مسیر جاری :
چه کنیم ضربان قلب بالا برود
نقش شفافیت مالی در کاهش تعارض منافع چیست؟
نقش رسانهها در برجستهسازی موارد تعارض منافع چیست؟
آیا افشاگری در مورد تعارض منافع میتواند به کاهش آن کمک کند؟
NFT چطور ارزشگذاری میشود؟
قد و وزن مناسب کودکان در سنین مختلف
وقف عام و خاص چه تفاوتی با هم دارند؟
خط ناخونی شیوهای تفننی
خط گلزار یکی از شیوههای تفننی در خوشنویسی
طُغرا نویسـی سبکی در خوشنویسـی
نحوه خواندن نماز والدین
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
نماز قضا را چگونه بخوانیم؟
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
سفرهی دختر شاه پریان
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
دعای هفت هیکل و خواص آن
لیست کاملی از خدایان و الهههای یونانی
دعا برای ختم به خیر شدن امور و گشایش مسائل
چگونه از گناهان کبیره توبه کنیم؟
درويش
پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکهها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
کورها
نجفقلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نميتوانست خرجشان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچههات رو سير کني.»
کاکاتوره
روزي روباهي با سرعت ميدويد. انگار از چيزي فرار ميکرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا ميري؟»
خروس و پادشاه
خروسي بود که مدام به زمين نوک ميزد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
آدي و بودي
زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
عقاب و موش و آهو
صيادي هر روز به دشت و صحرا ميرفت و چرندهاي، پرندهاي، خزندهاي شکار ميکرد، ميفروخت و زندگي خود را ميگذراند. روزي آهوي زيبايي در تور صياد افتاد. قلب حيوان بيچاره از ترس تندتند ميزد و دست و پاش ميلرزيدند.
خير و شر
دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و رفتند. توي راه، شر به خير گفت: «بيا اول غذاي تو رو
داشت و نداشت
پادشاهي بود، سه پسر داشت. دو تاشان جان نداشتند، يکي سر نداشت. پسري که سر نداشت ميخواست برود شکار. توي قصر پادشاه سه تفنگ بود. دوتاش شکسته بود، يکي گلوله نداشت. پسري که سر نداشت، با تفنگي که گلوله نداشت،...
بز ريش سفيد
روزي يک بز، يک سگ، يک گوساله و يک برهي گر فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابي خوردند و خوب خوابيدند و چاق و چله شدند. گري (1) هم رفت پي کارش!
يکوجبي
زن و مردي بودند که خيلي بچه دوست داشتند، اما از بخت بد بچهدار نميشدند. تا اينکه خداوند پسري به آنها داد که قدش يک وجب بود. اسم او را «يکوجبي» گذاشتند.