0
مسیر جاری :
پسر بازرگان افسانه‌ها

پسر بازرگان

بازرگان ثروتمندی در اصفهان زندگی می‌کرد که پسری داشت. پسر، تنبل و بیکار بود و جز خوش‌گذرانی کار دیگری نداشت. او هر شب با دوستانش به گردش می‌رفت. هرچه بازرگان نصیحتش می‌کرد، فایده‌ای نداشت.
ننه جان حیدرقلی افسانه‌ها

ننه جان حیدرقلی

پیرزنی بود، پسری داشت به نام «حیدرقلی» که هر قدر نصیحتش می‌کرد زن بگیرد زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «اگر زن بگیرم، با تو نمی‌سازه.»
یک بار جستی ملخک افسانه‌ها

یک بار جستی ملخک

زن و شوهر فقیری با هم زندگی می‌کردند. مرد بنّا بود. یک روز زنش رفت حمام و دید حمام قرق است. پرسید: «چرا حمام رو قرق کردید؟»
محمد گل بادام افسانه‌ها

محمد گل بادام

پادشاهی بود، دختری داشت مثل پنجه‌ی آفتاب. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و نمی‌گذاشت حتی روی آفتاب را ببیند، دختر فقط دایه‌اش را می‌دید و بس.
فداکار افسانه‌ها

فداکار

سلطانی بود، زن و فرزند داشت. یک روز عکس دختری را دید و عاشق او شد. هرچه دیار به دیار دنبال دختر گشت، نتیجه‌ای نگرفت. عکس دختر را در صندوقچه‌ای پنهان کرد تا زن و فرزندش از عشق او باخبر نشوند.
گربه و سگ و مار افسانه‌ها

گربه و سگ و مار

محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی می‌رفت و خارها را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
زن پينه‌دوز افسانه‌ها

زن پينه‌دوز

پينه‌دوزي بود که زني شلخته داشت. صبح که شوهر از خانه بيرون مي‌رفت، زن هم راه مي‌افتاد؛ اين در سلام، آن در سلام.
پرنده‌ي آبي افسانه‌ها

پرنده‌ي آبي

پادشاهي بود که بچه نداشت. روزي در آينه به صورتش نگاه کرد و ديد ريشش سفيد شده است. آهي کشيد و آينه را پرت کرد. درويشي از راه رسيد و پرسيد: «پادشاه، چرا افسرده‌اي؟»
پسر و غول بيابان افسانه‌ها

پسر و غول بيابان

پسري بود که با پدر و مادرش زندگي مي‌کرد. يک روز پدر به پسر گفت: «تو ديگه بزرگ شدي، برو کاري ياد بگير که وقت پيري محتاج اين و اون نشي.»
تاجر و خارکن افسانه‌ها

تاجر و خارکن

دو تا کاکا بودند: يکي تاجر، يکي خارکن. تاجر هفت پسر داشت، خارکن هفت دختر. روزي ابر سياهي در آسمان پيدا شد و هفت روز و هفت شب پشت سر هم باران باريد و همه مجبور شدند توي