مسیر جاری :
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
5 ابزار ضروری برای زنده ماندن در صعودهای زمستانی
تحصیل در آلمان: فرصتی برای ساختن آیندهای بهتر
تحصیل پزشکی و دندانپزشکی در ترکیه: راهنمای کامل برای متقاضیان ایرانی
بوستان موشها و تاثیر آن در ترک و درمان اعتیاد
خوشنویسی در جهان اسلام
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
خلاصه ای از زندگی مولانا
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
درويش
پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکهها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
کورها
نجفقلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نميتوانست خرجشان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچههات رو سير کني.»
کاکاتوره
روزي روباهي با سرعت ميدويد. انگار از چيزي فرار ميکرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا ميري؟»
خروس و پادشاه
خروسي بود که مدام به زمين نوک ميزد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
آدي و بودي
زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
عقاب و موش و آهو
صيادي هر روز به دشت و صحرا ميرفت و چرندهاي، پرندهاي، خزندهاي شکار ميکرد، ميفروخت و زندگي خود را ميگذراند. روزي آهوي زيبايي در تور صياد افتاد. قلب حيوان بيچاره از ترس تندتند ميزد و دست و پاش ميلرزيدند.
خير و شر
دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و رفتند. توي راه، شر به خير گفت: «بيا اول غذاي تو رو
داشت و نداشت
پادشاهي بود، سه پسر داشت. دو تاشان جان نداشتند، يکي سر نداشت. پسري که سر نداشت ميخواست برود شکار. توي قصر پادشاه سه تفنگ بود. دوتاش شکسته بود، يکي گلوله نداشت. پسري که سر نداشت، با تفنگي که گلوله نداشت،...
بز ريش سفيد
روزي يک بز، يک سگ، يک گوساله و يک برهي گر فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابي خوردند و خوب خوابيدند و چاق و چله شدند. گري (1) هم رفت پي کارش!
يکوجبي
زن و مردي بودند که خيلي بچه دوست داشتند، اما از بخت بد بچهدار نميشدند. تا اينکه خداوند پسري به آنها داد که قدش يک وجب بود. اسم او را «يکوجبي» گذاشتند.