0
مسیر جاری :
درويش افسانه‌ها

درويش

پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکه‌ها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
کورها افسانه‌ها

کورها

نجف‌قلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نمي‌توانست خرج‌شان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچه‌هات رو سير کني.»
کاکاتوره افسانه‌ها

کاکاتوره

روزي روباهي با سرعت مي‌دويد. انگار از چيزي فرار مي‌کرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا مي‌ري؟»
خروس و پادشاه افسانه‌ها

خروس و پادشاه

خروسي بود که مدام به زمين نوک مي‌زد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
آدي و بودي افسانه‌ها

آدي و بودي

زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
عقاب و موش و آهو افسانه‌ها

عقاب و موش و آهو

صيادي هر روز به دشت و صحرا مي‌رفت و چرنده‌اي، پرنده‌اي، خزنده‌اي شکار مي‌کرد، مي‌فروخت و زندگي خود را مي‌گذراند. روزي آهوي زيبايي در تور صياد افتاد. قلب حيوان بيچاره از ترس تندتند مي‌زد و دست و پاش مي‌لرزيدند.
خير و شر افسانه‌ها

خير و شر

دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و رفتند. توي راه، شر به خير گفت: «بيا اول غذاي تو رو
داشت و نداشت افسانه‌ها

داشت و نداشت

پادشاهي بود، سه پسر داشت. دو تاشان جان نداشتند، يکي سر نداشت. پسري که سر نداشت مي‌خواست برود شکار. توي قصر پادشاه سه تفنگ بود. دوتاش شکسته بود، يکي گلوله نداشت. پسري که سر نداشت، با تفنگي که گلوله نداشت،...
بز ريش سفيد افسانه‌ها

بز ريش سفيد

روزي يک بز، يک سگ، يک گوساله و يک بره‌ي گر فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابي خوردند و خوب خوابيدند و چاق و چله شدند. گري (1) هم رفت پي کارش!
يک‌وجبي افسانه‌ها

يک‌وجبي

زن و مردي بودند که خيلي بچه دوست داشتند، اما از بخت بد بچه‌دار نمي‌شدند. تا اينکه خداوند پسري به آن‌ها داد که قدش يک وجب بود. اسم او را «يک‌وجبي» گذاشتند.