0
مسیر جاری :
مروارید خوشه، دُر دوگوشه افسانه‌ها

مروارید خوشه، دُر دوگوشه

پیرزنی فقیر بود که پسری به نام «محمد رفیع» داشت. رفیع، گاوچران بود. یک روز عصر که از چراندن گاوها برمی‌گشت، یکی از اهالی ده با نگرانی گفت: «گاو من نیومده خونه!»
ملک محمد افسانه‌ها

ملک محمد

پادشاهی صاحب فرزند نمی‌شد. روزی درویشی به او گفت: «من دارویی به تو می‌دم که بچه‌دار شی؛ به شرطی که اگر دختر بود، او رو به عقد من درآری.»
دست قرمزی افسانه‌ها

دست قرمزی

تاجری بود درستکار که سفرهای زیادی رفته بود.و یک سال که به مکه می‌رفت، بین راه به جای خوش آب و هوایی رسید. دستور داد بارها را پایین بیاورند و استراحت کنند. خودش هم مشغول گردش در اطراف شد. لب
عقاب جادو افسانه‌ها

عقاب جادو

حاکم عادلی بود که پسری به نام «فریدون» داشت. فریدون عاشق شکار بود و بیشتر وقتش را در دشت و صحرا به شکار می‌گذراند. حتی گاهی برای استراحت و خوردن غذا به شهر برنمی‌گشت و خودش را با گوشت
ابراهیم افسانه‌ها

ابراهیم

«حاج‌علی» تاجری بود که پسر یکی‌یکدانه‌ای به نام ابراهیم داشت. حاج‌علی از این شهر به آن شهر می‌رفت و تجارت می‌کرد تا اینکه مریض شد و مرد. همه‌ی همسایه‌ها به ابراهیم می‌گفتند: «خدا پدرت رو بیامرزه، مرد
صورت ماهی افسانه‌ها

صورت ماهی

مردی بود که یک پسر جوان داشت و یک باغ پرگل کنار دریا. پدر و پسر، هر روز هرچه نان خشک داشتند و از در و همسایه می‌گرفتند، جمع می‌کردند و می‌ریختند توی دریا.
چهل دیو افسانه‌ها

چهل دیو

پادشاهی بود، چهل پسر داشت. روزی پسرها را خواست و گفت: «به هر کدام‌تان یک اسب و مقداری پول می‌دهم. بروید دور دنیا بگردید و دختران دلخواه‌تان را پیدا کنید.»
نی قلیان افسانه‌ها

نی قلیان

دهقانی گاوش را به پسرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد و با پولش شیرینی، برنج، قند و چای بخرد و بیاورد.
شتر و شتربان افسانه‌ها

شتر و شتربان

شتربانی شتری داشت. هر روز به نمک‌زار می‌رفت، خرواری نمک بار شتر می‌کرد، به بازار می‌برد، می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند.
ایلزاد افسانه‌ها

ایلزاد

پادشاهی پسری داشت و وزیری دختری. روزی پسر پادشاه همراه چهل غلام به شکار رفت. دسته‌ای کبک دید. بازِ خود را به پرواز درآورد، باز اعتنایی نکرد و به طرف دیگری پرواز کرد. شاهزاده با اسب دنبال باز رفت