0
مسیر جاری :
آهوی لنگ افسانه‌ها

آهوی لنگ

خارکنی بود که به کوه می‌رفت، پشته‌ی خاری می‌کند و به آبادی می‌برد و می‌فروخت. یک روز آمد پشته‌اش را بردارد، دیوی از لابه‌لای خارها بیرون آمد. خارکن ترسید. دیو به زبان آمد و گفت: «ای پیرمرد، من گرسنه‌ام...
هفت دختران افسانه‌ها

هفت دختران

هیزم‌شکنی هفت دختر داشت. او هر روز صبح زود به جنگل می‌رفت، پشته‌ای هیزم جمع می‌کرد، به شهر می‌برد، می‌فروخت و غروب به خانه برمی‌گشت.
درخت اشرفی افسانه‌ها

درخت اشرفی

در روزگاران قدیم خارکن پیری با زن و فرزندانش زندگی می‌کرد. آن‌ها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگی‌شان را می‌گذراندند.
تاریخ جهان افسانه‌ها

تاریخ جهان

سلطانی از دانشمندی خواست تاریخ جهان را برای او بنویسد. دانشمند ده سال زحمت کشید و نتیجه‌ی زحمات و مطالعاتش را در کتاب‌های زیادی نوشت. بعد آن‌ها را بار چند شتر کرد و نزد سلطان برد.
آرزو افسانه‌ها

آرزو

رعیتی بود به نام «کاس‌علی». یک روز چند تا خروس، چند تا تخم مرغ و مقداری جو برداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی رسید، دید در خانه باز است، وارد شد. ارباب با زیرشلوار و زیر پیراهن توی ایوان روی بالش لم
پیرمرد و عزرائیل افسانه‌ها

پیرمرد و عزرائیل

پیرمردی بود که از مرگ می‌ترسید. یک روز زمستانی که هوا خیلی سرد بود و برف همه جا را پوشانده بود، عزرائیل سراغ او رفت و گفت: «آماده باش که می‌خوام جونت رو بگیرم.»
خانه‌ی گِل و خانه‌ی دِل افسانه‌ها

خانه‌ی گِل و خانه‌ی دِل

پیرمردی دو پسر داشت که هر کدام برای خودشان مردی شده بودند. یک روز تصمیم گرفت پسرها را امتحان کند. آن‌ها را صدا کرد و گفت: «من یک پام لب گوره و چند روزی بیشتر زنده نمی‌مونم. برای همین
گنج افسانه‌ها

گنج

روزی پادشاهی در خزانه‌اش چیزهای عجیبی پیدا کرد که شبیه فندق بودند. از خزانه‌دار پرسید: «این‌ها چیستند؟» خزانه‌دار گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت، من از وقتی خزانه‌دار شده‌ام، این‌ها رو همین جا دیده‌ام. از...
درویش و اژدهای هفت‌سر افسانه‌ها

درویش و اژدهای هفت‌سر

یک روز درویشی در میدان شهر نشسته بود. ناگهان شعله‌ی آتشی از دور به طرف میدان آمد و اژدهایی هفت‌سر، خودش را وسط میدان انداخت. درویش از جاش تکان نخورد اما مردم از ترس فرار کردند. درویش گفت:
ساربان افسانه‌ها

ساربان

بازرگانی بود که ثروت زیادی داشت. روزی مال و اموالش را بار شترها کرد و به سفر رفت. بین راه، دزدها به کاروان او حمله کردند. بازرگان فوری پسر پنج ساله‌اش را در خورجینی پنهان کرد. دزدها بازرگان را