0
مسیر جاری :
طوطی و بازرگان افسانه‌ها

طوطی و بازرگان

بازرگانی ثروتمند بود که غلامان و کنیزان زیادی داشت. بازرگان، طوطی زیبا و سخنگویی هم داشت که هر روز کنار قفسش می‌ایستاد و با او حرف می‌زد. بازرگان، طوطی را خیلی دوست داشت و تحمل دوری‌اش را
چهار تا زن دماغ بُریده افسانه‌ها

چهار تا زن دماغ بُریده

مرد قدکوتاهی بود که «علی بیک» نام داشت. یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
اوستا ابراهیم افسانه‌ها

اوستا ابراهیم

روزی گذر شاه عباس به بازار افتاد. به دکان خیاطی رفت و گفت: «پارچه‌ی ضخیمی آورده‌ایم، باید برای ما لباس بدوزی!»
اسب پری افسانه‌ها

اسب پری

پادشاهی بود، سه پسر داشت. موقع مرگ از پسرها خواست سه شب سر قبرش نگهبانی بدهند و او را تنها نگذارند.
گل و صنوبر افسانه‌ها

گل و صنوبر

پادشاهی بود که سه پسر داشت. روزی هر سه پسر با پدرشان به شکار رفتند. ناگهان بره آهویی از پشت یک سنگ بیرون پرید. پسر بزرگ با اسب دنبال بره آهو رفت. آهو به سرعت، داخل قلعه‌ای رفت و پنهان شد. پسر
نجما و دختر پادشاه افسانه‌ها

نجما و دختر پادشاه

جوان ساربانی بود به نام «نجما». یک روز که شترهای خود را برای چرا به صحرا برده بود، به سرچشمه آمد و آب نوشید و همان‌جا خوابش برد. دختر پادشاه آمده بود شکار. رسید سرچشمه، چشمش به نجما افتاد و یک دل
چنین نبود افسانه‌ها

چنین نبود

درویشی هر سال به سفر می‌رفت. روزی به آسیابی رسید که کنار آن جوی آب و درخت بید مجنونی بود. درویش، پوستین خود را روی زمین پهن کرد تا کمی استراحت کند که چشمش به غلام و الاغی افتاد که دوش به
حلال و حرام افسانه‌ها

حلال و حرام

در روز و روزگاری که ایمان و اعتقاد مردم زیاد بود، مرد فقیری، زن و بچه‌اش را گذاشت و به شهری غریب رفت تا کاری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی خود و خانواده‌اش بدهد. مرد رفت تا به شهر کوچکی رسید.
چهل‌گیس افسانه‌ها

چهل‌گیس

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری به نام «جان تیغ» داشت. یک روز پادشاه کلید باغ‌هاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایه‌ات برو و باغ‌ها رو تماشا کن.»
کاشیرمحمد افسانه‌ها

کاشیرمحمد

شکارچی‌ای بود به نام «کاشیرمحمد» که موهای سرخی داشت. روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد.