مسیر جاری :
سامریهای منافق در جامعه امروز
معرفی خوشنویسان معروف قرآن کریم
بررسی مرقع و قطاع در خوشنویسی
هنر و زیبایى از منظر دین در بیان آیت الله جوادى آملى
بررسی بحث حجاب در دانشگاه و عدم رعایت آن در جامعه دانشجویی
علت بی غیرتی برخی مردان و نحوه تعامل با چنین همسری
در اقدام به طلاق، اولویت با کدامیک: منافع والدین یا فرزندان؟!
چه چیزهایی موجب رضایتمندی در زندگی می شوند؟
حضرت زهرا (س) حلقه ارتباط و اتصال در عالم هستی
پیوند خوشنویسی و کتابت قرآن
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نحوه خواندن نماز والدین
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
دعا برای ختم به خیر شدن امور و گشایش مسائل
نماز قضا را چگونه بخوانیم؟
پیش شماره شهر های استان گیلان
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
پیش شماره شهر های استان تهران
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
انارخاتون
زن بابايي بود و دختري. اسم دختر «انارخاتون» و اسم زن بابا «گلابتون». انارخاتون در زيبايي مثل و مانند نداشت. زن بابا عاشق ديوي شده بود و او را توي اتاقي پنهان کرده بود. يک روز حواسش نبود و کليد اتاق را...
بزي
خياطي بود، سه پسر داشت که در دکان وردستش بودند. روزي خياط يک بز شيرده خريد که صبحها شيرش را بدوشند و بخورند. قرار شد هر روز يکي از پسرها بز را به صحرا ببرد، بچراند و غروب برگرداند.
تنبل و گوساله
زن و شوهر تنبلي بودند که سر کار کردن با هم دعوا داشتند. روزي زن به تنگ آمد و گفت: «اي مرد! نميشه که از صبح تا شب، تو خونه بنشيني و بيرون نري که مبادا باد دنيا به دلت بخوره!»
مار و مارگير
مارگيري بود که با مارش از شهري به شهري ميرفت و معرکه ميگرفت. يک روز مار فرار کرد و به طرف بيابان رفت. مارگير بساطش را جمع کرد و دنبال او دويد. مار با سرعت خودش را به جواني رساند که زير سايهي درختي خوابيده...
ني سخنگو
دهقاني بود که هفت دختر داشت. هفتمي از همه قشنگتر و زرنگتر بود. دهقان او را بيشتر از همه دوست داشت و همين باعث حسادت خواهرهاي ديگر شده بود.
بيبي لي جان
خواهر و برادري بودند که هيچ کس را نداشتند. اسم خواهر «بيبي لي جان» بود. يک روز به برادرش گفت: «بهتره به شهر ديگهاي بريم. اينجا چيزي گيرمون نميآد.»
سيمرغ
پادشاهي بود که يک درخت سيب داشت و هر وقت ميخواست از ميوههاي درختش بچيند، دستي ظاهر ميشد و نميگذاشت. بعد يکي از سيبها را ميچيد و غيب ميشد. پادشاه ماجرا را به پسرهاش گفت و قرار شد هر شب
شکارچي جوان
شکارچي جواني در غاري زندگي ميکرد. روزها به شکار ميرفت و شبها توي غار ميخوابيد. روزي روباهي از آنجا ميگذشت، چشمش افتاد به استخوانها و تکه گوشتهايي که روي زمين ريخته بودند. شکمش را سير کرد و با خودش...
حکيم دوغي
روزي چوپاني گلهي گوسفندش را به چرا برده بود که فرشتهي مرگ آمد و گفت: «خسته نباشي جوان». چوپان گفت: «درمونده نباشي.»
ببر جوان و هيزمشکن پير
ببر کوچکي با مادرش در جنگل بزرگي زندگي ميکرد. ببر خيلي مغرور بود و خودش را قويترين موجود روي زمين ميدانست.