0
مسیر جاری :
نود و نه سکه‌ی طلا افسانه‌ها

نود و نه سکه‌ی طلا

دو تا همسایه بودند؛ یکی پولدار، یکی بی‌پول. همسایه‌ی بی‌پول همیشه با خدای خود راز و نیاز می‌کرد. روزی دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! صد سکه‌ی طلاتو یک کیسه‌ی مخملی بهم بده. اگر نود و نه...
دژهوش ربا افسانه‌ها

دژهوش ربا

پادشاهی بود که سه پسر به نام‌های «ملک بهرام»، «ملک خورشید» و «ملک جمشید» داشت. یک روز هر سه با هم هوس کردند دور دنیا را بگردند. فکرشان را با پدر در میان گذاشتند. پادشاه گفت: «فکر بسیار پسندیده‌ای
پیرزن و بازرگان افسانه‌ها

پیرزن و بازرگان

روزی بازرگانی از کنار شهری می‌گذشت. پشت دروازه‌ی شهر ایستاد و به نوکرش گفت: «برو چهل تا تخم‌مرغ آب‌پز بخر، بیار بخوریم.»
روباه و لک‌لک افسانه‌ها

روباه و لک‌لک

در زمان‌های خیلی دور، روباه و لک‌لک با هم دوست بودند. روزی روباه، لک‌لک را به مهمانی دعوت کرد. لک‌لک به خانه‌ی او رفت. روباه، غذا را در بشقاب تختی ریخت و روی سفره گذاشت و به لک‌لک گفت: «بفرما،
درویش و دهقان افسانه‌ها

درویش و دهقان

درویشی و دهقانی همسفر شدند. درویش گفت: «راه درازه، بیا تو راه، پله بزنیم و راه رو نزدیک‌تر کنیم.» دهقان گفت: «درویش! مسخره می‌کنی؟ مگه می‌شه تو راه، پله زد؟ راهت رو برو و پشت سرت رو نگاه نکن تا راهت نزدیکتر...
چهل صندوق افسانه‌ها

چهل صندوق

پادشاهی بود که دختر خیلی زیبایی داشت که در دنیا، مثل و مانندش پیدا نمی‌شد. تمام شاهزادگان از کشورهای مختلف به خواستگاری او می‌آمدند، اما پادشاه رضایت نمی‌داد.
ماهی افسانه‌ها

ماهی

روزی مردی به زنش گفت: «تو هیچ وقت نمی‌تونی من رو فریب بدی.» زن قاه‌قاه خندید و گفت: «فکر کردی! اگر اراده کنم، می‌تونم بلایی سرت بیام که تا آخر عمر یادت نره!»
اسی پیسو افسانه‌ها

اسی پیسو

مرد خسیسی بود که صورتش لک و پیس داشت، برای همین به او «اسی پیسو» می‌گفتند. او دور از مردم زندگی می‌کرد. یک شب سرد، پیرمرد رهگذری، در خانه‌ی اسی پیسو آمد و گفت: «من غریبم؛ محض رضای خدا
پسر باهوش افسانه‌ها

پسر باهوش

در زمان‌های قدیم، جوانی با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتاده‌ای زندگی می‌کرد. آن‌ها شب و روز کشت و کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند، ولی زندگی‌شان هر روز سخت‌تر می‌شد. تا اینکه یک روز، جوان به سرش
شاه و باغبان افسانه‌ها

شاه و باغبان

روزی انوشیروان برای گردش به دشت و صحرا رفته بود که چشمش به باغبان پیری افتاد. باغبان لاغر و ضعیف بود و دست و پاهاش می‌لرزیدند، اما بدون خستگی کار می‌کرد و درخت انجیر می‌کاشت.