یک روز که هوا خیلی گرم شده بود، پرندهها دور هم جمع شدند تا راهی برای فرار از گرما پیدا کنند.
دختر و مرد ماه
سالها قبل در «کچوکچی» مردی زندگی میکرد که فقط یک دختر داشت. دختر، همراه و رفیق پدرش بود. او تابستانها را در چراگاهی جمعی میگذراند و از گلهی گوزن مراقبت میکرد. هر وقت لازم میشد، به خانه
دانهی آبی
در دهکدهای نزدیک دریا، پسرکی زندگی میکرد به نام احمد که نه سال داشت. احمد در کارهای مزرعه به پدرش کمک میکرد. وقتی هم پدر و مادرش در خانه نبودند، از خواهرش نگهداری میکرد. یک روز وقتی در
زینب خاتون
به فاصلهی نه چندان دور از مالزی، جزیرهای است به نام «پولا و سیره» که سالها قبل حاکمی به نام «سلطان محمود» در آنجا حکومت میکرد. او فقط یک دختر به نام «زینب خاتون» داشت.
قصهی پانوس بدشانس
مرد فقیری بود به اسم «پانوس». پانوس آدم مهربانی بود، اما به هر کاری دست میزد، با بدشانسی رو به رو میشد؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند پانوس بدشانس. دار و ندار پانوس، یک جفت گاو نر بود و یک تبر و یک...
کفشهای قرمز
در جایی خیلی خیلی دور، آن سوی تپهها، دختر کوچکی به نام «کارن» زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. دخترک حتی یک جفت کفش نداشت. روزی زن کفاشی که دلش برای دخترک میسوخت یک جفت کفش قرمز
چی از همه بزرگتر است؟
در دهکدهای سه برادر زندگی میکردند که به جز گاو سیاه و سفید چیز دیگری نداشتند. روزی برادران تصمیم گرفتند که دارایی خود را تقسیم کنند و هر کس دنبال سرنوشت خود برود. اول فکر کردند بهتر است گاو را
درهی جادویی
بالای یک درهی جادویی، دو کوه بلند، یکی در شرق و یکی در غرب وجود داشت. هر کوه، محل زندگی یک پادشاه افسانهای بود. هر دوی آنها پسران «بیرا»، ملکهی برفی بودند. یکی از آن دو سفید بود و کمان نقرهای و