نويسنده: محمدرضا شمس
پسري بود که با پدر و مادرش زندگي ميکرد. يک روز پدر به پسر گفت: «تو ديگه بزرگ شدي، برو کاري ياد بگير که وقت پيري محتاج اين و اون نشي.»
پسر کولهبارش را بست و رفت تا به مزرعهاي رسيد. پيرمردي آنجا بود. پسر گفت: «پدرجان، کاري به من ياد بده.»
پيرمرد گفت: «ياد ميدم، به شرطي که هفت سال پيش من بموني.»
پسر قبول کرد و هفت سال پيش پيرمرد ماند. روز آخر، پيرمرد گردويي کف دستش گذاشت و گفت: «اين مزد هفت سال توست. حالا برگرد سر خونه و زندگيت.»
پسر بيآنکه حرفي بزند، گردو را برداشت و رفت تا به بياباني رسيد. گرسنهاش شد. ياد گردو افتاد. گردو را شکست، ناگهان هزار گاو و گوسفند و ديگهايي پر از پلو و قليه ماهي از آن بيرون آمدند.
پسر غذاش را خورد و با خودش گفت: «حالا چه جوري اين گاو و گوسفندها را تو گردو کنم و دوباره اون رو به هم بچسبونم؟»
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که غولي با کلهي آهني ظاهر شد و گفت: «من ميتونم اين کار رو بکنم، فقط يک شرط دارم!»
پسر پرسيد: «چه شرطي؟»
غول گفت: «شرط من اينه که شب عروسيت، تو قليانم بذارمت و دودت کنم.»
پسر فوري قبول کرد. غول وردي خواند. تمام گاوها و گوسفندها را توي گردو کرد و آن را به شکل اول درآورد.
پسر گردو را برداشت و به خانه رفت. آنجا گردو را شکست و گاوها و گوسفندها را بيرون آورد و فروخت و ثروتمند شد. بعد خانهي بزرگي ساخت و با پدر و مادرش به خوبي و خوشي زندگي کرد.
سالها گذشت. يک روز پدر، پسر را صدا زد و گفت: «پسرجان، من پير شدهام، دلم ميخواد قبل از مردنم عروسي تو رو ببينم.»
پسر قصهي غول بيابان را براي پدرش تعريف کرد، اما او زير بار نرفت و گفت: «حتماً خيالاتي شدهاي، غول کجا بود؟» و آن قدر گفت و گريه کرد تا دل پسر به رحم آمد و راضي به ازدواج شد.
جشن مفصلي گرفتند و تمام شهر را دعوت کردند. غول هم آمد. پسر تا غول را ديد، روي اسبش پريد و فرار کرد. رفت و رفت تا به پيرزني رسيد. گفت: «کمکم کن، غول بيابان دنبالمه.»
پيرزن دستمالي به او داد و گفت: «از سمت چپ که بري، به ديواري از آتش ميرسي. اگر سه بار دستمال رو تکون بدي، ديوار کنار ميره و تو ميتوني رد بشي.»
پسر دستمال را از پيرزن گرفت و خودش را به ديوار آتش رساند. دستمال را سه بار تکان داد، ديوار آتش کنار رفت و پسر وارد دشتي سبز وخرم شد که کلبهاي ميان آن بود. در آن کلبه، زني با دخترش زندگي ميکرد. زن به پسر گفت: «دختر من از دستمالت خوشش اومده. اگر اين دستمال رو به اون بدي، من به تو سه تا تخم مرغ ميدم که تو اونها سه تا سگ هست؛ اولي گوشهاي تيزي داره، دومي با دندونهاش آهن رو خرد ميکنه و سومي با سرعت باد ميدوه.
پسر دستمال را به دختر داد و سه تا تخم مرغ را گرفت. يک روز دختر کنار ديوار آتش، بازي ميکرد. سه بار دستمال را تکان داد. غول که آن طرف آتش ايستاده بود، از ديوار آتش رد شد. سگي که گوشش تيز بود، فهميد و به سگي که مثل باد ميدويد گفت: «برو غول رو مشغول کن تا سگي که آهن رو خرد ميکنه، برسه.»
