مسیر جاری :
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
5 ابزار ضروری برای زنده ماندن در صعودهای زمستانی
تحصیل در آلمان: فرصتی برای ساختن آیندهای بهتر
تحصیل پزشکی و دندانپزشکی در ترکیه: راهنمای کامل برای متقاضیان ایرانی
بوستان موشها و تاثیر آن در ترک و درمان اعتیاد
خوشنویسی در جهان اسلام
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
خلاصه ای از زندگی مولانا
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
نود و نه سکهی طلا
دو تا همسایه بودند؛ یکی پولدار، یکی بیپول. همسایهی بیپول همیشه با خدای خود راز و نیاز میکرد. روزی دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! صد سکهی طلاتو یک کیسهی مخملی بهم بده. اگر نود و نه...
دژهوش ربا
پادشاهی بود که سه پسر به نامهای «ملک بهرام»، «ملک خورشید» و «ملک جمشید» داشت. یک روز هر سه با هم هوس کردند دور دنیا را بگردند. فکرشان را با پدر در میان گذاشتند. پادشاه گفت: «فکر بسیار پسندیدهای
پیرزن و بازرگان
روزی بازرگانی از کنار شهری میگذشت. پشت دروازهی شهر ایستاد و به نوکرش گفت: «برو چهل تا تخممرغ آبپز بخر، بیار بخوریم.»
روباه و لکلک
در زمانهای خیلی دور، روباه و لکلک با هم دوست بودند. روزی روباه، لکلک را به مهمانی دعوت کرد. لکلک به خانهی او رفت. روباه، غذا را در بشقاب تختی ریخت و روی سفره گذاشت و به لکلک گفت: «بفرما،
درویش و دهقان
درویشی و دهقانی همسفر شدند. درویش گفت: «راه درازه، بیا تو راه، پله بزنیم و راه رو نزدیکتر کنیم.» دهقان گفت: «درویش! مسخره میکنی؟ مگه میشه تو راه، پله زد؟ راهت رو برو و پشت سرت رو نگاه نکن تا راهت نزدیکتر...
چهل صندوق
پادشاهی بود که دختر خیلی زیبایی داشت که در دنیا، مثل و مانندش پیدا نمیشد. تمام شاهزادگان از کشورهای مختلف به خواستگاری او میآمدند، اما پادشاه رضایت نمیداد.
ماهی
روزی مردی به زنش گفت: «تو هیچ وقت نمیتونی من رو فریب بدی.» زن قاهقاه خندید و گفت: «فکر کردی! اگر اراده کنم، میتونم بلایی سرت بیام که تا آخر عمر یادت نره!»
اسی پیسو
مرد خسیسی بود که صورتش لک و پیس داشت، برای همین به او «اسی پیسو» میگفتند. او دور از مردم زندگی میکرد. یک شب سرد، پیرمرد رهگذری، در خانهی اسی پیسو آمد و گفت: «من غریبم؛ محض رضای خدا
پسر باهوش
در زمانهای قدیم، جوانی با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتادهای زندگی میکرد. آنها شب و روز کشت و کار میکردند و زحمت میکشیدند، ولی زندگیشان هر روز سختتر میشد. تا اینکه یک روز، جوان به سرش
شاه و باغبان
روزی انوشیروان برای گردش به دشت و صحرا رفته بود که چشمش به باغبان پیری افتاد. باغبان لاغر و ضعیف بود و دست و پاهاش میلرزیدند، اما بدون خستگی کار میکرد و درخت انجیر میکاشت.