مسیر جاری :
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
5 ابزار ضروری برای زنده ماندن در صعودهای زمستانی
تحصیل در آلمان: فرصتی برای ساختن آیندهای بهتر
تحصیل پزشکی و دندانپزشکی در ترکیه: راهنمای کامل برای متقاضیان ایرانی
بوستان موشها و تاثیر آن در ترک و درمان اعتیاد
خوشنویسی در جهان اسلام
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
خلاصه ای از زندگی مولانا
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
كشاورز پرنده
یكی بود، یكی نبود. در روزگاران خیلی قدیم، در یكی از دهكدههای ژاپن، پیرمردی زندگی میكرد كه نامش "تارو" بود. نزدیك خانهی تارو، مرداب بزرگی بود كه هر روز اردكهای وحشی برای استراحت به آنجا میآمدند.
برادر تبر
هیزمشکنی برای کار به روستایی رفت. دید مردم با دست خالی چوبها را یشکنند.
پرسید: «چرا با دست خالی؟ مگر تبر ندارید؟» گفتند: «تبر چیست؟ خوردنی است؟»
حاجی عباس
در زمانهای قدیم مرد مؤمن و درستکاری بود که «عباس» نام داشت. عباس فقط یک آرزو داشت و آن هم رفتن به مکه و زیارت خانهی خدا بود. عباس سالهای سال کار کرد و زحمت کشید و پولهای خود را پسانداز
پیرزن و خروس
پیرزنی یک خروس داشت. یک روز یک سکه پیدا کرد. با خودش گفت: «انگور بخرم که هسته داره پسته بخرم که پوسته داره میوه بخرم که دانه داره کشمش بخرم که شیرینی داره
نقابدار
سلطانی بود، سه پسر داشت. روزی به پسرهایش گفت: «بروید و برای خود، کاری پیدا کنید!»
حاتم طایی
درویشی بود که قصیده میخواند و از مردم پول میگرفت. روزی به قصر حاتم طایی رفت. حاتم پنج قران به او داد. درویش گفت: «فلان جا به هفت خانه رفتم، هفت بشقاب طلا به من دادند، اما اینجا که خانهی حاتم طایی
اسب جادو
پادشاهی بود عادل و رعیتدوست که شب و روز به فکر آسایش مردم بود. یک روز پادشاه رفت جلوی آینه. ریشاش سفید شده بود. با خود گفت: «افسوس! پام به لب گور رسیده، اما جانشینی ندارم. فردا که از دنیا بروم، تاج
دوای چشم
پادشاهی کور شده بود و پزشکان دربار نتوانسته بودند کاری براش بکنند. روزی درویشی به دربار آمد و گفت: «خاک پای دختر شاه روم، درمان چشم پادشاهست.»
چرا ماهی خندید
مرد فقیری با همسرش زندگی میکرد. آنها فرزند نداشتند. شبی مرد خواب دید که یک سال دیگر زنش فرزندی به دنیا خواهد آورد. درست سر سال، صاحب پسری شدند و نامش را «میرزا» گذاشتند. پسرک، زیبا و باهوش بود.
خروس سوار
مردی بود که سه زن و سه باغ و سه اسب داشت. سه زنش بچهدار نمیشدند. سه باغش میوه نمیدادند و سه اسبش نمیزاییدند. روزی مردی نورانی نُه تا سیب سرخ به او داد و گفت: «سه تا سیب رو به سه زنت بده