سگ مثل باد دويد و خودش را به غول رساند و پاي او را گاز گرفت. غول از درد ناله کرد و با لگد سگ را زد. سگ به گوشهاي پرت شد. سگ سوم از راه رسيد و کلهي آهني غول را کند. غول روي زمين افتاد و مرد. پسر بعد از مدتها خوشحال به خانه برگشت و کنار دختري که دوست داشت، زندگي کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پسر کولهبارش را بست و رفت تا به مزرعهاي رسيد. پيرمردي آنجا بود. پسر گفت: «پدرجان، کاري به من ياد بده.»
پيرمرد گفت: «ياد ميدم، به شرطي که هفت سال پيش من بموني.»
پسر قبول کرد و هفت سال پيش پيرمرد ماند. روز آخر، پيرمرد گردويي کف دستش گذاشت و گفت: «اين مزد هفت سال توست. حالا برگرد سر خونه و زندگيت.»
پسر بيآنکه حرفي بزند، گردو را برداشت و رفت تا به بياباني رسيد. گرسنهاش شد. ياد گردو افتاد. گردو را شکست، ناگهان هزار گاو و گوسفند و ديگهايي پر از پلو و قليه ماهي از آن بيرون آمدند.
پسر غذاش را خورد و با خودش گفت: «حالا چه جوري اين گاو و گوسفندها را تو گردو کنم و دوباره اون رو به هم بچسبونم؟»
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که غولي با کلهي آهني ظاهر شد و گفت: «من ميتونم اين کار رو بکنم، فقط يک شرط دارم!»
پسر پرسيد: «چه شرطي؟»
غول گفت: «شرط من اينه که شب عروسيت، تو قليانم بذارمت و دودت کنم.»
پسر فوري قبول کرد. غول وردي خواند. تمام گاوها و گوسفندها را توي گردو کرد و آن را به شکل اول درآورد.
پسر گردو را برداشت و به خانه رفت. آنجا گردو را شکست و گاوها و گوسفندها را بيرون آورد و فروخت و ثروتمند شد. بعد خانهي بزرگي ساخت و با پدر و مادرش به خوبي و خوشي زندگي کرد.
سالها گذشت. يک روز پدر، پسر را صدا زد و گفت: «پسرجان، من پير شدهام، دلم ميخواد قبل از مردنم عروسي تو رو ببينم.»
پسر قصهي غول بيابان را براي پدرش تعريف کرد، اما او زير بار نرفت و گفت: «حتماً خيالاتي شدهاي، غول کجا بود؟» و آن قدر گفت و گريه کرد تا دل پسر به رحم آمد و راضي به ازدواج شد.
جشن مفصلي گرفتند و تمام شهر را دعوت کردند. غول هم آمد. پسر تا غول را ديد، روي اسبش پريد و فرار کرد. رفت و رفت تا به پيرزني رسيد. گفت: «کمکم کن، غول بيابان دنبالمه.»
پيرزن دستمالي به او داد و گفت: «از سمت چپ که بري، به ديواري از آتش ميرسي. اگر سه بار دستمال رو تکون بدي، ديوار کنار ميره و تو ميتوني رد بشي.»
پسر دستمال را از پيرزن گرفت و خودش را به ديوار آتش رساند. دستمال را سه بار تکان داد، ديوار آتش کنار رفت و پسر وارد دشتي سبز وخرم شد که کلبهاي ميان آن بود. در آن کلبه، زني با دخترش زندگي ميکرد. زن به پسر گفت: «دختر من از دستمالت خوشش اومده. اگر اين دستمال رو به اون بدي، من به تو سه تا تخم مرغ ميدم که تو اونها سه تا سگ هست؛ اولي گوشهاي تيزي داره، دومي با دندونهاش آهن رو خرد ميکنه و سومي با سرعت باد ميدوه.
پسر دستمال را به دختر داد و سه تا تخم مرغ را گرفت. يک روز دختر کنار ديوار آتش، بازي ميکرد. سه بار دستمال را تکان داد. غول که آن طرف آتش ايستاده بود، از ديوار آتش رد شد. سگي که گوشش تيز بود، فهميد و به سگي که مثل باد ميدويد گفت: «برو غول رو مشغول کن تا سگي که آهن رو خرد ميکنه، برسه.»
سگ مثل باد دويد و خودش را به غول رساند و پاي او را گاز گرفت. غول از درد ناله کرد و با لگد سگ را زد. سگ به گوشهاي پرت شد. سگ سوم از راه رسيد و کلهي آهني غول را کند. غول روي زمين افتاد و مرد. پسر بعد از مدتها خوشحال به خانه برگشت و کنار دختري که دوست داشت، زندگي کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.